زندگي نامه موسي مبرقع

  • زندگي نامه موسي بن مبرقع

    امام زاده عظيم الشأن حضرت موسي مبرقع، فرزند بلافصل امام جواد(ع) و برادر امام هادي(ع) است. مادر اين بزرگوار، بانوي پاك و باعفت حضرت سمانه مغربيه(عليها السلام) بوده است. موسي فرزند امام محمدتقي، در سال 214ه‍ .ق در خاندان علم و امامت و معدن فضايل و مكارم متولد شد. او تحت تربيت پدر بزرگوار خويش پرورش يافت و به كمالات علمي و معنوي والايي رسيد؛ تا جايي كه امام جواد(ع) در وصيت نامه خويش توليت صدقات و موقوفات را به ايشان واگذار كرد و با اين عمل اعتماد خويش به موسي مبرقع و مراتب عدالت و تقواي آن بزرگوار را بر همگان آشكار ساخت. موسي پس از شهادت پدرش، از محضر برادر عظيم الشأن خود امام هادي(ع) بهره جست و آن حضرت را به عبارت (بنفسي أنت؛ جانم به فدايت) خطاب مي كرد. موسي مبرقع(ع) در سال 256ه‍ .ق به قم آمد و در ابتدا با مخالفت سران عرب كه در قم بودند، مواجه شد. از اين رو به كاشان رفت و مورد استقبال گرم حاكم و مردم كاشان قرار گرفت. پس از مدّتي به اصرار مردم و علما به قم برگشتند و بين مردم محبوبيت خاصي پيدا كردند محبوبيت ايشان در ميان مردم قم سه وجه داشته. اول: آنكه ايشان معصوم زاده بودند. دوم‌: اينكه آن بزرگوار چشمه اي از علوم كوثر فاطمي بود كه تفسير قرآن و احاديث را به طور مستقيم از امام معصوم به عنوان معدن علم الهي نقل مي كرد. سوم: آنكه ايشان همچون حضرت يوسف رخساره زيبا و جذابي داشتند كه به هنگام عبورشان مردم دست از كسب و تجارت برداشته، به تماشاي ايشان مي ايستادند به همين دليل ايشان نقاب و برقع به چهره مبارك مي انداختند و از اين جهت به (مبرقع؛ برقع كشيده) معروف گشتند. پس از گذشت مدّتي از اقامت موسي مبرقع در قم، دخترش بريهه و خواهرش زينب، امّ محمد و ميمونه، دختران امام جواد(ع) بر ايشان وارد و مايه بركت و رحمت خداوند بر مردم گشتند. اين بانوان بزرگوار پس از وفات در كنار حضرت معصومه(عليها السلام) به خاك سپرده شدند. موسي مبرقع(ع) پس از عمري تهجّد و خدمت و تبليغ علوم اهل بيت(عليهم السلام) در شب چهارشنبه اواخر ربيع الثاني سال 296 در قم وفات يافت و در مكان فعلي (منزل محمّد بن خالد اشعري) از اصحاب امام رضا(ع) مدفون گرديد. بعدها يكي از نوادگان ايشان به نام احمد بن محمّد در كنار ايشان دفن شدند. جنب قبر مطهر ايشان چهل تن از اهل بيت و نوادگان موسي مبرقع به مرور زمان دفن شدند كه همه آن بزرگواران از مقام علمي و تقواي بالايي برخوردار بودند، از اين جهت آنان را (چهل اختران) ناميدند و مرقد مطهرشان هم اكنون به (چهل اختران) معروف گشته است. در همين مجموعه، بقعه امامزاده زيد از فرزندان امام سجاد(ع) نيز واقع گرديده است. (1)

    1. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 15.

    مادر موسي مبرقع(ع)

    از ازدواج امام جواد(ع) با امّ الفضل دختر مأمون سال ها گذشت. ولي امّ الفضل داراي فرزند نشد، چرا كه او عقيم و نازا بود. بدين جهت امام جواد(ع)، با كنيزي پاكسرشت به نام (سمانه) از اهالي مغرب (بين آفريقا و اندلس) ازدواج كرد و از او در سال 212ه‍ .ق داراي فرزندي شد كه همان حضرت هادي(ع) است.(1) دو سال بعد، يعني در سال 214ه‍ .ق فرزند ديگرش از سمانه متولد شد كه او را (موسي) نام نهاد.

    هنگامي كه دست مشيّت و تقدير الهي سمانه را به همراه كارواني از مغرب (بين آفريقا و اندلس) به مدينه آورد و به همسري امام جواد(ع) مفتخر گردانيد، امام جواد(ع) در شأن آن بانوي پركرامت چنين فرمود: (نام او سمانه است، او بانويي است كه حق من را مي شناسد او از بانوان بهشت است. شيطان سركش به او نزديك نشود و نيرنگ طاغوت عنود به او راه نيابد او همواره مورد نظر خداوندي است كه هرگز خواب ندارد و در مقام والاي معنوي در رديف مادران صديقان و صالحان است. (2) روايت ديگري به همين مضمون از ناحيه امام هادي(ع) در عظمت و فضيلت مادر بزرگوارشان، حضرت سمانه(عليها السلام) صادر شده است. (مادرم عارف به حق من است. او از اهل بهشت است شيطان سركش به او نزديك نمي شود و نيرنگ ستمگران معاند به او نمي رسد او همواره مورد نظر خداوندي است كه هرگز خواب ندارد و در شمار مادران صديقان و صالحان است. (3) آري، يك بانو مي تواند به مقامي برسد كه به فرموده امام جواد(ع) شايستگي مادري صديقان و صالحان را پيدا كند و از وي فرزنداني چون امام هادي(ع) و موسي مبرقع(ع) به وجود آيد. حضرت سمانه(عليها السلام) در فضايل معنوي چنان ممتاز بود كه او را سيده و مادر ارزش ها مي ناميدند (4) در زهد و تقوا در عصر خود بي نظير بود، بيشتر روزها، روزه مستحبي مي گرفت عالم بزرگ سيّد مرتضي علم الهدي در كتاب (عيون المعجزات) در شأن حضرت سمانه مي نويسد (و كانت من القانتات؛ او از بانواني بود كه در مقام عبادت خدا نهايت خضوع و خشوع را داشت) (5) يوسف آل محمد(عليهم السلام) مي نويسد: ابواحمد موسي مبرقع فرزند امام جواد(ع) در تاريخ 214ه‍ .ق دو سال بعد از ميلاد علي بن محمّد، امام هادي(ع) در مدينه متولد شد. (6) هرچند درباره تعداد فرزندان امام جواد(ع) در ميان تاريخ نگاران و دانشمندان رجال اختلاف وجود دارد، اما آنچه همگان بر آن اتفاق نظر دارند، اين است كه جناب موسي مبرقع فرزند بلافصل امام جواد(ع) و برادرِ تني امام هادي(ع) است. (7)

