زندگاني محمد بن حنفيه

  •  زندگاني محمد بن حنفيه

    (سيدرضي سيدنژاد)

     
    آشنايي با شخصيت محمدبن حنفيه

    قضاوت درباره شخصيت و فضايل ايماني و اخلاقي محمد بن حنفيه - با توجه به تحريفاتي كه در طول تاريخ در باره شخصيت و جايگاه اين مرد بزرگ صورت گرفته- جداً سخت است. اما با كنكاش و جست و جو از لابلاي شواهد و قراين پراكنده در منابع تاريخي مي توان گوشه هايي از ابعاد تاريخ زندگي او را باز كاوي نمود. از جمله چيزهايي كه در باره اين فرزند امام علي(ع) به صورت خلاصه مي توان گفت؛ اين است كه وي انسان بسيار وارسته؛ مورد عنايت و علاقه امام علي و حسنين(ع) بود؛ به امامت آن بزرگواران اعتقاد داشت؛ وي نه تنها هيچ گونه ادعاي امامت نداشت، بلكه همچون سربازي فداكار در خدمت امام علي و امام حسن و حسين(ع) بود.
     
    نسب محمد بن حنفيه
    وي محمد بن علي بن ابي‌طالب(ع) معروف به محمد بن حنفيه،كنيه اش ابوالقاسم،[1] و «محمد اكبر»[2] نيز خوانده‌ شده است. او يكي از فرزندان رشيد اميرمومنان علي(ع)، و برادر امام حسن(ع) و امام حسين(ع) مي‏ باشد. اما مادر حسنين‌(ع)، فاطمه‌(س) و مادر محمد، «خولة» دختر اياس بن جعفر الحنفيّه‏ بود.[3] براي تمييز از آن دو امام همام (كه از ذريَه پيامبر اعظم‌(ص) بودند) محمد را به مادرش نسبت داده، ابن‌حنفيه خوانده ‏اند. بنابراين وي از طرف پدر هاشمي و مكي و از طرف مادر حنفيه و يمني است.

    جريان مادر محمد بن حنفيه                     
    خوله، همسر امير مؤمنان علي(ع) و مادر محمد بن حنفيّه بود. حنفيّه لقب اين بانوست. طايفه بني حنيفه از طوايف يمني است و چون خوله از بني حنيفه است به اين جهت او را «حنفيه» مي گويند همانطور كه به مردان اين قبيله حنفي مي گويند.

    نسب او را بخاري و ابن ابي الحديد و ديگران نقل كرده‏ اند. او زني بليغه، اهل فضل و كمال بوده و در اينكه چگونه به خانه امير المؤمنين(ع) آمد و آن حضرت با وي ازدواج كرد، اختلاف است.

    قول مشهور آن است كه وي در زمان خلافت ابوبكر اسير شد و حضرت علي(ع) با اظهار كرامت مالك او گرديد و پس از خواستگاري با او ازدواج كرد.
     
    الف- ماجراي اسارت‏
    پس از وفات رسول خدا(ص) و جريان امور بر خلاف وصيت‏هاي آن حضرت، تعدادي از تيره ها و قبايل اطراف مدينه كه هنوز طنين كلام رسول خدا(ص) در حجة الوداع را در گوش خود احساس مي كردند، عشق و محبت امير المؤمنين(ع) را در دل داشتند و منتظر بودند كه خلافت به ايشان برسد و به همين جهت از دادن زكات به حكومت وقت خودداري مي‏‌كردند. از جمله اين تيره ها و قبايل- كه در كتاب‏هاي اهل سنت به اهل ردّه و مرتدين مشهورند- تيره بني يربوع از قبيله بني تميم بود. مالك بن نويره تميمي يربوعي، شخصيت بانفوذ بني يربوع و بني حنيفه بود كه به پاكي، شجاعت، سخاوت، جوانمردي و دليري زبانزد خاص و عام بود.

    ابوبكر، خالد بن وليد را به فرماندهي سپاهي براي سركوبي بعضي از قبايل فرستاد. بعد از اتمام مأموريت، خالد عزم سركوبي بني يربوع و بني حنيفه را كرد. بعضي از همراهانش به اين استدلال كه ما چنين دستوري از خليفه نداريم، مخالفت كردند؛ ولي خالد مدعي شد كه خليفه به او چنين‏ دستوري داده است و سرانجام به آنان هجوم برد و شبانه آنان را محاصره كرد. خالد سپس با حيله، مالك و مردان قبيله او را دستگير كرد و با وجود اقرار آنان به اسلام، آنها را اعدام نمود و در همان شب با همسر مالك هم بستر شد. پس از آن هم زنانشان را به اسارت گرفت و به مدينه انتقال داد. از جمله اين زنان، خوله بود. البته پس از بازگشت به مدينه، ابوقتاده، فجايع خالد را براي ابوبكر شرح داد؛ اما خليفه توجهي نكرد و با در خواست عمر در باره عزل خالد نيز موافقت نكرد. عمر پس از به حكومت رسيدن، خالد را از امارت شام عزل كرد.[4]
     
    ب- ازدواج خوله با امام‏
    خوله را همراه اسيران بني حنيفه به مدينه آوردند. وقتي وارد مسجد رسول خداشدند، به جانب قبر متوجه گرديد و با فرياد و ناله گفت: سلام بر تو اي رسول خدا و بر اهل بيت تو! اينها امت تو هستند كه ما را همچون اهل نوبه و ديلم به اسارت گرفته اند، در حالي كه هيچ گناهي مرتكب نشده ايم، جز اينكه به اهل بيت تو مايليم. ببين كه نيكي را بدي و بدي را نيكي گرفته‏ اند! سپس رو به مردم كرد و گفت: ما را اسير كرديد، در حالي كه به يگانگي خداوند و رسالت پيامبر شهادت داديم.[5]

    او را به معرض فروش گذاشتند. بعضي از افراد حاضر شدند، او رابه همان قيمت به عنوان سهم خود بپذيرند.

    امام علي(ع) وارد شد و فرمود: چه خبر است؟ جريان را براي آن حضرت توضيح دادند. امام خوله را به خانه اسماء برد و نگهداري كرد تا اين‏كه برادرش آمد و با اجازه او امام خوله را به عقد خود در آورد.[6]

    بعضي از اهل سنت، براي اثبات حقانيت خلافت خليفه اول و اقرار امام علي(ع) به خلافت وي، به اين جريان استناد كرده و گفته اند: چون امام، خوله راكه از اسيران بود، قبول كرد، بدين وسيله خلافت خليفه اوّل را تصديق كرده است. امّا اين ادعا باطل است؛ چون خوله به دليل مسلمان بودن، هرگز اسير و بنده نبود و عمال حكومت، او و همراهانش را به ناحق به اسارت گرفته بودند و امام نيز او را به عنوان اسير و بنده تصاحب نكرد، بلكه پس از خواستگاري بااو ازدواج كرد.

    چنان كه در حديثي نيز به آن اشاره شده است: جابربن يزيد مي­گويد: به امام باقر(ع) عرض كردم: آيا علي(ع) به خلافت خليفۀ اول و دوم راضي بود؟ حضرت فرمود: نه. عرض كردم: پس چرا با خوله كه اسير لشكريان آنها بود، ازدواج كرد؛ در حالي كه راضي به خلافت نبود؟ حضرت فرمود: برو به جابر بن عبدالله انصاري بگو بيايد و سؤالت را از او بپرس.

    جابر بن يزيد مي­گويد: به سراغ جابر بن عبدالله رفتم و او را نزد امام آوردم و سؤالم را پرسيدم. جابر بن عبدالله پاسخ داد: وقتي خوله را به مدينه آوردند، وي نزد قبر حضرت رسول اكرم(ص) ايستاد و با ناله و فغان گفت: «سلام بر تو اي رسول خدا و اهل بيت بعد از تو! اي پيامبر! اين امت تو، ما را اسير گرفته‌اند؛ همچنان كه كفار را به اسارت مي‌گيرند. به خداوند سوگند كه ما در مورد آنان هيچ گناهي مرتكب نشده­ ايم، مگر اينكه ميل و محبت به اهل بيت تو داريم. نيكي­ها، بدي شده و بدي­ها، نيكي شده و به خاطر اين، ما را اسير كرده اند.»

    سپس رو به مردم كرد و گفت: «براي چه ما را اسير كرده­ ايد؛ در حالي كه ما نيز همچون شما شهادتين گفته و «لا اله الّا الله و محمّد رسول الله(ص)» را بر زبان جاري ساخته‌ ايم؟!

    جماعت پاسخ دادند: به خاطر اينكه زكات پرداخت نكرده و از خليفه تمرّد جسته­ ايد. خوله گفت: مردان زكات نداده­ اند، زنان ما را چرا اسير گرفته­ ايد؟ ولي كسي پاسخ نگفت.

    در ادامه، كه حديث مفصل است، حضرت علي(ع) خوله را از برادرش خواستگاري و با قرار دادن مهريه­ اي با او ازدواج كرد.[7]

    سيد مرتضي مي نويسد: «خوله در حقيقت اسير نبود و امام علي(ع) نيز او را به عنوان اسير تصاحب نكرد. او مسلمان و آزاد بود و حضرت علي(ع) او را از دست حاكمان وقت آزاد كرد و سپس با او ازدواج نمود.»[8]

    مامقاني نيز مي­نويسد :«چون به ولايت علي(ع) اعتقاد داشتند، به اسارت و بردگي گرفته شدند.»[9]
     
    اقوال ديگر
    بعضي از نويسندگان معتقدند كه خوله از اسراي بني حنيفه نبود، بلكه وقتي امام علي(ع) براي سركوبي عمروبن معدي كرب و اطرافيانش كه مرتد شده بودند به يمن رفت، اين زن را به اسارت گرفت. او از بني حنيفه بود و بني زبيد (اطرافيان عمرو) در يك غارت او را به اسيري گرفته بودند. اين زن در سهم امام علي(ع) قرار گرفت و پيامبر به حضرت علي(ع) فرمود: «اگر از او صاحب فرزندي شدي، نام او را محمّد بگذار.» [10]

    بنابه روايتي ديگر، در زمان خلافت ابو بكر قبيله بني اسد بر قبيله بني حنفيه حمله كردند و آنها را غارت نمودند و خوله را اسير گرفته و به مدينه آوردند و او را به علي(ع) فروختند، اين خبر به خويشان آن زن رسيد و آنها به مدينه آمده و به نزد علي(ع) رفتند و ماجراي آن زن و خويشي و نزديكي خود را با وي‏ به اطلاع امير المؤمنين(ع) رساندند و علي(ع) آن زن را آزاد كرد و سپس مهريه‏اي براي او قرار داده و او را به طور رسمي به ازدواج خود در آورد.[11]

    سيدمحسن امين در ميان اقوال مختلف اين قول را مي‌پذيرد كه خوله در زمان خلافت ابوبكر اسير شد و به ازدواج علي‌(ع) درآمد.[12]

    از مجموع آنچه گفته شد روشن گرديد كه در هر صورت خوله حنفيه به صورت يك زن آزاده و با عقد رسمي و تعيين مهريه عقد به خانه امير المؤمنين(ع) آمد، نه به صورت يك زن برده و زر خريد...
     
    ولادت محمد بن حنفيه
    در تاريخ تولد وي اختلاف وجود دارد. تاريخ ولادت آن جناب را برخي از مورخين در سال 13 هجري،[13] برخي زمان خلافت ابوبكر،[14] برخي سال مرگ ابوبكر،[15] برخي در ابتداي خلافت عمر،[16] گروهي سال پانزدهم، برخي حدود سال نوزده، زماني كه سه سال ازخلافت عمر باقي مانده بود،[17] برخي سال بيست و يكم هجري قمري[18] ذكر كرده‏ اند.

    درباره علت نام گذاري ايشان به محمد بن حنفيه، روايات مختلفي وارد شده است كه همه آنها تقريباً از يك مضمون واحد برخوردارند:

    1.امام علي(ع) نام ايشان را محمد ناميد[19] به خاطر نام رسول الله(ص) و ابن حنفيه را به خاطر آن در كنار محمد قرار داد كه مادرش از قبيله حنفيه بود.

    2.برخي معتقدند نام گذاري ايشان به «محمد» بنا به فرموده رسول خدا(ص) بوده است. طبق اين قول، رسول اكرم(ص)  به حضرت علي(ع) خبر داد كه بعد از من تو صاحب فرزندي خواهي شد از دختري از قبيله بني‏حنفيه، من اسم و كُنية خود را به او بخشيدم و به ديگري حلال نيست كه ميان اسم و كنية من جمع كند.(يعني اين كه كسي نام خود را محمد و كنية خود را ابوالقاسم بگذارد.) مگر قائم آل من ـ عليه السّلام ـ كه خليفه دوازدهمين من است و عالم را پر از عدل و داد خواهد كرد بعد از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد.

    و لذا حضرت علي(ع) او را محمد ناميد و كنيه اش را ابوالقاسم قرار داد.[20]

    3. روزي علي(ع) به پيامبر(ص) عرض كرد: «اگر خداوند، پسر به من داد، اجازه مي‌فرمائيد نام شما را بر او بگذارم؟ پيامبر فرمود: آري.»[21]

    لذا حضرت وقتي از خوله صاحب فرزندي شد، او را محمد ناميد.

    4.در روايت ديگر چنين است كه پيامبر به علي(ع) فرمود: «ان ولدت منك غلاما فسمه باسمي و كنه بكنيتي، فولد له بعد موت فاطمه(ع)، غلاما فسماه محمد و كناه ابوالقاسم؛[22]

    اگر پسري از تو بوجود آمد نام او را نام من و كنيه‌اش را كنيه من بگذار سپس خداوند بعد از شهادت حضرت فاطمه(ع) فرزندي عنايت فرمود كه نامش را محمد و كنيه او را ابوالقاسم نهاد.»[23]

    5. در روايتي ديگر چنين آمده است كه رسول خدا(ص) فرمود: «ان ولد لك غلام فسمّه باسمي و كنّه بكنيتي و هو رخصة لك دون الناس؛[24]

    اگر براي تو پسري متولد شد، نام او را نام من و كنيه­اش را كنيۀ من قرار بده و اين اجازه فقط براي توست و ديگران چنين رخصتي ندارند.»

    شايان توجه است كه تاجايي كه بررسي شده است، موردي يافت نشد كه علي(ع) فرزندش محمد را، حنفيه لقب بدهد. چنان كه امام حسين(ع) نيز جز در دو مورد، از او به اين لقب ياد نكرده است.[25]

    ولي اين لقب بيش از همه بر زبان اصحاب و شيعيان جاري است و در ميان ائمه معصومين(ع)، بيشترين كساني كه اين لقب را به كار برده اند، امام باقر(ع) و امام صادق(ع) هستند.

    شايد سرّ اين كه محمد را از زمان اميرالمومنين علي(ع)، به اين لقب خواندند تا اين كه در دوران امام حسين(ع) به آن شهرت كامل يافت، اين بود كه اهل بيت عصمت مي دانستند كه گروهي در آينده نه چندان دور مدعي مهدويت و غيبت ابن حنفيه خواهند شد و خواهند گفت كه او همان مهدي موعود است. به ويژه آن كه نام او محمد و كنيه او همان طور كه رسول خدا(ص) ناميده، ابوالقاسم است. از اين رو آنان ( به ويژه امام باقر(ع) و امام صادق(ع) كه اين ادعا نزديك به دوران آنها بوده است) براي رفع اين شبهه، تاكيد داشتند كه مهدي از فرزندان فاطمه(س) است- چنان كه ثابت در روايات منقول از پيامبر(ص) و ائمه معصومين چنين است -  و اين محمد گرچه در نام و كنيه با امام زمان(عج) مشترك است ولي از فرزندان فاطمه(س) نيست.
     
    فضايل و كمالات اخلاقي محمدبن حنفيه
    پس از فرزندان حضرت فاطمه زهرا(س)، محمد بن حنفيه نخستين فرزند حضرت علي(ع) از ساير همسرانش مي‏باشد. وي كه در خاندان اهل بيت عصمت و طهارت و در دامان امام متقيان، علي بن ابيطالب(ع) و در كنار پاره‌هاي تن مصطفي،[حسن و حسين(ع)] پرورش يافته بود، داراي فضايل و كمالات نفساني بسياري بود.

    محمد بن حنفيه از شخصيت هاي برجسته عالم اسلام محسوب مي شود و از باب شخصيتي، فردي عالم، پرهيزگار و شجاع بوده و به برخورداري از سطح والايي از شخصيت اجتماعي ياد شده است.

     همين برتري‌ها در وجود او موجب شده تا مورد عنايت خاص و عام قرار گيرد و در نزد مردم آن روزگار، بزرگ‌ترين شخصيت بعد از وجود نازنين حضرت علي(ع) و دو فرزند گران‌قدرش حسن و حسين(ع) محسوب شود تا جايي كه برخي به خاطر وجود فضايل و كمالات در وي، به اشتباه به امامت او اعتقاد پيدا كردند.

    از مهمترين خصايص و فضايل او مي توان به موارد زير اشاره كرد:
     
    1.عدالت و تقوي
    در عدالت و تقواي او همين بس كه امام رضا(ع) از قول علي(ع) مي فرمايد: «كان اميرالمؤمنين، يقول:  ان المحامده تابي ان يعصي الله عزوجل، قلت: و من المحامده؟! قال: محمد بن جعفر و محمد بن ابي بكر و محمد بن ابي حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين ابن الحنفيه رحمه الله.»[26]

    امير مؤمنان(ع) مي‌فرمود: همانا محمدها، نمي‌گذارند كه نافرماني خدا انجام بگيرد.

    راوي پرسيد: محمدها كيانند؟!

     امام هشتم(ع) فرمود: محمد بن جعفر و محمد بن ابي‌بكر و محمد بن حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين(ع).[27]

    «مامقاني» ضمن نقل اين روايت مي‌فرمايد: «اين سخن اميرمؤمنان، اثبات عدالت محمد بم حنفيه است؛ زيرا راضي نشدن به عصيان خدا، مرتبه‌اي فوق مرتبه عدالت است و معقول نيست، كسي كه راضي به عصيان ديگران نيست خود اهل معصيت باشد.»[28]
     
    2.شجاعت
    محمد بن حنفيه شجاعت را از علي(ع) به ارث برده بود. از آن هنگامي كه محمد بن حنفيه از مادرش خوله، متولد گرديد پيوسته مورد تربيت و مراقبت اميرمؤمنان(ع) قرار داشت. آن حضرت از وي مردي شجاع، نيرومند و مبارز ساخت كه در جنگ هاي جمل و صفين رشادت هاي ويژه اي از خود بروز داد كه شگفتي دوستان و دشمنان را برانگيخت. حضور محمد در دوران جواني در كنار پدر، و سمت‌هايي كه در آنها داشته گواه شجاعت و دلاوري وي مي‌باشد.

    امام صادق(ع) مي فرمايند: «قال أبي أنَّ محمد بن حنفية رجلاً رابط الجائش؛[29]پدرم گفت كه محمد بن حنفيه، مردي شجاع و بي­باك بود.»

     علاوه بر اين، شجاعت و دليري او از وقايعي كه در طول حياتش به ويژه در جنگ‌هاي نهروان، صفين و جمل اتفاق افتاده است، به وضوح هويداست. وي در نبرد نهروان و پيكار با خوارج از دلاوران سپاه اميرمومنان(ع)، در صفين فرماندهي جناح چپ سپاه را بر عهده داشت و و در جنگ جمل پرچمدار سپاه اميرالمومنين(ع) بود.

    محمد بن حنفيه در جنگ جمل به سختي مبارزه كرد و صدمات زيادي را متحمل شد. گروهي از انصار به اميرالمؤمنين علي(ع) گفتند: «اگر خداوند تعالي حسن و حسين را مقدم نداشته بود، ما هيچ‌كس را بر محمد بن حنفيه مقدم نمي‌داشتيم.»

    اميرالمومنين فرمود: «ستاره كجا و شمس و قمر كجا؟ محمد بن حنفيه جنگيد و مجروح شد و فضايلي كسب كرد. اما فضيلت او چيزي از فضايل حسن و حسين نمي‌كاهد.»

    گفتند: «اي امير! به خداوند سوگند! ما هرگز محمد را همپايۀ حسن و حسين نمي­دانيم و به خاطر او چيزي از حق آن دو بزرگوار كم نمي‏كنيم و بديهي است كه بزرگواري دو برادرش نيز باعث نمي‌شود تا از او هم چيزي بكاهيم.»

    امام فرمود: «فرزند من كجا مي تواند همانند فرزندان (ص) باشد»؟[30]

    خزيمة بن ثابت در ستايش محمد بن حنفيه در اين جنگ اشعاري را سرود كه ترجمه‌اش چنين است:

    «اي محمد! امروز در تو و كار تو هيچ ننگ و عيبي نبود و در اين جنگ گزنده، منهزم نبودي.

    آري، پدرت همان كسي است كه هيچ كس چون او بر اسب سوار نشده است. پدرت علي است و پيامبر، تو را محمد نام نهاده است.

    اگر امكان و حق انتصاب خليفه براي پدرت بود، همانا تو سزاوار آن بودي، ولي در اين كار كسي را راه نيست.

    و خداي را سپاس كه تو زبان آورترين و بخشنده­ترين كس از اعقاب غالب بن فهد هستي.

    در هر كار خير كه قريش اراده كند، از همه نزديك‌تر و در هر وعده، پايدارتر تويي.

    از همۀ افراد قريش بر سينۀ دشمن بهتر نيزه و بر سرش بهتر شمشير آب داده، مي­زني. غير از دو برادرت كه هر دو سرورند، و امام بر همگان و فراخواننده به سوي هدايت‌اند.

    خداوند هرگز براي دشمن تو، جايگاه مستقري در زمين و جايگاهي كه در اوج و بلنداي آسمان است، مقرر نخواهد كرد.»[31]

    ابن ابي‌الحديد هنگام بيان جواب‌هاي جاحظ به مطالبي كه بني اميه در مقابل بني هاشم براي افتخارات خود برشمرده­اند، مي­نويسد:

    «اگر افتخار به نيرو و قوت و درهم شكستن پهلوانان و فروافتادن دليران باشد، شما كجا همچون محمد بن حنفيه داريد و خود، اخبار او را شنيده­ايد كه دامن زرهي را كه بلند بود، جمع و با يك حركت آن را قطع كرد [32]و خودتان داستان پهلواني را كه پادشاه روم براي فخرفروشي به اعراب، پيش معاويه فرستاده بود، شنيده­ايد و اينكه محمد بن حنفيه نشست و قرار شد كه آن پهلوان او را از زمين بلند كند و او نتوانست. گويي كوهي را قصد تكان دادن دارد. آن گاه پهلوان رومي نشست و محمد او را بلند كرد و بالاي سر خويش برد و بر زمين كوبيد.»

    سپس مي­نويسد: «اين نيرو همراه با شجاعت مشهور و فقه در دين و بردباري و شكيبايي و سخنوري و عالم بودن به فتنه­ها و جنگ­ها و خبر دادن از امور پوشيده و غيبي بود، تا آنجا كه مدّعي شدند او مهدي امّت است.»[33]
     
    3.علم و دانش
    او علم و پارسايي را از محضر پدرش علي بن ابي­طالب(ع) آموخت. او از جمله تابعيني است كه در دوره آغازين و نيز مياني صدساله منع حديث، مي‌زيسته و بدون اعتنا به منع آن، به فراگيري و تعليم حديث ممارست داشته، و با اين تفكر عملاً به مبارزه برخاست. تربيت فرزنداني عالم و وجود خادماني فاضل در بيت او، خود گوياي فضل و مرتبۀ علمي اوست. چنان كه ذهبي مي­نويسد: «كان ورعاً كثير العلم؛ وي انساني پرهيزگار و داراي علمي زياد بود.»[34]

     وي از پدر معصومش اميرمومنان(ع)، ابن عباس، عثمان، عبد الرحمن بن عوف، طلحة، زبير، سعد، أبي بن كعب، سهل بن حنيف، حذيفة بن اليمان و زيد بن ثابت روايت دارد. و البته بيش‌تر آنها از اميرمومنان(ع) مي‌باشد.

     ابن جنيد مي‌گويد: «لا نعلم أحداً أسند عن علي(ع) عن النبي(ص) أكثر و لاأصح مما أسند محمد بن حنفيه؛[35]

    بيشترين روايات و صحيح­ترين احاديث كه علي(ع) از پيامبر(ص) نقل كرده، از طريق محمد بن حنفيه به دست ما رسيده است.»

    امام باقر(ع)، يحيي بن سعيد، زربن جيش، نبيه بن وهب العبدري، فرزندانش ابراهيمو عمر، اصبغ بن نباته، عمران بن داوود،حارث، ابي العباس الدينوري، عبدالله بن محمد الحنفيه،ابي عمرمولي شبر بن غالب،منذر الثوري،ابي الطفيل، ابونعيم، ابي عقيل الثوري، محمدبن بشر و مقاتل، از وي حديث نقل نموده‌اند. محتواي احاديث وي متنوع بوده كه وصاياي اميرمومنان (ع)، محبت اهل بيت، و اختصاصات اهل بيت(ع)، تفسير، كلام و زيارت ازجمله آنها مي‌باشند.

    افزون بر فراگيري حديث و تعليم آن، اظهار نظر‌هايي نيز از وي به ثبت رسيده است از جمله آن كه واژه صمد را به قائم به نفس و بي نياز از غيرخود تفسير نموده است. امام باقر(ع) فرمود: «كان محمد بن الحنفية يقول: الصمد القائم بنفسه الغني عن غيره؛ محمد بن حنفيه مي­گفت: صمد، يعني كسي كه به وجود خودش متكي باشد و به ديگري نيازي نداشته باشد.»[36]

    وي همچنين تكلم در ذات حق را موجب هلاكت شمرده است.[37]
     
    4. فصاحت و بلاغت
    سخن پردازي و سخنوري او نيز درخور توجه است. خطبه‌ها و كلمات او، شاهد روشن و گوياي فصاحت و بلاغت اوست. در اينجا به داستاني كه ابن منظور آورده و نشان از درايت و سخنوري او و اهتمام خلفا و حكام به وي دارد، اشاره مي­كنيم:

    پادشاه روم به عبدالملك بن مروان نامه­اي نوشت و او را تهديد كرد كه اگر جزيه و خراج ندهي و تحت سيطره روم قرار نگيري، جنگي عظيم با تو مي­كنم. عبدالملك كه در جواب وامانده بود، به حجاج نوشت كه: نامه­اي شديد اللحن به محمد بن حنفيه بنويس و در آن وي را به قتل و شكنجه تهديد كن و جوابي را كه او در پاسخ تهديدات تو مي­نويسد، براي من بفرست. حجاج نيز چنين كرد و محمد در پاسخ او نوشت:

    «إنَّ الله تعالي ثلاث مأة و ستين لحظة إلي خلقه و أنا أرجو أن ينظر الله إليّ نظرة يمنعني بها منك؛ خداوند متعال 360 نظر با خلقش دارد و من اميدوارم كه خداوند با يك نظرش من را از جانب تو محفوظ بدارد.»

    حجاج نيز نامه را به عبدالملك فرستاد و عبدالملك همان پاسخ را براي پادشاه روم ارسال كرد. پادشاه روميان بعد از دريافت نامه و اطلاع از محتواي آن، چنين پاسخ داد:

    «ما خرج هذا منك و لا انت كتبت به، ما خرج الّا من بيت نبوة؛ اين جواب از تو نيست و تو آن را ننوشته­اي. اين جواب فقط از خاندان پيامبر صادر شده است.»[38]
     
    5.آگاهي از اسرار و علوم غريبه
    محمد به جهت علمي كه از پدرش آموخته بود، از بسياري از علوم غريبه و اخبار غيبي آگاه بود، ولي در اخفاي آنها چندان اهتمامي نداشت .

    از ابوجعفر نقيب سؤال شد: بني اميه موضوع انقراض حكومت خود به وسيله بني‌هاشم ـ بني العباس ـ و جزئيات آن را از كجا خبر داشتند؟

    پاسخ داد: همۀ اين امور نخست از ناحيۀ ابن حنفيه و سپس از طرف پسرش عبدالله ناشي شده است.

     سؤال شد: مگر محمد از علي(ع) علوم خصوصي را فرا گرفته بود كه بر دو برادرش حسن و حسين(ع) برتري داشته باشد؟ گفت: هرگز، ولي آن دو اين موضوع را پوشيده مي­داشتند، اما محمد بن حنفيه اظهار مي­كرد و ابايي در هويدا شدن آن نداشت.

    سپس ابوجعفر گفت: براي ما نيكان و محدثان روايت صحيح كرده­اند كه چون علي(ع) از دنيا رفت، محمد نزد دو برادرش امام حسن و حسين(ع) آمد و گفت: ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند: مي­داني كه پدرت هيچ گونه زر و سيم از خود به جاي نگذارده است. گفت: آري، اين را خوب مي­دانم، ولي من ميراث مال را مطالبه نمي­كنم، بلكه ميراث علم را مي­خواهم.

    ابوجعفر به واسطۀ روات از قول جعفر بن محمد نقل مي­كند كه آن دو، صحيفه­اي به برادر خود دادند و در آن علوم و دانش هايي بود كه اگر محمد بيشتر از آن از علوم مطلع مي­شد، هلاك مي­گرديد و در اين صحيفه، موضوع دولت بني عباس ذكر شده بود.[39]

    براي تكميل اين بخش، به مطلبي كه محدث قمي در احوال اميرمؤمنان(ع) نقل كرده، اشاره مي‌كنيم كه گوياي باطني صاف و دلي روشن و چشماني بينا به حقايق در وجود محمد بن حنفيه است. محمد بن حنفيه مي­گويد:

    «به خدا سوگند من ديدم كه جنازۀ پدرم بر هر ديوار و عمارت و درختي كه مي­گذشت، آنها خم مي­شدند و نزد جنازۀ آن حضرت خشوع مي­كردند.»[40]

    اين روايت هر چند كه بيانگر عظمت و جلالت امير موحدان علي(ع) است، ولي صفات عالي و مقامات كامل محمد بن حنفيه را نيز بيان مي‌كند؛ چرا كه تعظيم خلايق بر حضرت علي(ع) عجيب نيست؛ ديدن اين خشوع عجيب است.
     
    در دوران اميرالمومنين(ع)
    دوران كودكي، نوجواني و بخشي از دوران جواني محمدحنفيه در زمان خلافت خليفه دوم و سوم سپري شد. بخش ديگري از جواني او مصادف با حكومت پدرش اميرالمومنين(ع) بود.
     
    همراه و حامي علي(ع)
    محمد حنفيه در زمان حيات پدر بزرگوارش اميرمؤمنان(ع)، يار و مددكار ايشان بود و از پدر، اطاعت محض داشت. او در زماني كه اهل عراق در فرمانبرداري از علي(ع) سستي و ترديد مي كردند تا آن جا كه علي(ع) از آنان به تنگ آمده بود، در كنار پدر حضور داشت و مايه تسكين آلام علي(ع) بود.

    محمدبن حنفيه در جنگ‌هاي جمل و صفين، نبرد‌هاي عصر خلافت علي‌(ع) با ناكثين و قاسطين حضور داشت و در برخي موارد پرچم‌دار بود و با معاويه و دار و دسته‌اش  مي جنگيد.[41]

     اميرالمومنين(ع) در جنگ جمل هنگام دادن پرچم به دست فرزندش محمدحنفيه چنين مي فرمايد: «تَزُولُ الْجِبَالُ وَ لَا تَزُلْ عَضَّ عَلَي نَاجِذِكَ أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَكَ تِدْ فِي الْأَرْضِ قَدَمَكَ ارْمِ بِبَصَرِكَ أَقْصَي الْقَوْمِ وَ غُضَّ بَصَرَكَ وَ اعْلَمْ أَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ سُبْحَانَه‏؛[42]

    اگر كوه‏ها از جاي كنده شوند تو ثابت و استوار باش، دندان‏ها را برهم به فشار، كاسه سرت را به خدا عاريت ده، پاي بر زمين ميخكوب كن به صفوف پاياني لشكر دشمن بنگر، از فراواني دشمن چشم بپوش، و بدان كه پيروزي از سوي خداي سبحان است.»

    برخي درباره علت اين كه  امام علي(ع) اين خطبه را خطاب به محمد بن حنفيه فرموده است، گفته اند: محمد پرچمدار اين جنگ بوده و امام ايشان را در مهالك جنگ (منظور محل هايي است كه احتمال هلاكت در آن جا زياد است) مي فرستادند، چرا كه حضرت به صبر و شجاعت ايشان اطمينان داشتند.
    دفاع از اميرالمومنين(ع)

    يكي از دشمنان سرسخت اهل بيت(ع)، عبدالله بن زبير بود. در شدت دشمني او با اهل بيت(ع) همين كافي است كه وي وقتي در مكه حاكم شد چهل هفته در خطبه هاي نماز جمعه صلوات بر محمد(ص) را منع كرد و علت آن را اينگونه عنوان كرد كه : «اني لاكتم بغضكم اهل هذا البيت منذ اربعين سنه؛ چهل سال است كه بغض و كينه اهل بيت(ع) در سينه من سنگيني مي كند.»[43]

    وي وقتي بر مكه تسلط يافت و خود را حاكم ناميد، از ابن حنفيه خواست تا با او بيعت كند، اما ابن حنفيه از اين امر سر باز زد و اعلام كرد كه من در چنين شرايطي بيعت نمي‏كنم.

    ابن زبير براي رسيدن به مقصود، به اذيت و آزار ابن حنفيه و سرزنش او و بني هاشم اقدام كرد، به طوري كه دستور داد تا نام پيامبر(ص) را از خطبه‏هاي نماز بيندازند و اين امر بني هاشم را فوق‏العاده آزرده ساخت؛ چون جماعتي از مسلمانان اين موضوع را بر او عيب گرفتند، گفت: «من در دل، ذكر محمد(ص)  و احترام او را زياد برپا مي‏دارم، اما چون او خاندان بدي دارد و در ظاهر هرگاه نام او را مي‏شنوند گردن‏هاي خود را فراز مي‏گيرند، نام او را در خطبه و منبر نمي‏برم.»[44]

    او در خطبه‏هاي خود شروع به ناسزاگويي به علي ابن ابيطالب‏(ع) و بني هاشم كرد. ابن حنفيه و عبدالله بن عباس نيز كه بزرگان بني هاشم در مكه بودند، از اين عمل ابن زبير برآشفتند و عليه او به خطبه ايستادند.