    1. علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 5، ص 115 ـ 116.

    2. محلاتي، ذبيح الله، رياحين الشريعه، ج 3، ص 23؛ موسوعة الامام الجواد(ع)، ص 41.

    3. طبري، دلائل الإمامه، ص 369، ص 401؛ إثبات الوصيه، ص 228، موسوعة الامام الجواد(ع)، ص 41.

    4. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابوطالب، ج 4، ص 401.

    5. سيد مرتضي، عيون المعجزات، ص 132.

    6. محيطي اردكاني، احمد، سبزپوشان، ص 76 و 77؛ فيض، گنجينه آثار قم، ج 2، ص 546.

    7. احمدي، حسين، نورٌ علي نورٌ، ص 20.

    شباهت حضرت موسي مبرقع(ع) به مادر

    امام جواد(ع) در سال 220ه‍ .ق به دعوت اجبارآميز عباسي از مدينه به سوي بغداد حركت كرد. آن حضرت پيش از عزيمت، به جانشيني امام هادي(ع) كه در آن هنگام هشت سال داشت، تصريح فرمود و آنگاه او را در آغوش گرفت و فرمود: (چه چيزي دوست داري تا از عراق براي تو سوغات بياورم؟) حضرت هادي(ع) در پاسخ فرمود: (شمشيري كه چون آتش شعله ور است) آنگاه امام جواد(ع) به پسر ديگرش موسي كه حدود شش سال داشت فرمود: (تو چه دوست داري تا از عراق برايت به عنوان هديه بياورم؟) موسي عرض كرد: (يك اسب سواري). در آن هنگام، امام جواد(ع) فرمود: (ابوالحسن امام هادي(ع)) به من شباهت دارد، و موسي(ع) به مادرش) (1) نكته قابل توجه در اين حديث نوراني، تأكيد امام جواد(ع) بر شباهت ظاهري و معنوي موسي مبرقع به مادرش حضرت سمانه است؛ همو كه در عرصه زهد و تقوا در ميان زنان عصر خويش يگانه و بي نظير و به فرموده امام جواد(ع) همواره مورد لطف ويژه خداوند بوده، شيطان سركش به او نزديك نمي شده، و هم طراز مادران صديقان و صالحان و از بانوان بهشتي بوده است. شباهت موسي مبرقع(ع) چه در ظاهر و چه در باطن، به چنين بانوي يگانه اي نشان از اوج فضيلت و منزلبت آن جناب دارد. (2)

    1. سيد مرتضي، عيون المعجزات، ص 133، موسوعة الامام الجواد(ع)، ص 48.

    2. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 24.

    از كودكي تا جواني موسي مبرقع

    موسي مبرقع(ع) دوران كودكي خود را در شهر مدينه در دامن مادري پاك و باتقوا همچون سمانه مغربيه و در سايه سار پدر بزرگوارش امام جواد(ع) و در جوار برادرش امام هادي(ع) سپري نمود. بدين سان شالوده علم و تقواي موسي در خانه وحي و امامت، پايه ريزي گشت با تبعيد امام جواد(ع) از مدينه به بغداد، در حالي كه جز شش بهار از زندگي موسي نمي گذشت، روح لطيف وي در غم فراق پدر تحت فشار قرار گرفت. موسي در چنين شرايطي، با تحصيل علوم ديني و احكام شريعت از برادر ارجمندش امام هادي(ع) به كمالات علمي و معنوي بالايي دست يافت؛ (1) تا جايي كه مردم وي را به عنوان شخصيتي برجسته در علم و تقوا مي شناختند و مسائل ديني خود را از وي سؤال مي كردند، ولي او به خاطر احترام فراواني كه براي برادرش امام هادي(ع) قائل بود، سعي مي كرد براي پاسخگويي به مسائل به آن حضرت مراجعه نمايد و بدون اجازه او به مسائل مهم پاسخ ندهد. از باب نمونه مي توان به اين حديث كه جناب موسي مبرقع خود راوي آن است، توجه كرد، او مي گويد: در ديوان عمومي با يحيي بن اكثم (2) برخورد كردم و او از من مسائلي پرسيد. من نزد برادرم علي بن محمد امام هادي(ع) رسيدم و ميان من و او پندهايي رد و بدل شد كه من را در اطاعت از خودش اگاه و بينا كرد به او گفتم: (قربانت شوم! يحيي بن اكثم نامه اي براي من نوشته و مسائلي از من پرسيده تا به او پاسخ دهم) برادرم امام هادي(ع) لبخندي زد و فرمود: (پاسخ او را دادي؟!) گفتم: (نه) فرمود: (آن سؤال ها چيست؟) يكي يكي سؤال ها را بيان كردم و برادرم امام هادي(ع) جواب فرمود (3) از اين روايت به خوبي استفاده مي شود كه موسي مبرقع در مدينه و عراق به عنوان يك شخصيت برجسته علمي، مورد توجه بزرگان بوده است. (4) آن حضرت پس از مهاجرت به قم نيز مورد احترام علماي بزرگي چون احمد بن عيسي اشعري و احمد ابن اسحاق قمي و محمّد بن يحيي كه رياست ديني و دنياي مردم قم را دارا بودند، واقع گرديد پرهيزگاري، امانت و تقواي موسي مبرقع نزد پدرش، امري مسلّم بود تا آنجا كه حضرت امام جواد(ع) او را بعد از برادرش امام هادي(ع) متولي موقوفات و صدقات خود نمود، بي آنكه بر وي ناظر و مراقبي بگمارد. اين موضوع در وصيت نامه امام جواد(ع) به صراحت بيان شده است. (5)

    1. أضواءٌ علي حياة موسي المبرقع و ذريّته، ص 128.

    2. اشتهاردي، محمد محمدي، سيره چهاره معصوم، ص 838.

    3. حرّاني، تحف العقول، ترجمه كمره اي، ص 503، تهذيب الاحكام، ج 9، ص 355.

    4. اضواءٌ في حياة موسي المبرقع و ذريّته، ص 128.

    5. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 26.

    توطئه ترور شخصيت موسي مبرقع

    در زمان امام هادي(ع)، شخص فاسقي به نام (يعقوب ياسر) كه ساقي ميخانه متوكل عباسي و محبوب دربار بود، با جعل حديثي از امام هادي(ع) سعي كرد تا شخصيت عظيم حضرت موسي مبرقع(ع) را در عالم اسلام خدشه دار نمايد. اين توطئه ناجوانمردانه در حالي صورت پذيرفت كه حضرت موسي مبرقع(ع) بازوي ولايت و امامت برادر خويش امام هادي(ع) گشته بود و با سفرهاي تبليغي و هجرت هاي الهي خويش مي توانست بخش هاي عظيمي از عراق، ايران و ديگر كشورهاي منطقه را تحت تأثير جامعيت علمي و معنوي خويش قرار داده و عموم شيعيان را در ياري رساني به امام هادي(ع) و زمينه سازي براي استقرار حكومت اهل بيت(عليهم السلام) استوار و ثابت قدم قرار دهد. اين جنگ تبليغاتي ناجوانمردانه كه با هدف از كار انداختن بازوان ولايت و امامت و به نيّت كاستن از بُرد تبليغي حضرت موسي مبرقع(ع) صورت پذيرفت، تا حدّ بسياري توانست جامعه شيعه را تحت تأثير و حضرت موسي مبرقع را در حصار غربت و مظلوميت قرار دهد. در مجموع مي توان گفت كه دربار عباسي در اجراي نقشه پليد و شيطاني خويش در توطئه ترور شخصيت حضرت موسي مبرقع به موفقيت هاي نسبي دست يافت؛ تا جايي كه آثار آن تبليغات سوء و مسموم تا عصر و زمان ما نيز ادامه يافته و غربت و مظلوميت آن حضرت را دوچندان ساخته است اين در حالي است كه علامه مجلسي و حضرت آيت الله خوئي، (يعقوب ياسر) را كه ساقي ميخانه متوكل و جعل كننده اين حديث بوده است، مردي (مجهول الهويه) خوانده اند و روايت او را تأييد نكرده اند فرزند حاج سيّد علي تقي كشميري نيز با تأليف كتابي جداگانه درباره شخصيت والاي موسي مبرقع(ع) بر نظريات علما صحّه گذاشته و آن مرد فاسق فاجر، (يعقوب ياسر) را رسوا نموده است. در سده هاي اخير، مرحوم (حاجي نوري) با تأليف كتاب ارزشمندي به نام (البدر المشعشع في احوال الموسي المبرقع) نقاب اتهام را از چهره غريب و مظلوم موسي مبرقع(ع) بركشيده و جلوه هايي از چهره نوراني و ولايي آن حضرت را آشكار ساخته است. (1)

    1. ر.ك: رمضان نژاد، محمدرضا، يادگار امام جواد(ع)، ص 58، 60.

    مقام موسي بن مبرقع در نظر علما

    عرض ارادت به فرزندان ائمه اطهار(عليهم السلام) از وظايف شيعيان، سنتي نيكو است كه به دستور پيامبر بزرگوار اسلام(ص) و ائمه اطهار(عليهم السلام) بر ما لازم و آرام بخش جان و روح هر محب اهل بيت(عليهم السلام) مي باشد. حرم نوراني كه به انوار مقدّس حضرت موسي بن تقي الجواد و چهل اختر تابناك(عليهم السلام) منوّر است. مورد توجّه بيش از پيش مؤمنين و ارادتمندان اهل بيت(عليهم السلام) مي باشد كه علما و مراجع عظام توجه ويژه اي نسبت به اين امامزاده موسي مبرقع و چهل اختران مي نمودند از آن جمله مرحوم آيت الله العظمي بهجت(ره) مي فرمودند: اگر كسي خدمتي به حضرت موسي بن مبرقع(ع) نمايد مورد عنايت اهل بيت(عليهم السلام) و امام جواد(ع) و امام زمان(عج) واقع مي شود. و همچنين حضرت آيت الله بهجت(ره) در مورد توسل به اين امام زاده چنين مي فرمودند: توسلات خيلي نافع است. به اين امام زاده ها زياد سر بزنيد. اين بزرگواران همچون ميوه ها كه هركدام ويتامين خاصّي دارند، هركدامشان خواصّ و آثاري دارند. در مجموع توصيه به زيارت امامزادگان و توسل به آنان در بيان بزرگان دين آمده است كه آيت الله بهجت(ره) مي فرمايند: يكي از كرامت هاي شيعه، قبور و مزارهاي امامزادگان است، لذا نبايد از زيارت آنها غافل باشيم و خود را اختيارا محروم سازيم.