    مسعودي به نقل از كتاب الاخبار نوفلي مي‏گويد: او به نقل از وليد بن هشام مخزومي آورده است:

    ابن زبير خطبه خواند و در آن به سرزنش و وهن علي بن ابيطالب‏(ع) پرداخت، چون خبر به محمد بن حنفيه، پسر علي‏(ع) رسيد، آمد و در جلوي ابن زبير براي او كرسي آماده كردند و او روي آن قرار گرفت و گفت:

    «يامعشر العرب شاهت الوجوه اينتقص علي(ع) و انتم حضور...؟ اي جماعت قريش روي‏هاي شما زشت باد! چطور در حضور شما از علي‏(ع) بدگويي مي‏كنند! علي تيري با صلابت از سلاح خدا عليه دشمنان او بود و دشمنان خدا را به سبب كفر و شرك شان مي‏كشت. چون در مورد او دلشان آكنده از كينه است به باطل از او سخن مي‏گويند؛ ولي ما فرزندان برجسته انصار او را خوب مي‏شناسيم. اگر روزگار قدرتي به كف ما بنهد، استخوان‏هاي آنها را پراكنده مي‏كنيم و پيكرهايشان را بيرون مي‏آوريم در حالي كه آن روز ديگر پيكرهايشان پوسيده است و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون.»[45]

    مسعودي مي‏گويد: وقتي كه ابن حنفيه سخنانش به انتها رسيد، ابن زبير دنباله خطبه خود را خواند و گفت: اگر فرزندان فاطمه سخن بگويند معذورند، اما ابن حنفيه چه مي‏گويد؟

    محمد بن حنفيه دوباره برخاست و در پاسخ ابن زبير گفت: اي پسرِ ام‏رومان چرا من سخن نگويم! مگر فاطمه دختر محمد(ص)، مادر برادرانم نبوده است و مگر فاطمه دختر اسد بني هاشم مادربزرگم نبوده است؟ مگر فاطمه دختر عمرو بن عائذ مادربزرگ پدرم نبوده است؟ به خدا اگر به خاطر خديجه بنت خويلد نبود، در مورد بني اسد همه چيز را مي‏گفتم و اگر ضرري به من مي‏رسيد در مقابلش شكيبايي مي‏كردم.[46]
    علاقه اميرالمومنين(ع) به محمد حنفيه

    گرچه اغلب والدين نسبت به فرزندان خويش، علاقه و دوستي نسبي و عاطفي دارند، وليكن عنايت و محبت معصومين(ع) به فرزندان خود با ساير افراد، علاوه بر مسائل عاطفي، به خاطر وجود ارزشي و شخصيتي آنان است.

    حضرت علي(ع) پس از فرزندانش از فاطمه زهرا(س) كه در انسانيت، نمونه و بي همتا بوده اند، به برخي از فرزندان خود از ساير همسرانشان نيز به خاطر تقوا، متانت و مجاهدت علاقه ويژه اي داشت. محمد بن حنيفه از جمله اينها بود.

    در يكي از روزهاي جنگ صفين محمد بن حنفيه براي جنگ به ميدان آمد، عبيدالله بن عمر هم همراه گروهي از شامي‏ها وارد ميدان شد. عبيد الله به محمد بن حنفيه گفت: آماده مبارزه و جنگ با من باش.

     محمد گفت: حاضرم با تو پياده جنگ كنم.

     عبيد الله گفت: قبول است و هر دو از اسب پياده شدند، علي (ع) به ايشان نگريست و گفت: «اين دو هماورد چه كساني هستند؟گفتند: ابن حنفيه و عبيد الله بن عمر. حضرت محمد را صدا زد  و  دستور داد بايستد. سپس اسب خود را به حركت در آورد و خود را نزديك محمد رساند و از اسب پياده شد و به فرزندش محمد فرمود: اسب مرا نگاه دار. او نيز چنين كرد. سپس علي (ع) بسوي عبيد الله بن عمر رفت تا اين كه عبيد الله از برابر آن حضرت گريخت و گفت: مرا به مبارزه با تو نيازي نيست و قصدم جنگ با پسرت بود. محمد بن حنفيه گفت: پدر جان اگر اجازه مي‏فرمودي با او مبارزه كنم، اميد داشتم كه او را بكشم.

    علي(ع) فرمود: آري من هم همچنين اميدي داشتم ولي ايمن نبودم كه او ترا نكشد.[47]

    در برخي از سخنان امام علي(ع) نيز علاقه به فرزندش محمدبن حنفيه به خوبي نمايان است. از جمله مي‏فرمايد:

    «كسي كه دوست داشته باشد در دنيا و آخرت به من احسان و نيكي كند، پس به محمد پسرم خوبي كند.»[48]

    از امام رضا(ع) است كه فرمود: «كان اميرالمؤمنين، يقول: ان المحامده تابي ان يعصي الله عزوجل، قلت: و من المحامده؟! قال: محمد بن جعفر و محمد بن ابي بكر و محمد بن ابي حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين ابن الحنفيه رحمه الله.»[49]

    امير مؤمنان(ع) مي‌فرمود: همانا محمدها، نمي‌گذارند كه نافرماني خدا انجام بگيرد.

    راوي پرسيد: محمدها كيانند؟!

     امام هشتم(ع) فرمود: محمد بن جعفر و محمد بن ابي‌بكر و محمد بن حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين(ع).[50]

    «مامقاني» ضمن نقل اين روايت مي‌فرمايد: «اين سخن اميرمؤمنان، اثبات عدالت محمد حنفيه است؛ زيرا راضي نشدن به عصيان خدا، مرتبه‌اي فوق مرتبه عدالت است و معقول نيست، كسي كه راضي به عصيان ديگران نيست خود اهل معصيت باشد.»[51]

    همچنين وصيت امام علي(ع) در آخرين ساعات زندگي نه تنها بيانگر شدت علاقه و محبت آن حضرت به محمد بن حنفيه است، بلكه حكايت از تلاش امام به محكم كردن علاقه بين او و برادرانش دارد. حضرت ضمن سفارش محمد حنفيه به حسنين(ع)، خطاب به آنان مي فرمايد: «اوصيكما به فانه شقيقكما و ابن أبيكما و قد علمتما ان اباكما كان يحبه...؛»[52]

    شما دو نفر را نيز درباره او سفارش مي‌كنم كه وي برادر و پسر پدر شماست، و شما مي‌دانيد كه پدرتان او را دوست مي‌دارد.»
    سفارشات اخلاقي علي(ع) به فرزندش محمدبن حنفيه

    توجه ويژه اميرالمومنين(ع) به فرزندش محمد حنفيه را مي توان از وصيت بسيار طولاني امام علي(ع) كه شيخ صدوق آن را نقل كرده است، به دست آورد.

    بديهي است كه اين وصيت از آخرين وصاياي امام است كه به وضوح بيانگر علاقه مندي امام علي(ع) به محمد بن حنفيه و عنايت به شكل دادن شخصيت او و راهنمايي او به مسير اهل بيت(ع) است، به گونه اي كه امام - با تمام مشكلات، اشتغالات و دغدغه هايي كه داشته- به بيان اين وصيت طولاني مي پردازد.

    امام علي(ع) در وصيتي به فرزندش محمد بن حنفيه فرمود: «فرزند عزيزم، زنهار از اتّكاء بر آرزوها، زيرا كه آنها سرمايه‏هاي مردم احمق و موجب تعويق از پرداختن به كار آخرت است، و از بهترين بهره‏هاي مرد، مصاحبي صالح است، با اهل خير همنشين شو تا از جمع ايشان باشي، و از اهل شرّ و كسي كه تو را با سخنان باطل آرايش يافته، و از اخبار دروغ و زشت خود ساخته به هم بافته از ياد خداوند عزّ و جلّ و تذكّر مرگ باز دارد، دوري گزين، تا از جمع ايشان جدا باشي، و مبادا كه بدگماني نسبت به خداوند عزّ و جلّ بر تو چيره گردد؛ زيرا كه آن، جاي هيچ گونه آشتي ميان تو و دوست تو را باقي نخواهد گذاشت. دل خود را بوسيله ادب بر افروز، همان گونه كه آتش را بوسيله هيزم بر افروزي؛ زيرا أدب براي حفظ سلامت، و همچنين تجارب براي خردمند، نيكو مساعد و ياوريست. آراء رجال را ضميمه يك ديگر ساز، و آنگاه نزديكترين آنها به صواب، و دورترين آنها از شكّ و ريب را بگزين.

    فرزند عزيزم، هيچ شرف والاتر از اسلام، و هيچ چيز نفيس عزيزتر از تقوي، و هيچ قلعه محكمتر از پارسائي، و هيچ شفيع موفّقتر از توبه، هيچ لباس زيباتر از خلعت عافيت، و هيچ حافظ منيع‏تر از سلامت، و هيچ گنج غني‏تر از قناعت، و هيچ مال‏ فقرزداتر از رضايت به قوت نيست، و كسي كه به زندگي كفاف اكتفاء كند آسايش را به رشته انتظام كشيده، و در سراي وسعت عيش مسكن گزيده است. حرص آدمي را به در افتادن در گناهان مي خواند؛ بار گران واردات هموم را بوسيله عزيمت هاي صبر از خود فرو افكن.

    نفس خود را به صبر عادت ده؛ زيرا كه صبر نيكو خلقي است، و نفس را به تحمّل مخاطر و همومي از دنيا كه بر تو اصابت مي كند بگمار. كاميابان به مدد صبر كامياب شده‏اند، و كساني كه سرنوشت خوب از سوي خدا براي ايشان مقدّر شده است با بهره گرفتن از صبر رستگار گشته‏اند؛ زيرا كه صبر سپري در برابر احتياج و فقر است.

    و نفس خود را در تمام امور به خداي واحد قهّار بسپار، زيرا اگر چنين كني آن را در پناه ملجئي مستحكم، و دژي استوار، و مدافعي نيرومند قرار مي‏دهي.

    و سؤال از خدا را از مسألت غير خدا پيراسته ساز؛ زيرا زمام خير و شرّ، و بخشش و دريغ، و صله دادن و محروم ساختن همگي، به دست اوست.

    و أمير المؤمنين(ع) در همين وصيّت فرمود: فرزند عزيزم، رزق دو گونه است، يكي آن رزق كه تو آن را مي‏جوئي، و ديگر رزقي كه آن تو را مي جويد، چنانچه اگر تو به سراغ آن نروي خود به سوي تو مي‏آيد، پس غم سالت را بر غم روزت بار مكن، و براي هر روز از ايّام عمرت همان روزي يا غم و دل مشغولي كه در آن وجود دارد كافيست، و اگر آن سال كه تو در باره آن مي‏انديشي از عمر تو باشد، خداوند عزّ و جلّ در هر بامداد از ايّام آن سال روزي تازه مقسوم تو را براي تو مي‏آورد، و اگر آن سال از عمر تو نباشد پس تو را با همّ و غمّ چيزي كه از آن تو نيست چه كار؟! و بدان كه هيچ جوينده‏اي به رزق تو سبقت نخواهد گرفت، و هيچ غالبي بدست يافتن به آن بر تو چيره نخواهد شد، و آنچه به نام تو مقدّر شده است هرگز از تو روي نخواهد پوشيد پس چه بسا جوينده را ديده‏اي كه جان خود در اين راه خسته ساخته و با اين حال روزيش بر او تنگ آمده، و چه بسا جوينده معتدل و ميانه روي را ديده‏اي كه تقدير با تدبيرش موافق شده! و در حال همگي توأم با فنايند.

    امروز كه در آن بسر مي بري از آن تو است، و تو از رسيدن به فردا يقين نداري. و چه بسا استقبال‏كننده روزي كه آن را بدرقه نمي كند!- فرصت شام كردن آن روز را نمي‏يابد- و چه بسا كساني كه در اوّل شب مورد رشك همگان بوده، و در آخر شب مويه‏گران بر مصيبت مرگش گريه سر كرده‏اند!

    پس طول مدّت توالي انعام، و به تأخير افتادن روز انتقام تو را از جانب خدا مغرور نسازد، زيرا اگر خدا بيم آن مي داشت كه فرصت انتقام را از دست بدهد، پيش از فرا رسيدن مرگ پيشدستي مي كرد.

    فرزند عزيزم، پندهاي حكيمان را بپذير، و در احكامشان تدبّر كن، و بيش از ساير مردم اوامر خود را بكار بند، و افزون از ساير مردم از ارتكاب آنچه نهي كرده‏اي خودداري كن و مردم را بكار پسنديده سفارش كن تا خود از اهل آن باشي، زيرا به كمال‏ رسيدن امور نزد خداوند تبارك و تعالي با امر بمعروف و نهي از منكر است. حقايق و معارف دين را بياموز، و در اين باره تفقّه كن؛ زيرا فقيهان وارثان پيمبرانند. پيامبران دينار و درهمي به ارث ننهاده‏اند، بلكه ميراث علم را به جاي گذاشته‏اند، از اين رو كسي كه از اين ميراث بهره‏اي ببرد، حظّي وافر و بهره‏اي عظيم بدست آورده است.

    و بدان كه طالب علم در موضعي قرار دارد كه اهل آسمان ها و زمين، حتّي پرندگان در فضاي آسمان، و نهنگ در دريا براي او آمرزش مي‏طلبد، و فرشتگان بالهاشان را به علامت رضايت از طلب علم براي طالب علم مي‏گسترند. و شرف دنيا و دست يافتن به بهشت در روز قيامت در علم نهفته است، زيرا فقيهان خود دعوت‏كنندگان به بهشت و راهنمايان بسوي خداوند تبارك و تعالي هستند.

    و در باره همگي مردم نيكي كن همانطور كه دوست داري كه در باره تو نيكي كنند، و همان را براي ايشان بپسند كه براي خودت مي‏پسندي، و چيزي را كه از ديگران زشت مي داري از خود نيز زشت شمار، و خلق خود را با مردم چنان نيكو ساز كه چون از جمع ايشان غائب شوي مشتاق ديدارت باشند، و چون بميري بر تو بگريند، و كلمه استرجاع «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ؛ ما از آن خدائيم و بسوي او باز گردنده‏ايم»، بر زبان جاري كنند و و از آنان مباش كه مردم به هنگام مردنشان مي گويند: «الحمد للَّه ربّ العالمين؛ سپاس خداي ربّ العالمين را.»

    و بدان كه رأس عقل، بعد از ايمان بخداوند عزّ و جلّ سازش با مردم است، و آن كس كه با كسي كه معاشرتش اجتناب ناپذير باشد به نحوي پسنديده معاشرت نكند، تا زماني كه خدا راهي براي نجات از او بگشايد، خيري در وجود او نيست؛ زيرا كه من محتواي همگي همزيستي‏ها و معاشرتهاي مردم را چنان يافته‏ام كه دو ثلث آن حمل بر خوبي و يك ثلث تغافل و ناديده انگاشتن است، و خداوند عزّ و جلّ چيزي را نيافريده است كه زيباتر از كلام و زشت‏تر از آن باشد، گروهي بوسيله كلام رو سفيد شده‏اند، و گروهي بوسيله كلام رو سياه گشته‏اند، و بدان كه كلام تا به آن تكلّم نكرده باشي در بند تو است، ولي چون به آن تكلّم كردي تو خود در بند آن گرفتاري، پس زبانت را در خزانه دهان بدار، همچنان كه زر و سيم خود را در خزانه همي داري؛ زيرا زبان سگي درنده است، كه اگر آن را به حال خود گذاري مي درد، و بسا يك كلمه كه نعمتي را سلب كرده است، كسي كه عنان آن را رها كند او را بسوي هر امر ناپسند و رسوا سوق ميدهد، و آنگاه از دوران زندگاني خود جز خشم شديدي، از جانب خدا و نكوهشي از جانب مردم به دست نمي‏آورد.

    كسي كه خود را با رأي خود از آراء ديگران بي‏نياز بداند، جان خود را به خطر مي‏افكند، و كسي كه به برسي وجوه آراء روي آورد، موارد خطا را باز مي شناسد.

    كسي كه بدون توجه به عواقب امور خود را بورطه مشكلات آن در افكند خويشتن را در معرض مصيبتهاي سخت قرار مي دهد، و انديشيدن در پايان كار پيش از اقدام به آن، تو را از پشيماني در امان مي دارد؛ عاقل كسي است كه تجربه‏ها او را پند دهد، در طيّ تجارب، علمي باز يافته نهفته است، و در دگرگون شدن اوضاع و احوال گوهر مردان شناخته مي‏شود؛ روزگار پرده استتار را از رازهاي نهفته برطرف مي سازد، اين وصيّت مرا فهم كن، و مبادا كه از روي بي‏اعتنائي از خاطرت محو گردد؛ زيرا كه بهترين سخن آنست كه سودمند باشد.

    بدان اي فرزند عزيزم كه تو را از كوشش در طلب- خير و صلاح- و تهيّه توشه‏اي كه با سبكباري به منزلت برساند، گزيري نيست، پس باري افزون از طاقتت بر دوش خود مگذار، كه تو را در حشر و نشرت در قيامت گرانبار سازد؛ زيرا تعدّي بر عباد توشه بدي است براي راه معاد.

    و بدان كه در پيش روي تو مهالك و پرتگاه ها و پل هائي، و گردنه‏هاي صعب العبوري است كه ناگزير مي بايد از آنها فرود آئي، و جاي فرود آمدنش يا بهشت است، و يا جهنّم. پس پيش از فرود آمدنت به آنجا بهشت را براي خود بگزين، و اگر از مستمندان كسي را بيابي كه توشه‏ات را بسوي قيامت به دوش گيرد، و فردا كه به آن نياز خواهي داشت آن را بطور كامل در اختيار تو قرار دهد، پس او را مغتنم شمار، وآن بار را (به انفاق) بر دوش او گذار، و اكنون كه قدرت داراي محموله او را بيفزاي،؛ زيرا بسا كه او را بجوئي و نيابي. و زنهار كه براي بار كردن توشه‏ات به كسي كه پارسائي و امانت ندارد اعتماد نكني، كه اگر چنين كني مثل تو مثل تشنه‏اي باشد كه سرابي را ببيند، تا چون بسوي آن آيد، آن را چيزي نيابد، و در اين حال تو در قيامت بدون توشه خواهي ماند.

    امام(ع) در اين وصيّت فرمود: ظلم سوق دهنده بسوي هلاك است.

    كسي كه قدر خود را بشناسد هلاك نخواهد شد.

    كسي كه شهوت خود را حفظ كند آبرويش را مصون داشته است.

    ارزش هر كس بنسبت دانش او است.

    عبرت گرفتن هدايت را براي تو به بار مي‏آورد.

    شريفترين نوع بي‏نيازي ترك آرزوها است.

    حرص فقري حاضر است.

    دوستي نوعي خويشاوندي بدست آمده است. دوست تو خود، برادر پدر و مادري تو است، و هر برادر أبوينيت دوست تو نيست، مبادا كه دشمن دوستت را دوست بگيري، كه در اين صورت با دوستت دشمني كرده‏اي، بسا شخص دوري كه از نزديك بتو نزديكتر است.

    فقيري كه بسيار بپيوندد از ثروتمندي كه فاصله گيرد بهتر است.

    موعظه پناهگاهي براي كسي است كه آن را درنپوشد.

    كسي كه با احسانش منّت نهد، آن احسان را تباه كرده است.

    كسي كه خوي خود را بد كند، خويش را معذّب مي سازد، و دشمني به او سزاوارتر است.

    داوري بگمان در باره كسي كه مورد وثوق تو بوده عادلانه نيست.[53]

    چه زشت است سركشي به هنگام پيروزي و بيتابي در برابر پيشامد ناگوار و دشوار، و سنگدلي نسبت به همسايه، و مخالفت با دوست به ويژه در سفر، و تخلّف از قسم از صاحب مروّت، و خيانت و پيمان‏شكني از سلطان! كفران نعمت حماقت است، و همنشيني احمق شوم است.

    نسبت به كسي كه حق تو را بشناسد حق شناس باش، چه شريف باشد و چه دون.

    كسي كه روش اعتدال در كارها را واگذارد، ناگزير از حقّ منحرف مي‏شود، كسي كه از حقّ تجاوز كند راه فلاح بر او تنگ مي‏آيد.

    بسا مبتلا به بيماري مزمن كه جان بدر برد، و تندرستي كه از پا درآيد.

    بسا كه نوميدي كاميابي ببار آورد، و بسا كه اميدواري موجب هلاك گردد.

    چون از كسي بيم ملامت داري، پيش از آنكه تو را ملامت كند رضايتش را كسب كن.

    شب را در انديشه خيانت در باره كسي روز مكن، خيانت بدترين لباسي بر قامت شخص مسلمانست.

    كسي كه پيماني را بشكند چه سزاوار است كه نسبت به او وفا نكنند! فساد و اسراف، مال بسيار را از ميان ميبرد، و ميانه‏روي مال اندك را رشد و نما مي‏بخشد.

    از جمله آثار كرم وفا كردن به تعهّد است. كسي كه كرم پيشه سازد به سروري مي رسد، و كسي كه در مقام فهميدن باشد شخصيّت معنويش افزوده مي‏شود.

    در نصيحت برادرت شرط اخلاص را بجاي آور، و تا زماني كه تو را به معصيت خداوند عزّ و جلّ وا ندارد، در همه حال او را ياري كن، هر جا كه حركت كند با او حركت كن. به صرف پديد آمدن شكّ و ترديدي رابطه‏ات را از برادرت مگسل، و چون ارتكاب خلافي را از جانب او بشنوي بي‏آنكه از علّت آن جويا شوي و بر حقيقت امر واقف گردي پيوند اخوّتت را قطع مكن، زيرا بسا كه او عذري داشته باشد، در حالي كه تو او را سرزنش مي كني.

    عذر كسي را كه پوزش طلبد بپذير، تا از شفاعت برخوردار شوي.

    و كساني را كه در برابر دشمن بازوي تو اند گرامي دار، و در طول مدّت مصاحبت، بر نيكي و اكرام و تجليل و تعظيمشان بيفزاي؛ زيرا مزد كسي كه شأن تو را عظيم شمارد اين نيست كه از قدر او بكاهي، و جزاي كسي كه تو را شاد كند اين‏نيست كه او را ناراحت سازي.

    تا مي تواني به نيكي در باره همنشين خود بيفزاي، زيرا اگر بخواهي رشد او را مي نگري.

    كسي كه حياء خلعت خود را بر او بپوشاند عيب او از ديده‏ها پوشيده مي ماند.

    كسي كه اعتدال را بجويد، بار تكاليف زندگي بر او سبك مي‏شود، و كسي كه از خواهش هاي دل خود پيروي نكند به رشد و صلاح خود دست مي‏يابد.

    نعمتي جز از پس رنجي به دست نمي‏آيد.

    در برابر كسي كه بر تو خشم گيرد، نرمي كن تا به خواسته‏ات برسي.

    ساعت هاي هموم ساعات كفّاره‏اند، و ساعتها عمر تو را از ميان مي برند.

    در لذّتي كه پس از آن جهنّم باشد خيري نيست، و هيچ خيري كه پس از آن جهنّم باشد خير نيست، و هيچ شرّي كه پس از آن بهشت باشد شرّ نيست.

    هر نعمتي در برابر بهشت حقير است، و هر بلائي در قياس بدوزخ سلامت است.

    حقّ برادرت را با اتّكاء به رابطه‏اي كه ميان تو و اوست ضايع مكن، زيرا كسي كه تو حقّ او را ضايع كني برادر تو نيست، و مبادا كه برادرت به بريدن از تو نيرومندتر از تو در پيوستن تو به او باشد. و مبادا كه او در بدي نسبت به تو نيرومندتر از تو در خوبي به او باشد.

    فرزند عزيزم، هر زمان كه نيرومند باشي نيروي خود را در طاعت خداوند عزّ و جلّ صرف كن، و هر زمان كه ناتوان شوي ناتوانيت را از معصيت خداوند عزّ و جلّ قرار ده.

    و اگر بتواني كه زن را جز در امور شخصيش صاحب اختيار نسازي پس چنين كن، زيرا كه اين روش، جمالش را بادوام‏تر، و دلش را آسوده‏تر، و حالش را بهتر مي سازد، از آنرو كه زن شاخه ريحاني حسّاس و زود رنج است، و تنظيم‏كننده امور مربوط به اقتصاد و شئون راجع به داد و ستد نيست، پس در هر حال با او مدارا كن، و مصاحبتش را نيكو بدار، تا زندگيت از لطف و صفا برخوردار گردد.

    به قضاي الهي تن در ده، و به آن راضي شو، و اگر خوش داشته باشي كه خير دنيا و آخرت را گرد آوري، طمع خود را از آنچه در دست مردم است قطع كن. سلام، و رحمت و بركات خدا بر تو باد.»[54]
     
    وصيت علي(ع) به محمد حنفيه
    حضرت علي(ع)در اواخر عمر شريف خود پس از زخمي شدن در مسجد كوفه به دست عبدالرحمن بن ملجم مرادي و بستري شدن در خانه، سفارش هاي چندي به اطرافيان، اصحاب و پيروان خود به ويژه به فرزندانش نمود كه برخي از وصاياي آن حضرت، ثبت و ضبط گرديده است.

    ايشان در آخرين ساعات حيات خود خطاب به امام حسن(ع) و امام حسين(ع) فرمود: «أُوصِيكُمَا بِتَقْوَي اللَّهِ وَ لَا تَبْغِيَا الدُّنْيَا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا وَ لَا تَبْكِيَا عَلَي شَيْ‏ءٍ زُوِيَ عَنْكُمَا وَ قُولَا بِالْحَقِّ وَ ارْحَمَا الْيَتِيمَ وَ أَعِينَا الضَّائِعَ وَ اصْنَعَا لِلْأُخْرَي وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ نَاصِراً اعْمَلَا بِمَا فِي كِتَابِ اللَّهِ وَ لَا تَأْخُذْكُمَا فِي اللَّهِ لَوْمَةَ لَائِمٍ؛

    سفارشتان مي‏كنم كه از خدا بترسيد و به دنيا رو مكنيد اگر چه به شما «رو كند. به چيزي كه از دست رفته مگرييد. جز حق مگوييد، به يتيم رحم كنيد، «درمانده را كمك كنيد. با احمق مدارا كنيد. دشمن ستمكار باشيد و ياور ستمكش. «به مندرجات قرآن عمل كنيد و در كار خدا از ملامت ملامتگر بيم مكنيد.»

    سپس نگاه به محمد بن حنفيه كرد و فرمود: «هَلْ حَفِظْتَ مَا أَوْصَيْتُ بِهِ أَخَوَيْكَ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَإِنِّي أُوصِيكَ بِمِثْلِهِ وَ أُوصِيكَ بِتَوْقِيرِ أَخَوَيْكَ لِعِظَمِ حَقِّهِمَا عَلَيْكَ فَلَا تُوثِقْ أَمْراً دُونَهُمَا ثُمَّ قَالَ أُوصِيكُمَا بِهِ فَإِنَّهُ شَقِيقُكُمَا وَ ابْنُ أَبِيكُمَا وَ قَدْ عَلِمْتُمَا أَنَّ أَبَاكُمَا كَانَ يُحِبُّه‏؛[55]

    اي محمد آيا آنچه را كه دو برادرت را بدان وصيت كردم، به حافظه خود سپردي؟

    گفت: آري، امام(ع) به او فرمود: پس بدان كه من تو را نيز به همانها وصيت مي‏كنم و نيز به تو سفارش مي‏كنم كه احترام برادرانت را نگه داري؛ چرا كه حق بزرگي بر تو دارند. پس بدون تأييد آنها به هيچ امري اطمينان نكن.

    آن گاه خطاب به حسن و حسين فرمود: «شما دو نفر را نيز درباره او سفارش مي‌كنم كه وي برادر و پسر پدر شماست، و شما مي‌دانيد كه پدرتان او را دوست مي‌دارد».
     
    در دوران امام حسن(ع)
    دربارة زندگي او پس از شهادت پدرش علي‌(ع) گزارش چنداني در دست نيست. به طور طبيعي او در كنار برادرش امام حسن‌(ع) و امام حسين‌(ع) قرار داشته و موضع مخالفي از او گزارش نشده است.
     
    در كنار برادر
     محمد حنفيه در ايام امامت برادرش امام حسن(ع) هميشه در كنار ايشان بود و فراز و نشيب هاي روزگار و مسائل سياسي گوناگون پس از شهادت حضرت علي(ع)، او را از برادرش جدا نكرد. او به امامت امام حسن مجتبي(ع)، هميشه واقف و خرسند بود.

    موضع محمد پس از صلح امام حسن‌(ع) با معاويه از سوي مورخان متفاوت گزارش شده است. ابن‌خلدون مي‌نويسد كه معترضان به صلح، نزد محمد رفته و با او مخفيانه بيعت كردند تا هر وقت ممكن شد خواهان خلافت شود و او نيز براي هر شهري مردي را معين كرد.[56]

    اين در حالي است كه ابن‌سعد نوشته است محمد از همكاري با معترضان خودداري كرد و موضوع را با برادرش حسين‌(ع) در ميان گذاشت.[57]

     ابن‌عساكر نيز گفته ابن‌سعد را تأييد كرده است.[58]

    ابن‌كثير هم نوشته است وقتي شورشيان مدينه در زمان خلافت يزيد از محمد خواستند تا همراه آنها بجنگد، او امتناع كرد. از او پرسيدند پس چگونه همراه پدرت جنگيدي؟گفت: مانند پدرم را بياوريد تا همراه او جنگ كنم.[59]

    زماني كه بيماري امام حسن مجتبي(ع) شدت يافته بود، محمدبن حنفيه بر سمت چپ بالين آن حضرت نشست و امام حسين(ع) بر سمت راست نشسته بود،  وقتي امام حسن(ع) چشم گشود و آن دو را ديد، به حسين(ع) فرمود: اي برادر تو را در مورد برادرت محمد سفارش به خير و نيكي مي‏كنم كه او همچون پوست و پرده ميان دو چشم است و سپس فرمود: اي محمد تو را هم سفارش مي‏كنم  به ملازمت حسين(ع) و اين كه همواره همراه او و ياور او باش.

    سپس فرمود مرا كنار مرقد جدم دفن كنيد و اگر جلوگيري كردند در بقيع به خاك بسپاريد.[60]

    هنگامي هم كه كوفيان از او خواستند كه قيام كند، محمد خودداري كرد و مسئله را با برادرش حسين‌(ع) در ميان گذاشت.[61]
    وصيت امام حسن(ع) به محمدبن حنفيه

    امام صادق(ع) فرمود: «هنگامي كه امام حسن(ع) در حال احتضار قرار گرفت، قنبر را صدا زد و فرمود: اي قنبر! ببين پشت در، مؤمني از غير آل محمد(ع) هست؟ قنبر عرض كرد: خداي تعالي و پيامبر و پسر پيامبرش بهتر مي‌دانند. امام(ع) فرمود: محمد بن علي(محمد حنفيه) را نزد من بخوان.

     قنبر مي گويد هنگامي كه به ابن حنفيه گفتم امام تو را طلب نمود، گفت آيا اتفاقي رخ داده است؟ گفتم به سراغ امام حسن برو، وي با عجله با من آمد، خدمت حضرت رسيد، سلام كرد، پس امام حسن به او فرمود: «بنشين كه شخصي مانند تو نبايد از شنيدن سخني كه سبب زنده شدن مردگان و مردن زنده‌ها مي‌شود، غايب باشد (آن سخن وصيت پايان عمر من است كه دل‌هاي مرده را زنده مي‌كند و هر زنده‌اي كه آن را نپذيرد، در شمار مردگان آيد).

    وجود خود را همچون ظرفي قرار دهيد كه علم و دانش در آن جاي گيرد، و مانند شعله‌هاي فروزان شب‏هاي تاريك و ظلماني را روشن كنيد؛ با اين حال، موج‌هاي تابان روز روشن با هم تفاوت دارند و بعضي از بعضي روشن‌تر و تابنده‌ترند، (پس اگرچه تو هم برادر من و حسين هستي، اما بدان كه من و او نور تابنده‌تر خورشيد وجود پدر هستيم، با آن‌كه اگرچه همه بشر از يك اصل‌اند، ولي تو به واسطه انتساب به امام علي(ع) بايد علم و كمالت از مردم ديگر تابنده‌تر باشد) مگر نمي‌داني كه خدا فرزندان ابراهيم را امام قرار داد ولي بعضي را بر بعض ديگر فضيلت بخشيد و به داود(ع) زبور را داد، در صورتي كه مي‌داني محمد(ص) را به چه امتيازي برگزيد (قرآن را به او فرستاد و او را بر خُلق عظيم ستود)[62]

    اي محمد بن علي! من از حسد بر تو نگرانم؛ زيرا خدا حسد را صفت كفار دانسته و فرموده است: «(بسياري از اهل كتاب مي‌خواهند) با وجود اين‌كه حق بر آنها روشن شده به سبب حسدي كه در دل خود دارند، شما را به كفر برگردانند».[63] مبادا خداي -عزّ و جلّ- شيطان را بر تو مسلط كند.

    اي محمد بن علي! نمي‌خواهي آنچه را از پدرت (امام علي) درباره تو شنيده‌ام به تو بگويم؟ گفت: چرا، فرمود: شنيدم پدرت(ع) روز جنگ بصره (جنگ جمل) مي‌فرمود: كسي كه مي‌خواهد در دنيا و آخرت به من نيكي كند، بايد به پسرم محمد نيكي كند ...

    اي محمد بن علي! نمي‌داني كه حسين بن علي(ع) بعد از وفات من و بعد از جدائي روحم از پيكرم، امام پس از من است و نزد خداوند نام او به امامت در كتاب (لوح محفوظ يا قرآن) ثبت است، و وارث پيامبر است و اين ارث از پدر و مادرش به او داده شده است، خدا مي‌داند كه شما بهترين مردم هستيد، لذا محمد(ص) را از ميان شما به رسالت برگزيد و محمد(ص)، علي(ع) را انتخاب كرد و علي(ع) مرا به امامت برگزيد و من حسين(ع) را برگزيدم.

    پس محمد بن حنفيه خطاب به برادرش گفت: تو امام و آقاي من و راه من به سوي پيامبري. به خدا سوگند، دوست داشتم قبل از اين كه اين كلام را از شما بشنوم مرگ به سراغم آيد. همانا در سرم سخني است كه دلوها نتوانند همه آن را بكشند (آن‌قدر از فضيلت شما در خاطر دارم كه به وصف در نيايد) و ترانه و آهنگ بادها دگرگونش نسازد (ياوه‏گوئي‌هاي دشمنان عقيده مرا نسبت به شما سست نمي‌كند) آنها مانند نوشته نقطه‌داري در برگ كاغذ مزيّني نقش بسته است، مي‌خواهم اظهارش كنم ولي دريافتم كه قرآن و كتاب‌هاي ديگري كه پيامبران آورده‌اند، بر من پيشي گرفته‌اند، و آن سخني است كه زبان هر گوينده و دست هر نويسنده از اداي آن عاجز است تا آن‌جا كه قلم‌ها تمام شود و كاغذها سياه شود و باز هم فضيلت شما پاياني ندارد، خدا نيكوكاران را چنين جزا مي‌دهد و هيچ نيروئي جز از خدا نيست. حسين از همه ما داناتر و از لحاظ خويشتن‌داري بردبار‌تر و از جهت خويشاوندي به رسول خدا(ص) نزديك‌تر است، او پيش از خلقتش فقيه بوده (يعني خدا روحش را پيش از تعلق به بدن، عالم ساخت) و پيش از آن‌كه زبان باز كند وحي خدا را خوانده است و اگر خدا در شخص ديگري خيري مي‌دانست، محمد(ص) را بر نمي‌گزيد، پس چون خدا محمد(ص) را برگزيد؛ و محمد(ص)، علي(ع) را انتخاب كرد و علي(ع) شما را به امامت برگزيد و شما حسين را، ما تسليم شديم و راضي هستيم، كيست كه به غير آن راضي باشد؟ و كيست جز او كه در كارهاي مشكل خويش تسليمش شويم»؟![64]

    اين سخنان بيانگر مراتب ايمان ابن حنفيه و اعتقاد وي به امامت برادرانش مي باشد و گواهي امام حسن نسبت به محمد بن حنفيه كه وي از حسادت به دور است و شيطان را راه نفوذي به سوي او نيست، و وي مصداق اين قول خداي متعال است كه: شيطان را بر بندگان من سلطه اي نيست. دليل واضحي بر بزرگواري اين شخصيت دارد.
     
    در سوگ امام حسن(ع)
    هنگامي كه امام حسن به شهادت رسيد، محمد بن حنفيه در سوگ آن حضرت با كلمات مملو از احساس و عاطفه از ته دل و سرشار از حزن و اندوه حضرتش را توصيف كرد.

    يعقوبي در اين باره مي گويد: هنگامي كه بدن امام حسن(ع) را در ميان كفن قرار دادند، محمد بن حنفيه چنين گفت: «اي ابا محمد خداوند تو را رحمت كند، به خدا قسم زندگيت مايه عزت و مرگت مايه هدايت است، چه خوب روحي در بدن تو قرار دارد و چه خوب بدني است بدن تو كه در كفن پيچيده شده؛ چرا چنين نباشد در حالي كه تو از سلاله هدايتي، هم پيمان اهل تقوايي، پنجمين اصحاب كسايي، از دست حق تغذيه شدي، در بيت اسلام تربيت يافتي، از پستان ايمان شير خوردي، پاكيزه زندگي كردي و پاك از دنيا رفتي. بر تو درود و رحمت خدا... .»[65]

    حسنين(ع) از نگاه محمد حنفيه
    او نسبت به امام حسن(ع) و امام حسين(ع) بسيار متواضع بود و به فرزندان علي(ع) از حضرت فاطمه(س) بسيار احترام مي‌گذاشت.

    در جنگ صفين، اميرالمؤمنين علي(ع) فرزندش، محمدبن حنفيه، را فرا خواند و او را به سمت راست لشگر معاويه فرستاد. محمد حمله كرد و آن را از هم پاشيد و مجروح و زخمي به سوي پدر بازگشت و تقاضاي آب كرد.

    امام علي به وي آب داد و پس از مدتي او را به سمت چپ دشمن فرستاد. محمد پس از نابودي اين بخش از لشگر با جراحات زيادي بازگشت و آب خواست. امام به او آب داد و پس از مدتي او را به قلب دشمن فرستاد. او باز عده‌اي از دشمن را كشت و در حالي كه جراحات زيادي در بدن داشت و اشك از چشمانش جاري بود، بازگشت.

    امام به استقبال فرزندش رفت و او را در آغوش گرفت و پيشاني او را بوسيد و فرمود: «فداك ابوك لقد سررتني و الله يا بنيّ؛

    پدرت فداي تو باد! به خدا سوگند، با اين جهادت مرا خوشحال كردي. چرا گريه مي كني؟ گريه‌ات از روي خوشحالي است يا از سر بي‌تابي‌؟

    محمد پاسخ داد: «اي پدر چرا گريه نكنم، در حالي كه شما سه مرتبه مرا در دل مرگ فرستاديد و خداوند مرا به سلامت بازگرداند. مي بينيد كه مجروح هستم، اما هر بار كه بازگشتم مقداري استراحت كنم، مرا مهلت ندادي و به سوي دشمن فرستادي؛ اما دو برادرم، حسن و حسين را به جنگ نمي فرستي.»

    امام مجدداً سر محمد را بوسيد، و فرمود: «يا بنيّ، انت ابني و هذان ابنا رسول الله(ص)، افلا اصونهما؛

    تو پسر من هستي ولي اين دو پسران رسول خدا هستند. آيا من نبايد آنها را از كشته شدن محافظت كنم؟»

    محمد گفت: «آري اي پدر، راست گفتيد. خداوند مرا فداي شما و فداي حسن و حسين كند و از هر گزندي محافظت فرمايد.»[66]

    چنان چه از روايت مذكور نيز به دست مي آيد، اميرالمومنين(ع) شديداً مواظب جان حسنين(ع) بود؛ زيرا استمرار امامت از يك سو و بقاي نسل پيامبر(ص) از سوي ديگر، در گرو زنده ماندن اين دو بزرگوار بود.

    اين بود كه امام(ع) محمد بن حنفيه را به مأموريت هاي خطرناك مي فرستاد؛ از اين جهت برخي كه مي‏خواستند تا ميان ابن حنفيه و برادرانش اختلاف بيندازند و يا – در صورت خوش گماني به آنان – تلاش داشتند كه دليل رفتار متفاوت امير المؤمنين(ع) را دريابند؛ لذا به محمد بن حنفيه گفتند: «پدرت در جنگ ها تو را به دل دشمن مي فرستد ولي حسن و حسين را نزد خود نگه مي‌دارد.»

    محمد بن حنفيه در پاسخ گفت: «آنها دو چشم پدر من هستند و من دستان او. و آدم با دستان خويش از چشمش محافظت مي كند.»

    و در جاي ديگر در پاسخ اين پرسش گفت:« من فرزند علي هستم و آنها فرزندان رسول خدا.»[67]

    اين موضع گيري ابن حنفيه در مقابل اين سخنان تفرقه انگيز حكايت از ارادت و ايمان وي  به برادرانش، حسنين(ع) و تصميم پدر بزرگوارش دارد. آري، اين كمال خضوع محمد، در مقابل آنان است و اين خود، فضيلتي بزرگ براي اوست.
     
    در دوران امام حسين(ع)
    اعتراف به مقام والاي امام حسين(ع)

    محمد حنفيه به امام حسين(ع) احترام فراوان قائل بود و هيچ وقت خود را بر او مقدم نمي دانست. و اين به خاطر جايگاه والاي سيدالشهداء(ع) در نزد او بود.

    از امام باقر(ع) نقل شده است كه امام حسين(ع) در محضر امام حسن(ع) به جهت احترامش حرف نمي زد و محمد بن حنفيه در محضر امام حسين اين گونه بود.[68]

    زيرا او بارها از زبان مبارك پدرش اميرالمومين(ع) افضليت حسنين(ع) را شنيده بود. از جمله:

    در جنگ جمل، امام علي(ع) پرچم را به محمد بن حنفيه داد و دستور حمله به دشمن را صادر كرد، ولي محمد درنگ كرد و گفت: اي اميرمؤمنان! مگر اين تيرها را نمي­بيني كه همچون قطرات باران از هر سو فرود مي­آيد. علي(ع) به سينۀ او زد و فرمود: «حقاً كه رگۀ ترسي از مادرت به ارث برده­اي» و خود پرچم را به دست گرفت و بر دشمن حمله برد و بسياري را كشت و مجروح ساخت. سپس بازگشت و بار ديگر پرچم را به محمد داد و فرمود:

    «امح الأولي بالأخري و هذه الأنصار معك؛ سستي اوّلت را با حملۀ دوم جبران و محو كن. و اين گروه انصار نيز همراه تو خواهند آمد.»

    سپس خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) و عده­اي از انصار را كه از شركت كنندگان جنگ بدر بودند، با محمد همراه كرد. جنگي سخت درگرفت و با حملات پي در پي و فراواني كه محمد انجام داد، دشمن از جايگاه خويش عقب رانده شد. خزيمه به علي(ع) عرض كرد:

    «همانا اگر كسي غير از محمد مي­بود، رسوايي به بار مي­آورد و اگر شما از ترس او بيم داشتيد، ما با توجه به اينكه او از شما و حمزه و جعفر ارث برده است، بر او بيمي نداشتيم و اگر قصد شما اين است كه كيفيت حمله كردن و نيزه زدن را به او آموزش دهيد، چه بسيار مرداني نام آور كه به تدريج آن را ياد گرفتند.»

    انصار نيز عرض كردند: «اي علي! اگر حقي كه خداوند بر حسن و حسين قرار داده است، نبود، ما هيچ يك از اعراب را بر محمد مقدم نمي­داشتيم.»

    امام علي(ع) فرمود: «أين النجم من الشمس و القمر...؛ ستاره كجا قابل مقايسه با خورشيد و ماه است.آري، او بسيار خوب پايداري كرد و براي او در اين مورد فضيلت است، ولي اين از فضيلت دو برادرش نمي‌كاهد.»

    انصار گفتند:  «اي امير! به خداوند سوگند! ما هرگز محمد را همپايۀ حسن و حسين نمي­دانيم و به خاطر او چيزي از حق آن دو بزرگوار نمي­كاهيم و بديهي است كه بزرگواري دو برادرش نيز باعث نمي‌شود تا از او هم چيزي بكاهيم.»

    حضرت فرمود: «چگونه ممكن است پسر من با پسران دختر رسول خدا(ص) مساوي باشد.»[69]

    محمدبن حنفيه نيز بارها به اين امر اعتراف و اذعان نموده است. از جمله:

    1.امام صادق(ع) فرمود: بين امام حسين(ع) و محمد حنفيه اختلافي پيش آمده بود. محمد حنفيه به امام نوشت كه:

    «اي برادر، پدر تو و پدر من نيز علي(ع) است و از اين جهت، هيچ يك بر ديگري برتري نداريم. اما مادر تو فاطمه، دختر رسول خداست و اگر مادر من به اندازه همه‌ي زمين، طلا داشته باشد، به اندازه مادر تو فضيلت نخواهد داشت. نامه‌ي من را كه خواندي، به سوي من حركت كن تا مرا راضي كني؛ چرا كه تو به فضل و برتري از من سزاوارتري. والسلام عليك و رحمه الله و بركاته.»

    حسين(ع) نيز چنين كرد و از آن پس اختلافي ميان آنان پيش نيامد.[70]

    2.وقتي امام مجتبي(ع) پيش از شهادت خود، محمد بن حنفيه، را فرا خواند و  برادرش حسين(ع) را امام و جانشين بعد از خود معرفي كرد، محمد حنفيه در پاسخ گفت: «ان الحسين اعلمنا علماً، و اثقلنا حلماً، و اقربنا من رسول الله(ص) رحماً، كان اماماً فقيهاً قَبل أن يُخلق وقَرء الوحي قَبل أَن يَنْطق ... ؛

    حسين عالم تر از ما، شكيباتر از ما و از نظر خويشاوندي به رسول خدا از ما نزديك‌تر است. او قبل از آن كه پا به دنيا بگذارد، امام بوده، و پيش از آن كه به ميان مردم بيايد و با آنان سخن بگويد، قرآن را قرائت مي كرده. اگر خداوند در كسي غير از محمد خيري مي‌ديد، محمد را بر نمي گزيد. او محمد را به رسالت اختيار فرمود، محمد، علي را به عنوان امام اختيار كرد، علي تو را بعد از خودش اختيار كرد، و تو نيز حسين را بعد از خود به امامت برگزيدي. ما به آنچه كه رضايت خدا در آن است، تسليم و راضي هستيم.»[71]

    3.يزيد بن معاويه پس از به قدرت رسيدن، در نخستين اقدام، از وليد بن عتبه، حاكم مدينه، خواست تا از مردم مدينه براي خلافت بيعت بگيرد و براي اين كار از امام حسين(ع) شروع كند . تمام تلاش يزيد اين بود كه از چند تن از مخالفان بيعت گرفته شود. امام كه حاضر نبود با فردي چون يزيد بيعت كند تصميم بر ترك مدينه گرفت. محمد بن حنفيه موقعي كه از قصد امام(ع) آگاه شد با عجله خود را به امام رساند و از روي خيرخواهي خطاب به برادرش گفت: «اي برادر، تو محبوب‏ترين مردم و عزيزترينشان نزد مني. من هرگز از نصيحت ديگران دريغ نداشته‏ام، اما تو به نصيحت كردن از همه سزاوارتري.»[72]
     
    وصيت امام حسين(ع) به محمد حنفيه

    در بامداد واپسين روز حضور امام حسين(ع) در مدينه، برادرش، محمد حنفيه، در حالي كه غم و اندوه بر وي چيره گشته و بسيار نگران و بيمناك زندگي امام بود، به خدمت حضرت رسيد. وي در كار امام همه گونه انديشيد و به نظرش آمد كه نزد برادرش برود و او را نصيحت كند. چون به خدمت رسيد گفت:

    اي برادر، تو محبوب‏ترين مردم و عزيزترينشان نزد مني. من هرگز از نصيحت ديگران دريغ نداشته‏ام، اما تو به نصيحت كردن از همه سزاوارتري. تا مي‏تواني از بيعت يزيد بن معاويه و از شهرها كناره بگير. آن‏گاه پيك‏هايت را نزد مردم فرست و آنان را به سوي خود بخوان. اگر با تو بيعت و از تو پيروي كردند، خداوند را بر اين سپاس بگذار.

    چنانچه مردم بر كسي جز تو گرد آمدند، اين كار از دين و خرد تو نكاهد و جوانمردي و فضيلت تو از ميان نرود، من از اين بيمناكم كه تو به شهري درآيي و ميان مردم اختلاف افتد. سپس گروهي همراه تو باشند و گروهي ديگر بر ضد تو و به جنگ برخيزند و تو هدف نخستين نيزه‏ها قرارگيري و آن‏گاه خون آن كس كه خود او و پدر و مادرش بهترين اين امتند، بيش از همه تباه شود و خاندانش بيش از همه خوار گردند.

    حسين(ع) گفت: برادر جان، پس كجا بروم؟

    گفت: به سوي مكه حركت كن، و اگر احساس كردي كه مكه نيز جاي امني براي تو نيست به بيابان ها و كوهها رو كن و هميشه از نقطه اي به نقطه اي در حركت باش تا آن كه سرانجام كار را دريابي.

    امام حسين(ع) گفت: برادرم، نصيحتي دلسوزانه كردي، اميد دارم كه نظرت استوار و قرين توفيق باشد.[73]

    در نقل الفتوح آمده است: به مكّه برو، اگر آن‏جا را امن يافتي، اين همان چيزي است كه من و تو دوست مي‏داريم و اگر جز اين بود به يمن برو كه مردمش ياران جد و پدر و برادرت هستند؛ و آنان مهربان‏ترين و دلسوزترين مردمانند و سرزمينشان از همه جا فراخ‏تر و خردشان از همه برتر است. اگر سرزمين يمن را مطمئن يافتي [كه به مقصود رسيده‏اي‏] وگرنه راه ريگزارها و دره‏ها را در پيش مي‏گيري و از شهري به شهري مي‏روي تا ببيني كه كار مردم به كجا مي‏كشد و خداوند ميان تو و ميان مردمان تبهكار داوري فرمايد.

    حسين(ع)گفت: «يا أخي والله لولم يكُن الدنيا ملجأ و لاماؤي لما بايعت يزيد بن معاويه؛ برادرم، به خدا سوگند كه اگر در همه دنيا پناهگاه و جايي امن نيابم، هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد كه رسول خدا(ص) فرموده است: «بار پروردگارا، در يزيد مباركي قرار مده».

    گويد: محمد حنفيه سخن برادرش حسين(ع) را قطع كرد و گريست و امام حسين(ع) نيز لختي با او گريست ... آن‏گاه فرمود: ««يا أخي جزاك الله خيراً، نصحت و اشرت بالصواب و انا عازم علي خروج إلي مكّة و قد تهيأت لذلك أنا و اخواتي و بنو أخي و شيعتي و أمرهم أمري و رأيهم رأيي و أما أنت يا أخي فلا عليك أن تقيم بالمدينة فتكون لي عيناً عليهم و لا تخف عنّي شيئاً من أمورهم؛

     اي برادر! خداوند تو را جزاي خير دهد، همانا نصيحت كردي و راه صواب را نشان دادي. من قصد دارم به طرف مكه حركت كنم و خودم و برادرانم و پسران برادرم و ياران و اصحابم آمادۀ حركت هستيم و نظر آنان همان نظر من است. اما تو اي برادر! اشكالي ندارد كه در مدينه بماني و باكي بر تو نيست، بلكه در مدينه بمان و به عنوان چشم و خبر رسان من باش و اوضاع مدينه را به اطلاع من برسان. و در مورد من از يزيديان مترس»[74]

    آن‏گاه سيدالشهدا(ع) دوات و كاغذ خواست و اين وصيت را براي برادرش، محمد، نوشت:

    «بسم الله الرحمن الرحيم . هذا ما أوصي به الحسين بن علي الي أخيه محمد بن الحنفيه : انّ الحسين يشهد أن لااله الاّ اللّه وحده لا شريك له و أنّ محمّداً عبده و رسوله جاء بالحقّ من عنده و أنّ الجنّة حق و النار حقّ و الساعةآتيةٌ لاريب فيها وأنّ اللّه يبعث من في القبور؛

    بنام خداوند بخشنده و مهربان. اين وصيّت حسين بن علي به برادرش محمد معروف به پسر حنفيه است: حسين گواهي مي‏دهد كه خدايي جز خداي يكتا نيست و او شريك ندارد و محمد بنده و پيامبر اوست كه حق را از سوي حق آورده است؛ و گواهي مي‏دهد كه بهشت و جهنم حق است و قيامت مي‏آيد و در آن شكي نيست و خداوند در خاك شدگان را برمي‏انگيزد.»

    حضرت در ادامه مي نويسد:

    «إِنِّي لَمْ أَخْرُجْ بَطِراً وَ لَا أَشِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ أَطْلُبُ الصَّلَاحَ فِي أُمَّةِ جَدِّي مُحَمَّدٍ أُرِيدُ آمُرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَي عَنِ الْمُنْكَرِ أَسِيرُ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ سِيرَةِ أَبِي عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَمَنْ قَبِلَنِي بِقَبُولِ الْحَقِّ فَاللَّهُ أَوْلَي بِالْحَقِّ وَ هُوَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِين؛[75]

    من از روي سرمستي، گردنكشي، تبهكاري و ستمگري قيام نكرده‏ام، بلكه به پا خواسته‏ام تا كار امّت جد خويش به صلاح آرم و مي‏خواهم كه امر به معروف و نهي از منكر كنم؛ و روش جدم و پدرم علي بن ابي‏طالب در پيش گيرم. هر كس مرا با پذيرش حق پذيرفت خداوند به حق سزاوارترين است؛ و هر كس اين را از من نپذيرد، شكيبايي مي‏ورزم تا خداوند ميان من و مردم داوري فرمايد و او بهترين داوران است، توفيق من تنها از خداوند است، بر او توكل مي‏كنم و به سوي او باز مي‏گردم.»

    گويد: آن‏گاه حسين نامه را پيچيد و مهر خويش بر آن زد و به برادرش محمد سپرد و سپس او را وداع گفت و در دل شب بيرون آمد.[76]
    اطلاع از حركت امام حسين(ع)

    وقتي كاروان سيدالشهدا(ع) به سوي مكه مكرمه حركت كرد، محمد حنفيه در مدينه  باقي ماند تا آنكه در ايام حج براي اداي اعمال به مكه مشرف شد و در آنجا خدمت امام حسين(ع) رسيد.

    سيد بن طاووس به روايت از امام صادق(ع)گويد: «محمد بن حنفيه در همان شبي كه امام حسين(ع) در بامدادش قصد خروج از مكه را داشت نزد آن حضرت رفت و گفت:

    «برادرم، كوفيان كساني هستند كه تو خيانت آنان را نسبت به پدر و برادرت مي‏شناسي.

    بيم آن دارم كه حال تو نيز چون حال گذشتگان باشد. اگر صلاح بداني كه در همين شهر اقامت كني، تو در حرم الهي از همه عزيزتر و بلندمرتبه‏تري.

    امام(ع) فرمود: برادرم، بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه ناگهاني مرا در حرم بكشد و من كسي باشم كه حرمت اين خانه به وسيله او بشكند.

    ابن حنفيه گفت: اگر چنين بيمي داري، پس به يمن يا جايي ديگر برو، چرا كه در آنجا از همه مردم والاتر خواهي بود و كس را ياراي دسترسي به تو نيست.

     امام فرمود: درباره گفته‏هايت خواهم انديشيد.

    سحرگاهي كه امام حسين(ع)، از مكه به سوي عراق بيرون آمد، برادرش، محمد حنفيه، شتابان نزد آن حضرت رفت؛ و چون به او رسيد افسار مركبش را گرفت و گفت:

    اي برادر، مگر وعده ندادي كه خواسته‏هايم را بررسي كني؟ فرمود: چرا! گفت: پس چرا اين گونه شتابان بيرون مي‏روي؟

    فرمود: «اتـانـي رسول اللّه(ع) بعد ما فارقتك فقال: يا حسين! اخرج فان اللّه قد شاء ان يراك قتيلا؛

    پس از جدا شدن از تو رسول خدا(ص) نزد من آمد و گفت: اي حسين، بيرون شو كه خدا مي‏خواهد تو را كشته ببيند! »

    پسر حنفيه گفت: انا لله وانا اليه راجعون، فما معني حملك هؤلا النسوهٔ معك وانت تخرج علي مثل هذه الحال؟ حال كه چنين است، زنان و كودكان را چرا همراه مي‏بري؟!

    فرمود: پيامبر(ص) به من فرمود: «ان اللّه قد شاء ان يراهن سبايا؛ خداوند خواسته است كه آنان را اسير ببيند؛ و آنگاه بر او درود فرستاد و رهسپار شد.» [77]
    نامه امام به محمد حنفيه و بني‏هاشم‏

    بنابر منابع تاريخي شيعه امام حسين(ع) از مكه براي محمد حنفيه و بني‏هاشمي كه در مدينه نزد وي بودند نامه‏اي فرستاد؛ كه در عين اختصار، معاني بسيار بلندي را در خود جاي داده است و از باشكوه‏ترين نامه‏هاي امام(ع) به شمار مي‏آيد.

    در روايتي زراره از امام باقر(ع) نقل مي‌­كند: كه امام حسين(ع) نامه‏اي را از مكه فرستاد؛ كه متن آن چنين است: بسم الله الرحمن الرحيم. من الحسين بن علي الي محمد بن علي و من قبله من بني هاشم؛ اما بعد فانَّ من لحقَ بي استشهد و من لم يلحق بي لم يدرك الفتح والسلام؛[78]

    به نام خداوند بخشندۀ مهربان.

    از حسين بن علي به محمد حنفيه و كساني از بني‏هاشم كه نزد وي هستند.

    هر كس به من بپيوندد به شهادت مي‏رسد؛ و هر كس نپيوندد، پيروزي را درك نخواهد كرد. والسلام.»

    متن اين نامه،[79] با اندكي تفاوت از امام صادق(ع) نيز نقل شده است و از ظاهر آن چنين بر مي‏آيد كه امام حسين(ع) آن را پس از خروج از مكه نوشته است.[80]

    علامه مجلسي در توضيح مفهوم اين نامه مي‏نويسد: به‏پيروزي نمي‏رسد، يعني به پيروزي‏هاي دنيوي نمي‏رسد و از آنها بهره‏مند نمي‏شود. از ظاهر اين پاسخ‏ نكوهش كساني كه به امام نپيوستند برمي‏آيد. شايد هم معنايش اين باشد كه امام(ع) آنان را مخير گذاشته است؛ و بنابر اين هر كس تخلف ورزيده گناه نكرده است.[81]

    بنابراين، علامه مجلسي پيروزي را به معناي برخورداري از منافع پيروزي‏هاي دنيوي گرفته است، همان‏گونه كه احتمال مي‏دهد، امام(ع) بني‏هاشم را در پيوستن به خود آزاد گذاشته است. و بنابر اين كساني كه تخلف ورزيده و به ايشان نپيوسته‏اند، گناهكار محسوب نمي‏شوند.
    نامه امام به برادرش، محمد حنفيه‏

    امام حسين(ع) در نامه اي كوتاه به برادرش محمد حنفيه و ساير اقوام و عشيره اش، ضمن اين كه حقيقت دنيا و جهان آخرت را در قالب يك عبارت ساده و كوتاه  بيان نموده، در آخرين روزهاي زندگيش آنها را از موعظه و نصيحت و راهنمايي خويش بهره مند ساخته است و از طرف ديگر به همه جهانيان و براي همه رهبران مذهبي كه هدايت و رهبري جامعه را به عهده دارند، راهي كه بايد برگزينند و بينشي را كه بايد داشته باشند، ترسيم نموده اند.

    امام باقر(ع) فرموده است: حسين بن علي(ع) خطاب به محمدبن علي از كربلا چنين نوشت:

    «بسم اللّه الرحمن الرحيم من الحسين بن علي عليهما السلام الي محمد بن علي عليهما السلام و من قِبَله من بني هاشم؛

    اَمَّا بَعْدُ، فَكَانَّ الدُّنْيا لَمْ تَكُنْ وَكَانَّ الاخِرَةَ لَمْ تَزَلْ والسّلام؛.[82]

    به نام خداوند بخشنده و مهربان.. از حسين بن علي به محمد بن علي و كساني از بني هاشم كه نزد اويند اما بعد، گويي كه دنيا هرگز نبوده است و گويي كه آخرت پيوسته مي‏باشد! والسلام.»

    اين نامه كه امام حسين(ع) از كربلا به برادرش محمد حنفيه نوشت- كه آخرين نامه از نامه‏هاي امام و شايد از نظر متني كوتاه‏ترين آنها نيز باشد- شگفت‏آميز و تأمل برانگيز است.

    شايد مقصود امام از اينكه مي‏فرمايد: گويي كه دنيا هرگز نبوده است؛ و گويي كه آخرت پيوسته بوده است، درست همان معنايي است كه در شب عاشورا به يارانش فهماند و فرمود: «بدانيد كه اين دنيا، شيرين و تلخ آن خوابي بيش نيست! و بيداري در آخرت است. رستگار كسي است كه در آنجا به رستگاري برسد و بدبخت كسي است كه در آنجا بدبخت باشد ...»؛[83]

    اين سخن امام بينش آن حضرت را مانند همه ائمه نسبت به دنيا و جهان آخرت نشان مي دهد كه درنظر او ارزش دنيا و زندگي آن منهاي انجام وظيفه، مساوي با هيچ است؛ زيرا آنچه موقت و زودگذر است و پايان پذير، نمي تواند بيش از اين ارزش داشته باشد و از ديد او همه زندگي ، همه لذايذ آن با مقام و مال و منال آن ، با نبودن آنها بلكه با تلخيها و ناكاميها و زجرها و شكنجه ها مساوي و يكسان است و اين دو تفاوتي در نظر وي نمي تواند داشته باشد.

    و اما جهان آخرت در نظر حسين بن علي عظمت بي حساب و نامحدودي دارد كه با هيچ مقياس و معياري نمي توان آن را سنجيد؛ زيرا هميشگي و جاوداني است ، زوال و فنايي ندارد، سعادت ، عيش و لذتش دائمي و زوال ناپذير و از همه مهمتر «و رضوان من اللّه اكبر». و همين طور زجر و عذاب و شكنجه اش پايان ناپذير است و با اين بينش است كه دست شستن از دنيا با تمام لذايذ و راحتي ها و ثروت و مقامش و بي اعتنايي به زرق و برقش و پيوستن به جهان آخرت ، بسيار سهل و ساده و طبيعي خواهد بود و تمام مصائب و آلام و زجرها و ... در ذائقه چنين انساني نه تنها قابل تحمل بلكه شيرين و گوارا و لذتبخش مي باشد

    بنابراين دنيا با همه جزئياتش از تلخ و شيرين، در پايان خوابي بيش نيست، چنانكه كه گويي نبوده است. خردمند با سعادت كسي است كه از اين دنيا توشه برگيرد، همان گونه كه گذر كننده از گذرگاه براي محل استقرار خويش توشه برمي‏گيرد. نيز خوشبخت كسي است كه قلبش به اين دنياي فاني وابسته نباشد و به دامش نيفتد. در دنيا سبكبار باشد تا جدا شدن از آن برايش سهل، آسان و گوارا باشد. حال كه حقيقت دنيا چنين است و هيچ گريزي از جدايي آن نيست، بايد پايان و نهايت كار انسان بهترين و شريف‏ترين پايان‏ها باشد. برترين مرگها كشته شدن در راه خداست، بنابراين بهترين فرجام، كشته شدن در راه خداست. از اين نيكي برتر وجود ندارد؛ و همه بايد در اين راه از يكديگر پيشي گيرند؛ و از اين رو همه عمل كنندگان بايد عمل كنند.

    همان گونه كه حسين بن علي(ع) اين بينش را در اين گفتارش منعكس ساخته است، عملاً نيز نشان داده و از مرحله سخن و ذهنيت به مرحله عينيت رسانده و لباس عمل بر آن پوشانده است.
    موضعگيري محمد حنفيه‏ در قيام عاشورا

    موضعگيري محمد حنفيه نسبت به قيام امام حسين(ع) از جهاتي شبيه موضع گيري عبدالله بن عباس است كه در سه محور اساسي قابل بحث و بررسي است:
    1.تأييد اصل قيام امام حسين(ع)

    وي كاملاً با  اصل قيام امام حسين(ع) موافق بود ولي در شيوه مبارزه و قيام امام حسين(ع) اختلاف نظر داشت.سخنان وي با برادرش امام حسين(ع) و نيز مواضع او بعد از شهادت سيدالشهدا(ع) و نقش موثر او در قيام هاي بعد از نهضت عاشورا كه انگيزه خونخواهي از شهداي كربلا داشت، حاكي از ايمان و اعتقاد او به اصل قيام امام حسين(ع) است و ما را به موضع مثبت او رهنمون مي سازد.

    وي در واپسين روز حضور امام حسين(ع) در مدينه، در حالي كه غم و اندوه بر وي چيره گشته و بسيار نگران و بيمناك زندگي امام بود، به خدمت حضرت رسيد و خطاب به ايشان گفت: «تا مي‏تواني از بيعت يزيد بن معاويه و از شهرها كناره بگير. آن‏گاه پيك‏هايت را نزد مردم فرست و آنان را به سوي خود بخوان. اگر با تو بيعت و از تو پيروي كردند، خداوند را بر اين سپاس بگذار...»[84]
    2.اعتراض نسبت به رفتن امام(ع) به كوفه

    از متن گفت و گوي محمدبن حنفيه با امام چنين برمي‏آيد كه درباره پيروزي يا شكست ظاهري، ديدگاهش با ابن عباس و ديگران مشترك است. همان ديدگاهي كه جهت همه مشورت‏ها و نصايح آنان را تشكيل مي‏داد و بيم آن داشتند كه امام(ع) در راهي كه در پيش گرفته بود كشته شود.

    البته اين ديدگاه ريشه در عدم تجزيه و تحليل درست شرايط اوضاع سياسي واجتماعي عصر امام حسين(ع) داشت و لذا برخي از سياستمداران آن عصر با افق و ديد محدود به تجزيه و تحليل مي پرداختند. آنها آيندة جنگ را به نفع امام حسين(ع) نمي دانستند؛ زيرا مردم از معارف دين فاصله گرفته و به دنيا گرايي و ثروت اندوزي مي پرداختند و جامعه از نظر اخلاق و دين مداري افول كرده بود؛

    محمد بن حنفيه نيز از چنين ديدگاهي برخوردار بود. سخنان وي نشان مي دهد كه او از پيامد حركت امام هراسناك بود و به شيوه اي غير از مبارزه و قيام مي انديشيد. به همين خاطر به رفتن امام(ع) به  سمت كوفه اعتراض مي كند و  و رفتن به يمن  را  به عنوان پايگاه صدور انقلاب حسيني به ديگر سرزمين‏هاي اسلامي ترجيح مي دهد.

     سيد بن طاووس به روايت از امام صادق(ع) گويد: «محمد بن حنفيه در همان شبي كه امام حسين(ع) در بامدادش قصد خروج از مكه را داشت نزد آن حضرت رفت و گفت:

    برادرم، كوفيان كساني هستند كه تو خيانت آنان را نسبت به پدر و برادرت مي‏شناسي.

    بيم آن دارم كه حال تو نيز چون حال گذشتگان باشد. اگر صلاح بداني كه در همين شهر اقامت كني، تو در حرم الهي از همه عزيزتر و بلندمرتبه‏تري.

    امام(ع) فرمود: برادرم، بيم آن دارم كه يزيد بن معاويه ناگهاني مرا در حرم بكشد و من كسي باشم كه حرمت اين خانه به وسيله او بشكند.

    ابن حنفيه گفت: اگر چنين بيمي داري، پس به يمن يا جايي ديگر برو، چرا كه در آنجا از همه مردم والاتر خواهي بود و كس را ياراي دسترسي به تو نيست.

    فرمود: درباره گفته‏هايت خواهم انديشيد.

    سحرگاهان حسين(ع) به راه افتاد. چون اين خبر به ابن حنفيه رسيد نزد حضرت رفت و افسار شترش‏را گرفت و گفت: اي برادر، مگر قول‏ندادي كه درباره آنچه ازتو خواستم بينديشي؟

    فرمود: آري.