    يكي از اولياي خدا نقل مي كند: شبي در عالم رؤيا، حضرت امام رضا(ع) را ديدم كه از مردم گلايه مي كردند و مي فرمودند: (به مردم بگوييد چرا به زيارت نواده من، موسي مبرقع، نمي روند. (1)

    همچنين علما و بزرگاني مانند آيت الله العظمي بروجردي، آيت الله العظمي مرعشي نجفي و آيت اله كشميري بر زيارت امامزده موسي مبرقع و 42 امامزاده ديگر در چهل اختران مداومت داشته و بر انجام آن تأكيد مي نمودند. (2)

    1. رمضان نژاد، محمدرضا، يادگار امام جواد(ع)، ص 60.

    2. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، زيارت نامه حضرت امام زادگان موسي بن مبرقع، احمد بن محمّد اعرج، زيد و چهل اختران(ع)، ص 12، ص 54.

    هجرت موسي مبرقع به قم

    اكثر تاريخ نويسان و محدثان و علماي انساب، اتفاق دارند بر اينكه موسي مبرقع فرزند امام جواد(ع) از كوفه به قم هجرت نموده و در همين شهر رحلت كرده و در محلي كه هم اكنون در خيابان آيت الله طالقاني (آذر) به محله چهل اختران معروف است به خاك سپرده شده است. (1) در (تاريخ قم) چنين آمده است: (ديگر از سادات حسيني و رضوي از فرزندان امام رضا(ع)، موسي بن محمّد بن علي بن موسي الرضا(عليهم السلام) صاحب رضائيه است. ابوعلي حسين بن محمّد بن نصر بن سالم مي گويد: (اوّل كسي كه از سادات رضوي از كوفه به قم آمد (2) ابوجعفر موسي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر(عليهم السلام) بود، وي در سال 256ه‍ .ق از كوفه به قم آمد و در قم مقام كرد...) (3) محدث قمي با استفاده از (تاريخ قم) مي گويد: (موسي مبرقع جدّ سادات رضوي است و رشته اولادش تا به حال منقطع نگشته است و نسب بسياري از سادات، به او منتهي مي شود او اوّل كسي است كه از سادات رضوي در سال 256ه‍ .ق به قم وارد شده است.) (4) ابن فندق، علي بن زيد بيهقي، متوفاي 565ه‍ .ق در كتاب (لباب الأنساب) مي نويسد: (موسي مبرقع به قم هجرت كرد و در آنجا مدفون مي باشد. (5) در (تاريخ قم) آمده است: (موسي مبرقع فرزند امام جود(ع) وقتي وارد قم شد، پيوسته، روي خود را با برقع مي پوشاند. رؤساي عرب مقيم قم به او پيغام دادند كه بايد از مجاورت و همسايگي ما بيرون روي! موسي به كاشان رفت و مورد تجليل و احترام احمد بن عبدالعزيز واقع شد و هداياي گران قميتي دريافت كرد. احمد بن عبدالعزيز براي وي هزار مثقال طلا و يك اسب زين كرده به عنوان مقرري سالانه تعيين نمود و به وي تسليم كرد. (6)

    پس از آن ابو الصّديم حسن بن علي بن آدم اشعري و يكي ديگر از رؤساي عرب، با پيجويي علت بيرون رفت موسي مبرقع از قم، اهالي قم را به خاطر اين عمل ناشايست توبيخ كردند و عدّه اي از بزرگان عرب را به كاشان فرستادند و با عذرخواهي، او را به قم بازگرداندند و با احترام و اكرام، از مال خود براي او خانه اي خريدند. چند سهم از قريه (هنبرد) و (اندريقان) و (كاريز) را به او واگذار نموده، مبلغ بيست هزار درهم به او عطا كردند. طبق روايتي ديگر چون اعراب قم به موسي مبرقع پيغام دادند كه بايد از همسايگي ما بيرون روي، او برقع را از روي خود برداشت و ايشان او را شناختند پس درباره موسي همّت و اعتقادشان محقّق شد و اين خانه و سها م و اموال را به او بخشيدند. از اين دو روايت به خوبي استفاده مي شود كه يكي از علل بيرون راندن وي از قم نشناختن او بوده است، به گونه اي كه وقتي او را شناختند، وي را بسيار تجليل و اكرام نمودند. موسي مبرقع با اين اموالي كه در اختيارش قرار دادند، چند روستا، و چند زمين كشاورزي خريداري كرد و به زندگي خوبي نايل آمد آنگاه خواهرانش زينب ام محمد ميمونه و دخترش بريهه به قم آمدند و تا پايان عمر در قم ماندند. (7) يكي از توفيقات جناب موسي مبرقع و خواهر بزرگوارش زينب، در ايام اقامتشان در قم، ساختن گنبد و بارگاه براي كريمه اهل بيت حضرت معصومه(عليها السلام) بوده است. (8)

    1. ابن عنبه، عمدة الطالب، ص 182؛ نوري، بدر مشعشع، ص 2 ـ 4.

    2. فيض عباسي، گنجينه آثار قم، ج 2، ص 546.

    3. حسن بن محمّد، تاريخ قم، ترجمه: حسن بن علي، ص 215.

    4. محدث قمي، منتهي الآمال، ج 2، ص 399؛ محدث قمي، سفينة البحار، ج 2، ص 653.

    5. بيهقي، علي بن زيد، لباب الأنساب، ص 121.