    گفت: پس چه چيز تو را با اين شتاب وادار به خروج كرده است؟

    فرمود: چون از تو جدا شدم، رسول خدا(ص) در خواب نزد من آمد و گفت: يا حسين، برون رو كه خداوند مي‏خواهد تو را كشته بيند!

    ابن حنفيه گفت: انا للّه وانا اليه راجعون، پس چرا زنان و كودكان را به همراه مي‏بري در حالي كه با چنين شرايطي بيرون مي‏روي!؟

    فرمود: پيامبر به من فرمود: خداوند مي‏خواهد كه آنان را اسير بيند!

    آنگاه بر محمد درود فرستاد و رفت.»[85]
    3.مشاوره و خيرخواهي و ارائه پيشنهاد

    نقطه اشتراك ديگر ميان ابن حنفيه و ابن عباس، پيشنهادها و مشورت‏هايي است كه با حساب پيروزي و شرايط و لوازم آن داده‏ اند؛ به طوري كه هر كس در گفت و گوهاي امام(ع) با آنان تأمل بورزد، آن را در خواهد يافت.

    گفت و گوي محمدحنفيه با امام(ع) نيز رنگ و بوي مشاوره و خيرخواهي و دلسوزي دارد. او به خوبي از سرنوشت حركت امام به عراق آگاه است و نيك مي داند كه اين سفر پيامدي جز شهادت امام و يارانش در پي ندارد. او نگران است كه مبادا با شهادت امام شيرازه ي نظام از هم پاشيده شود و جامعه ي اسلامي با فقدان امام و رهبري الهي روبه رو گردد. از اين رو مي كوشد تا امام را از سفر به كوفه منصرف سازد و با نصيحت و خيرخواهي، از وقوع حادثه اي دلخراش جلوگيري كند.

    وي در هنگام حضور امام(ع) در مدينه ديدگاه خويش را نزد امام حسين(ع) چنين بيان مي كند:

    «برادرم، من تو را از همه مردم بيشتر دوست مي‏دارم و از همه نزد من عزيزتري و از خيرخواهي نسبت به تو دريغ نمي‏ورزم و تو از همه به خيرخواهي سزاوارتري. تا آنجا كه مي‏تواني از بيعت يزيد بن معاويه خودداري كن و از شهرها دور شو، آن‏گاه پيك‏هايت را نزد مردم بفرست و آنان را به خود دعوت كن. اگر مردم بيعت تو را پذيرفتند، خداي را سپاس بگزار و اگر بر ديگري گرد آمدند، خداوند بدين وسيله از دين و عقل‏ات هرگز نكاسته است و جوانمردي و فضيلت خويش را همچنان داري. من بيم آن دارم كه به يكي از اين شهرها درآيي و مردم باهم اختلاف كنند و گروهي به تو بپيوندند و گروهي ديگر بر ضد تو باشند. آنگاه با يكديگر بجنگند و نخستين هدف نيزه‏ها تو باشي؛ كه در آن صورت آن كس كه خود او و پدر و مادرش از همه اين امت بهتر است، خونش از همه تباه‏تر و خاندانش از همه خوارتر گردند. [86]

    همچنين گفت: در مكه فرود آي؛ اگر آن شهر را جايي مطمئن يافتي، خود راهي است و اگر با تو سر ناسازگاري گرفت، [بايد] به ريگزارها و دره‏هاي كوه‏ها پناه ببري و از شهري به شهري بروي، تا ببيني كه رأي مردم بر چه چيز تعلق مي‏گيرد؛ و تو در هنگام استقبال از پيشامدها نيكوترين رأي‏ها را برمي‏گزيني» [87]

    و در نقل الفتوح آمده است: «به مكه برو. اگر آن را سرايي مطمئن يافتي، اين همان چيزي است كه خواسته من و تو است و اگر جز اين بود به يمن برو كه مردمش ياران جد و پدر و برادر تواند. آنان مردمي بس مهربانند و دل‏هايي نرم دارند و سرزمين‏شان از همه جا فراخ‏تر است و خردهاشان بر همه برتري دارد. اگر سرزمين يمن را مطمئن يافتي [كه خوب‏] وگرنه بايد به ريگزارها و دره‏هاي كوه‏ها پناه ببري و از شهري به شهري بروي تا ببيني كه رأي مردم بر چه تعلق مي‏گيرد و ميان تو و آن گروه تبه‏كار چگونه داوري مي‏شود.»[88]
    علل عدم حضور محمد بن حنفيه در كربلا

    يكي از نقاط سؤال برانگيز در زندگاني ابن حنفيه، حضور نيافتن وي در كربلا در صف ياران اباعبدالله الحسين(ع) است.

    الـبـته اشكال حاضر نشدن در واقعه طف، تنها متوجه «محمد بن حنفيه» نيست بلكه اين قضيه دامن بسياري از بزرگان آن عصر را نيز مي گيردT از جمله: ابن عباس، عمر الاطرف، عبداللّه بن جعفر، جابر بن عبداللّه انصاري وصدها نفر از اخيار و بزرگان آن عصر.

     مورخان و نويسندگان كوشيده‌­اند كه با استناد و استشهاد به تاريخ، عذر موجهي را براي اين مسئله بيابند كه  گاهي براي رسيدن به اين هدف، مسير تاريخ را به اشتباه پيموده‌­اند.

    درباره اينكه چرا محمد بن حنفيه به امام حسين(ع) نپيوست جز روايتي كه ابن فروخ، نويسنده بصائرالدرجات»، با سندي از حمزة بن حمران از امام صادق(ع) نقل كرده‏است، چيز ديگري  در دست نيست.

     حمزه گويد: در حضور امام صادق(ع) سخن از قيام حسين(ع) و خودداري محمد بن حنفيه از رفتن همراه آن حضرت به ميان آمد؛ حضرت فرمود:

    «يا حمزة انّي سأحدثك في هذا الحديث و لا تسأل عنه بعد مجلسنا هذا. إنَّ الحسين لمّا فصل متوجهاً دعا بقرطاس و كتب: بسم الله الرحمن الرحيم. من الحسين بن علي(ع) إلي بني هاشم أمّا بعد فانّه من لحق بي منكم استشهد معي، و من تخلف لم يبلغ الفتح. و السلام».[89]

    من در اين باره برايت سخن خواهم گفت و تو پس از اين مجلس درباره‏اش چيزي مپرس. هنگامي‏كه حسين(ع) آهنگ حركت كرد كاغذي خواست و نوشت:

    بسم الله الرحمن الرحيم. از حسين بن علي به بني‏هاشم: اما بعد، هر كس به ما بپيوندد، با من به شهادت مي‏رسد و هر كس به ما نپيوندد، به پيروزي نخواهد رسيد. والسلام.»

    علامه مجلسي در توضيح اين روايت مي‏نويسد:

    1- مراد امام از اينكه مي‏فرمايد: «به پيروزي نخواهد رسيد» اين است كه به پيروزي و بهره‏هاي دنيوي نخواهد رسيد. اين خود نكوهش است؛ و احتمال هم دارد كه امام(ع) آنان را در اين باره آزاد گذاشته باشد، كه در اين صورت كساني كه به ايشان نپيوسته‏اند گناه‏كار نيستند! [90]

    2- مراد از «به هيچ پيروزي‏يي نخواهد رسيد» اين است كه در دنيا و يا در آخرت و يا اينكه در هر دوي آنها روي پيروزي و رستگاري را نخواهد ديد.

    و اين سخن، يا توضيح اين است كه ابن‏حنفيه به اين دليل نپيوست كه فهميد اگر با اين خبري كه امام(ع)  داده‏است، برود كشته خواهدشد؛ يا بيان محروميت او از اين سعادت است و يا آنكه او در اين كار عذري ندارد؛ زيرا كه امام او و امثال او را از موضوع آگاه كرده است! [91]

    اما بايد گفت كه متن اين‏نامه شريفه- صرف‏نظر از حقيقت مقصوداز فتح در آن، بدون شك اثبات مي‏كند كه هركس به امام(ع) نپيوندد به پيروزي نخواهدرسيد؛ خواه معذور باشد يا معذور نباشد. بنابر اين در خود متن دليلي بر اينكه «هر كس به امام(ع) نپيوندد معذور نيست و نكوهش مي‏شود» وجود ندارد. همان‏طوركه از ظاهر دو توضيح علامه مجلسي نيز استفاده مي‏شود كه هر كس اين نامه به او برسد معذور نيست؛ چرا كه امام(ع) طي آن سرنوشت را تعيين كرده است. اين گذشته از مناقشه‏اي است كه در سند روايت وجود دارد. [92]

    شايد مقصود امام صادق(ع) اين بوده است كه نظر گفت و گو كنندگان را از موضوع دليل نپيوستن محمد بن حنفيه به امام، و آن كه معذور هست يا نيست به موضوعي مهم‏تر جلب كند. اين موضوع عبارت است از اصل «محروميت از منزلت ياران حسين(ع)»؛ چرا كه به فرموده اميرالمؤمنين(ع) نه پيش از آنها كسي مرتبه بلند آنها را داشته است و نه آيندگان بدان دست خواهند يافت.[93] بنابر اين كساني كه به امام نپيوستند، معذور و غير معذورشان- از حيث نتيجه عملي نه از حيث حساب و پاداش- از اين شرافت دست نايافتني محروم مانده‏اند؛ و سزاوار است كه هر مؤمني (بجز ياران امام حسين) بر محروميت از اين رستگاري بزرگ حسرت بخورد و بگويد: اي كاش با شما همراه بودم و به خدا سوگند به رستگاري عظيمي دست مي‏يافتم‏.

    مامقاني به اين حديث استدلال مي­‌كند و مي‌گويد:

    «اين روايت دلالت دارد بر اينكه، كسي كه به حضرت ملحق نشود، به اين مرتبه عظمي كه همان شهادت در راه محبوب است، نائل نمي‌­شود، نه اينكه عقاب شود؛ زيرا اگر مقصود حضرت جز اين بود، بايد مثلاً چنين مي­‌فرمود: و من لم يلحق مع قدرته فهو مأخذ بذنبه؛ كسي كه قدرت دارد و با اين حال به من ملحق نمي‌­شود، گناه كرده و مؤاخذه خواهد شد».[94]

    در اين بحث، با عنايت به شخصيت محمد بن حنفيه و سير زندگاني وي، گفتارها و نوشتارهاي عالماني را كه به توجيه ياري نرساندن او به امام پرداخته‌اند و اقوال را ذكر كرده و مورد تحليل و بررسي قرار دهيم و سعي مي‌كنيم تا علت قابل قبولي را براي آن ارائه كنيم.
    1. كسالت و بيماري

    شماري از علماي ما رواياتي نقل كرده‏اند كه محمد بن حنفيه، در هنگام خروج امام حسين(ع) بيمار بود، به طوري كه توان حمل شمشير را نداشت.

    پيشاپيش اين بزرگان سيد بن طاووس قرار دارد كه در كتاب خويش آورده است:

    ابي‏مخنف گويد: محمد بن حنفيه (انگشتانش آسيب ديده و) بيمار بود، چرا كه يكي از زره‏هاي ساخت داود به برادرش حسين(ع) هديه داده شد. وقتي آن را پوشيد به اندازه يك گز و چهار انگشت بلند بود آنگاه محمد بن حنفيه مقدار اضافه را در دست گرفت و پيچيد و آن را بريد. در نتيجه چشم زخمي به او رسيد و براي مدتي‏از انگشتانش خون مي‏آمد. از اين رو در واقعه كربلا همراه حسين(ع) بيرون نيامد؛ زيرا ياراي آنكه قبضه شمشير و يا گره نيزه را بگيرد، نداشت. [95]

    ديگر از اين عالمان بزرگوار علامه حلي است. وقتي از وي سؤال شد: «نظر سرور ما درباره محمد بن حنفيه چيست، آيا او امامت برادرش و امام زين‏العابدين را باور داشت؟ و آيا از ديدگاه ياران ما، او براي نپيوستن به امام حسين(ع) عذري داشت يا نه؟ و اگر نپيوستن او بدون عذر بوده باشد، وضعيت چگونه خواهد بود؟ همين‏طور عبدالله بن جعفر و امثال آن؟»

    وي پاسخ داد: «در اصول امامت ثابت شده است كه اركان ايمان: توحيد، عدل، نبوت و امامت است و محمد بن حنفيه و عبدالله جعفر و امثال آن بلند مرتبه‏تر از آنند كه اعتقادي بر خلاف حق داشته باشند و از ايماني كه ثواب هميشگي و رهايي از عذاب بدان وسيله كسب مي‏شود، بيرون رفته باشند. اما درباره اينكه چرا حسين(ع) را همراهي نكرد، نقل شده است كه بيمار بود. درباره افراد غير از ايشان، احتمال مي‏رود كه نسبت به وقايعي كه براي حسين(ع) پيش مي‏آيد، از قتل و امثال آن ناآگاه بودند؛ و آنان بنابر نامه‏هايي كه خائنان كوفه به امام(ع) نوشتند، بر اين پندار بودند كه حضرت را ياري خواهند كرد». [96]

    همچنين دربندي در «اسرار الشهاده» به نقل از ابي‏مخنف، گفت و گوي ميان امام و برادرش محمد در مدينه را آورده است كه در آنجا محمد مي‏گويد: «به خدا سوگند دوري تو مرا اندوهگين مي‏سازد و مرا چيزي جز بيماري شديد از همراهي با تو باز نمي‏دارد. اي برادر به خدا سوگند توان گرفتن قبضه شمشير و كعب نيزه را ندارم. به خدا سوگند، پس از تو هرگز شادمان نخواهم شد. آنگاه به شدت گريست، به طوري كه غش كرد و چون به هوش آمد گفت: اي برادر، اي شهيد مظلوم تو را به خدا مي‏سپارم!»[97]

    شيخ حبيب‏الله كاشاني نيز اين موضوع را يادآور گشته، مي‏گويد كه پسر حنفيه بيمار بود و توانايي حمل شمشير و جهاد نداشت.[98] حتي وي يادآور مي‏شود كه محمد بن حنفيه در مدينه بيمار بود. [99]

    علامه وحيد بهبهاني (رحمة الله عليه) در جواب سؤال مهنا بن سنان كه مي‌­پرسد: «آيا شيعيان براي محمد بن حنفيه در عدم خروجش با امام حسين(ع) و ياري نرساندن به حضرت در كربلا عذري آورده‌­اند و توجيه كرده‌­اند يا نه؟»، مي‌­فرمايد:

    «اما تخلف محمد از امام حسين(ع)، پس نقل شده علتش مريضي محمد بوده است كه سبب شد تا او همراه امام در كربلا نباشد».[100]

    ناسخ التواريخ مي نويسد:

    «محمد بن حنفيه از آن روزي كه كاروان امام حسين(ع) از مدينه خارج مي شد رنجور بود.»[101]

    نويسنده ي نهج االدموع بدون بيان منابع و مآخذ مي نويسد:

    «محمد بن حنفيه در اثر اين كه زرهي را زيادي با دست پاره كرده[102]و به دور افكنده بود، شخصي او را چشم زد و فوراً به درد دست مبتلا گرديد و تا آخر عمر مبتلا بود.» [103]

    شهيد بزرگوار استاد مطهري مي‌گويد:

    «تاريخ مي­‌نويسد محمد بن حنفيه، برادر امام، در آن موقع دستش فلج شده بود، معيوب بود، قدرت بر جهاد نداشت. بنابراين شركت نكرد».[104]

    برخي اين توجيه را صحيح ندانسته و آن را رد كرده اند و براي گفته خويش چنين استدلال آورده اند كه محمد بن حنفيه در وقت خروج امام از مدينه و مكه سالم بود و حتي او را بدرقه كرد و سخناني بين ايشان رد و بدل شد. اما در هيچ يك از روايات مربوط به گفت وگوي محمد بن حنفيه وامام حسين(ع) اشاره اي به بيماري وي نشده است. در روايتي هم كه امام(ع) او را به ماندن در مدينه مختار مي كند، اشاره اي به بيماري او نمي كند؛ در حالي كه به نظر مي رسد كه اگر محمد بن حنفيه بيمار بود، امام(ع) حتماً اشاره اي به بيماري او مي كرد .

    مامقاني در رد اين احتمال مي‌­نويسد:

    «آنچه نقل كرده‌­اند كه وي مريض بوده، اگر اين مطلب صحيح باشد، هنگام خروج اهل بيت از مدينه نبوده است، بلكه وقت بازگشت كاروان به مدينه بوده؛ چنان كه بر كسي كه به اخبار و سير رجوع بكند، اين مطلب واضح است».[105]

    روايت شده: وقتي كاروان كربلا به مدينه آمد، محمد بن حنفيه در بستر بيماري خوابيده بود. از غلامش علّت سر و صدا را پرسيد. غلام براي آنكه او ناراحت نشود، گفت: برادرت از سفر برگشته است. محمد حركت كرد تا از برادر استقبال كند، ولي وقتي نگاهش به علم‌هاي سياه افتاد، فهميد كه بي برادر شده. صيحه‌­اي زد و از اسب بر زمين افتاد. غلام نزد امام سجاد(ع) آمد و گفت: عمويت را درياب، قبل از آنكه بميرد. حضرت بر بالين او آمد. محمد عرض كرد:

    «اي برادرزاده! برادرم كجاست؟ نور ديدگانم كجاست؟ ميوۀ دلم كجاست؟»

    حضرت پاسخ داد:

    «آتيتكَ يتيماً ليس معي، إلّا نساء خاسرات في الذيول عاثرات باكيات ناديات و اليتامي فاقدات(ص)؛ در حالي آمدم كه پدر را از دست داده و جز زناني بي‌معجر و گريان و كودكاني بي‌كس همراه ندارم».[106]

    مامقاني در عبارتي ديگر علت نيامدن محمد را به كربلا عذر و مصلحت خاصي دانسته است.[107]

    گفتني است در منابع كهن كه گفت‌وگوي امام حسين‌(ع) با محمد را گزارش كرده‌اند، هيچ سخني از بيماري محمد به ميان نيامده است.
    2.كهولت سن

    بعضي نويسندگان در توجيه عدم همراهي محمد بن حنفيه در حادثه كربلا كهولت سني محمد را ذكر كرده اند اما نمي توان اين موضوع را صادق دانست؛ چرا كه به روايت تاريخ، محمد در دوران خلافت ابوبكر به دنيا آمد[108] و خلافت ابوبكر در سال 11 هجري بوده است. اين در حالي است كه امام حسين در سال 4 هجري ديده به جهان گشوده است با اين اوصاف محمد حدود 7 سال از حضرت امام حسين(ع) كوچك تر است، پس موضوع كهولت سن نيز منتفي است؛ چرا كه در حادثه كربلا افرادي چون حبيب بن مظاهر بودند كه به مراتب از محمد مسن تر بودند.
    3. تقدير الهي

    عده‌­اي براي توجيه عدم همراهي محمد بن حنفيه گفته‌­اند كه تعداد شهداي كربلا و نام و مشخصات آنها در «لوح محفوظ» ثبت شده و قبل از شهادت آنها معلوم گرديده بود كه مثلاً فقط بايد 72 نفر در كربلا همراه امامشان حسين بن علي(ع) شهيد شوند و هركسي لياقت و صلاحيت اين فيض عظيم را ندارد. علامه بزرگوار و محدث كبير، مجلسي دوم مي‌گويد:

    «مردم، ابن عباس را به سبب عدم همراهي‌اش با سيدالشهدا(ع)، سرزنش مي‌­كردند. وي در جواب مي­‌گفت: همانا اصحاب حسين بن علي(ع) تعداد مشخصي بودند كه نه كم و نه زياد مي‌­شدند و قبل از شهادتشان نام‌هايشان مشخص و معلوم بود. و محمد بن حنفيه مي‌فرمود: نام اصحاب امام حسين(ع) و نام پدرانشان نزد ما اهل بيت نوشته شده و معلوم است».[109]

    عين همين پاسخ از محمدبن حنفيه نيز ذكر شده است. در «مناقب ابن شهر آشوب» آمده است كه از محمد بن حنفيه سؤال كردند چرا در  در «واقعه طف» شركت نكردي ؟

    در پاسخ گفت: «ان اصحابه عندنا لمكتوبون باسمائهم واسما ابائهم؛[110] اسامي شهداي كربلا و نام پدرانشان از قبل در نزد ما نوشته شده بود.»

    مامقاني نيز مي‌نويسد: جواب درست آن است كه ياران شهيد امام حسين‌(ع) افراد معيني بودند و شمار آنها 72 تن كه در تقدير الهي به اين افتخار رسيده بودند؛ سخني كه از خود محمد بن حنفيه نيز نقل شده است».[111]

     در جواب اين توجيه، تذكر چند نكته لازم و ضروري است:

    1.هرچند اين مسئله واقعيت دارد كه همۀ امور در «لوح محفوظ» ثبت شده و مقدرات نزد خداي متعال معلوم و مشخص است و هيچ چيزي نمي‌­تواند آنچه را كه مكتوب شده، تغيير دهد؛ ولي از سوي ديگر، انسان در اعمال خويش اختيار دارد و با نعمت اختيار، سنجش خوبي­‌ها و بدي­‌ها، و پاكي­‌ها و پليدي­‌ها امكان‌پذير است. لذا مستمسك قرار دادن اين امر، جز توجيهي براي كردار و رفتار خويش چيز ديگري نمي‌تواند باشد و از طرفي اين توجيه مي‌تواند ادّعا و بهانه‌اي براي همه كساني باشد كه از ياري امام حسين‌(ع) سر باز زدند. علاوه براينكه با اين توجيه مي­‌توان  حتي تمام تقديرها و گناهان را توجيه كرد.

    2.در صورت وجود چنين علمي، اين آگاهي اختصاص به امام معصوم‌(ع) دارد نه كسان ديگر؛ ديگران فقط بر اساس روايات شنيده بودند كه چنين رويدادي براي امام حسين‌(ع) رخ خواهد داد، اما اين كه ياران او چه تعداد و چه كساني خواهند بود، دست كم براي امثال ابن‌عباس و ابن‌حنفيه معلوم نبوده است.

    3. چنين آگاهي براي هيچ كس، چه امام و چه غير امام (بر فرض داشتن چنين آگاهي)، تكليف آور نيست. معصومان‌(ع) اعم از پيامبران و امامان نيز فقط براي اثبات نبوت و امامت و موارد مهمي از اين قبيل، از اين آگاهي بهره مي‌بردند، نه در زندگي عادي و شخص؛ زيرا چنانچه مي‌خواستند براي هر كاري از اين علم بهره ببرند، از بشر بودن خارج شده و ديگر نمي‌توانستند الگوي ديگران باشند.

    4.اين دليل شايد تا حدودي مشابه عقيده به جبر است كه عده اي در مقام توجيه جنايت خود در كربلا به آن تمسك نموده اند. وقتي ابن مطيع به عمر بن سعد اعتراض نمود كه چرا به خاطر حكومت ري امام(ع) را به شهادت رساند . وي گفت: «قتل حسين(ع) در تقدير از آسمان بود و چاره اي نداشتم.»[112]

    بنابراين لازمه ي پذيرش اين دليل تطهير تمام كساني است كه امام را ياري نكرده اند؛ چون آنان كه امام را ياري نكرده اند از روز ازل نام آنان در لوح محفوظ جزء اصحاب امام نبوده است.
    4.حضور نداشتن او به هنگام خروج امام

    بنابر قول عده‌­اي محمد بن حنفيه هنگام خروج اهل بيت از مدينه در آنجا نبود و پس از خروج امام(ع) با كاروان كوچكش از شهر، محمد وارد مدينه شد و از خروج امام(ع) مطلع گرديد.[113]

    لكن طبق مستندات تاريخي اين حرف يقيناً اشتباه است؛ چرا كه محمد نه تنها در مدينه بود، بلكه گفتارهايي نيز با آن حضرت داشت و حتي امام(ع) وصيت خويش را به محمد گفت و بر فرض كه در مدينه هم نبوده باشد، پس از اطلاع از حركت حضرت، چرا وي را همراهي نكرد؟!
    5. عدم وجوب همراهي حضرت

    مامقاني و عده‌­اي از رجاليون براي پاك كردن دامان محمد حنيفه و ديگر بزرگان عصر، همچون: عبدالله بن جعفر طيار و توجيه و علت تراشي براي عدم حضور آنان در كربلا مي‌نويسند:

    «والـحـسـين(ع) حين حركته من الحجاز وان كان يدري هو انه يستشهد بالعراق الا انه في ظاهر الـحـال لـم يـكـن ليمضي الي الحرب حتي يجب علي كل مكلف متابعته وانماكان يمضي للامامهٔ بمقتضي طلب اهل الكوفهٔ فالمتخلف عنه غير مؤاخذ بشي وانمايؤاخذ لترك نصرته من حضر الطف او كـان بـالـقـرب مـنه علي وجه يمكنه الوصول اليه ونصرته ومع ذلك لم يفعل وقصر في نصرته فالمتخلفون بالحجاز لم يكونوا مكلفين بالحركهٔ معه حتي يوجب تخلفهم الفسق ولذا ان جملهٔ من الاخـيار الابدال الذين لم يكتب اللّه تعالي لهم نيل هذا الشرف الدائم بقوا في الحجاز ولم يتامل احد في عدالتهم؛[114]

    «امام حسين(ع) وقتي از حجاز به طرف عراق حركت كرد، هرچند مي‌­دانست كه «شهيد» خواهد شد، ولي به حسب ظاهر قصد «جهاد» با دشمنان دين را نداشت تا بر هر مكلفي متابعت امام(ع) و همراهي او در جهاد واجب باشد، بلكه حضرت براي اينكه اهل كوفه وي را دعوت كرده و از او خواسته بودند تا امامت را بپذيرد، به عراق رفت. لذا هيچ ايرادي بر كساني كه همراه امام خارج نشدند و از حركت تخلف كردند، وارد نيست و فقط كساني مؤاخذه مي‌­شوند كه روز وقوع جنگ در كربلا حاضر بودند، اما به وليّ امر خويش ياري نرساندند يا در نزديكي آنجا بودند و مي‌­توانستند به امام نصرت برسانند، ولي هيچ عملي انجام ندادند و در ياري رساندن به آن جناب كوتاهي نشان دادند.[115] پس كساني كه در حجاز ماندند و با حضرت همراه نشدند، مكلف به رفتن نبودند، تا نرفتنشان موجب نقصشان و فسقشان شود. از اين رو، عده‌­اي از بزرگان كه نامشان در زمره شهداي كربلا نبود و تقدير الهي براي نيل آنان به اين شرف عظمي حاصل نشده بود، در حجاز ماندند و با اين حال، كسي در عدالتشان شك نكرده است».

    خلاصه آنكه نيامدن آنان به كربلا هر چند باعث محروميت از درجات والاي شهداي كربلا شد، ولي هيچ ايرادي بر عدالت و منزلت اينان وارد نشد؛ چرا كه آمدن آنها واجب نبود.

    مامقاني براي تاييد حرف خود به روايتي كه حمزة بن حمران نقل كرده، استدلال كرده است. وي (حمزه بن حمران) مي گويد:

    ما نزد حضرت صادق(ع) بوديم كه بحث امام حسين(ع) و عدم خروج محمد بن حنفيه به همراه حضرت مطرح شد. امام صادق(ع) فرمود: «اي حمزه! من در اين باره برايت سخن خواهم گفت و تو پس از اين مجلس درباره‏اش چيزي مپرس. هنگامي‏كه حسين(ع)آهنگ حركت كرد كاغذي خواست و نوشت:

    بسم الله الرحمن الرحيم. من الحسين بن علي(ع) إلي بني هاشم أمّا بعد فانّه من لحق بي منكم استشهد معي، و من تخلف لم يبلغ الفتح. والسلام.»[116]

    اما بعد، هر كس به ما بپيوندد، با من به شهادت مي‏رسد و هر كس به ما نپيوندد، به پيروزي نخواهد رسيد. والسلام.»

    مامقاني مي نويسد: «اين روايت دلالت دارد بر اينكه، كسي كه به حضرت ملحق نشود، به اين مرتبه عظمي كه همان شهادت در راه محبوب است، نائل نمي‌­شود، نه اينكه عقاب شود؛ زيرا اگر مقصود حضرت جز اين بود، بايد مثلاً چنين مي­‌فرمود: و من لم يلحق مع قدرته فهو مأخذ بذنبه؛ كسي كه قدرت دارد و با اين حال به من ملحق نمي‌­شود، گناه كرده و مؤاخذه خواهد شد».[117]

    اما به نظر مي رسد چنين توجيهي ضعيف است؛ زيرا:

    اولاً: امام هيچ گاه و در هيچ جاي سفر پر مخاطره شان از مكه تا كربلا كسي را مكلف به همراهي با خود نكرد حتي در شب عاشورا از ياران خود درخواست مي كنند كه جان و مال خويش را از اين حادثه به سلامت دربرند.

    ثانياً: ارزش افرادي كه امام را از مدينه يا مكه همراهي كردند و تا پايان هم در كنار آن حضرت ايستادند در اين نهفته است كه آنان بدون مكلف شدن و براساس شناخت و اطاعت و عشق به امام ايشان را همراهي كردند.  هيچ كدام از افرادي چون عباس، عبدالله و ... كه امام را در سفر به كربلا همراهي كردند و با وي به شهادت رسيدند، از طرف امام(ع) مكلف نشده بودند، لذا گرچه امام صريحاً افراد را در مدينه يا مكه به همراهي با خود در سفر به كربلا مكلف نكرد، اما از افرادي چون محمدبن حنفيه انتظار بيشتر مي رفت.

    ثالثاً: وجود احتمالات متفاوت در روايت مذكور، استدلال به آن را مخدوش مي­‌كند.  از جمله علامه مجلسي در مورد احتمالات اين روايت مي­‌گويد:

    «لم يبلغ الفتح؛ يعني رستگاري و پيروزي در دنيا، يا در آخرت و يا هم در دنيا و هم در آخرت، نصيب او نمي‌­شود و اين دليلي است بر اينكه محمد بن حنفيه:

    1. چون مي­‌دانست كه كشته مي‌­شود، همراه با امام نرفت.

    2. محمد بن حنفيه از اين سعادت محروم بود (چون در تقدير الهي چنين آمده بود).

    3. محمد بن حنفيه هيچ عذري براي نرفتن با امام نداشت؛ چون امام، حجت را تمام كرده و به او و ديگران فهمانده بود كه شهيد خواهد شد؛ لذا بر آنان واجب بود كه امام را ياري برسانند».[118]

    و در جاي ديگر مي­‌نويسد: «لم يبلغ الفتح؛ يعني رستگاري دنيا را نخواهد چشيد و از آن سودي نمي‌برد. ظاهر اين حديث دلالت بر مذمت محمد بن حنفيه دارد، ولي احتمال هم دارد كه معناي روايت اين باشد كه آن حضرت، محمد و بني هاشم را مخير كرده در اينكه بيايند يا نه. پس هركسي كه مخالفت و سرپيچي كند، باكي نيست».[119]
    6. دستور امام براي ماندن در مدينه

    در منابع كهن مانند «تاريخ طبري» و پس از آن در «كامل ابن اثير» سخني از اجازه امام به محمد براي ماندن در مدينه ديده نمي‌شود. تنها در منابع كهن، ابن‌اعثم اين مطلب را نقل كرده و به تبع او مستوفي هروي در ترجمه فتوح ابن اعثم آورده است.[120] اما در بسياري از منابع متأخر اين جريان نقل شده است.[121]

     از علامه سيد محسن امين و علامه مجلسي از محمد بن ابي‌طالب موسوي روايت مي‌­كند: هنگامي كه اباعبدالله با اهل بيت و يارانش از مدينه به سوي مكه حركت كرد، برادرش را در مدينه گذاشت به عنوان نيروي اطلاعاتي تا كوچك ترين تحركات دشمن و آنچه را كه در مدينه مي گذرد به اطلاع امام برساند. حضرت سيدالشهدا(ع) در وداع آخرش با محمد بن حنفيه، به وي چنين فرمود:

    «أمّا أنت يا أخي فلا عليك أن تقيم بالمدينة فتكون لي عيناً لا تخف عليّ شيئاً من أمورهم؛[122]

    اما تو اي برادر! ايرادي ندارد كه در مدينه بماني. پس بمان و به عنوان چشم من در مدينه باش تا هيچ چيز از امور اين شهر بر من مخفي نماند».

    ماموريت يافتن او از جانب امام نيز از اين جهت بود كه وقتي امام هيچ انگيزه اي از جانب محمد، مبني بر همراهي اش ملاحظه نفرمود او را در مدينه گمارد تا حوادث و حركات يزيد را به ايشان گزارش دهد.

    در بعضي كتاب ها آمده است كه بعد از قبول نكردن امام براي ماندن در مكه يا تغيير مسير حركت از كوفه به يمن، بغض در گلوي محمد بن حنفيه شكست. امام حسين(ع) دريافت كه محمد بن حنفيه مي خواهد در مدينه بماند. پس گفت: اي برادر، خداوند تو را پاداش نيك دهد كه نصيحت كردي و به صواب ارايه طريق نمودي. من تصميم دارم به مكه بروم. برادران و پسران برادرانم و يارانم با من هستند. نظر آنان و كار آنان، نظر و كار من است. اما تو در مدينه بمان. از آنان ( از حكومت)، دغدغه اي نداشته باش و تو عامل اطلاعاتي من در مدينه باش.

    البته نمي توان كناره گيري محمد بن حنفيه از جهاد را امري پسنديده تلقي كرد؛ زيرا اگر محمد اظهار همراهي مي‌نمود، به طور حتم امام از همراهي او استقبال مي‌كرد. او فرصتي داشت كه مثل برادرش عباس و ساير شهيدان كربلا، خود را به نهضت عاشورا پيوند زند و ستاره اي درخشنده در آسمان شهيدان كربلا باشد.

    اما واقعيت اين است كه امام زمان او، امام حسين(ع) آنچنان سرشار از كرامت و عزت با او برخورد مي كند كه گويي در مدينه ماندن محمد بن حنفيه، خود يك ماموريت جهادي و ويژه است.[123]

    طبق اين نقل، محمد نه تنها گناهي مرتكب نشده و خلاف واجبي را انجام نداده، بلكه بنابر امر مولايش حسين بن علي(ع)، ماندن بر او واجب بوده است ولي با عدم همراهي امام، ثواب كامل نبرده است.
    7. محافظه‌كاري و نداشتن تفكر انقلابي.

    يكي از احتمالات عدم حضور محمد بن حنفيه در قيام عاشورا اين است كه محمد در قبال حركت سيد الشهدا(ع) موضعي محتاطانه و محافظه‌كارانه داشته است. ابن‌حنفيه با اصل قيام عليه امويان مخالف نبوده، بلكه با تحليل ظاهري از قيام، با حركت امام به عراق نظر مساعد نداشته است و علت آن را فريب‌كاري و بي‌وفايي آنان با پدر و برادرش مي‌دانست، در حالي كه امام حسين‌(ع) به‌گونه‌اي ديگر مي‌انديشيد.

    همين نوع نگاه او به قيام امام حسين‌(ع) موجب محروميت وي از همراهي با سالار شهيدان شد؛ تعبيري كه در روايت ياد شده به آن تصريح شده است.

     وي با تمام درخشندگي و عظمتي كه در حيات او به چشم مي‌خورد و با وجود همۀ اصول اعتقادي كه به امامانِ هم عصر خويش داشت، در تحليل قضايا دچار خطا ­شد. از جمله اشتباهات وي، عدم همراهي با حسين بن علي(ع) بود.

    چگونه ممكن است محمد از خطرات و سختي‌هاي راه بر حسين(ع) اطلاع داشته باشد و حتي وي را از اين امر بر حذر بدارد، ولي خود براي دفاع از امام خويش اقدامي انجام ندهد؟

    هر چند جهاد واجب نبوده و امام نيز به قصد جهاد خارج نشده باشد، باز همراهي و ياري امام حسين(ع) بر او لازم و ضروري بود؛ او نيز مي بايست همچون ياران فداكار سيدالشهدا(ع) در راه تحقق اهداف وي كه همان اقامۀ عدل و عدالت و امر به معروف و نهي از منكر بود، به آن حضرت نصرت و ياري مي‌­رساند.
     جمع بندي و نتيجه گيري

    در مجموع مي‌توان نتيجه گرفت هرچند شهداي كربلا از مقام بسيار والايي برخورداند و سعادت بزرگي نصيب آنها شده است چرا كه آنها انسان هايي بودند كه جهاد در راه خدا را معنايي شگرف بخشيدند. آنها نشان دادند قيام در راه خدا در هر صورت پيروزي بزرگي است. آنها كشته شدند و در ظاهر شكست خوردند، امّا در واقع به پيروزي واقعي رسيدند و با مرگ، جاودانگي را به دست آوردند و خود را محبوب درگاه الاهي كردند. آنها به مقامي رسيدند كه كمتر كسي را توان رسيدن به مقام آنها است. اين فضيلت براي آنها به حدّي بوده كه آنها را با شهداي جنگ بدر يكسان دانسته اند.[124] آنها با مرگ در راه خدا به حياتي دست يافتند كه معناي واقعي زندگي بود.

    اما برخي از افراد سرشناس و موجّه در قيام كربلا حضور نداشتند و عذر نبودن آنها نيز تا حدودي قابل توجيه است؛ از اين جهت به صرف نبودن در كربلا از رستگاري و ايمان دور نمي شوند. هر چند غايبان در نهضت كربلا ضرر بزرگي كردند كه توفيق شهادت در كنار ابا عبدالله را به دست نياوردند،

    محمدبن حنفيه نيز كه يكي از اين افراد است، مسلماً براي شركت نكردن در نهضت كربلا، عذر موجهي داشته، لذا گناهكار نيست و قرايني بر اين امر دلالت مي كند از جمله:

    1.اگر وي در ياري نكردن ابا عبد الله مقصر بود، بايد در زمان حياتش به او اعتراض مي شد كه چرا امام را ياري نكردي، در حالي كه محمد بن حنفيه از مختار به جهت تأخير در كشتن عمر بن سعد گله مند بود. آيت الله خويي (ره) در اين باره مي گويد: محمد بن حنفيه در جلسه اي كه با شيعيان نشسته بود، از مختار به جهت تأخير در قتل عمر بن سعد گله مي كرد. سخنش تمام نشده بود كه سر دو نفر را نزد او حاضر كردند، پس سر به سجده گذاشت و دست به دعا برداشت و گفت: خدايا اين روز را براي مختار فراموش مفرما، او را بهترين پاداش از اهل بيت محمد (ص) عطا فرما، پس به خدا سوگند بعد از اين ديگر از مختار گله اي ندارم.[125]

    2. وقتي كه تاريخ را بررسي مي كنيم به نصوص تاريخي بر مي خوريم كه امام سجاد(ع) عمويش را به نيابت از خود براي مساعدت و همفكري با قيام ها وكيل كرد و اين نوعي تاييد محمدبن حنفيه است.

    3. آخرين نامه اي كه امام حسين(ع) از كربلا نوشت خطاب به محمد بن حنفيه است. بنابراين، اگر امام از برادرش - به جهت شركت نكردن در نهضت كربلا- ناراضي بود، هرگز آخرين نامه اش را به او نمي نوشت.

    4.در منابع تاريخي، روايتي از ناحيه معصومين(ع) وجود ندارد كه در آن وي به خاطر عدم شركت در نهضت عاشورا مورد مذمت و سرزنش قرار گرفته باشد. مسلماً اگر محمدبن حنفيه مقصر بود، در كلام ائمه و علما منعكس مي شد.

    بنابراين هر چند محمدبن حنفيه با عدم حضور در كربلا، فضيلت بزرگي را از دست داد، اما اين بدان معنا نيست كه او را مقصر بدانيم؛
     
    تهمتي ناروا به محمد بن حنفيه
    ابن عساكر در تاريخ خويش، و پس از او مزّي و ذهبي مدّعي شده‏اند كه پسر حنفيه هنگامي كه در مكه از تغيير اراده امام حسين(ع) و باز داشتن وي از رفتن به عراق نوميد گشت، از پيوستن پسرانش به‏امام حسين(ع)  نيز جلوگيري كرد.

    آن‏ها چنين نوشته‏اند: «حسين(ع) به مدينه [نامه‏] فرستاد و به دنبال آن باقي مانده بني‏عبدالمطلب كه نوزده مرد و زن و كودك بودند و شامل برادران، دختران و زنانش مي‏شدند، نزد وي آمدند. محمد بن حنفيه نيز آنان را همراهي كرد. وي در مكه ضمن ديدار با حسين به اطلاع او رساند كه امروز نظرش بر خروج نيست. ولي حسين نظر او را نپذيرفت. «فحبس محمد بن علي ولده[عنه] فلم يبعث معه احداً منهم حتي وجد حسين في نفسه علي محمد؛ محمد نيز پسرانش را از رفتن با او باز داشت. و هيچ كدام را با آن حضرت نفرستاد، به طوري كه حسين(ع) از محمد دلخور شد و گفت: آيا پسرانت را از رفتن به جايي كه من در آن كشته مي‏شوم باز مي‏داري؟

    محمد پاسخ داد: مرا چه نيازي است كه تو كشته شوي و آنها نيز به همراهت كشته شوند، هر چند كه مصيبت تو از آنان بر ما ناگوارتر است».[126]

    ولي اين موضوع كه محمد فرزندانش را از پيوستن به امام(ع) باز داشته باشد، نه در كتاب‏هاي ما، و نه در كتاب‏هاي ديگران- جز آنچه ابن عساكر و پس از او مزّي[127] و ذهبي[128] نقل كرده‏اند- نيامده‏است. ذهبي و همچنين مزّي اين روايت را به‏گونه مرسل نقل كرده‏اند و شايد آن را از ابن عساكر روايت كرده باشند. در سند روايت نيز بيش از يك مجهول وجود دارد؛ و در سلسله روايت كسي ديده مي‏شود كه خود ابن عساكر او را به سست ديني متهم مي‏كند، مثل بزاز.[129] ديگراني نيز هستند كه حديث‏شان قوي نيست، مانند ابن فهم.[130]

    از اين گذشته، چنين امري كار نكوهيده‏اي بود و در صورتي كه وقوع آن صحت داشت بعدها بر ابن‏حنفيه و پسرانش خرده گرفته مي‏شد و نشانه‏هاي آن در كتاب‏هاي تاريخي و روايي به چشم مي‏خورد. مثلًا محمد حنفيه و فرزندانش به وسيله يك يا چند تن از ائمه يا يكي از بني‏هاشم و يا ديگر مردم نكوهش مي‏شدند و از سوي ديگر محمد و فرزندان او از موضع خويش مبني بر نپيوستن به امام در مقام دفاع برمي‏آمدند؛ و چنين نكوهش و دفاعي در كتاب‏هاي چاپي و يا نسخه‏هاي خطي به ثبت مي‏رسيد.

    ولي ما نه بر صفحات تاريخ و نه احاديث منقول از ائمه درباره قيام حسيني و يا نقل‏هاي مربوط به خود محمد حنفيه و پسرانش در اين باره چيزي نديده‏ايم.

    از اينرو، مي‏بينيم كه آنچه ابن‏عساكر در اين باره نقل مي‏كند، يك افزايش دروغين تاريخي است؛ و هيچ بعيد نيست كه يكي از راويان اين سند تمايلات اموي داشته،[131]خواسته باشد كه يكپارچگي صفوف بني‏هاشم را در موضعگيري نسبت به قيام حسيني مخدوش سازد؛ و به ويژه از محمد حنفيه كه به امامت حسنين عليهما السلام و زين‏العابدين(ع)، به عنوان امام عصر خود پس از اميرالمؤمنين(ع)، اعتقاد داشت، بد بگويد.
    استقبال از كاروان اسيران

    هنگام ورود اهل بيت و بازماندگان حسيني به مدينه، محمد بن حنفيه مريض بود و در منزل استراحت مي كرد، اما هنگامي كه صداي شيون و ضجه مردم را شنيد گفت:

    به خدا سوگند همانند اين ولوله را نديده‌ام. اين ضجه و شيون براي چيست؟

    چون حال خوشي نداشت، غلام‌ها حقيقت را به او نگفتند و چون اصرار كرد، بعضي از آنها به او گفتند:
    امام حسين و اهل حرم او به مدينه بازگشته‌اند.

    گفت:« پس چرا نزد من نمي آيند؟»

    گفتند:« آنها در انتظار تو هستند.»

    او از جاي برخاست در حالي كه گاهي مي افتاد و گاهي مي ايستاد و مي گفت:

    «لا حول ولا قوه اله بالله العلي العظيم»

    گفت:« برادرم كجاست؟ ميوه دلم كجاست؟ حسين كجاست؟»

    به او گفتند:« برادرت حسين(ع) در بيرون مدينه خيمه زده است»

    از اين رو او را بر اسب سوار كردند و خادمانش در جلو حركت مي كردند تا از مدينه خارج شدند.

    چون نگاه كرد و به جز پرچم‌هاي سياه چيزي نديد پرسيد:

    اين پرچم‌هاي سياه چيست؟ به خدا قسم فرزندان اميّه، حسين را كشتند!

    پس ضجه‌اي زد و از روي اسب به زمين افتاد و از هوش رفت.

    خادم او نزد امام زين العابدين(ع) رفت و عرض كرد:

    اي مولاي من، عمويت را درياب كه الان روح از بدنش جدا مي‌شود.

    امام سجاد(ع) در حالي كه با دستمالي سياه اشك خود را پاك مي كرد، بر بالين عمويش آمد و سر او را به دامن گرفت. وقتي محمد بن حنفيه به هوش آمد به امام گفت:

    اي پسر برادرم، برادرم كجاست؟ نور چشمم كجاست؟ پدرت كجاست؟ جانشين پدرم كجاست؟ برادرم،

    حسين، كجاست؟

    امام(ع) پاسخ داد:

    عمو جان! به سوي تو آمده‌ام در حالي كه يتيم هستم. مردانمان را كشتند و زنانمان را به اسيري گرفتند و اكنون به جز كودكان و بانوان حرم كه همه مصيبت زده و گريان هستند، ديگر كسي را به همراه نياورده‌ام.

    اي عمو! اگر برادرت حسين را مي ديدي چه مي كردي؟ او كمك مي طلبيد ولي كسي به ياري او نمي شتافت.
    او با لب تشنه شهيد شد، در حالي كه همه حيوانات هم از آب سيراب شدند! محمد بن حنفيه فرياد جگرسوزي كشيد و باز از هوش رفت.[132]
     
    ادعاي امامت!
    از برخي روايات استفاده مي شود كه پس از شهادت حسين بن علي(ع)، محمد بن حنفيه عموي امام سجاد(ع) مدعي امامت شد و با علي بن الحسين(ع) در اين مساله به نزاع برخاست و به دليل اينكه فرزند اميرمومنان(ع) است و همچنين ازجهت سن و سال از علي بن الحسين(ع) بزرگ‌تر بوده و از نظر اخذ و نقل روايت در مرتبه بالاتري از امام سجاد(ع) قرار دارد،  خود را شايسته مقام امامت و جانشيني امام حسين(ع) مي دانست.

    مرحوم كليني با ذكر سند، از زراره نقل كرده است :

    امام باقر(ع) فرمود: هنگامي كه حسين بن علي(ع) به شهادت رسيد، محمد حنفيه از علي بن الحسين(ع) تقاضا كرد تا ملاقاتي خصوصي با ايشان داشته باشد. ملاقات صورت گرفت.

    در اين ديدار، محمد حنفيه به علي بن الحسين(ع) گفت :

    اي پسر برادر! تو خود مي داني كه پيامبر اكرم(ص) درباره امامت علي بن ابي طالب و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) وصيت فرمود و ايشان را به امامت منصوب داشت ولي هم اكنون كه پدرت حسين بن علي(ع) به شهادت رسيده، در زمينه امامت كسي را معرفي نكرده است. در اين ميان، من عموي تو و فرزند علي(ع) هستم و از نظر سني از تو بزرگترم. از اين رو شايسته است كه منصب امام و رهبري شيعه از آن من باشد و اين حق را براي من بداني!

     امام سجاد(ع) به او فرمود:

    « يا عَمِّ اتَّقِ اللهَ وَ لا تَدَّعِ ما لَيْسَ لَكَ بِحَقٍّ، انِّي اعِظُكَ انْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِليَن؛

    اي عمو! از‌ خدا بترس ‌و‌ ادعاي چيزي كه‌ از‌ آن تو‌ نيست نكن، من‌ تو‌ را‌ موعظه مي كنم، مبادا راه جاهلان را‌ بپيمايي!

     اي عمو! پدرم (صلوات خدا بر‌ او) قبل از‌ حركت به‌ سوي عراق، به‌ من‌ وصيت فرمود، وساعتي قبل از‌ شهادتش، در‌ مورد وصايت و امامت با‌ من عهد بست، اينك سلاح پيامبر(ص)، نزد من‌ است، ‌و در‌ اين وادي قدم نگذار كه‌ مي ترسم عمرت كوتاه، ‌و‌حالت پريشان گردد، همانا خداوند مقام امامت ‌و‌ وصايت را‌ در‌ نسل حسين(ع) مقرر فرمود،[133] اگر مي خواهي اين موضوع را‌ بفهمي (و كاملاً براي تو‌ اتمام حجت شود ‌و‌ روشن گردد) بيا با‌ هم كنار كعبه نزد حجرالاسود برويم ‌و‌ در‌ آنجا محاكمه خود را‌ نزد خدا ببريم ‌و‌ از‌ درگاه الهي بخواهيم تا‌ امام بعد از‌ امام حسين(ع) را‌ معين كند !

    امام باقر (ع) فرمود: اين ملاقات ميان محمد حنفيه و امام سجاد(ع) در شهر مكه صورت گرفت. (از اين رو، امام سجاد(ع)گواهي و داوري حجرالاسود را مطرح ساخت).

    محمد حنفيه پذيرفت، هر دو نزد حجرالاسود رفتند. امام سجاد(ع) فرمود: نخست تو از «حجر» بخواه تا اگر تو امامي، بر امامت تو گواهي دهد.

    محمد حنفيه ناگزير رو به حجر كرد و لب به دعا گشود و از خداوند خواست تا حجر را در تاييد امامت وي به سخن آورد! ولي دعايش نتيجه اي نداد!

    آنگاه امام سجاد(ع) فرمود: اگر تو وصي پيامبر(ص) و امام و صاحب ولايت بودي بي شك دعايت مستجاب مي شد. سپس خود دست به دعا برداشت و فرمود:[134]

    «اسئلك بالذي جعل فيك ميثاق الاوصياء و ميثاق الناس اجمعين لما اخبرتنا من الوصي و الامام بعد الحسين بن علي عليهما السلام؟

    يعني تو را سوگند مي دهم به آن كسي كه پيمان انبيا و اوصيا و پيمان همه مردم را در تو قرار داد، كه ما را آگاه سازي و بگويي وصي و امام پس از حسين بن علي(ع) كيست؟

    ناگاه «حجر» به جنبش در آمد، گويي كه مي خواهد از جايگاهش جدا شود و بر زمين بيفتد، و به زبان عربي فصيح گفت:[135]

    اللهم إنَّ الوصية و الامامة بعد الحسين بن علي(ع) إلي علي بن الحسين بن علي بن ابي‌طالب و ابن فاطمة بنت رسول الله(ص)؛

    خداوندا! (گواهي مي دهم كه) وصايت و امامت، پس از حسين بن علي(ع) براي علي بن الحسين بن علي بن ابي‌طالب، پسر فاطمه دختر رسول خدا(ص) رسيده است.

    در اين هنگام، محمد حنفيه كه به حقيقت پي برده بود، به ولايت و امامت وي اقرار كرد. سپس از امام سجاد(ع) عذر خواهي كرد و به راه افتاد.

    امام باقر(ع) در جرياني ديگر در اين باره فرمود: مالي از خراسان به مكه فرستاده شده بود كه محمد بن حنفيه گفت اين مال براي من است و من به آن سزاوارترم، علي بن الحسين(ع) به او فرمود : صخره[حجرالاسود] بين ما قضاوت خواهد كرد و محمد بن حنفيه با حجر الاسود سخن گفت اما او سخني نگفت و وقتي علي بن الحسين با آن تكلم نمود، حجرالاسود شروع به سخن گفتن كرده وگفت: «مال از آن تواست و تو وصي، فرزند وصي و امام، فرزند امام هستي». در اين هنگام محمد به گريه افتاد و گفت: اي پسر برادرم! من به تو ظلم كرده و حق تو را غصب نمودم.[136]

    اين روايات تصريح دارد كه هرچند محمد در ابتدا ادعاي امامت مي­كرد، ولي بعد از آنكه برايش ثابت شد امام سجاد(ع)، امام زمان اوست، از وي متابعت كرد، بلكه در بعضي روايات آمده: محمد بعد از آنكه حجرالاسود بر امامت و وصايت امام علي بن حسين(ع) شهادت داد، به پاي حضرت افتاد و او را بوسيد و ديگر به هيچ وجه با حضرت در اين موضوع صحبت و منازعه اي نكرد.[137]
     
    اقرار و اعتراف به امامت امام سجاد(ع)
    امام صادق(ع) در روايتي در اشاره به اين حقيقت، فرموده­ است:

    «ما مات محمد بن حنفيه حتي اقرَّ لعلي بن الحسين عليه السلام و كان وفاة محمد بن حنفية سنة اربع و ثمانين من الهجرة؛ [138]

    محمد حنفيه نمرد، مگر اينكه به امامت امام سجاد(ع) اقرار كرد و وفاتش در سال 84 هجري قمري است».

    امام باقر(ع) در پاسخ شخصي‌كه از امامت محمد حنفيه پرسيده بود فرمود: «او امام نبود و لكن هدايت شده، بود.»

    در مقدمه رساله «ذوب النضار»، در اين‌باره چنين آمده است:

    «محمد حنفيه از نظر سن و سال از امام سجاد(ع) بزرگتر بود، او مطيع محض امام(ع) بود و امام را بر خود، هم از نظر ديني و هم به عنوان يك واجب، مقدّم مي‌داشت و كمترين كاري را بدون رضايت او انجام نمي‌داد و سخني را كه امام راضي نبود، نمي‌گفت. اطاعت او نسبت به امام، مانند اطاعت رعيتي ساده از مولي بود و امر حضرتش را به عنوان ولي و امام خود اطاعت مي‌كرد و احترامش نسبت به مقام شامخ امامت امام سجاد(ع)، چون احترام بنده نسبت به مولايش بود.»[139]

    روايات زيادي نيز وجود دارد كه محمد در آنها به ولايت امري حضرت سجاد(ع) اقرار و اعتراف نموده است. گاه كساني با اين پندار كه محمد حنفيه امام است نزد او مي آمدند ولي وي آنها را به برادرزاده اش - علي بن الحسين(ع) - رجوع مي داد و مي گفت امام، آن حضرت است.

    1.ابوبصير از امام محمد باقر(ع) روايت كرده كه فرمود:

    ابوخالد كابلي كه مدت زيادي در خانه محمد حنفيه خدمت كرده بود و ارادت خاصي به وي داشت، بر اين اعتقاد بود كه محمد حنفيه نيز مانند پدر و دو برادرش - امام حسن(ع) و امام حسين(ع) - امام و حجت خدا درميان خلق است.

    ابوخالد مي گويد: روزي به محمد حنفيه گفتم:

    تو را به پيامبر اكرم(ص) و اميرالمؤ منين(ع) سوگند مي دهم كه حقيقت را به من بگويي! آيا تو خود همان امام و حجت خدا كه اطاعتش بر همگان واجب است، نيستي؟

    محمد حنفيه در پاسخ گفت: اي ابو خالد! مرا قسم بزرگي دادي! الامام علي وعليك وعلي كل مسلم الامام علي بن الحسين؛ امام من و امام تو و امام همه مسلمانان، علي بن الحسين(امام سجاد) است.[140]

    از اين زمان به بعد ابو خالد به جانب علي بن الحسين(ع) آمد، در نخستين ملاقات امام سجاد (ع) به او فرمود: مرحبا اي كنكر تو تاكنون نزد ما نمي آمدي ، چه اتفاقي افتاده كه اينجا آمدي ؟

    ابو خالد با شنيدن اين سخن تواضع كرد و سجده شكر براي خداوند به جا آورد و گفت: خداي را سپاس كه نمردم و امامم را شناختم.

    امام سجاد(ع) فرمود: از كجا امامت را شناختي ؟

    ابوخالد گفت: از اين كه شما مرا به اسمي خوانديد كه مادرم بر من نهاده و كسي از آن خبر نداشته است ! من در گذشته فاقد بصيرت و معرفت بودم و به اين پندار كه محمد بن حنفيه امام است! به او خدمت مي كردم. او به من گفت: كه او (علي بن الحسين) امام بر من و تو و همه مسلمانان است، اكنون دانستم كه شما امام به حق هستيد و اطاعت شما بر من و هر مسلماني ضروري است.»

    2.در روايت ديگري امام صادق(ع) مي فرمايد:

    ابوخالد كابلي نخست به امامت محمد حنفيه قائل بود ولي بارها شاهد بود كه محمد حنفيه علي بن الحسين(ع) را با تعبير «يا سيدي؛ اي آقاي من» مورد خطاب قرار مي دهد! و چنين خطابي از سوي كوچكتر نسبت به شخص بزرگتر صورت مي گيرد.

    ابوخالد كه محمد حنفيه را امام مي پنداشت با مشاهده اين موارد با تعجب از محمد حنفيه پرسيد: تو پسر برادرت - علي بن الحسين(ع)- را با تعبير يا سيدي مورد خطاب قرار مي دهي در حالي كه ديگران چنين تعبيري ندارند!

    محمد حنفيه گفت: علي بن الحسين(ع) امامت راستين است، او حجرالاسود را به شهادت و گواهي طلبيد و حجر به امامت او گواهي داد و گفت: «سلم الامر الي ابن اخيك فانه احق به منك؛ امامت را به فرزند برادرت واگذا، چرا كه او سزاوارتر از توست.»  لذا بر من ثابت شد كه وي سزاوار مقام امامت است.[141]

    3.ابن حمزه مي­گويد: «مردم وقتي نزد محمد حنفيه مي‌آمدند، به او مي­گفتند: السلام عليك يا مهدي.

     محمد به آنها مي­گفت: بله، من مهدي هستم؛ چون به سوي خير هدايت مي­كنم، ولي شما وقتي به من سلام مي­كنيد، به من بگوييد «السلام عليك يا محمد».[142]

    4.ابي بجير عالم اهوازي مي­گويد:

    «من معتقد به امامت محمد حنفيه بودم. يك سال براي اداي فريضه حج به مكه رفتم و امام محمد حنفيه را ديدم. يك روز خدمت ايشان بوديم كه پسر جواني از جلو ما رد شد. ابن حنفيه برخاست و به او احترام بسيار كرد و صورت او را بوسيد و به عبارت «اي آقا و مولاي من» او را خطاب كرد. وقتي جوان گذشت، ما با تعجب از او پرسيديم و جريان را جويا شديم. ايشان گفت: «هوَ والله امامي؛ به خدا قسم، او ـ علي بن حسين(ع) ـ امام من است». سپس جريان حجرالاسود را براي ما بيان كرد.[143]

    علامه وحيد بهبهاني نيز در پاسخ سؤال فردي كه مي­پرسد:

    نظر شما در مورد محمد حنفيه چيست؟ آيا او به امامت امام حسن، امام حسين وامام سجاد)عليهم السلام) معتقد بود يا نه؟ مي­گويد: «در اصول اعتقادي شيعيان ثابت شد كه اركان ايمان، توحيد، عدل، نبوت و امامت است. و حضرت محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر و امثال اين دو بزرگوار شأنشان اجل از آن است كه به غير از اين اعتقاد داشته باشند و از ايماني كه ملاك ثواب و عقاب است، خارج شده باشند.»[144]
    تحليل و بررسي جريان ادعاي امامت

    در مورد ادعاي امامت از جانب محمد چند احتمال وجود دارد:

    1.محمد حنفيه واقعاً از مسئله امامت بعد از برادرانش بي اطلاع بود و نصّي وجود نداشت كه امام بعد از حسين(ع) را معلوم كند و در مورد وصيت سيدالشهدا(ع) به علي بن حسين(ع) نيز بي‌اطلاع بود. لذا به جهت برجستگي­هايي كه در خود مي­ديد، ادعاي امامت كرد و اينكه امام سجاد(ع) در جريان حجرالاسود فرمود: «اي عموجان! من تو را موعظه مي­كنم تا از نادانان نباشي. همانا پدرم ـ درود خدا بر او باد ـ قبل از حركت به عراق به من وصيت كرد و ساعتي قبل از شهادتش نيز در مورد امامت با من تجديد عهد كرد و اين سلاح رسول خدا(ص) است كه نزد من است»، خود شاهد اين مدعاست؛ يعني حضرت سجاد(ع) محمد حنفيه را از وصيت پدرش آگاه كرد و او را از جهل و ناداني بر حذر داشت.

    امّا با توجه به نصوص و ادلّه صحيحي كه از پيامبر گرامي اسلام(ص) و حضرات امامان علي، حسن و حسين(عليهم السلام) در امامت امامان بعدي از نسل حسين(ع) به ما رسيده و حتي در پاره­اي از روايات به نام ائمه(ع) تصريح شده است،[145] بسيار بعيد به ذهن مي­رسد كه محمد حنفيه ـ كه خود از بستگان اهل بيت(ع) بود و با آنها حشر و نشر داشت و به مقتضاي «اهل بيت ادري بما في البيت» كه بايد از اين اخبار و نصوص اطلاع بيشتري داشته باشد، بي خبر بوده باشد!

    علاوه بر اين، با توجه به اهميت مسئله امامت و سفارش فراوان علي و حسن و حسين(عليهم السلام) چگونه ممكن است در زمان ائمه براي محمد اين سؤال مطرح نشده باشد كه امامِ بعد از برادرم حسين(ع) كيست، و در پي جواب آن برنيامده و از پدر يا برادرانش پرس و جو نكرده باشد. البته اين احتمال قوي است كه وي از وصيت برادرش به امام سجاد(ع) بي­اطلاع بوده و در روايت و تاريخ نيز اين وصيت به طور مشروح و صحيح ثبت نشده است، جز روايت امّ‌سلمه كه بنابر فرمايش مجلسي در مرآة العقول[146]روايت حسني است، ولي آن نيز به طور مستقيم روايت از خود حضرت سجاد(ع) نيست.[147]

    2.به دليل عدم اطلاع مردم از وصيت سيدالشهدا(ع) در مورد امامت و به خاطر برخي فضايل ابن حنفيه مانند كهنسالي، منتسب بودن به خاندان اهل بيت عصمت(ع) و فرزند بلافصل بودن امام علي بن ابي‌طالب(ع) و نيز كمالات و فضايلي كه براي مردم آشكار شده بود، احتمال داشت بعضي ضعفاي شيعه، محمد حنفيه را امام چهارم بدانند؛ همچنان كه عده­اي همچون: ابوخالد كابلي، ابي بجير اهوازي، ابن حيان و... معتقد به امامت وي بودند. لذا محمد خود اقدام به يك تاكتيك تبليغاتي كرد تا هم امامت و برتري امام سجاد(ع) را اثبات كند و هم از خويش نفي ولايت كند. كه در جريان حجرالاسود اين امر حاصل شد؛ يعني امامت خود را نفي كرد و امامت برادرزاده‌اش امام سجاد(ع) را ثابت و در پايان نيز خود به امامت تصريح كرد تا جاي هيچ شك و شبهه­اي باقي نماند.

    عده ­اي از بزرگان اين احتمال را داده­اند. از جمله:

    راوندي بعد از ذكر جريان مذكور، گفته است: گويند: محمد بن حنفيه اين كار را براي رفع شبهه مردم انجام داد و گرنه خود به امامت آن حضرت معتقد بود.

    و از قاضي نور الله در كتاب مجالس المؤمنين نقل شده كه فرموده است: اين محاكمه صوري بود براي اخراج شبهه از ذهن كيسانيه![148]

    علامه مجلسي نيز در ذيل حديث مذكور و گواهي حجرالاسود درباره امامت امام زين العابدين(ع) مي‌فرمايد:

    «راجع به محمد حنفيه، اخبار مختلفي وارد شده است، برخي از اخبار، دلالت بر جلالت قدر او دارد، چنانكه ميان شيعه مشهور است و برخي دلالت بر صدور بعضي از لغزش‌ها از وي دارد مانند همين روايت. ولي ممكن است، اين منازعه و مخاصمه او با امام چهارم(ع) صوري و ظاهري و روي بعضي از مصالح باشد.

    ازجمله اين كه مبادا ضعفاء شيعه بگويند: محمد بن حنفيه از علي بن الحسين(ع) بزرگتر و به امامت سزاوارتر است.».[149]  

    اين احتمال قوي است و توجه به سابقه درخشان محمد و فضايل و كمالات وي، اين مطلب را ثابت مي­كند؛ زيرا چگونه ممكن است كسي كه در پيشگاه ائمه پيشين آن چنان خاضع و فروتن بود و امر امامت را از جانب خدا مي‌دانست و مي­گفت:

    «خدا، محمد(ص) را برگزيد و محمد(ص)، علي(ع) را انتخاب كرد و علي، شما ـ حسن(ع)ـ را براي امامت برگزيد و شما، حسين(ع) را. ما تسليم شديم و رضا داديم. كيست كه به غير او رضا دهد! [150]

    كسي كه در امر امامت مي­گويد:

    «كنّا نسلّم به من مشكلات أمرنا؛[151] ما به فرمان خدا در امور مشكل- امامت- تسليم محض هستيم.»

    و عبارت «مشكل» را در مورد امامت به كار مي­برد، حال در مسئله امامت قصد منازعه داشته باشد و آن را براي خويش طلب كند؟

    عبارتي كه او در منازعه با امام سجاد(ع) آورده است نيز احتمال دوم را تقويت مي‌كند:

    «اي فرزند برادرم! مي­داني كه همانا پيامبر(ص) وصيت و امامت بعد از خود را به اميرمؤمنان(ع) داد و سپس به امام حسن(ع) و بعد از او نيز به امام حسين(ع) واگذار كرد و پدر شما به شهادت رسيد و براي جانشيني بعد از خود وصيتي نكرد و مي­داني كه من عموي تو و با پدرت از يك ريشه­ام و زاده علي(ع) هستم. من با اين سن و سال و سبقتي كه دارم، از شما كه جوانيد، به امامت سزاوارترم. پس با من در مساله جانشيني و امامت كشمكش و درگيري نداشته باش و امامت مرا بپذير.»[152]

    همچنين در مورد بسياري از افراد كه به امامت محمد اعتقاد داشته­اند، آمده كه وقتي از جريان حجرالاسود مطلع مي­­شدند و يا خود محمد به آنها مسأله را بيان مي­كرد، به امام سجاد(ع) مي­گرويدند و توبه مي­كردند و اين خود دالّ بر اين است كه محمد با اين عمل مستمسكي براي راهنمايي مردم به امامت امام سجاد(ع) پيدا كرده و در واقع اگر او قصد داشت كه ادعاي امامت كند، حاضر به رفتن نزد حجرالاسود نمي­شد و يا بعد از اين جريان باز هم مدعي امامت مي­شد و دست­كم خود مبلغ امام سجاد(ع) نمي­گرديد و تعداد معدود از ياران را نيز از خود نمي‌پراكند.

    شاهد واضح­تر اينكه در قيام مختار وقتي كوفيان نزد او آمدند تا از وي نظرخواهي كنند، خود آنان را نزد امام سجاد(ع) برد و حال آنكه بهترين موقعيت برايش فراهم شده بود تا امامت خويش را تقويت كند و با ياراني چون مختار و سربازانش، پرچم خلافت مسلمين را برپا كند.

    اينها خود شاهدي گويا و دليلي روشن بر عدم خبث باطني محمد در مورد امامت است و اين را مي­رساند كه وي قصدش هدايت ديگران و اتمام حجت بوده است.

    كلام اميرالمومنين علي(ع) نيز شاهدي ديگر بر اين حقيقت است. چنانكه از امام علي(ع) نقل شده:

     «محمدها ابا دارند از اينكه نافرماني خدا كنند. گفته شد: يا امير مؤمنان، محمدها چه كساني هستند؟ فرمود: محمد بن جعفر، محمدبن ابي بكر، محمد بن ابي حذيفه و محمد بن امير مؤمنان فرزند حنفيّه (حنفيّه لقب مادر محمد بوده كه از قبيله بني حنيفه بود).»[153]

    وقتي امام علي(ع) تصريح مي‏كند كه آنها از گناه ابا دارند معلوم مي شود كه محمد از اينكه به ناحق ادعاي امامت كند ابا داشته؛ زيرا اين بزرگترين گناه بوده است و معلوم مي‏شود منازعه او با امام سجاد(ع) يك منازعه صوري بوده تا به كساني كه مردّد بوده‏اند يا او را امام مي‏دانسته اند بفهماند كه امام بر حق علي بن الحسين(ع) است.