    6. ناصرالشريعه، محمدحسين، تاريخ قم، ص 215 و 216.

    7. ناصر الشريعه، محمدحسين، تاريخ قم، ص 216.

    8. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 30.

    فرزندان موسي مبرقع

    درباره تعداد فرزندان فرزند گرامي امام جواد(ع)، حضرت موسي مبرقع ميان علماي انساب و تاريخ نگاران اختلاف است. 1. در (تحفة الأزهار) آمده است كه وي داراي شش پسر به اسامي ابوالقاسم، حسين، علي، احمد، محمّد و جعفر بود. (1) 2. بعضي وي را صاحب دو پسر به نام احمد و محمّد و چهار دختر به اسامي زينب، امّ محمّد، ميمونه و بريهه دانسته اند. (2) بدون ترديد همه علما اقرار دارند كه موسي مبرقع حداقل داراي دو پسر به نام احمد و محمّد بوده است. 3. محمد داراي فرزند نشده و نسل موسي مبرقع از فرزند ديگرش، احمد ادامه يافته است. سادات رضوي، تقوي، نقوي، برقعي، رضايي و... همه از نسل محمّد اعرج فرزند احمد بن موسي مبرقع مي باشند كه تا به امروز از بين آنها علما و صلحا و افراد برجسته اي به ثمر رسيده و اهل ايمان از وجود پرفيض آنها بهره مند گرديده اند. هم اكنون در زير گنبد موسي مبرقع، صورت دو قبر وجود دارد كه يكي مرقد مطهر موسي مبرقع فرزند بلافصل امام جواد(ع) است و ديگري مرقد احمد بن محمد بن احمد بن موسي مبرقع فرزند بلافصل موسي مبرقع است كه برخي گفتند صحيح نيست. (4)

    1. محدث قمي متنهي الآمال، ج 2، ص 399.

    2. فيض، عباس، انجم فروزان، ص 111.

    3. احمد بن علي، جمال الدين عمدة الطالب، ص 182.

    4. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 35.

    رحلت موسي مبرقع(ع)

    موسي مبرقع(ع) در سال 256ه‍ .ق در سن 42 سالگي وارد قم شد و بعد از اقامتي كوتاه در كاشان، مدت 40 سال در قم مقيم بود و به عنوان يكي از شخصيت هاي برجسته از خاندان امامت و ولايت مورد تكريم علما و بزرگان و اهلي قم قرار داشت. تا اينكه در شب چهارشنبه آخر دي ماه 8 روز مانده به آخر ربيع الثاني يعني در 22 ربيع الثاني سال 296ه‍ .ق در سن 82 سالگي دار فاني را وداع و روح بلندش به ملكوت اعلي پيوست. (1) امير قم، عباس بن عمرو غنوي به او نماز خواند و در سراي خودش، در همين موضعي كه امروز به مشهد موسي مبرقع در محله چهل اختران معروف است به خاك سپرده شد. (2) از همان روز تا كنون مزار وي مورد احترام مؤمنان و دوستداران اهل بيت(عليهم السلام) مي باشد شيعيان ايران و ديگر كشورها مانند شيعيان هندوستان و پاكستان وقتي به قم مشرف مي شوند، به زيارت موسي مبرقع مي روند و احترام مرقد و ضريح موسي وي را برخود لازم مي دانند. هيچ يك از علماي شيعه درباره موسي مبرقع، نقص و ضعفي نقل نكرده اند، بلكه جمعي از بزرگان شيعه كه هيچ گاه از افراد ضعيف و غيرموثق روايت نمي كنند با اذعان به عدالت، وثاقت و ديانت حضرت موسي مبرقع(ع) ثقة الاسلام كليني درالكافي، شيخ طوسي در تهذيب الأحكام شيخ مفيد در الإختصاص، ابن شعبه در تحف العقول از جناب موسي مبرقع(ع) روياتي نقل كرده اند كه شاهدي بر وثاقت و صداقت وي در نزد بزرگان شيعه مي باشد. (3)

    1. ناصرالشريعه، محمدحسين، تاريخ قم، ص 215 و 216؛ محدث نوري، بدرٌ مشعشع في احوال موسي مبرقع، ص 16.

    2. شريف رازي، محمّد، گنجينه دانشمندان، ج 6، ص 189.

    3. شيخ كليني، الكافي، ج 7، ص 158؛ شيخ طوسي، تهذيب الأحكام، ج 9، ص 355؛ شيخ مفيد الإختصاص، ص 91؛ ابن شعبه تحف العقول، ص 53.

    4. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 36.