    احتمال سومي نيز در ميان است و آن اينكه محمد دچار وسوسه­هاي شياطين دروني و بيروني شده بود و با علم به امامت و فضيلت امام سجاد(ع) باز ادعاي امامت مي­كند؛ چون مي‌داند كه اقتضاي اينكه مردم ادعاي او را باور كنند، وجود دارد و عده­اي هستند كه از او متابعت كنند. لذا به منازعه برخاسته، ادعاي ولايت امري مؤمنان را مي­كند. و اينكه امام حسن(ع) در وقت شهادت، هنگام اشاره به امامت سيدالشهد(ع) به ابن حنفيه مي­فرمايد: «إني أخاف عليك الحسد؛ من مي­ترسم كه تو حسادت كني»، شايد مشعر به اين باشد كه در زمان امام حسن(ع) محمد با اينكه قائل به برتري اباعبدالله(ع) بر خودش بود و امامت او را مي‌دانست، ولي بر او حسادت مي­ورزيد؛ تا آنجا كه امام حسن (ع) درباره اين مسئله اظهار خوف مي­كند.

    اما اين احتمال بسيار بعيد و بلكه باطل است؛ زيرا فضايل محمد، اقتضاي اين امر را ندارد. علاوه بر اينكه عبارت «اني اخاف عليك الحسد» در بعضي كتب »اني لا اخاف»[154] است و علامه مجلسي مي­نويسد: «با توجه به حالات و زندگاني محمد حنفيه و امام حسن(ع) ظاهرتر و مناسب­تر اين است كه «اني لا اخاف» باشد.[155]

    عباراتي كه امام حسن(ع) در ادامه به محمد حنفيه مي‌گويد و تصريح به فضايل او مي­كند نيز مشعر بر اين است كه عبارت «لا اخاف» درست است.[156]
     
    ارتباط فرقه كيسانيه با محمد حنفيه
    كيسانيه به فرقه و گروهي گفته مي شود كه پس از امام حسين(ع) معتقد به امامت محمد بن حنفيه يكي از فرزندان اميرالمؤمنين شدند و امامت امام سجاد(ع) و ساير ائمه معصومين، از اولاد آن حضرت را قبول ندارند. اينها اعتقاد دارند پس از امام حسن و امام حسين عليهما سلام، امامت به برادر ايشان محمد بن حنفيه و پس از وي به پسرانش مي رسد و بر اين باورند كه محمدبن حنفيه همان «مهدي منتظر» است كه در كوه «رضوي» غايب شده و زنده است[157] و در آينده ظهور خواهد كرد و جهان را پر از عدل و داد مي­كند.

    بر اساس ادله بسياري اين فرقه، از فرقه‌هاي منحرف شيعه است. ائمه(ع) همواره از اين انحراف، به شدت جلوگيري مي‌كردند و در حدّ امكان، پيروان اين مكتب را ارشاد و هدايت و يا از آنان دوري مي‌جستند.

    اين در حالي است كه خود محمد حنفيه چنين اعتقادي به خود نداشت، و به امامت امام سجاد(ع) و فرزندان حضرت، اعتراف و اعتقاد داشت.[158] و جالب اين  است كه از مضمون برخي روايات به دست مي‌آيد كه اين طرز تفكر در زمان خود محمد حنفيه و بعد از مرگ او پيدا شد و اين فكر، قوّت گرفت.

    بدون شك و ترديد دست‌هاي مرموز بني‌اميه و سپس بني‌عباس، براي مخدوش كردن امامت اهل بيت، در دامن زدن به اين طرز تفكر، دخالت مؤثري داشته است، خصوصاً بني‌عباس؛ زيرا بني‌عباس قائلند كه امامت بعد از محمد بن حنفيه به فرزند او ابوهاشم، منتقل شد و ابوهاشم رسماً محمد بن علي بن عبدالله بن عباس، (پدر سفاح و منصور) را به امامت، منصوب و معرفي كرد. پس مي‌توان گفت كه بني‌عباس براي مشروع جلوه دادن حكومت خود، به عنوان امامت به اين ترفند دست زدند و به قول دكتر «حسن ابراهيم»: در واقع بني‌عباس وارث «كيسانيه» هستند.[159]

    بعضي گفته اند كه مختار بن ابي عبيده ثقفي نيز به اين مذهب دعوت مي نموده، اما اين مطلب  نه تنها ثابت نشده است[160] بلكه قراين متعددي وجود دارد كه خلاف اين قول را ثابت مي كند.

    در مورد اين فرقه و اعتقادات آن اختلافاتي وجود دارد. عده­اي آنها را پيرو شخصي به نام «كيسان» ـ كه از موالي و ارادتمندان علي(ع) بود، مي­دانند و عده­اي وي را از شاگردان محمد حنفيه برشمرده­اند. برخي اين فرقه را همان مختاريه دانسته و قائل‌اند وي معتقد به امامت محمد حنفيه بوده است. و به اين جهت اين گروه  را كيسانيه مي گويند. زيرا مختار به نام كيسان خوانده شده است؛ چرا كه رئيس شرطة او ابوعمره كيسان نام داشته است.  البته ديدگاه‌ها و اقوال ديگري نيز وجود دارد كه به همين اندازه كفايت مي شود.[161]

    در هر صورت، قدر مسلّم اين است كه محمد حنفيه خود ادعاي امامت نداشت  و تشكيل اين فرقه ارتباطي به محمد ندارد، بلكه اين فرقه بعد از وفات محمد حنفيه به صورت يك حزب شيعي وارد صحنه عقايد اسلامي شد و همانند زيديه كه بعد از وفات زيد بن علي تأسيس گرديد و ساحت مقدس زيد از آن مبرا است، دامان محمد نيز از اين فرقه پاك است.
     
    حمايت از قيام هاي عليه امويان
    محمد حنفيه پس از شهادت امام حسين(ع) و اهل بيت او در كربلا، بسيار اندوهگين و سوگوار بود و نفرتي تمام از دستگاه جبار امويان در او پديد آمده بود. به همين جهت قيام هايي كه پس از شهادت امام حسين(ع) بر ضد امويان برپا مي شد، مورد تاييد محمد حنفيه قرار مي گرفت. نمونه بارز آنها، قيام مردم مدينه به رهبري عبدالله بن حنظله - معروف به واقعه حره - و قيام مختار در كوفه است.

    يكي از فرزندان او، به نام جعفر بن محمد در واقعه حره كه مسلم بن عقبه به فرمان يزيد بن معاويه، مردم بي گناه مدينه را قتل عام كرد، در ذي الحجه سال 63 قمري به قتل رسيد. همچنين محمد حنفيه به خاطر پشتيباني از قيام مختار در كوفه، سختي ها و فشارهاي زيادي از سوي عبدالله بن زبير (حاكم خود خوانده حجاز) و عاملانش تحمل نمود.

    نقش محمد حنفيه در قيام مختار
    پس از شهادت امام حسين(ع) مختار بن ابي عبيد ثقفي به خونخواهي امام حسين(ع) برخاست. قيام مختار دومين قيام شيعي بود كه با شعار خونخواهي امام حسين(ع) در كوفه صورت گرفت. محمد حنفيه، فرزند گرامي اميرالمومنين(ع) مهم‌ترين نقش را در قيام مختار به عهده داشته است.

    او در حقيقت رهبري قيام و فرمانده واقعي نهضت بود، و مختار با او مشورت كرد و از او اجازه قيام گرفت و پس از آن كه به كوفه آمد و قيامش را اعلام نمود، رسماً خود را نماينده محمد حنفيه، معرفي كرد. و شيعيان امر او را، به خاطر فرمان محمد حنفيه پذيرفتند، و براي اطمينان، گروهي را به مدينه به نزد او فرستادند، تا كاملاً از ادعاي مختار، مطمئن شوند.

     عـبدالرحمن بن شريح مي‌گويد: جمعي از سران شيعه در خانه سعد بن ابي سعر حنفي، كه از چهره‌هاي برجسته شيعه بود، جلسه‌اي تشكيل دادند.

    عبدالرحمن، كه از بزرگان كوفه بود، در آن جلسه چنين گفت: مختار مي‌خواهد قيام كند و ما را بـه همكاري و ياري خويش دعوت نموده و ما هم بيعت او را پذيرفته‌ايم، ولي نمي‌‌‌دانيم كه واقعاً او از طرف  ابن حنفيّه ماموريت دارد يا خودش اين چنين تصميم گرفته است.

    او پيشنهاد داد جـمـعـي از سـران شـيـعـه به حجاز بروند و با اهل بيت پيامبر و بازماندگان امام حسين(ع) به ويـژه مـحـمـد حـنـفـيـّه، ديـدار كـنند تا قضيّه روشن شود. آن جمع پيشنهاد را پذيرفتند و به حجاز رفتند و  به ملاقات محمد حنفيّه رفتند.

    اسود بن جراد كندي گويد: به ابن حنفيه گفتم: « نزد تو حاجتي داريم.» گفت: «سري است يا علني؟» گفتيم: سري است. گفت: پس كمي صبر كنيد.

     وي مي گويد: اندكي گذشت تا اينكه وي به گوشه رفت و ما را پيش  خود خواند كه به طرف وي رفتيم. عبد الرحمن بن شريح سخن آغاز كرد و بعد از حمد و ستايش پروردگار،گفت: «اما بعد، شما خانداني هستيد كه خدا فضيلت را خاص شما كرده و به سبب پيامبري اعتبارتان داده و حقتان را بر اين امت بزرگ كرده كه هر كه منكر حقتان باشد راي خطا دارد و نصيب ناچيز. به مصيبت حسين رحمة الله عليه دچار شديد كه خاص شما بود اما مصيبت عامه مسلمانان نيز بود.

    مـخـتـار ثقفي به كوفه آمده و مدّعي است كه از طرف شما ماموريت دارد و ما را به كتاب خدا و سـنـّت پـيـامبر و خونخواهي اهل بيت پيامبر و دفاع از مظلومان دعوت كرده است. مي‌خواستيم نظر شما را بدانيم.

    اگر چنين باشد، با همه وجود، از او حمايت خواهيم كرد و اگر چنين نباشد، او را ترك خواهيم نمود.

    وي در ادامه مي گويد: ما نيز يكي يكي مانند عبدالرحمن بن شريح سخناني گفتيم و محمدبن حنفيه نيز همه را گوش داد. بعد از تمام شدن سخنان ما، او شروع به سخن كرد و گفت: «اما بعد آنچه گفتي كه خدا فضيلت را خاص ما كرده، خدا آن را به هر كه بخواهد  مي دهد، كه خدا فضل بزرگ دارد، خدا را حمد مي كنم.

    اما آنچه از ابتلاي ما به مصيبت حسين گفتي، اين در كتاب خدا بود و حادثه‏اي بود كه بر وي رقم رفته بود و كرامتي بود كه خدا به او ارزاني داشت و خداوند به واسطه اين آزمايش و ابتلا منزلت گروهي بالا برد و و برخي ديگر را به زير آورد و امر الهي مقدر و حساب شده است.

    اما اين كه شما گفتيد كسي شما را براي خونخواهي ما دعوت كرده است. به خدا سوگند، دوست دارم خـدا بـه وسيله هر يك از بندگان خود كه بخواهد انتقام خون ما را از دشمنانمان بگيرد. اين نظر من است. براي خودم و شما از خدا آمرزش مي‏خواهم.»[162]

    و به روايت ابن نما وقتي انقلابي‏هاي كوفه نزد محمدبن حنفيه آمدند و به او گفتند مختار قيام كرده است، نمي‏دانيم آيا اين قيام مورد تاييد است‏يا نه؟ اگر مورد تاييد است ماهم وارد شويم. او گفت:

    «قوموا بنا الي امامي و امامكم علي بن الحسين؛ برخيزيد نزد امام من وامامتان علي بن الحسين برويم.»

     فلما دخلوا عليه اخبر خبرهم الذي جاوالاجله؛ وقتي بر حضرت وارد شدند محمدبن حنفيه خدمت امام گزارش داد كه اينان با چه هدفي آمده‏اند».

    امام سجّاد(ع) كه مصلحت را در رابطه مستقيم با اين قيام نمي ديد؛ زيرا امام سجاد(ع)  به خاطر داشتن منصب امامت و رهبري شيعه و همچنين به از اين جهت كه ولي دم شهداي كربلاست، از سوي حكومت شديداً تحت نظارت بود.

    به اين دليل، امام زين العابدين(ع) ضمن تاييد كلي حركت، آنان را به محمد بن حنفيه حواله داد و عموي خود را در اين امر جانشين و نماينده خود معرفي كرد و فرمود:

     «يا عَمُّ، لَوْ انَّ عَبْداً تَعَصَّبَ لَنا اهْلَ الْبَيْتِ لَوَجَبَ عَلَي النَّاسِ مُوَّازِنُهُ وَ قَدْ وَلَّيْتُكَ هَذَا الْامْرَ فَاصْنَعْ ما شِئْتَ؛[163]

    عمو جان، اگر برده‏اي هم به پشتيباني از ما اهل بيت خروج كند، برمردم واجب است كه او را كمك كنند و من مسئوليت اين امر «ورود در قيام مختار را» به تو واگذار كردم هر گونه صلاح مي داني عمل كن.»

    پـاسـخ صـريـح و قـاطـع امـام، تـكـليـف را روشن كرد و سران شيعه شاد شدند و با خود گفتند: امام و محمد حنفيّه به ما اجازه قيام دادند. آنان به كوفه بازگشتند.

    مختار وقتي از رفتن آنها آگاه شد، ناراحت شد كه مبادا آنان بازگردند و محمدبن حنفيه نظر موافق ندهد و بواسطه آن، شيعيان كوفه از اطراف او پراكنده شوند.

    وقتي آنان به كوفه بازگشتند، قبل از رفتن به خانه هاي خود نزد مختار آمدند. مختار از آنان پرسيد: چه خبري آورده ايد؟ پاسخ دادند: ما ماموريت داريم كه تو را ياري كنيم.

     مختار با شادي گفت: الله اكبر، مرا ابـواسـحـاق گـويـنـد. بـرخـيـزيـد و دسـت بـه كـار شـويـد و شـيـعـيـان را آمـاده قـيـام كنيد.[164]

    پس گروهي نزد او حاضر شدند. مختار به آنان گفت: جماعتي به مدينه نزد محمدبن حنفيه رفته اند و او به آنان گفته است كه مختار وزير و فرستاده من است و دستور داده كه از من در آنچه شما را مي خوانم، پيروي كرده و اطاعت نماييد و آن چيزي نيست جز مبارزه با دشمنان و خونخواهي اهل بيت پيامبر(ص).[165]

    بعد از آنكه مختار سخن گفت: عبدالرحمن بن شريح رئيس گروهي كه به مدينه نزد محمد بن حنفيه رفته بودند به پا خواست و گفته هاي مختار را تاييد كرد و چنين گفت: ما خواستيم بر خود و بر عموم مردم حقيقت روشن شود به مدينه نزد محمدبن حنفيه فرزند علي(ع) رفتيم و از او راجع به اين قيام و آنچه مختار ما را به آن دعوت مي كند سوال كرديم. به ما فرمان داد تا او را كمك و ياري نماييم و در راه هدفي كه دارد مبارزه نماييم و به آنچه فرمان مي دهد اطاعت كنيم. ما با خوشحالي و اطمينان كامل بازگشتيم. شك و ترديد و دودلي از ما برطرف شد و اكنون با بصيرت و بينايي كامل اقدام به جهاد با دشمنان مي كنيم. شما كه حاضريد به غائبين اطلاع دهيد تا خودشان را آماده كنند.

    بعد از عبدالرحمن يكي پس از ديگري از آنان كه به مدينه رفته بودند به پا خاسته و همانند عبدالرحمن قيام و دعوت مختار را تاييد كردند.[166]

    از اينجا به خوبي روشن مي شود كه محمدبن حنفيه نماينده امام سجاد(ع) در اين قيام‏ بوده است و ايشان محمد حنفيه را براي هدايت و نظارت بر اين قيام مأموريت داد؛ زيرا محمد بن حنفيه از طرف دستگاه حاكم متهم به مخالفت و معارضه نبود. بنابراين تاييد او در واقع تاييد امام سجاد(ع) مي باشد.
     
    دعوت از ابراهيم بن مالك اشتر
    مختار در كوفه با شيعيان بني هاشم رفت و آمد داشت و آنها نيز پيش او رفت و آمد مي‏كردند، مختار آنان را دعوت مي‏كرد كه با او براي انتقام گرفتن از خون حسين (ع) قيام كنند و گروه زيادي دعوت او را پذيرفتند كه بيشتر از قبيله همدان بودند و گروه بسياري از ايرانيان كه در وفه بودند و معاويه براي ايشان مستمري تعيين كرده و معروف به حمراء بودند و شمارشان حدود بيست هزار مرد بود با او همراه شدند.

    در آن هنگام عبد الله بن مطيع از سوي ابن زبير فرماندار كوفه بود و به مختار پيام داد اين گروههايي كه صبح و شام پيش تو مي‏آيند چيست؟ مختار گفت اين جا بيماري است كه مردم به عيادت او مي‏آيند.

    گروهي از ياران مختار به او گفتند: اشراف و روساي كوفه به همراه عبدالله بن مطيع قصد مقاتله و جنگ با تو را دارند اگر ابراهيم بن مالك اشتر با ما هم دست شود اميد آن داريم كه به اذن خدا بر دشمن غالب شويم؛ زيرا او مردي شجاع و دلاور و فرزند مردي بزرگ و خانداني اصيل و داراي قبيله و عشيره اي است كه تعدادشان زياد و داراي عزت و شوكتند.

    مختار گفت: ابراهيم را ملاقات كرده و او را دعوت نماييد.

    آنان نزد ابراهيم آمده و جريان را به اطلاع او رساندند و از او خواستند مختار و يارانش را كمك و استمداد نمايد. آنها به او گفتند: پدرت مالك اشتر از ياران و دوستان علي(ع) و اهل بيت(ع) بوده است.

    ابراهيم گفت: من دعوت شما را اجابت مي كنم كه خونخواهي حسين و اهل بيت را بنماييم مشروط بر اين كه مرا امارت دهيد و من امير شما باشم.

    آنان گفتند: تو شايستگي امارت را داري اما اين كار ممكن نيست؛ زيرا مختار از ناحيه محمدبن حنفيه آمده است و او ماموريت دارد با دشمنان اهل بيت(ع) بجنگد و ما امر شده ايم كه از او اطاعت كرده و او را ياري نماييم.

    ابراهيم سكوت كرد و به آنان پاسخي نداد. آنها نيز نزد مختار بازگشته و جريان را به او رساندند.[167]

    سه روز بر اين منوال گذشت آنگاه مختار با تعدادي از يارانش و شعبي و پدرش به سوي ابراهيم آمد و بر او وارد شدند. ابراهيم براي مختار جايي مهيا كرد و او را در آنجا نشانيد و خود كنار او نشست. مختار كه مردي زبان‏آور بود لب به سخن گشود، نخست نيايش و ستايش خداوند و درود بر پيامبر(ص) را بيان كرد و سپس خطاب به ابراهيم چنين گفت:

    خداوند متعال تو و پيش از تو پدرت را به دوستي و ياري دادن و شناخت منزلت بني هاشم و حقوقي كه خداوند براي ايشان واجب فرموده گرامي داشته است. و اكنون اين نامه مهدي محمدبن علي اميرالمومنين است كه بهترين افراد و فرزند بهترين آنهاست بعد از انبياء و رسل الهي. او از تو خواسته است كه ما را كمك و ياري نمايي. پس اگر ما را ياري نمودي، سود كردي و اگر نپذيرفتي، اين نامه حجت خدا بر تو، و خدا پيامبر و اهل بيت او را از تو بي نياز مي گرداند.

    مختار نامه را به شعبي تسليم كرده بود. چون سخن مختار تمام شد شعبي نامه را به ابراهيم داد. او مهر آن را گشود. نامه اي طولاني بود كه در آن آمده بود: «بسم الله الرحمن الرحيم. از محمدالمهدي به ابراهيم اشتر. سلام عليكم. مختار را به سوي تو فرستادم و او را انتخاب كرده و امر نمودم كه با دشمنان قتال كند و خونخواهي اهل بيت مرا بنمايد. خود و قبيله ات او را ياري نماييد.[168]

    و در پايان نامه ابراهيم را به اعانت مختار و همكاري با او ترغيب كرده بود.

    ابراهيم چون نامه را خواند به مختار گفت: محمد وقتي براي من نامه مي فرستاد نام خود و پدرش را مي نوشت و اكنون در اين نامه نوشته است: محمد المهدي!

    مختار گفت: آن مربوط به زمان ديگري است و اكنون زمان ديگر و موقعيت ايجاب كرده كه چنين بنويسد.

    ابراهيم گفت: چه كسي مي داند كه نامه از محمدبن حنفيه براي من است؟

    يزيد بن انس و احمر بن سقيط و عبدالله بن كامل و ديگران شهادت دادند كه اين نامخ محمدبن حنفيه است كه براي او فرستاده است.

    شعبي گفت: مگر من و پدرم كه از آن اطلاعي نداريم.

    وي در ادامه مي گويد: پس از گواهي همه آن گروه كه فقط من و پدرم در بين آنها نبوديم، ابراهيم از صدر مجلس برخاست و مختار را در بالاي مجلس نشانيد به او گفت: دست خود را بده تا با تو بيعت كنم. آنگاه با مختار بيعت كرد و دستور داد ميوه و شربتي از عسل آوردند و ما خورديم و بعد از آن برخاستيم...

    شعبي گويد: هنگام بازگشت ابراهيم دست مرا گرفت و خواست تا با او باز گردم. چون برگشتيم به خانه او رفتم. وي به من گفت: چه شد كه تو و پدرت گواهي بر صحت نامه ندادي؟ آيا مي پنداري كه اينان شهادت به ناحق داده اند؟

    گفتم: اينان گواهي دادند و اينها از سادات قراء و بزرگان كوفه و سواران عرب اند و به جز حق نمي گويند...

    سپس ابراهيم گفت: نام اين جماعت را براي من بنويس. زيرا من تمامي آنها را نمي شناسم. پس نوشت:

    بسم الله الرحمن الرحيم اين چيزي است كه بر آن سائب بن مالك و زيد بن انس و احمربن شميط و مالك بن عوف و ... - و نام تمام آنان را ذكر كرد- شهادت مي دهند كه محمدبن علي(ابن حنفيه) نامه به ابراهيم نوشته است واو را به ياري كردن مختار و قيام با او امر نموده تا با دشمنان بجنگد و خونخواهي اهل بيت(ع) نمايد. و بر ابن جماعت كه شهادت داده اند نامه از جانب محمدبن حنفيه است، شراحيل بن عبدالله و ابوعامر شعبي و عبدالرحمن بن عبدالله و عمارب بن شراحيل گواهي دادند....[169]
     
    تمجيد ابن حنفيه از مختار و  ابراهيم اشتر
    پس از اين كه مختار بر شهر كوفه مسلط شد و نماينده ابن زبير را از آنجا بيرون كرد، ماموريت اصلي خود يعني كشتن قاتلين امام حسين(ع) را آغاز كرد. وي اعلام  نمود:

    «هر كس در خانه خويش را به روي خود ببندد، امنيت خواهد داشت، مگر كسي كه در ريختن خون فرزندان پيامبر مشاركت داشته باشد، بسياري از اشراف كه در ماجراي كربلا دست داشتند به سمت بصره فرار كردند.

    اما ياران مختار بسياري از آنان را دستگير كرده و نزد وي مي آوردند. او نيز دستور مي داد كه آنان را به قتل برسانند. حتي دست و پاي بعضي را كه جرمشان سنگينتر بوده قطع كرده و به قتل مي رساندند.

    قيام مختار كه به انگيزه خونخواهي شهداي كربلا و به واسطه حمايت محمدبن حنفيه نيرو و قوت گرفته بود، به هدف اصلي خود يعني انتقام از كشندگان امام حسين(ع) نائل آمد و اين هدف محقق شد به طوري كه عاملين اصلي به سزاي اعمال خود رسيدند.

    مختار براي اظهار ارادت به خاندان اهل بيت(ع) و تسكين دل ايشان، بعد از كشتن قاتلين امام حسين(ع)، سر بعضي از آنها را نزد محمدبن حنفيه فرستاد كه مورد تمجيد و دعاي محمدبن حنفيه قرار گرفت از جمله افرادي كه مختار سر آنها را همراه با هدايايي نزد محمدبن حنفيه فرستاد عبارتند از:

    1.عمربن سعد و فرزندش حفص

    علت اقدام مختار به كشتن عمربن سعد اين بود كه يزيد بن شراحيل انصاري نزد محمدبن حنفيه آمد و بر او سلام كرد و بين آنان سخناني رد و بدل شد تا اين كه صحبت از مختار به ميان آمد. محمدبن حنفيه گفت: مختار مي پندارد كه شيعه ماست در حالي كه كشندگان حسين بر كرسي ها نشسته و با او صحبت مي كنند.

    يزيد بن شراحيل چون به كوفه بازگشت نزد مختار آمد و او را از آنچه محمدبن حنفيه گفته بود، آگاه ساخت. مختار نيز تصميم بر كشتن او گرفت.[170]

    وي سر عمربن سعد و فرزندش حفص را به سوي محمدبن حنفيه فرستاد[171] و در نامه اي به او چنين نوشت:

    «بسم الله الرحمن الرحيم. از مختار بن ابي عبيد به مهدي محمدبن علي.

    سلام بر تو اي مهدي. من خدا را حمد مي كنم، آن خدايي كه شريكي ندارد. اما بعد خدا مرا عذابي بر دشمنان شما قرار داده است. دشمنان شما برخي اسير و گروهي متواري و فراري و دسته اي مقتول و بعضي رانده شده اند. پس خدا را سپاس مي گويم كه كشندگان شما را كشت و ياوران شما را نصرت داد. من سر عمربن سعد و فرزندش را نزد شما فرستادم و بر هر كسي از كشندگان حسين و اهل بيتش دست يافته او را كشتم و خدا از انتقام گرفتن از باقيمانده آنها عاجز نيست و من آنان را رها نمي كنم تا زماني كه احدي از آنها بر روي زمين نباشد. پس نظر و راي خودت را براي من بنويس تا من متابعت كرده و بر آن باشم. سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.»[172]

    2.عبيدالله بن زياد

    وقتي ابراهيم اشتر و يارانش بر لشكريان شام غلبه كردند، سر عبيدالله بن زياد و ديگر فرماندهاني سپاه شام را براي مختار فرستاد.

    مختار نيز سر عبيدالله و حصين بن نمير و شرحبيل و سر عده اي فرماندهان شام را با سي هزار دينار براي محمدبن حنفيه فرستاد[173] و در نامه اي به او چنين نوشت:

    «همانا جمعي از ياران و شيعيان شما را به سوي دشمنتان عبيدالله بن زياد گسيل داشتم تا انتقام خون برادرت حسين را بستانند. ايشان با خشم بر دشمنان و تاسف و تاثر  فراوان بر مظلوميت امام حسين(ع) از شهر و وطن خود خارج شدند و نزديك نصيبين با آنها روبه رو گرديدند و پروردگار آنها را مغلوب كرد و آن دشمن خدا را كشت و خدا را حمد مي كنم كه انتقام خون شما را گرفت و ستمكاران را در دشت و صحرا و دريا هلاك كرد و بدين وسيله دردهاي دل مومنان را شفا بخشيد و خشم آنان را فرو نشانيد.[174]

    وقتي سرها و اموال و نامه را نزد محمدحنفيه كه در آن زمان در مكه بود، بردند، وقتي چشمش به سر عبيدالله بن زياد افتاد، به سجده رفت و خدا را شكر نمود و براي مختار دعا كرد و گفت:

    «خدايا او را بهترين پاداش عطا فرما كه انتقام خون ما را گرفت و به اين جهت او  را بر تمام فرزندان عبدالمطلب حق واجب است.

    خدايا ابراهيم اشتر  را بر دشمنان پيروز گردان و به هر چه رضا و خشنودي تو در آن است، او را موفق  بدار و او را در آخرت و دنيا مشمول غفران خود قرار بده.»[175]

    آنگاه محمدبن حنفيه سر عبيدالله بن زياد را خدمت امام سجاد(ع) فرستاد و چون آن سر را بر آن حضرت وارد كردند امام(ع) مشغول خوردن غذا بودند. حضرت وقتي سر عبيدالله را ديد سجده شكر به جا آورد و فرمود: خدا را سپاس مي گويم كه انتقام مرا گرفت. خداوند مختار را جزاي خير دهد. مرا بر عبيدالله بن زياد وارد كردند در حالي كه او غذا مي خورد و سر پدرم در پيش روي او بود از خدا خواستم كه مرا نميراند تا آنكه سر ابن زياد را در كنار سفره ام ببينم.

    سپس محمدبن حنفيه پول هايي را كه مختار فرستاده بود، ميان بستگان و شيعيان در مكه و در مدينه بين فرزندن مهاجرين و انصار تقسيم كرد.[176]

    3.شمربن ذي الجوشن

    پس از آن كه توطئه شورش در كوفه توسط مختار و يارانش سركوب شد اشراف و بزرگان كوفه از ترس جان خود از آن شهر گريختند. از جمله فراريان شمربن ذي الجوشن بود. مختار افرادي را به تعقيب وي فرستاد و بعد از شناسايي محل، شمر و تمام همراهانش را كشتند و سرهاي آنان را بريدند و پيش مختار آوردند.  مختار هم سر شمر را براي محمد بن حنفيه به مدينه فرستاد.[177]
    مكاتبه مختار با محمدبن حنفيه

    بعد از اين وقايع(انتقام از قاتلين امام حسين(ع) و قصاص عاملين آن)، مختار در سياست جديدي سعي كرد تا ضمن مكاتباتي با ابن زبير راهي براي مقابله‏ي مشترك با امويان و عبدالملك بن مروان جست و جو كند؛ وي در اين سياست مي‏خواست ابتكار عمل را در دست بگيرد و در فرصت مناسبي بر نيروهاي ابن زبير غلبه كند؛ از اين رو نيروهايي را به منظور اتحاد با ابن زبير براي مقابله با امويان و نيز به عنوان يك نيروي مستقل و حامي ابن حنفيه، به سوي حجاز گسيل كرد.

    اما ابن زبير كه اعتمادي به قول و قرارهاي مختار نداشت، به پيشنهادهاي او وقعي ننهاد.

    به هر حال، نيروهاي مذكور در بين راه و در پي ترفند فرمانده سپاهيان ابن زبير قتل عام شدند و همين امر باعث شد كه اعتماد و احتمال همكاري ميان ابن زبير و مختار به طور كامل زايل شود.

    مختار بلافاصله پس از اين شكست طي نامه‏اي به ابن حنفيه، منظور خود از اعزام اين نيرو را حمايت از او اعلام كرد و خواستار تأييد و همراهي او براي غلبه بر ابن زبير شد. پس از اين ابن زبير به سياست خصمانه مختار به طور كامل وقوف يافت.

    پس از قتل عام سپاهيان مختار به وسيله‏ي ابن زبير، مختار مجدداً در صدد برآمد كه تأييداتي براي مقابله با ابن زبير از محمد بن حنفيه بگيرد.

    او نامه اي به محمد بن حنفيه نوشت كه در آن هدفش را تصرف بلاد براي حاكميت او ذكر كرده و از او خواست تا سپاهي را به سوي مدينه گسيل كند. متن اين نامه كه به وسيله‏ي شخصي به نام صالح بن مسعود براي ابن حنفيه فرستاده شد، چنين است:

    «اما بعد؛ من سپاهي را به سوي شما فرستادم كه دشمنان شما را خوارتر كند و شهرها را به تصرف تو درآورند اما هنگامي كه به سوي شما مي‏آمدند و در نزديكي مدينه، سپاه ابن زبير ملحد با خدعه و سوگند و پيمان خدا، آنان را فريب داد و چون به آنها اعتماد كردند به ناگاه بر آنان يورش آوردند و خون آنها را ريختند.

    اگر شما موافق باشيد، سپاهي را به جانب مدينه بفرستم و شما نيز نمايندگاني به سوي آنان بفرست تا مردم بدانند كه من در اطاعت شما هستم و اين سپاه را به فرمان شما فرستاده‏ام. زيرا در اين صورت اكثر آنها را رعايت كرده؛ چرا كه آنها بيش از ابن زبير ملحد به شما توجه دارند. سلام بر شما باد.[178]

    با تشديد دشمني ميان مختار و ابن زبير پس از اين حادثه، ابن حنفيه كه سخت مورد سوءظن ابن زبير قرار گرفته بود و همواره معتقد بود كه در حرم امن الهي نبايد خون ريزي و جنگ ايجاد شود، با تمجيد از مختار و نيت وي، به اين امر راضي نشد و در نامه ا‏ي نظر خود را در اين باره بدين شرح به مختار نگاشت:

    «اما بعد؛ نامه شما به من رسيد و آن را خواندم و دانستم كه حق مرا بزرگ داشته‏اي و براي رضايتمندي من عمل كرده‏اي؛ ولي من پيش از هر چيزي دوست دارم خدا را اطاعت كنند و شما نيز هر چقدر مي‏تواني آشكارا و پنهان خدا را اطاعت كني و بداني كه من اگر چنين قصدي داشتم مردمان شتابان به سويم مي‏آمدند و ياوران فراواني مي‏يافتم، ولي من عزلت گزيده‏ام و صبر را پيشه كرده‏ام تا خداوند حكم خود را درباره‏ي من جاري كند. او بهترين حاكمان است.»[179]

    عدم بيعت با عبدالله بن  زبير
    بعد از آنكه ابن زبير  بر مكه مسلط شد و حكومت تشكيل داد و از مردم براي خويش بيعت گرفت، بني هاشم او را از دشمنان خود مي­دانستند و او را به عنوان حاكم مسلمين نمي‌پذيرفتند. از اين روي، با وي بيعت نكردند و با خلافت وي مخالفت نمودند.

    محمد حنفيه، به عنوان بزرگ اهل بيت، در سرپيچي از او سرسختي بسياري از خود نشان داد و با ابن‌زبير مخالفت كرد و حاضر به همكاري با وي نشد.

     ازآنجايي كه ابن زبير  بيعت او را بسيار مهم مي‌دانست، تصميم گرفت با تحت فشار قراردادن محمد، او را مجبور به بيعت كند؛ زيرا:

    اولاً: بيعت محمد با توجه به موقعيت اجتماعي و مردمي كه داشت، در تثبيت حكومت ابن زبير بسيار مهم بود.

    ثانياً: عدم بيعت وي، بسياري از مخالفان را در مخالفت با حكومت ابن زبير بي­پروا كرده بود.

    ثالثاً: از آنجا كه محمد فرزند بلافصل علي(ع) بود و بزرگ خاندان اهل بيت محسوب مي‌شد، با بيعت او بني هاشم نيز بيعت مي­كردند. علاوه بر آن، ابن زبير خود را مؤيد به بني هاشم و اهل بيت معرفي مي­كرد.

    رابعاً: ابن زبير پيروزي‏هاي مختار را مرهون استظهار و پشت گرمي به محمد بن حنفيه مي‏ديد؛ خصوصاً اين كه مختار همه اعمال خود را به نام محمد بن حنفيه در كوفه انجام  مي داد و بعد از قتل‏عامِ كشندگان امام حسين‏(ع)، سرهاي آنان را به همراه اموال و هدايايي براي ابن حنفيه  مي فرستاد.  بنابراين رفت و آمد شيعيانِ ابن حنفيه در مكه و اقدامات مختار به نام او در عراق، ابن زبير را برآشفت؛ زيرا غلبه‏ي مختار بر كوفه و در نتيجه‏ي آن بر بخش عظيمي از حيطه‏ي فرمانروايي ابن زبير، يعني موصل، جزيره، حلوان، ارمنستان، آذربايجان، ري، ماهين، اصفهان و جبال و اعزام فرمانداران مختار بدان مناطق، ابن زبير را سخت نگران ساخت و چون وي چنين ديد در صدد برآمد تا از طريق محمد بن حنفيه، مختار بن ابي عبيد را وادار به اطاعت از خود سازد. لذا در صدد بود تا با سياستي ابن حنفيه را وادار به بيعت با خود كند و بدين صورت، مختار را از داشتن مشروعيت محروم و آن گاه كار او را يكسره سازد.[180]

    خامساً: مختار كه وابسته به محمد حنفيه و قيامش به امر او بود، در كوفه به پيروزي رسيده و شهر مهمي چون كوفه را به تصرف خويش درآورده بود و اين نه­ تنها خطري براي ابن زبير محسوب مي­شد، بلكه مقام محمد را تثبيت مي‌كرد و هر آن ممكن بود مردم با محمد به عنوان «خليفه» بيعت كنند.

     لذا او محمد حنفيه را دستگير كرد و از وي خواست تا با او بيعت كرده و مطيعش باشد. ولي ابن حنفيه و ابن عباس و جمعي از اصحاب او از بيعت خودداري كردند و ابن حنفيه گفت:

    «اذلم يبق أحد من الناس غيري ابايعك؛[181]

    وقتي ابن زبير سرسختي و مخالفت ابن حنفيه را ديد، سياست‏هاي سخت‏تري عليه او به اجرا گذاشت و حتي او و بني هاشم را تهديد به مرگ كرد و براي آنها ضرب الاجل تعيين نمود.

    وي محمدبن حنفيه، عبدالله بن عباس و هفده نفر از بني هاشم[182] را كه از جمله آنان حسن بن حسن بن علي بود،  در شعب عارم[183] در مكه  محاصره نمود[184] و به آنان گفت: تا روز جمعه به شما فرصت مي دهم كه با من بيعت كنيد و اگر از بيعت كردن امتناع ورزيد يا شما را گردن مي زنم و يا به آتش مي سوزانم.

    ابن زبير دستور داد تا راه هرگونه گفت‏وگوي آنان با مردم را ببندند و نگهباناني را بر آنها گماشت تا ارتباط آنها را با بيرون از زندان قطع كند تا مجبور به بيعت شوند و دستور داد هيزم‏ها و چوب‏هاي فراواني بر در زندان جمع كردند تا براي برپا كردن آتش آماده باشد.

    عبدالله بن زبير پيش از فرا رسيدن جمعه مي‏خواست آنان را بسوزاند، ولي مسوربن مخرمة زهري وساطت كرد و از ابن زبير خواست تا به آنها تا روز جمعه فرصت دهد.

    بعضي از كساني كه با محمدبن حنفيه در حبس بودند از او خواستند كه مختار را از اين امر آگاه كند و از او كمك و ياري بخواهد.

    محمد بن حنفيه براي اين منظور به طور مخفيانه با كساني در بيرون از زندان ارتباط برقرار كرد و در حالي كه تحت نظارت نگهبانان ابن زبير بود، چهار تن از شيعيان خود(طفيل بن عامر فرزند عامر بن واثله كناني محمد بن بشير، ابا المعتمر و هاني بن قيس الهَمْداني) را مأمور كرد كه ظرف مدتي معين، قبل از انقضاي فرصت وعده داده شده به وسيله‏ي ابن زبير، نامه‏اي را براي مختار به كوفه ببرند تا براي نجات آنها اقدام كند.[185]

    نمايندگان ابن حنفيه دور از چشم عوامل ابن زبير رهسپار كوفه شدند و در مسجد كوفه‏[186] نامه‏ي ابن حنفيه را به مختار رسانيدند. در اين نامه محمد بن حنفيه از مختار خواسته بود سريعاً قبل از آن كه موعد مذكور فرا برسد و به سرنوشتي همانند برادرش امام حسين‏(ع) دچار شود، او را دريابد تا مايه پشيماني نشود؛ زيرا هر لحظه در معرض تهديد و قتل و سوزاندن است.[187]

    يعقوبي متن نام محمد بن حنفيه به مختار را چنين آورده است:

    «بسم الله الرحمن الرحيم‏

    من محمد بن علي و من قبله من آل رسول الله الي مختار بن أبي عبيد و من قبله من المسلمين، أما بعد! فان عبدالله بن زبير أخذنا، فحبسنا في حجرة زمزم، و حلف الله الذي لا اله الا هو لنبايعه، او ليفرمنها علينا بالنار، فياغوثاً».[188]

    مختار از اين پيشآمد، سخت منقلب شد. وي نامه محمدبن حنفيه را براي مردم كوفه خواند و گفت: اينان در انتظار قتل و سوزاندن از طرف عبدالله بن زبير هستند و من ابواسحاق نباشم اگر آنان را ياري ننمايم و سوارگان را پي در پي همانند سيل اعزام ندارم.

    مردم كوفه گريستند و گفتند: شتاب كن و ما را اعزام نما.

    مختار از كوفه عبدالله جدلي را با چهار هزار نفر به سوي مكه براي نجات محمدبن حنفيه فرستاد، آنان آمده و به منطقه ذات عرق رسيدند. هفتاد نفر از آنان شتاب كرده و بر مركب هاي خود سوار شدند و صبح روز جمعه وارد مكه شدند در حالي كه سلاح در دست داشتند، فرياد مي زدند: يا محمد يا محمد! تا نزديك شعب عارم آمدند و محمدبن حنفيه و ديگر محبوسين را نجات دادند.

    محمدبن حنفيه، حسن بن الحسن را فرستاد تا در ميان فرستادگان مختار فرياد زند و از آنان بخواهد كه شمشيرهاي خود را در غلاف كنند.[189]

    اما برخي چنين نوشته اند كه: مختار نيروهايي را براي ياري رساندن به محمدبن حنفيه گسيل داشت. اين نيروها كه در شش گروه چريكي تدارك ديده شده بودند و مجموعاً به 750 نفر مي‌رسيدند، به احترام خانه خدا، شمشيرها را كنار نهادند و با چوب ـ كه در تاريخ به «كافركوب» معروف است ـ و با شعار «يا لثارات الحسين» داخل مكه شدند و غافل‌گيرانه به طرف چاه زمزم رفتند و در حالي كه فقط دو روز از ضرب الاجل ابن زبير براي سوزاندن محمد باقي مانده بود، او و يارانش را آزاد كردند. سربازان مختار بعد از آزادي محمد اجازه خواستند تا به حساب ابن زبير و عمّال او برسند و شهر را از تصرف او درآورند و به محمد تحويل دهند، ولي محمد آنها را نهي كرد و گفت: «اني لا استحلّ القتال في حرم الله؛ من جنگ در حرم امن الهي را حلال نمي‌دانم.»

    سپس محمد همراه حدود چهار هزار نفر از شيعيان در شعب علي(ع) مستقر شدند و او، اموالي را كه مختار برايش فرستاده بود، ميان بني‌هاشم و شيعيان تقسيم كرد.[190]
    تبعيد و اخراج محمدبن حنفيه

    هنگامي كه مختار براي آزاد كردن محمدبن حنفيه و همراهان وي، نيروهايي را به مكه اعزام كرد، عبدالله بن زبير به آنان گفت: شما فكر مي كنيد من اينان (محمدبن حنفيه و همراهان) را بدون بيعت رها مي كنم؟ هرگز چنين نخواهد بود.

    ابوعبدالله جدلي فرمانده سپاه مختار به او گفت: به پروردگار ركن و مفام! يا او را رها مي كني و يا با تو جدال خواهيم كرد.

    محمدبن حنفيه آنان را از جنگ و فتنه بازداشت و آنها را نهي كرد. وقتي باقيمانده نيروهاي مختار به مكه رسيدند و در حالي كه شعار «يالثارات الحسين) سر مي دادند، وارد مكه شدند، عبدالله بن زبير از آنان ترسيد. در اين هنگام محمدبن حنفيه و يارانش بيرون آمده و به شعب علي(ع) رفتند.

    پس ازكشته شدن مختار در رمضان سال 67 هجري، رويارويي دو مدعي قدرتمند خلافت، يعني عبدالملك بن مروان و عبدالله بن زبير اجتناب ناپذير شد. عبدالملك توانسته بود با دوري از منازعه‏ي ميان دو دشمن خود، يعني مختار و ابن زبير و حل برخي از مشكلات و اختلافات دروني ميان امويان، خود را براي مقابله با نيروهاي ابن زبير آماده سازد. ابن زبير نيز توانست رقيب خطرناكي مانند مختار را از سر راه خود بردارد و قسمت اعظمي از قلمرو خلافت، از حجاز تا مرزهاي شرقي ايران را تحت سلطه‏ي خود درآورد؛ اما براي او به دست آوردن بيعت هاشميان كه هنوز در حجاز بودند، يك موضوع مهم تلقي مي‏شد. هر چند مختار حامي جدي ابن حنفيه را از سر راه برداشته بود، ولي كسب بيعت ابن حنفيه و ابن عباس كه از بزرگان بني هاشم و حجاز بودند هم چنان مورد توجه او بود؛ چرا كه اين موضوع مي‏توانست موقعيت او را درمقابل عبدالملك بن مروان در منطقه‏ي حجاز تقويت كند. تأييد هاشميان هم‏چنين در تثبيت مشروعيت سياسي او در انظار مردم مدينه و مكه بسيار مؤثر بود، ولي ابن زبير مي‏دانست كه ابن حنفيه در اين مورد با وي بيعت نخواهد كرد؛ لذا زباني جز زبان تهديد و زور به كار نمي‏برد. او تحت هر شرايطي درصدد بود ابن حنفيه و حاميانش را متقاعد كند كه ديگر پس از مختار عصر مخالفت آنان به سر آمده است و آنان بايد با عبدالله بن زبير بيعت كنند، وگرنه سرنوشت سختي در انتظار خواهند داشت.

    او براي اين منظور مجدداً درصدد برآمد كه ابن حنفيه را تحت فشار قرار دهد تا با او بيعت كند و براي اين كار برادر خود عروة بن زبير را كه از فقهاي حجاز بود، به سوي محمد بن حنفيه فرستاد تا او را متقاعد سازد كه در بيعت ابن زبير وارد شود.

    محمد بن حنفيه از پيشنهاد ابن زبير در خشم شد و به عروة بن زبير تأكيد كرد تا وقتي مردم بر يكي از مدعيان خلافت توافق نكنند، به هيچ وجه حاضر نخواهد بود با احدي از آنها به خلافت بيعت كند. وي عبدالملك بن مروان، مدعي اموي را كه در تمام سرزمين شام و مصر سلطه داشت رقيب قدرتمند ابن زبير برشمرد و به عروة بن زبير اعلام كرد كه اگر مردم بر يكي از اين دو توافق كردند و كلاً به خلافت و سلطنت يكي از آن دو گردن نهادند، آن وقت او حاضر خواهد شد به اطاعت درآيد و بيعت كند.[191]

    عروة بن زبير كه نتيجه‏اي از ملاقات با ابن حنفيه نگرفته بود به سوي عبدالله بن زبير بازگشت و برادرش را از اين موضوع آگاه كرد.

    چون فشارهاي ابن زبير بر محمد بن حنفيه پس از كشته شدن مختار بن ابي عبيد ثقفي افزايش يافت، محمد بن حنفيه در ميان ياران خود به پا خاست و خطبه‏اي خواند و خطاب به اصحاب و يارانش گفت: «اكنون عداوت و كينه‏ورزي اهل دنيا نسبت به من افزايش يافته است. به شما توصيه مي‏كنم كه هر كدام به بلاد خود باز گرديد و از سوي من هيچ سرزنش و دِيني بر شما نيست. من در اين حرم اقامت دارم تا اين كه خداوند براي من گشايشي ايجاد كند.»

     جمعي از اصحابش نظير ابوعبدالله جدلي، عبدالله بن سلع همداني و محمد بن بشر شاكري هر كدام بپا خاستند و سخناني در فضيلت ابن حنفيه و وفاداري‏شان به او بيان داشتند و اعلام كردند كه به هيچ وجه حاضر نيستند او را تنها بگذارند. ابن حنفيه نيز براي آنها دعا كرد، با اين حال جمعي به سوي كوفه بازگشتند.[192]

    در چنين شرايطي كه ابن حنفيه و شيعيانش تحت فشار ابن زبير بودند عبدالملك بن مروان از او دعوت كرد تا به سرزمين شام بيايد و در هر جا كه مي‏خواهد آزادانه زندگي كند. ابن حنفيه به سوي ديار شام رفت و در «ايله»، شهركي ساحلي بر سر راه شام ساكن شد و آوازه‏ي زهد و دينداري‏اش در شام پيچيد؛ اما عبدالملك از دعوت ابن حنفيه پشيمان شد و به او پيغام داد تا از قلمرو شام خارج شود.

    ابن حنفيه و شيعيانش مجدداً به سوي مكه باز گشتند و در شعب علي‏(ع) مستقر شدند و چون خبر بازگشت و استقرار ابن حنفيه در شعب به اطلاع عبدالله بن زبير رسيد بدو پيغام داد يارانش را از شعب خارج كند و به جايي ديگر برود و يا تن به بيعت بدهند.

    ابن حنفيه در مقابل تهديدات ابن زبير به فرستاده‏اش گفت كه به او پيغام برساند كه اين جا حرم و سرزمين امن خداست و به هيچ وجه حاضر نخواهد بود از آن‏جا بيرون برود. چون اخبار مذكور به جمعي از ياران ابن حنفيه رسيد، دوباره به مكه رجعت كردند و به ديگر ياران ابن حنفيه كه از مردم كوفه بودند پيوستند و بدو گفتند تا زماني كه دست ابن زبير از سرشان كوتاه نشود، او را رها نخواهند ساخت.[193]

    مجدداً عروة بن زبير به همراه عبدالله بن مطيع عدوي و برخي از رجال قريش به سوي ابن حنفيه رفتند و وارد شعب شده، نزد محمد بن حنفيه رفتند و بدو گفتند كه اميرالمؤمنين ابن زبير نزول شما را در اين شعب نهي كرده است و بايد از اين موضع نقل مكان كنيد و به جاي ديگري برويد. ياران ابن حنفيه به مجادله با رسولان عبدالله بن زبير پرداختند و ابن حنفيه در حالي كه در حق ابن زبير نفرين مي‏كرد با يارانش مكه را ترك كرد و از شعب علي‏(ع) به سوي ينبع و جبل رضوي در نزديك طائف رفت.[194]

    عبدالله بن عباس با شنيدن اين اخبار به سوي ابن زبير رفت و به خاطر رفتارش با ابن حنفيه با او مجادله كرد و سخت به سرزنش او پرداخت.[195]

    ابن زبير عبدالله بن عباس را تهديد كرد و ابن عباس براي پرهيز از درگيري با ابن زبير، با حالت قهر، مكه را ترك كرد و به سوي طائف رفت. ابن حنفيه از رضوي به سوي ابن عباس آمد و در آن‏جا ساكن شد تا اين كه ابن عباس در آن‏جا وفات كرد و ابن حنفيه بر او نماز گزارد.[196]

    ابن حنفيه تا هنگام رويارويي ابن زبير با سپاهيان اموي و محاصره‏ي مكه به وسيله‏ي حجاج بن يوسف در طائف ماند و پس از اين كه ابن زبير محاصره شد به شعب بازگشت و تا هنگام كشته شدن ابن زبير در سال 73 هجري در شعب ساكن بود.[197]
    در زمان خلافت عبدالملك بن مروان

    پس از استقرار خلافت عبدالملك بن مروان، وي نامه‌اي به حجاج بن يوسف نوشت تا با نرمش و مدارا از محمد حنفيه بيعت بگيرد.[198] سپس عبدالله بن عمر از محمد بن حنفيه خواست تا با عبدالملك بيعت كند. محمد حنفيه در پاسخ عبدالملك نوشت: «... هنگامي‌ كه مردم با تو بيعت كردند من هم، هم­چون مردي از ايشان در كارهاي پسنديده‏يي كه شركت كنند شركت مي‏كنم. اينك با تو بيعت مي‏كنم ... ولي ما دوست مي‏داريم كه به ما امان دهي و عهد و ميثاقي بر وفاي خود به ما ارزاني داري كه در حيله‏گري خيري نيست و اگر از اين كار خودداري كني سرزمين خدا گسترده است».[199]

    چون عبدالملك نامه را خواند، قبيصة بن ذؤيب و روح بن زنباع به او گفتند، متعرض او نشود، زيرا اگر او مي‏خواست در كار خلافت اخلال كند، مي‏توانست و حال آن­كه اكنون تسليم شده و بيعت كرده است. عبدالملك براي او و يارانش امان نامه‌اي گسيل داشت به شرط آن­كه هيچ كس از او و يارانش بر ضدّ او اقدامي نكنند. پس او را آزاد گذاشت تا به هر جا كه مي‌خواهد، برود. پس محمد بن حنفيه به مدينه بازگشت.

    عبدالملك به حجاج هم نوشت كه با او خوش رفتار باشد و او را گرامي بدارد.[200]

     هنگامي كه محمد بن حنفيه به مدينه بازگشت و خانه‌اش را كنار بقيع ساخت، نامه‏اي به عبدالملك نوشت و از او اجازه خواست كه پيش او برود.

    عبدالملك اجازه داد و محمد به سال 78 هجري به دمشق نزد عبدالملك رفت و او فرمان داد خانه‏‌اي نزديك خانه‏اش براي محمد حنفيه فراهم آورند و براي او و همراهانش وسايل پذيرايي فراهم كنند.[201]

    محمد بن حنفيه يك ماه پس از استقرار در ملاقات با عبدالملك از او خواست تا قرضش را ادا كند و نيز براي موالي او مقرري تعيين كند. عبدالملك همه موارد را پذيرفت؛ ولي در مورد موالي كه آنان را فاقد هرگونه حقوق اجتماعي مي‌دانست، سخت­گيري كرد. محمد ديگر بار در مورد ايشان اصرار كرد و او مقرري اندكي تعيين كرد. آن گاه محمد به مدينه بازگشت.[202]
    وفات محمدحنفيه

    درباره سال وفات محمدبن حنفيه اختلاف وجود دارد:

    1.برخي وفات وي را در سال 71 ذكر كرده اند.[203]

    2.گروهي آن را سال 73 دانسته اند.[204]

    3.چنانكه از كامل جزري نقل شده رحلت آن جناب  سال 80 هجري بوده است.[205] شيخ طوسي نيز بر اين عقيده است.[206]

    4.برخي زمان وفات او را سال‌هاي 81  در سن 65 سالگي دانسته‌اند.[207]

    5.واقدي و ديگران معتقدند محمد حنفيه در سن 65 سالگي، در سال 82 (هـ.ق) از دنيا رفت. [208]

    6. برخي آن را سال 84 ه. ق ذكر كرده‏اند،چنانكه در اكمال صدوق (ره) آمده است.

    7. برخي نيز گفته اند اين اتفاق در سال 92 يا 93 رخ داده است.[209]

    امام صادق(ع)  درباره زمان درگذشت محمد حنفيه ضمن روايتي چنين فرموده است:

    «ما مات محمد بن حنفيه حتي اقرَّ لعلي بن الحسين(ع) و كان وفاة محمد بن حنفية سنة اربع و ثمانين من الهجرة؛ [210]محمد حنفيه نمرد، مگر اينكه به امامت امام سجاد(ع) اقرار كرد و وفاتش در سال 84 هجري قمري است.»

    پس از درگذشت او، امام محمد باقر(ع)، يا فرزندش ابوهاشم يا ابان بن عثمان (حاكم مدينه) بر او نماز گذارد و بنا به قول ديگر در طايف در گذشت و ابن عباس بر او نماز خواند.

    امام باقر(ع) در اين باره فرمود: «... در بيماري محمد حنفيه، من در كنارش بودم و خودم چشم او را بستم و غسلش دادم و كفنش كردم و نماز بر او خواندم و او را به خاك سپردم.»[211]

    مويد اين قول، گفت و گوي بين امام صادق(ع) با حيّان سرّاج است. وي ازجمله كساني بود كه معتقد به امامت و غيبت محمد حنفيه بود و همانگونه كه كيسانيه معتقدند كه او نمرده و زنده است، او نيز اين اعتقاد  را داشت، چند بار با امام صادق(ع) مواجه شد و در اين زمينه با حضرت بحث كرد و امام(ع) او را به اشتباهش متذكر مي‌شد، اما او به ارشاد و هدايت امام توجه نمي‌كرد.

     روزي حيّان سرّاج، بر امام صادق(ع) وارد شد امام، رو به «حيّان» كرد و پرسيد: «حيّان، دوستان تو درباره محمد حنفيه چه مي‌گويند؟!

    حيان گفت: عقيده‌شان اين است كه محمد حنفيه زنده است و روزي خود را از خدا مي‌گيرد.

    امام صادق(ع) فرمود: «پدرم برايم تعريف كرد كه: خود ايشان ازجمله كساني بود كه در بيماري كه محمد حنفيه به واسطه آن فوت كرد، از او عيادت نمود و در هنگام مرگ، چشم او را بست و پدرم او را در قبرش گذاشت و ترتيب ازدواج زنانش را داد و ميراث او را بين بازماندگانش تقسيم كرد.»

    حيّان، كه از جواب امام قانع نشده بود گفت: همانا مثل محمد حنفيه در اين امت، مانند مثل عيسي بن مريم(ع) است» (زيرا مردم گمان كردند كه عيسي را كشته و بدار زدند در حالي كه او كشته نشده و زنده است.)
    امام فرمود: واي بر تو اي حيّان! عيسي زنده بود و قضيه بر دشمنانش مشتبه شد.

    حيّان گفت: آري، درست است بر دشمنانش مرگ، مشتبه شد (محمد حنفيه نيز همينطور)

    امام صادق(ع) فرمود: تو گمان مي‌بري كه ابوجعفر( امام باقر) دشمن محمد حنفيه بود؟! (كه مرگ محمد بر او مشتبه شده باشد؟) خير، اينطور نيست (و در حقيقت او مُرد و پدرم او را به خاكش سپُرد)، و خداوند در قرآن مي‌فرمايد:

    «سنجزي الذين يصدفون عن آياتنا سوء العذاب بما كانوا يصدفون...؛[212] به زودي جزاي كساني كه آيات ما را تكذيب كردند بدترين عذاب، خواهد بود و اين به خاطر تكذيب آنان است.»

    امام صادق(ع) مي‌فرمايد: «فتبت الي الله من كلام حيّان ثلاثين يوما؛ سي روز! از شنيدن گفته‌هاي حيان، از خدا طلب مغفرت مي‌كردم.»[213]

    درباره محل وفاتش نيز اختلاف است اما اختلاف در آن كمتر است:

    در گزارشي آمده است كه او پس از مرگ ابن‌عباس، در ايله سكونت گزيد و در همانجا درگذشت.[214] برخي مكان مرگ او را طائف يا مدينه دانسته‌اند.[215] شيخ عباس قمي هر سه قول را بدون ترجيح نقل كرده است. [216]

    البته برخي نيز مكان مرگ او را رضوي از كوه هاي مدينه ذكر كرده اند.[217]

    ولي ظاهراً همه اتفاق دارند بر اين كه مدفنش در قبرستان بقيع، واقع در مدينه منوره باشد.[218]
    فرزندان

    محمد حنفيه داراي 24 فرزند است كه 14 تن پسر و 10 تن دختر بودند.[219]

    فرزندان محمد حنفيه عبارتند از: عبدالله با كنيه‌ي ابوهاشم كه استاد واصل بن عطاء، رئيس فرقة معتزله است، حمزه، علي، جعفر و اكبر كه مادرشان كنيز بود و حسن كه مادرش جمال دختر قيس بن مخرمه بن مطلب بن عبدمناف بن قصي است، از اشخاص ظريف و خردمند بني­هاشم بود و از او فرزندي نماند. ابراهيم بن محمد كه مادرش مسرعه دختر عباد بن شيبان بن ... قيس بن عيلان بن مضر هم پيمان بني­هاشم بود.[220]

    از ديگر فرزندان او قاسم، عبدالرحمان و امّ ابيها است كه مادرشان ام عبدالرحمان، برّه دختر عبدالرحمان بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم است و جعفر، اصغر، عون و عبدالله اصغر كه مادرشان ام­جعفر دختر محمد بن جعفر بن ابي­طالب بن عبدالمطلب است. هم­چنين عبدالله و رقيه كه مادرشان كنيز بود.[221]

    اعقاب وي از دو پسرش علي و جعفر مي باشد.[222]
    شجاعت بي نظير يكي از فرزندان محمد حنفيه

    متوكّل به اقتضاي شرايط، با فرزندان ابوطالب رفتار ناخوشايند داشت؛ يكي از مي‏كشت، يكي را در بند مي‏افكند، ديگري را از نظر مالي و زندگي در تنگنا قرار مي‏داد و چهارمي را تحقير مي‏كرد. محمّد بن علاي سرّاج به نقل از بَخْتَري مي‏گويد: در «مَنْبِجْ»[223]  نزد متوكّل بودم كه مردي از فرزندان محمّد بن حنفيّه بر او وارد شد. متوكّل بدون اعتنا به او با وزيرش فتح بن خاقان گفتگو مي‏كرد. چون مدّت ايستادن آن جوان به درازا كشيد و در اين مدّت متوكّل به او توجّه نكرد، جوان به خشم آمد و گفت:

    اگرمرا به انگيزه ادب كردن احضار كرده‏اي، خودت (با اين رفتارت) بي‏ادبي نمودي، و چنانچه بدين منظور مرا فرا خوانده‏اي كه اطرافيان پست و رذلت بي‏اعتنايي و سبك شمردن تو را نسبت به خاندان من بشناسند، (با اين رفتار اهانت‏آميزت) شناختند.

    متوكّل از سخنان شجاعانه و بي‏باكانه او به خشم آمد و گفت: «اگر مسأله خويشاوندي و بردباري نبود زبانت را با دستم از دهانت بيرون مي‏آوردم و ميان سر و پيكرت جدايي مي‏افكندم هر چند پدرت محمّد در جايگاه تو قرار داشت؛ سپس رو به فتح بن خاقان كرد و گفت:

    مي‏بيني ما از فرزندان ابوطالب چه مي‏كشيم؟ اينان يا حسني هستند كه تاج عزّتي را كه خدا پيش از آنان براي ما مقرّر كرده بر سر خود مي‏گذارند، و يا حسيني هستند كه آنچه را كه خدا پيش از آنان درباره ما فرو فرستاده است نقض مي‏كنند، و يا حنفي‏اند كه به خاطر ناداني، شمشيرهاي ما را بر روي خود مي‏كشند.

    جوان غيور و بي‏باك علوي از سخنان تهديدآميز متوكّل نه تنها بيمي به خود راه نداد كه ياوه‏گوييها و دروغ‏پردازيهاي خليفه را مبني بر مراعات رحم و حلم و بردباري در برخورد با علويان برملا كرد و گفت: كدام بردباري را پيشه خود ساختي؛ در حالي كه پيوسته مست شراب و همنشين عود و بربط و خوانندگان هستي؟ و چه زمان «رَحِم»، توجّه تو را به خاندان من جلب كرد، در حالي كه فدك را كه از رسول خدا(ص) به آنان به ارث رسيده بود از ايشان گرفتي؟ امّا بدگويي تو از پدرم؛ بايد بگويم تو تمام تلاش خود را كردي تا او را از عزّتي كه خدا و پيامبرش او را بدان مفتخر ساخته فرو نشاني، ولي تو كوچكتر و پايين‏تر از آن هستي كه شرف و مرتبت والاي او را درك كني يا بدان برسي.

    در پايان، پاهاي خود را به سمت متوكّل دراز كرد و گفت: اين پاهاي من براي زنجيرت و اين گردنم براي شمشيرت آماده است! بار گناهم را بكش و پذيراي ستمي باش كه بر من روا مي‏داري؛ چه اين نخستين جنايتي نيست كه تو و پيشينيانت در حقّ اينان مرتكب شده‏ايد و اين در حالي است كه قرآن درباره آنان مي‏فرمايد: «قُل لا اسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً الَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُربي.»[224]

    بگو: من هيچ پاداشي از شما بر رسالتم درخواست نمي‏كنم جز دوست داشتن نزديكانم (اهل بيتم).

    سوگند به خدا تو در اين خصوص به پيامبر(ص) پاسخ مثبت ندادي و به جاي دوستي اهل بيت رسول خدا(ص) به دشمنان آنان محبّت ورزيدي. به همين زودي وارد حوض (كوثر) مي‏شوي، پدر و جدّم رسول خدا(ص) تو را از آن طرد و منع خواهند كرد.

    متوكّل، تحت تأثير سخنان كوبنده و منطقي اين جوان انقلابي علوي قرار گرفت و گريست و بدون هيچ واكنشي به اندرون رفت و روز بعد، فرد علوي را احضار كرد و پس از دادن جوايزي به وي، او را آزاد نمود.[225]

    با دقّت در موضعگيري قاطع و سخنان افشاگرانه و مستدلّ اين جوان علوي در مي‏يابيم‏ كه چرا متوكّل از اين گروه، عصباني است و نزد وزيرش درد دل مي‏كند كه ببين ما از اينان چه مي‏كشيم.

     

     

     

     
    فهرست مطالب

     

    آشنايي با شخصيت محمدبن حنفيه

    نسب محمد حنفيه

    جريان مادر محمدحنفيه

    الف- ماجراي اسارت‏

    ب- ازدواج خوله با امام‏

    اقوال ديگر

    ولادت محمدبن حنفيه

    فضايل و كمالات اخلاقي محمدبن حنفيه

    1.عدالت و تقوي

    2.شجاعت

    3.علم و دانش

    4.فصاحت و بلاغت

    5.آگاهي از اسرار و علوم غريبه

    در دوران اميرالمومنين(ع)

    همراه و حامي علي(ع)

    دفاع از اميرالمومنين(ع)

    علاقه اميرالمومنين(ع) به محمد حنفيه

    سفارشات اخلاقي علي(ع) به فرزندش محمدبن حنفيه

    وصيت علي(ع) به محمد حنفيه

    در دوران امام حسن(ع)

    در كنار برادر

    وصيت امام حسن(ع) به محمدبن حنفيه

    در سوگ امام حسن(ع)

    حسنين(ع) از نگاه محمد حنفيه

    در دوران امام حسين(ع)

    اعتراف به مقام والاي امام حسين(ع)

    وصيت امام حسين(ع) به محمد حنفيه

    اطلاع از حركت امام حسين(ع)

    نامه امام به محمد حنفيه و بني‏هاشم‏

    نامه امام به برادرش، محمد حنفيه‏

    موضعگيري محمد حنفيه‏ در قيام عاشورا

    1.تأييد اصل قيام امام حسين(ع)

    2.اعتراض نسبت به رفتن امام(ع) به كوفه

    3.مشاوره و خيرخواهي و ارائه پيشنهاد

    علل عدم حضور محمد بن حنفيه در كربلا

    1. كسالت و بيماري

    2.كهولت سن

    3. تقدير الهي

    4.حضور نداشتن او به هنگام خروج امام

    5. عدم وجوب همراهي حضرت

    6. دستور امام براي ماندن در مدينه

    7. محافظه‌كاري و نداشتن تفكر انقلابي.

    جمع بندي و نتيجه گيري

    تهمتي ناروا به محمدحنفيه

    استقبال از كاروان اسيران

    ادعاي امامت!

    اقرار و اعتراف به امامت امام سجاد(ع)

    تحليل و بررسي جريان ادعاي امامت

    ارتباط فرقه كيسانيه با محمد حنفيه

    حمايت از قيام هاي عليه امويان

    نقش محمد در قيام مختار

    دعوت از ابراهيم بن مالك اشتر

    تمجيد ابن حنفيه از مختار و  ابراهيم اشتر

    مكاتبه مختار با محمدبن حنفيه

    عدم بيعت با عبدالله بن  زبير

    تبعيد و اخراج محمدبن حنفيه

    در زمان خلافت عبدالملك بن مروان

    وفات محمدحنفيه

    فرزندان

    شجاعت بي نظير يكي از فرزندان محمد حنفيه

    فهرست مطالب

     

    [1] . الغارات، ثقفي، ج2، ص749.

    [2] . طبقات الكبري، ابن سعد، ج5، ص94.

    [3] . ارشاد شيخ مفيد، ص 168؛ بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص71، باب اولاد اميرالمؤمنين.

    [4] . اجتهاد در مقابل نص، شرف الدين، ص123.

    [5] . رياحين الشريعه، ج4، ص212 به نقل از الخرايج راوندي.

    [6] . رياحين الشريعه، ج4، ص214-215.