    نوادگان موسي مبرقع

    تعدادي از فرزندان و نوادگان موسي مبرقع در بقعه خانوادگي وي در كنار مرقدش معروف به چهل اختران مدفون مي باشند و مورد احترام و زيارت اهل ايمان قرار دارند. تا زمان تأليف (كتاب تاريخ قم) به سال 378ه‍ .ق چهارده تن از سادات رضوي از خاندان موسي و جعفر در اين بقعه به خاك سپرده شده بودند كه نام آنها در كتاب ثبت گرديده است. (1) و بعد از آن هم از همين خاندان جمع ديگري دفن شده اند كه عدد آنها را به چهل تن مي رسانند ولي منبعي براي معرفي نام و نسب اكثر آنان در دست نيست. در سابق، قبل از تعميرات، در اين محل صورت 17 قبر مشهود بوده كه قبر مطهر محمّد بن موسي مبرقع در وسط و 16 قبر ديگر در اطراف آن نمايان بوده است. طبق اسناد و مدارك موجود، نسبت دفن شدگان اين بقعه پاك و پربركت با جناب موسي مبرقع عبارت است از: 1. ابواحمد محمّد، پسر موسي مبرقع؛ 2. ابوعلي احمد، پسر موسي مبرقع؛ 3. زينب، دختر موسي مبرقع؛ 4. ابوعلي محمّد الاعرج بن احمد (وفات 315ه‍ .ق). نوه موسي مبرقع. 5. امّ محمد بن احمد، نوه موسي مبرقع؛ 6. امّ حبيب بنت احمد، نوه موسي مبرقع؛ 7. فاطمه بنت محمّد بن احمد، نتيجه موسي مبرقع. 8. بريهه بنت محمد بن احمد، نتيجه موسي مبرقع؛ 9. امّ كلثوم بنت محمد بن احمد، نتيجه موسي مبرقع. 10. ام سلمه بنت محمد بن احمد، نتيجه موسي مبرقع. 11. ابوجعفر محمّد بن موسي بن احمد بن محمد بن احمد، نديده موسي مبرقع. 12. ابوالفتح عبدالله بن موسي بن احمد بن محمد بن احمد، نديده موسي مبرقع؛ 13. بريهه بنت علي بن جعفر بن امام هادي. زوجه محمد بن موسي مبرقع عروس ابوجعفر موسي مبرقع، 14. امّ ولد همسر ابوعلي محمد بن احمد بن موسي مبرقع. 15. ابوجعفر بن يحيي صوفي بن جعفر بن علي النقي نواده امام هادي(ع). 16. فخر الدين بن يحيي صوفي ابن جعفر بن علي النقي نواده امام هادي(ع).

    1. قمي، حسن بن محمد، تاريخ قم، ص 224.

    2. حسن بن محمد، تاريخ قم، 224؛ ناصرالشريعه، تاريخ قم، ص 208.

    3. احمدي، حسين، نورٌ علي نور، ص 46.

    محمد بن ابي بكر

    بشارت پيامبر(ص) به ولادت محمّد (ابي بكر)

    در يكي از آخرين روزهاي دهه اول هجري قمري و در زماني كه پيامبر خدا(ص) هنوز در ميان امت بود، ابوبكر به جهتي به مسافرت رفت. در غياب او همسرش (اسماء) در عالم رؤيا ديد كه ابوبكر لباسي سفيد بر تن كرده و ريش هايش را حنا بسته است. وقتي او خوابش را براي عايشه، دختر ابوبكر، باز گفت، عايشه آن را اين گونه تعبير كرد: اگر خوابي كه ديده اي، صادق باشد، پدرم كشته شده است. به همين جهت سخت متأثر و گريان شد. اما وقتي عايشه موضوع آن رؤيا را براي پيامبر(ص) و سلم شرح داد و تعبير خويش را نيز بازگو كرد، رسول خدا(ص) فرمود: تعبير صحيح آن رؤيا اين است؛ ابوبكر از سفر به سلامت بازخواهد گشت و اسماء از او باردار خواهد شد و بعدها پسري مي آورد كه خدا او را موي دماغ كافران و منافقان قرار مي دهد، نام محمد را براي او برگزينيد. خواب اسماء دقيقاً همان گونه كه پيامبر خدا(ص) پيشگويي كرده بود، به حقيقت پيوست.(1) محمد بن ابي بكر در روز 25 ذي قعده سال دهم هجري در سفر حجة الوداع در (ذوالحُليفه) ميان راه مكه و مدينه، يعني محل احرام بستن اهل مدينه، به دنيا آمد. پس از ولادتش، نام (محمد) و كنيه (ابوالقاسم) را براي او انتخاب كردند.(2)

    1. ابن ابي الحديد، شرح نهج‌ البلاغه ج 2، ص 51 به نقل از غارات ثقفي، سفينة البحار، باب حمد.

    2. باقري بيدهندي، ناصر. راويان نور، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت، ص 15 و 16.


     

    پدر و مادر محمد بن ابي بكر

    پدرش به نام (ابوبكر) شناخته مي شود و مادرش (اسماء) دختر عميس خُثعَميّه بود اسماء زني صالح و عفيف و دوستدار اهل بيت و آل پيامبر(ص) بود. پس از شهادت نخستين همسرش، جعفر طيّار، در جنگ (مؤته) به عقد ابوبكر درآمد. در كتاب (رياحين الشريعه) آمده است: اسماء بنت عميس الخثعميه، خدمت گذار فاطمه(س) از زنان مجلله روزگار و از مخدّرات عالية المقدار كه در تشيّع و ولاي اهل بيت اطهار ـ سلام الله عليهم اجمعين ـ كالشمس في رابعة النهار است.... يك خواهرش ام المؤمنين ميمونه است و يك خواهر ديگرش سلمي است زوجه حمزة بن عبدالمطلب(ع) و يك خواهر ديگرش لبابه زوجه عباس بن عبدالمطلب) [و صدوق در (خصال) به سند خود از امام محمدباقر(ع) ] و ابن سعد در (طبقات) گفته كه اسماء به شرف اسلام مشرّف شد و قبل از اينكه رسول خدا(ص) در مكه داخل دار ارقم شود با رسول خدا بيعت كرد و با شوهرش به ارض حبشه هجرت كردند... و در فتح خيبر از حبشه در خيبر به رسول خدا(ص) ملحق شد. اسماء (محمد بن ابي بكر) را چنان به ولاي آل علي تربيت كرد كه از طراز اول محرم اسرار اميرالمؤمنين گرديد... و (گويي كه) اسماء براي محمد بن ابي بكر اشرف الابوين بوده كه پيوسته او را به ولايت آل طه و اهل بيت نبوت توصيه مي نمود و پاي از مراوده بدين خاندان نمي كشد و در محبت خود ثابت بود و از روزي كه معاشرت اسماء با ابوبكر اتفاق افتاد در حباله نكاح او درآمد تا آخر در طرفداري آل پيغمبر(عليهم السلام) تر زبان بود و از غرائب وقايع و عجايب بدايع روزگار آن است كه آن عليا مكرّمه در حباله ابوبكر است و شهادت بر ردّ و نفي قول او مي دهد در قصه فدك و بر خلاف رضايِ شوهرش و همراهان ديگر او عليٰ رؤس الاِشهاد مي گويد كه شما ظالميد و جائريد و حقِ مَِن لَهُ الحق(1) را به صاحبش برنمي گردانيد.(2) و (3)

    1. حقِّ كسي كه حق با اوست.

    2. ذبيح الله محلاتي، رياحين الشريعة، ج 2، ص 304 ـ 308.

    3. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، ص 16.


     

    محمد بن ابي بكر در خانه اميرالمؤمنين(ع)

    پس از اينكه ابوبكر مرد، علي(ع) اسماء را به ازدواج خويش درآورد. خانه نوراني اميرمؤمنان، دوّمين منزلي بود كه محمد بن ابي بكر به چشمان خود مي ديد ورود محمد به اين پايگاه اسلام و به عنوان نقطه عطفي در زندگانيش نمودار گرديد.

    محمد بن ابي بكر سعادت يافت تا در سايه تعليم و تربيت وصيّ راستين پيامبر اسلام(ص) رشد كند و بين آنان آنچنان محبّتي استوار گرديد كه براي خود پدري جز امام علي(ع) نشناسد و اميرمؤمنان(ع) نيز وي را فرزند خود خطاب كند.(1) محمد بن ابي بكر در چنين خانه اي تربيت يافت تا خود را براي عبادت هاي طولاني شبانه در محضر پروردگارش و جنگيدن در كنار وصيّ رسول الله، آماده سازد. و بدين سان او جواني شد برومند، مؤمن، عاشق اهل بيت(عليهم السلام) و مطيع امام؛ و مردي شد از مردان راه خدا.(2)

    1. شرح نهج‌ البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 2ع ص 2.

    2. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت. ص 18.


     

    خانواده محمد بن ابي بكر

    بر پايه نقل جمعي از تاريخ نويسان هنگامي كه مسلمانان در زمان عمر ايران را فتح كردند، عده اي را به اسارت گرفتند، از جمله اسرا دو دختر يزدگرد ساساني بودند. امام علي(ع) يكي از آنان را به حسين بن علي(ع) و ديگري را به فرزندِ همسر خود محمد بن ابي بكر به تزويج درآورند. كه از ازدواج محمد بن ابي بكر با دختر يزدگرد، فرزندي به نام قاسم متولد شد (قاسم) پسرخاله حضرت سجاد(ع) بود (1) اسم عالمي پارسا و فقيه سرزمين حجاز و از جمله اصحاب امام باقر و امام صادق(عليهم السلام) به شمار مي آمد (2) امام صادق(ع) درباره او و تعدادي از صحابه علي بن الحسين(عليهما السلام) فرمود: (سعيد بن مسيب و قاسم بن محمد بن ابي بكر و ابو خالد كابلي از اصحاب مورد اعتماد علي بن الحسين عليهما السلام بودند.) (3) وي به استناد از پدرش و عده زيادي از اصحاب رسول خدا(ص) مانند ابن عباس و اسلم و.. شروع به نقل حديث و روايت كرد. عمر بن عبدالعزيز هرگاه سخن از او به ميان مي آمد مي گفت: اگر مانعي در ميان نبود خلافت را به قاسم بن محمد واگذار مي كردم (4) از ويژگي هاي آن بزرگ مرد علم و دين اين بود كه اگر از وي فتوا مي خواستند و نمي دانست، صريح مي گفت نمي دانم و درك نمي كنم. (5) و معتقد بود كه اعتراف به ندانستن بهتر از آن است كه آدمي سخن نادرست بگويد قاسم عمري دراز و طولاني بابركت داشت و در پايان زندگي نابينا گرديد. (6) و در سال 180ه‍ .ق در حال حج يا عمره در محلي به نام (قديد) (7) جان سپرد. عمويش عبدالرحمان بن ابي بكر دختري با كمال داشت كه او را (اسماء) مي خواندند همين كه موعد ازدواج قاسم فرا رسيد بي درنگ نزد عمويش رفت و دختر او را به همسري برگزيد و از او داراي دو فرزند شد؛ پسرش را عبدالرحمان و دختر را (ام فروه) (8) ناميد. محمد بن ابي بكر از طرف مادرش اسماء باعون (9) و يحيي (فرزندان امام علي(ع) برادر مادري بود. چنانكه با عبدالله و محمد (پسران جعفر طيّار) نيز اين رابطه را داشت محمد با عبدالله بن عباس (مفسّر بزرگ قرآن) پسرخاله بود. (10)

     

    1. حافظ عبدالرحمن شافعي، نزهة المجالس، ج 2، ص 122؛ مجلسي، جلاء‌ العيون، ص 497.

    2. تهذيب التهذيب، ج 1، ص 331؛ البداية و النهاية، ج 9، ص 250.

    3. كليني، الكافي، ج 2، ص 119؛ خويي، معجم رجال الحديث، ج 14، ص 45 و 46.

    4. ابن الفرج، عبدالرحمن بن جوزي: (صفة الصفوة)، ج 2، ص 63.

    5. ابن الفرج، عبدالرحمن بن جوزي، (صفة الصفوة)، ج2، ص 64.

    6. ابن قتيبة، المعارف، ص 254.

    7. قديد نام محلي است بين مكّه و مدينه كه شايد به مكه نزديك تر باشد. معجم البلدان، ج 7، ص 38.

    8. ابوالفرج اصفهاني، مقاتل الطالبين، ص 159، ابن قتيبه المعارف، ص 94.

    9. طبق نقل ابن عبدالبر در استيعاب از ابن كلبي.