    [7] . بحار الانوار، علامه مجلسي، ج 85، ص 42؛ به نقل از خرائج.

    [8] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص108؛ الشافي، ص 215.

    [9] . تنقيح المقال، مامقاني، ج 3، ص 111.

    [10] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص99؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص244.

    [11] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص99؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج1، ص244؛ انساب الاشراف، بلاذري، ج 2، ص 201و ج 3، ص 295.

    [12] . اعيان الشيعه، سيدمحسن امين، ج 1، ص 433.

    [13] . طبقات الفقهاء، ج 1، ص 519.

    [14] . مختصر تاريخ دمشق، ج23، ص93. «ولد في خلافة أبي بكر الصديق».

    [15] . سير أعلام النبلاء، ج4، ص111. « ولد في العام الذي مات فيه أبوبكر».

    [16] . تاريخ الاسلام، ج6، ص186. «ولد في صدر خلافة عمر».

    [17] . الثقات، ج 5، ص348 . «كان ولده لثلاث سنين  بقين من خلافه عمر بن الخطاب و رأي عمر».

    [18] . ريحانة الادب، ميرزا محمد علي مدرس،  ج 7، ص484.

    [19] . الخرائج والجرائح، راوندي، ج1، ص66 ؛ مناقب آل ابي طالب، ابن شهرآشوب، ج2، ص42.

    [20] . منتهي الامال، شيخ عباس قمي، ج 2، ص 66.

    [21] . انساب الاشراف، بلاذري، ج 2، ص 200.

    [22] . انساب الاشراف، بلاذري، ج 2، ص 200

    [23] . انساب الاشراف، بلاذري، ج 2، ص 201و ج 3، ص 295

    [24] . مختصر تاريخ دمشق، ج 23، ص93؛ بحار الأنوار، ج 104، ص 121، ح 23، به نقل از مستدرك الوسائل.

    [25] . يك: در وصيتش به او كه در آن آمده است: «به برادرش مشهور به ابن حنفيه». (الفتوح، ج5، ص23؛ بحارالانوار، ج44، ص329.)

    دو: در يادآوري حادثه اي كه محمد نيز در آن حضور داشت آنجا كه مي گويد: «و برادرم محمدبن حنفيه.» (بحارالانوار، ج62، ص193.)

    [26] . رجال كشي، ص 70.

    [27] . شرح نهج‌البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 6، ص 100.

    (محمد بن جعفر، فرزند جعفر طيّار و برادرزاده اميرالمؤمنين است و محمد‌بن ابي‌بكر، فرزند «خليفه اول» كه تربيت شده علي(ع) و از خواص اصحاب حضرت بود و به توطئه معاويه به وسيله سم، مسموم شد و به شهادت رسيد، و محمد بن ابي‌حذيفه، فرزند عقبة بن ربيعه و پسرخاله معاويه بود، اين محمد، از انصار و خواص اصحاب اميرمؤمنان(ع) به شمار مي‌رفت.)

    [28] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص111.

    [29] . بحار الانوار، علامه مجلسي، ج 42، ص 106، ح 33، به نقل از التوحيد، ص 117؛ بحار الانوار، ج 70، ص 181، به نقل از مشكاة الأنوار.

    [30] . بحار الانوار، علامه مجلسي، ج 42، ص 100.

    [31] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 243 ـ 246

    [32] . نقل شده، چند زره را به خدمت اميرمؤمنان(ع) آوردند. يكي از آن زره­ها اندازه­اي بلند داشت. حضرت علامتي برآن نهاد  و فرمود: اين مقدار زيادي را قطع كنيد. محمد دامان زره را جمع كرد و از آنجا كه حضرت علامت گذاشته بود، با يك حركت آنها را جدا كرد؛ آن سان كه گويي بافته حرير را قطع مي‌كند. (منتهي الآمال، ج 1، ص 52.)

    [33] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 15، ص 285.

    [34] . سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 115.

    [35] . تهذيب الكمال، ج 17، ص 80.

    [36] . توحيد، صدوق، ص90 ؛ بحار الانوار، ج 2، ص 232، ح12.

    [37] . توحيد، صدوق، ص457.

    [38] . تاريخ مختصر دمشق، ج 23، ص93.

    [39] . شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 7، ص 148و 149 و با كمي تفاوت در بحار الانوار، ج 42، ص 77، ح 5، به نقل از بصائر الدرجات، ص42 و43.

    [40] . منتهي الامال، شيخ عباس قمي، ج 1، ص344.

    [41] . الطبقات الكبري، ابن‌سعد، ج 5، ص 69، الاخبار الطوال، دينوري، ص 147 و 149 و 174؛ تاريخ قم، قمي، ص236.

    [42] . نهج البلاغه، خطبه 11.

    [43] . مروج الذهب، مسعودي،  ج3، ص79.

    [44] . تاريخ يعقوبي، احمد بن ابي يعقوب اليعقوبي، ج2، 178.

    [45] . مروج الذهب، علي بن الحسين المسعودي، جلد اول، ص 197؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد المعتزلي، ج4، ص 62 - 63؛  تاريخ يعقوبي، احمد بن ابن ابي يعقوب يعقوبي، ج2، ص 178 - 179؛ علي الاحمدي الميانجي، مواقف الشيعه، جزء اول، ص 55؛ و احمد زكي صفوت، جمهرة الخطب العرب، ص 90 - 91.

    [46] . مروج الذهب، علي بن الحسين المسعودي، ج3، ص 107؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد المعتزلي، ج4، ص 63؛ تاريخ يعقوبي، احمدبن ابن ابي يعقوب اليعقوبي، ج2، ص 179.

    [47] . اخبار الطوال، ابو حنيفه احمد بن داود دينوري (م 283)، ترجمه محمود مهدوي دامغاني، ص2171؛ تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ترجمه پاينده، ج6، ص2525.

    [48] . كافي،  شيخ كليني، ج1، ص300؛ بحار الانوار، ج 44، ص 174.

    [49] . رجال كشي، ص 70.

    [50] . شرح نهج‌البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 6، ص 100.

    (محمد بن جعفر، فرزند جعفر طيّار و برادرزاده اميرالمؤمنين است و محمد‌بن ابي‌بكر، فرزند «خليفه اول» كه تربيت شده علي(ع) و از خواص اصحاب حضرت بود و به توطئه معاويه به وسيله سم، مسموم شد و به شهادت رسيد، و محمد بن ابي‌حذيفه، فرزند عقبة بن ربيعه و پسرخاله معاويه بود، اين محمد، از انصار و خواص اصحاب اميرمؤمنان(ع) به شمار مي‌رفت.)

    [51] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص111.

    [52] . بحار الانوار، علامه مجلسي، ج 43، ص 245، حديث 46؛ كشف الغمه، علي بن عيسي اربلي، ص 129.

    [53] . شرح: «يعني هر گاه به دوستي و امانت و ديانت كسي اطمينان پيدا كردي، پس به صرف گمان و پندار از وي مگرد و تا علم به زوال آن صفات از او براي تو حاصل نگشته است، در حقّ او داوري مكن كه اين خود دور از عدالت است».

    [54].  من لا يحضره الفقيه، محمد بن علي ابن بابويه، ترجمه علي اكبر غفاري و محمدجواد بلاغي، ج6، ص336- 325.

    [55] . كشف الغمة في معرفة الأئمة، علي بن عيسي اربلي، ج‏1، ص431؛ بحار الانوار، ج 43، ص 245، حديث 46.

    [56] . تاريخ ابن خلدون، ابن‌خلدون، ج3، ص 215 – 216 .

    [57] . الطبقات الكبري، ابن‌سعد، ج1، ص 439.

    [58] . تاريخ مدينة دمشق، ابن‌عساكر، ج 14، ص 205.

    [59] . البدائة و النهاية، ابن كثير، ج 8، ص 233.

    [60] .اخبارالطوال، دينوري، ص269.

    [61] . البداية و النهاية، ابن‌كثير، ج 8، ص 161 .

    [62] . قلم، 4.

    [63] . بقره(2)، 109.

    [64] . الكافي، محمد بن يعقوب كليني، ، ج 1، ص 300 – 302؛ اعلام الوري بأعلام الهدي، فضل بن حسن طبرسي، ج 1، ص 422 – 423 (با اندك تفاوتي در برخي از فقرات)؛ بحار الانوار، ج 44، ص 176- 177؛ فرسان الهيجاء،ج 2،ص 181 به نقل از بحار الانوار، عوالم و اعلام الوري.

    [65] . تاريخ اليعقوبي، يعقوبي، ج2، ص 225،

    [66] . بحار الانوار، ج 42، ص 105؛ رجال كشي، ص 70،

    [67] . بحار الانوار، ج 42، ص 96، حديث 27؛ كشف الغمه، علي بن عيسي اربلي، ص182؛ شذرات الذهب في اخبار من ذهب، ابن العماد الحنبلي، ج1، ص331.

    [68] . بحار الانوار، ج 43، ص 319.

    [69] . شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 243 ـ 246.

    [70] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج44، ص98.

    [71] . بحار الانوار،  علامه مجلسي، ج 44، ص 176.

    [72] .الارشاد، شيخ مفيد، ص222 و 223.

    [73] . الارشاد، ص222 و 223.

    [74] . الفتوح، ابن اعثم كوفي، ج5، ص20-21؛

    [75] . مناقب آل أبي طالب عليهم السلام،ابن شهرآشوب، ج4، ص89.

    [76] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج44، ص330، باب37؛ مقتل الحسين، عبدالرزاق مقرم، ص 156 به نقل از مقتل خوارزمي، ج 1، ص 188 و مقتل العوالم، ص 54.

    [77] . لهوف، سيد بن طاووس، ص128. محمد بن حنفيه دوبار با سيدالشهدا(ع) ملاقات كرده : يك بار در مدينه و بار دوم در مكه معظمه.

    [78] . بحار الانوار، ج45، ص87؛كامل الزيارات، ص75، باب 24؛ مشير الاحزان، ص39.

    [79] .اين نامه در منابع اهل سنت نيز ذكر شده است از جمله: ابن‏عساكر و ابن‏كثير نقل كرده‏اند كه امام حسين(ع) [هنگام حضور در مكه] به مدينه پيغام‏داد و از بني‏هاشم خواست كه نزد وي بشتابند. به دنبال آن گروهي از آنان نزد وي آمدند و محمد بن حنفيه نيز به آنها پيوست. ولي نام افراد بني‏هاشم، در اين روايت ذكر نشده است. (تاريخ ابن عساكر (ترجمه الامام الحسين)، تحقيق محمودي، ص298؛ البداية و النهاية، ج8، ص178.)

    ذهبي گويد: حسين(ع) به مدينه [پيغام‏] فرستاد و شماري اندك از بني عبدالمطلب نزد وي آمدند. اينان زن و مرد نوزده تن بودند.(تاريخ الاسلام، حوادث سال 61، ص9.)

    [80] . بصائرالدرجات، ص481، حديث5؛ شيخ كليني نيز اين روايت را از امام صادق(ع) در كتاب الرسائل نقل كرده است ( ر. ك: بحارالانوار, علامه مجلسي، ج44، ص330 و ج45، ص84.

    [81] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص81.

    [82] . كامل الزيارات، ص76، باب23، شماره15.

    [83] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج11، ص149.

    [84] . الارشاد، ص222 و 223.

    [85] . لهوف، سيدبن طاووس، ص127.

    [86] . الارشاد، شيخ مفيد، ص201 و 202.

    [87] . همان.

    [88] . الفتوح،  ابن اعثم كوفي، ج5، ص20 و 21.

    [89] . بحار الانوار، ج44، ص330 و ج 45، ص85؛ بصائر الدرجات، ج10، ص481، حديث5؛  كامل الزيارات، ص75، باب 24، حديث15.

    [90] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص81.

    [91] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج44، ص360.

    [92] . اين روايت هر چند شايد بر توبيخ افرادي چون محمدبن حنفيه دلالت داشته باشد، همان طور كه علامه مجلسي و بهبهاني احتمال داده اند، اما از حيث سند مخدوش است؛ زير ا در سند اين روايت  مروان بن اسماعيل به چشم مي خورد كه مهمل است و در كتب رجالي هيچ نامي از او به ميان نيامده است. همچنين در سند اين روايت حمزة بن حمران شيباني است كه هيچ كس او را ثقه ندانسته است.جز اين كه وي  از مشايخ ابن عمير و صفوان از اهل اجماع است كه برخي همين را دليل بر وثاقت او دانسته اند.(تنقيح المقال، ج1، ص374)  ولي برخي اين مبنا را مخدوش دانسته و رد كرده اند. (معجم رجال الحديث، ج6، ص266). برخي براي تاييد وثاقت او به راه هاي ديگري روي آورده اند كه آنها نيز مردود است. (قاموس الرجال، ج4، ص28)

    [93] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج41، ص295.

    [94] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص112.

    [95] . كتاب حكاية المختار في اخذ الثار، ص33. (البته معلوم نيست اين بخش، از فصول پاياني كتاب لهوف است يا ديگران بر آن افزده‌اند.

    از سخن برخي مترجمان لهوف نيز اين‌گونه فهميده مي‌شود كه اين بخش كتاب جداگانه‌اي است كه در چاپ به لهوف ضميمه شده است. (سيد ابن طاووس، اللهوف، ترجمه عقيقي بخشايشي، ص 253.)

     بنابراين نمي‌توان اين سخن را نظر سيدابن طاووس در لهوف ناميد.)

    [96] . السمائل المهنائيه، ص38، مساله 33.

    [97] . اسرار الشهادة، ص246؛ معالي السبطين، ج1، ص230.

    [98] . تذكرة الشهداء، ص71.

    [99] . همان، ص82.

    [100] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص112.

    [101] . ناسخ التواريخ، سپهر، ص 274.

    [102] . شايان ذكر است كه محمد بن يزيد مبرد در كتاب «الكامل» خويش، داستان محمد حنفيه و زره را نقل مي‏كند و مي‏گويد: عبدالله زبير نسبت به پسر حنفيه و خاندانش كينه داشت و درباره زورمندي او رشك مي‏ورزيد. گويند: روزي علي عليه السلام زره بلندي را داد و فرمود كه اين اندازه از آن كوتاه شود، محمد حنفيه آن زره را گرفت و با دست، زيادي آن را از جايي كه پدرش تعيين كرده بود، پاره كرد! هرگاه اين داستان نزد ابن‏زبير نقل مي‏شد خشمگين مي‏گرديد و حالت رعشه به او دست مي‏داد. (الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج3، ص266.)

    [103] . نهج االدموع، قرني گلپايگاني، ص 259.

    [104] . حماسۀ حسيني، شهيد مطهري، ج2، ص31.

    [105] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص112.

    [106] . نامه‌­ها و ملاقات‌­هاي امام حسين(ع)،  محمد صادق نجمي، ص200، به نقل از: معالي السبطين، ج2، ص122.

    [107] . ماهيت قيام مختار، رضوي، ص 165 به نقل از مامقاني، ج 3 كلمه محمد حنفيه .

    [108] . البته چنان كه در بحث از ولادت محمدبن حنفيه گذشت، تاريخ ولادت وي متفاوت ذكر شده است. يكي از اقوال اين است كه وي در زمان خلافت خليفه اول به دنيا آمده است. اما در هر حال چند سال قبل يا بعد صورت مساله را به هم نمي زند و ايراد مذكور بر جاي خود باقي است.

    [109] . بحار الانوار، ج44، ص185، به نقل از: مناقب، ابن شهرآشوب، ج4، ص52و53.

    [110] . مناقب ابن شهرآشوب، ج4، ص53.

    [111] . رضوي، ماهيت قيام مختار، ص 165 به نقل از مامقاني، ج 3، ص 112.

    [112] . طبقات الكبري، ابن سعد، ج 5، ص 148.

    [113] . نهضت مختار ثقفي، ص203.

    [114] . تنقيح المقال، مامفاني، ج3، ص112.

    [115] .احتمال عدم آگاهي محمد حنفيه به سرنوشت امام حسين(ع) بسيار بعيد است. زيرا در آن هنگام روايت‏هاي بسياري از پيامبر(ص)، اميرالمؤمنين (ع)، امام حسن(ع) و خود آن حضرت در ميان مردم پراكنده بود كه حكايت از كشته شدن وي مي‏كرد. و بعيد مي‏نمايد كه محمد حنفيه دست كم از برخي از آنها اطلاع نداشته است.

    گذشته از اين، روايت‏هاي بسياري حاكي‏از آن است كه امام حسين(ع) موضوع را به برادرش محمد خبر داد. از جمله امام در ديدار با محمدحنفيه به او فرمود: اتـانـي رسول اللّه(ع) بعد ما فارقتك فقال: يا حسين! اخرج فان اللّه قد شاء ان يراك قتيلا؛ جدم به من فرموده در اين راه حركت كن كه خواست خدا در حركت تو و شهادت و اسارت تو و زنان و فرزندان توست و در  وايت منقول از امام باقر عليه السلام است كه امام طي نامه‏اي به محمد حنفيه و ديگر بني‏هاشم فرمود: « ... هر كس به من بپيوندد به شهادت مي‏رسد ...»( كامل الزيارات، ص 75، باب 24، حديث 15). روايتي ديگر كه با اسناد گوناگون نقل شده حاكي از آن است كه امام(ع) به برادرش محمد فرمود:« به خدا اي برادر، چنانچه در سوراخ جنبنده‏اي از جنبندگان روي زمين مي‏بودم، مرا بيرون مي‏آوردند و مي‏كشتند».( بحارالانوار، ج 45، ص 99، باب 37). با وجود اعتقاد محمد حنفيه به امامت امام حسين(ع)، دريافت اين خبر از ايشان دريافت از راستگويي است كامل كه خبر او جاي هيچ شك و ترديدي ندارد. ولي آنچه مي‏توان پذيرفت اين است كه احتمال علامه حلي درباره كساني غير از محمد حنفيه است.

    [116] . بحار الانوار، علامه مجلسي، ج44، ص330 و ج 45، ص85.؛ اللهوف، ابن طاووس، ص 39 ـ 40؛ بصائر الدرجات، ج10، ص481، حديث5؛ مناقب آل ابي طالب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 228؛ كامل الزيارات، ص75، باب 24، حديث15؛ مختصر البصائر، علامه حلي، ص 76؛ دلائل الامامة، طبري، ص182.

    [117] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص112.

    [118] . بحار الانوار، علامه مجلسي، ج44، ص360.

    [119] .بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص81.

    [120] . كتاب الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص 21؛  الفتوح، ابن اعثم، ترجمه مستوفي هروي، ص 833.

    [121] . بحارالانوار، علامه مجلسي، 41، ج 44، ص 329 (به نقل از تسلية المجالس و زينة المجالس تأليف سيدمحمدبن ابي‌طالب حسيني موسوي حائري)؛ العوالم، الامام الحسين(ع)، شيخ عبد الله البحراني، ص 178- 179؛ سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج1، ص588؛ منتهي الامال، شيخ عباس قمي، ص 558 .

    [122] . أعيان الشيعة، سيدمحسن امين، ج 1، ص 588؛ بحار الانوار، علامه مجلسي، ج44، ص329.

    [123] . تنقيح المقال، مامقاني، ج2، ص388.

    [124] . فضائل الخمسة من الصحاح الستة، سيد مرتضي فيروز آبادي، ج ‏3، ص280، «إني لمع علي(ع) إذ أتي كربلاء فقال: يقتل في هذا الموضع شهداء ليس مثلهم شهداء إلا شهداء بدر، أخرجه الطبراني و ذكره الهيثمي أيضا في مجمعه، ج 9، ص190.

    [125] . معجم رجال الحديث، سيد ابو القاسم خوئي،  ج 18، ص100، نقل از بحار الانوار، باب أحوال المختار، ج 45.

    [126] . تاريخ ابن عساكر، الامام الحسين(ع)، تحقيق محمودي، ص204- 205،

    [127] . تهذيب الكمال، ج4، ص493.

    [128] . تاريخ الاسلام، حوادث سال61، ص9.

    [129] .وي ابوبكر، محمدبن عبدالباقي بزاز است. (ر.ك: سيراعلام النبلاء، ج20، ص25.)

    [130] . وي حسين بن فهم فقيه است. دار قطني مي گويد: او قوي نيست .( ر.ك: سيراعلام النبلاء، ج13، ص427؛ تاريخ بغداد، 8، ص93.)

    [131] . در سند اين روايت ابن عساكر، محمدبن عمر واقدي ديده مي شود كه شيخ مفيد درباره وي مي گويد: واقدي عثماني مذهب  و از اميرالمومنين علي(ع) بيزاري مي جست. (كتاب الجمل، ص54.) واقدي مي گفت: كرخ خاستگاه فرو مايگان است و منظور او محل سكونت رافضيان بود. (تاريخ بغدا، ج3، ص3؛ قاموس الرجال، ج9، ص492.)

    [132] . الدمعةالساكيه، ج5، ص164

    [133] . علامه مجلسي به نقل از بصائر الدرجات، اين فقره را اين گونه آورده است: «ان الله تبارك و تعالي لما صنع الحسن مع المعاوية أبي أن يجعل الوصية و الامامة إلا في عقب الحسين(عليه السلام)...» (بحار الانوار، ج42، ص77، ح6)

    [134] . در برخي منابع چنين آمده است: «ايها الحجر الذي جعله الله شاهدا لمن يوافي بيته الحرام من وفود عباده ان كنت تعلم أني صاحب الامر، و اني الامام المفترض الطاعة علي جميع عباد الله فاشهدي ليعلم عمي انه لا حق له في الامامة؛ اي سنگي كه خداوند تو را گواه زائراني از بندگان خود قرار داده كه به زيارت خانه‏اش مي‏آيند،اگر تو مي‏داني كه صاحب امر امامت من هستم و آن امام كه اطاعتش بر همه بندگان خدا واجب است منم،گواهي ده تا عمويم بداند كه در اين باره حقي در امامت ندارد.

    [135] . در برخي از منابع چنين آمده است: «يا محمد بن علي سلم الامر الي علي بن الحسين فانه الامام المفترض الطاعة عليك و علي جميع عباد الله دونك و دون الخلق اجمعين»؛

    اي محمد بن علي،امامت را به علي بن الحسين واگذار زيرا آن امامي كه اطاعتش بر تو و بر همه بندگان خدا واجب است اوست نه تو و نه هيچ شخص ديگري از مردم. (عوالم، ج18، ص77-78.)

    [136] . دلائل الامامه، طبري، 199.

    [137] . تنقيح المقال، مامقاني، ج 3، ص 111؛ بحارالانوار، ج 46، ص 29، ح 20 به نقل الخرائج، ص 194: «فقبّل محمد بن علي الحنفيه رجله و قال الأمر لك؛ محمد پاي حضرت را بوسيد و عرض كرد: امر امامت حق تو و براي توست».

    [138] . اكمال الدين، شيخ صدوق، ص 320؛ بحار الانوار، ج42، ص81.

    [139] . مقدمه رساله «ذوب النضار»، به نقل از بحارالانوار، ج 45، ص 349،

    [140] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص111. رجال كشي، ص 120، ح192؛ بحار الانوار، ج42، ص94، ج45، ص348؛ قاموس الرجال، ج 8، ص 158.

    [141] . تنقيح المقال، مامقاني، ج 3، ص111؛ قاموس الرجال، ج8، ص 158.

    [142] . طبقات الفقهاء، ج 1، ص 519.

    [143] . بحار الانوار،  علامه مجلسي، ج 45، ص 347.

    [144] . تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص111.

    [145] . براي اطلاع بيشتر، ر.ك: عوالم العلوم و المعارف و الأحوال، ج15، ص3؛ اثبات الهداة، ج2.

    [146] . مرآة العقول، ج 3، ص 321.

    [147] . عن الصادق(ع) قال: إنّ الحسين (صلوات الله عليه) لما صار إلي العراق استودع اُمّ سلمه (رضي الله عنها) الكتب و الوصيه فلما رجع علي بن الحسين(ع) دفعتها اليه»؛ امام صادق(ع) فرمودند: زماني كه امام حسين(ع) قصد خروج به طرف عراق را داشت، نامه‌ها و نوشته‌ها و وصيتش را به ام سلمه سپرد و ام سلمه بعد از شهادت سيدالشهدا(ع) وقتي علي بن الحسين(ع) بازگشت، آنها را به او داد» (الكافي، ج1، ص304، ح 3(

    [148] . كيسانيه به فرقه و گروهي گفته مي شود كه پس از امام حسين(ع) معتقد به امامت محمد بن حنفيه يكي از فرزندان اميرالمؤمنين شدند و امامت امام سجاد(ع) و ساير ائمه معصومين، از اولاد آن حضرت را قبول ندارند. اينها اعتقاد دارند پس از امام حسن و امام حسين عليهما سلام ،امامت به برادر ايشان محمد بن حنفيه و پس از وي به پسرانش مي رسد و بر اين باورند كه محمدبن حنفيه همان «مهدي منتظر» است كه در كوه «رضوي» غايب شده و زنده است[148] و در آينده ظهور خواهد كرد و جهان را پر از عدل و داد مي­كند.

    [149] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج42، ص81.

    [150] . الكافي، شيخ كليني، ج1، ص300- 301.

    [151] . همان.

    [152] . همان، ص348، ح5.

    [153] .تنقيح المقال، مامقاني، ج3، ص111.

    [154] . اعلام الوري، فضل بن حسن طبرسي، ج1، ص424.

    [155] . مرآة العقول، ج3، ص308.

    [156] . الكافي، شيخ كليني، ج1، ص300 و 303.

    [157] . مروج الذهب، مسعودي، ج2، ص82.

    [158] . شواهد قطعي اعتقاد محمدحنفيه به امامت امام سجاد(ع) و فرزندانش قبلا  ذكر شد. (ر. ك: اصول كافي،  شيخ كليني، ج1، ص348؛)

    [159] . تاريخ الاسلام، دكتر حسن ابراهيم، ج 2، ص 10،

    [160] . و قول الكشي، انه دعي الناس، الي محمد بن علي(ع) لا يخفي، انه انما دعي اليه و ظاهر الامر، بعد رد علي بن الحسين(ع) كتبه و رسله، خوفاً من الشهره و علما بما يؤول اليه امره و استيلاء بني اميه علي الامه». «وربما كان انه (المهدي)، ترويجا لامره و ترغيبا للناس، في متابعته» و اما انه، اعتقد امامته دون علي بن الحسين(ع)، فلم يثبت.» (منتهي المقال: ابوعلي، كلمه «مختار).

    [161] . ر.ك: قاموس الرجال، ج8، ص160و161.

    [162] . تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ج 6، ص 13؛ الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج 4، ص 214.

    [163] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج45، ص365.

    [164] . تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ج 6، ص 14؛ الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج 4، ص 214 .

    [165] .الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج4، ص214.

    [166] . تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ج8، ص608.

    [167] . الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج4، ص215.

    [168] . در برخي از نسخه ها چنين آمده است: «به نام خداوند بخشنده و مهربان از محمد مهدي به ابراهيم بن مالك اشتر، درود بر تو، و من حمد خدايي مي‏كنم كه خدايي جز او نيست. اما بعد، من وزير و امين و منتخب خويش را كه براي خويشتن پسنديده‏ام سوي شما فرستاده‏ام و به او گفته‏ام كه با دشمن من نبرد كند و به خونخواهي خاندان من قيام كند، خودت و عشيره‏ات و مطيعانت با وي به پا خيزيد كه اگر مرا ياري كني و دعوت مرا بپذيري و با وزير من كمك كني، نبرد من مايه برتري تو شود و سالاري سواران و همه سپاهيان عازم نبرد و هر شهر و هر منبر و مرزي كه بر آن تسلط يابي، از كوفه تا اقصاي شام، از آن تو خواهد بود و با پيمان مؤكد به قسم، انجام اين به عهده من است. اگر چنين كني به وسيله آن در نزد خداي حرمت والا  مي يابي و اگر دريغ كني به هلاكت سخت  مي افتي كه هرگز از آن رها نمي شوي.» (تاريخ‏الطبري، محمدبن جرير طبري، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج‏8، ص3297)

    [169] . تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ترجمه پاينده، ج8، ص3299؛ اخبار الطوال، دينوري،  ترجمه مهدوي دامغاني، ص334.

    [170] . الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج4، ص241.

    [171] . اخبار الطوال، دينوري، ترجمه مهدوي دامغاني، ص346.

    [172] . قصه كربلا، نظري منفرد، ص655،  به نقل از تجارب الامم، ج2، ص153.

    [173] . اخبار الطوال، دينوري، ترجمه مهدوي دامغاني، ص341.

    [174] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج45، ص336.

    [175] . بحارالانوار، ج45، ص385.

    [176] .همان.

    [177] . اخبارالطوال، دينوري، ترجمه دامغاني، ص350.

    [178] . الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج 4، ص 51 - 52.

    [179] .همان.

    [180] . الفتوح، احمد بن اعثم الكوفي، ج 3، ص 273؛ تاريخ اليعقوبي، احمد بن ابي يعقوب اليعقوبي، ج 2، ص 175.

    [181] . احمد بن اعثم الكوفي، ج3، ص 237؛ تاريخ اليعقوبي، احمد بن ابي يعقوب اليعقوبي، ج2، ص 175.

    [182] .مسعودي مي نويسد: وي 24 نفر از بني هاشم و نيز محمدبن حنفيه و عبدالله بن عباس را به خاطر امتناع از بيعت در كنار كعبه و زمزم حبس نمود و تصميم بر سوزاندن آنان داشت كه مختار با چهار هزار نيرو به فرياد آنها رسيده و آنها را آزاد ساخت. (مروج الذهب، ج3، ص76.)

    [183] . ابن اثير مي نويسد: ابن زبير آنها را در زمزم حبس كرد و تهديد به قتل و احراق نمود. (الكامل في التاريخ، ج4ٰ ص249.)

    [184] .  شرح نهج‌البلاغه، ابن ابي الحديد، ج20، ص123.

    [185] . تاريخ طبري، محمد بن جرير الطبري، ج5، ص 124 - 125؛

    [186] . همان، ص100.

    [187] . تاريخ طبري، محمد بن جرير الطبري، ج5، ص 124.

    [188] . تاريخ اليعقوبي، احمد بن ابي يعقوب اليعقوبي، ج2 ، ص 178؛

    [189] .شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج20،‌ ص123.

    [190] . تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ج3، ص473؛ الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج2، ص688.

     

    [191] . الفتوح، احمد بن اعثم الكوفي، ج3، ص 355.

    [192] . همان، ص 356 - 357.

    [193] . همان، ص 357.

    [194] . همان، ص 361 - 363.

    [195] . همان، ص 364 - 367؛ اخبار الدولة العباسيه، ص 113 - 116؛ الكامل في التاريخ، عزالدين ابن الاثير الجزري،جزء چهارم، ص 54.

    [196] . مروج الذهب، مسعودي، ج3، ص 97 – 98؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص262؛ دينوري مي نويسد: محمد و ابن‌عباس از بيعت با ابن‌زبير خودداري كرده، از مكه به طائف رفتند. (الاخبار الطوال، دينوري، ص264 و 309 .)

    [197] . مروج الذهب، مسعودي، ج3، ص 109.

    [198] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص83.

    [199] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص84

    [200] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص84.

    [201] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص84.

    [202] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص84- 85.

    [203] . طبقات الفقهاء، ج 1، ص 519.

    [204] . تهذيب الكمال، ج 17، ص 82؛ تهذيب التهذيب، ج 9، ص 354.

    [205] . منتخب التواريخ، ص383.

    [206] . الخلاف، طوسي، ج2، ص334؛ عن احمد بن حنبل أنّه مات سنة80 .(تنقيح المقال، ج 3، ص 112)؛ طبقات الفقهاء، ج 1، ص 519.

    [207] . انساب الاشراف، بلاذري، ج 2، ص 201 و ج 3، ص 295؛ ريحانة الادب، ميرزا محمد علي مدرس،  ج 7، ص484؛ طبقات الفقهاء، ج1، ص 519؛ طبقات ابن خياط، ص404 ؛ و عن يحيي بن بكر انه مات سنة 81  و له 55 سنة (تنقيح المقال، مامقاني، ج 3، ص 112)؛ قال النوبختي في الفرق، توفي محمد بالمدينة سنة 81 و هو ابن 55 سنة (قاموس الرجال، ج8، ص160)؛

    [208] . انساب الاشراف، بلاذري، ج 2، ص 201و ج 3، ص 295

    [209] . مختصر تاريخ دمشق، ج 23، ص 93.

    [210] . اكمال الدين، شيخ صدوق، ص 320؛ بحار الانوار، ج42، ص81.

    [211] . رجال كشي، ص 315، ح 569.

    [212] .  سوره انعام، آيه 157.

    [213] . رجال كشي، ص 315، ح 570 (شرح حال «حيّان سراج»)

    [214] . الاخيار الطوال، دينوري، ص 309؛ تحفة الاحباب، ص 458.

    [215] . مسعودي، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج3، ص 116 ؛ التنبيه و الاشراف، ص 273؛ تنقيح المقال، ج 3، ص 112؛  تاريخ طبري، محمدبن جرير طبري، ج 3، ص 163: «توفي بالطائف فصلّي عليه ابن عباس»؛

    [216] . منتهي الآمال، شيخ عباس قمي، ج 1، ص 186. ياقوت حموي مي نويسد در جزيره خارك قبري است كه ساكنان آن گمان مي كنند قبر محمد حنفيه است اما تواريخ چنين چيزي را تأييد نمي كنند. معجم البلدان ج2، ص337.

    [217] . تهذيب التهذيب، ج 9، ص 354؛ تهذيب الكمال، ج 17، ص 82.

    [218] . تهذيب الكمال، ج 17، ص 82؛ تهذيب التهذيب، ج9، ص 354؛ تحفة الاحباب، ص 458.

    [219] . منتهي الامال، شيخ عباس قمي، ج 1، ص 186.

    [220] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص68.

    [221] . الطبقات‏الكبري، ابن سعد، ج‏5، ص68.

    [222] . منتهي الامال، شيخ عباس قمي، ج 1، ص 186.

    [223] . نام شهري در نواحي شام كه فاصله آن تا حلب  ده فرسخ است. (معجم البلدان, ج5، ص205- 206.)

    [224] . شوري(42)، 23.

    [225] . بحارالانوار، علامه مجلسي، ج50، ص213- 214.