    10. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، صص 18 ـ 21.


     

    ويژگي هاي محمد بن ابي بكر

    محمد بن ابي بكر در انجام فرايض ديني و مستحبات و نافله ها و ديگر عبادات شرعي فرد بي نظيري بود. درباره او گفته اند (كان من نساك قريش و له عبادة كثيرة و اجتهاد وافر) (1) يعني او از پارسايان قريش بود. بسيار عبادت مي كرد و از خود در اين زمينه كوشش زيادي نشان مي داد فرزند ابوبكر براي رضاي خدا با اولياي او وصلت مي كرد و با آنان دوست مي شد و براي خدا، از نزديكان خود نيز جدا مي شد و حتي با آنان مي جنگيد وي بر اساس بينش ديني عميقي كه نسبت به اسلام پيدا كرده بود، به پدر خويش و سيره آنان در مسائل فردي و اجتماعي و سياسي و حكومتي انتقادات شديدي داشت، و خلافت را حق مسلّم علي(ع) مي دانست، و عشق و ايمان زائدالوصفي به ايشان داشت عشق او به اميرالمؤمنين(ع) نه از آن جهت بود كه او در كنار ديگر فرزندان شريفش در دامان پرمهر او رشد و نمود يافته بود. بلكه چون علي(ع) را با حق و حق را با علي(ع) مي ديد، از او پيروي محض مي نمود و با دشمنانش مخالفت مي كرد نمودِ عملي اين صفت بارز محمد را در جنگ جمله به هنگامي كه او با عايشه مواجه شد، به وضوح مي توان ديد. وي در اين جنگ به خواهرش گفت: «اَنَا ابغضُ اَهَلَكِ اِلَيكِ؛ من مبغوض ترين افراد خانواده ات در نزد تو هستم.» (زرارة بن اعين) در روايتي به نقل از امام محمد باقر(ع) مي گويد: (اِنّ محمد بن ابي بكر بايع عليا(ع) علي البراءة من ابيه) (2) محمد بن ابي بكر با علي(ع) بر بيزاري از پدرش دست بيعت داد. قريب به اين مضمون را (مسير بن عبدالعزيز) در مورد خليفه دوم به نقل از همان بزرگوار اين گونه نقل كرده است. (بايع محمد بن ابي بكر علي البراءة من الثاني) محمد بن ابي بكر [با علي(ع)] بر بيزاري از (خليفه) دوم بيعت كردند (3) محمد بن ابي بكر مردي جنگجو و مبارز بود علي بن ابي طالب(ع) همواره او را مي ستود و درباره فضيلت وي سخن مي گفت، چون محمد را اهل عبادت و جهاد مي ديد. (4) و (5)

    1. اين خصوصيت محمد در بسياري از منابع از جمله الاستيعاب و الاصابه و صفة الصّفوة، ابن جوزي، ج 2، ص 597. و جز آن ذكر شده است و نيز: الغدير، ج 19، ص 18.

    2. خويي، معجم رجال الحديث، ج 14، ص 231؛ مجمع الرجال، ج 4، ص 102.

    3. بهجة الآمال، ج 6، ص 222، در روايتي ديگر (علي البرائة من الثاني) آمده است مجمع الرجال، ج 3، ص 101.

    4. ابن حجر: تهذيب التهذيب، ج 9، ص 81.

    5. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت، ص 25.


     

    امر به معروف و نهي از منكر در رفتار محمد بن ابي بكر

    يكي از واجبات الهي امر به معروف و نهي از منكر است در قرآن پيرامون اين فريضه مهم آمده است و پيامبر(ص) و ائمه شيعيان همواره توصيه به انجام امر به معروف و نهي از منكر داشته اند و خود نيز بدان مي پرداختند از اين رو پيروان راستين ائمه(عليهم السلام) به اين واجب الهي نيز عمل مي نمودند. محمد بن ابي بكر به عنوان يكي از پيروان حقيقي و ولايت مدار اميرالمؤمنين(ع) نسبت به امر به معروف و نهي از منكر اهتمام ويژه اي داشته است به طوري كه در اجراي دستورات الهي در ميان جامعه اسلامي و بازداشتن مردم از بزهكاري و امور زشت و ناپسند و منكرات نمونه بود. امام صادق(ع) در اين زمينه فرموده است (كان عمار بن ياسر و محمد بن ابي بكر لايرضيان ان يعصي الله عز و جل، يعني عمارياسر و محمد بن ابي بكر هيچ گاه راضي نمي شدند كه با اوامر و نواهي خداوند بلندمرتبه مخالفت شود. (1) يكي از پژوهشگران در ذيل روايت فوق مي گويد: اين عبادت به ما نشان مي دهد كه آن دو بزرگوار نهايت تلاش خود را در راستاي امر به معروف و نهي از منكر به كار مي بردند. (2) و براستي كه او از مصاديق آيه 15 سوره حجرات است افراد باايمان كساني هستند كه به خدا و رسول او ايمان آوردند و در ايمان خود شك و ترديد نداشتند و در راه خدا با اموال و جان هاي خود جهاد كردند حقاً كه آنان در ادعاي خود راستگويانند. (3)

    1. خويي، معجم رجال الحديث، ج 14، ص 231.

    2. محلاتي، رياحين الشريعه، ص 320.

    3. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر(شهيد ولايت)، راويان نور، ص 26.

    محمد بن ابي بكر در نگاه ائمه(عليهم السلام)

    علي(ع) در باره محمد بن ابي بكر فرموده: «لقد كان اِليَّ حبيباً و كانَ لي ربيباً» (1) او دوست من و فرزند همسرم بود. و در بياني ديگر فرمود: (محمد)ها از اينكه معصيت شود، جلوگيري مي كنند. و چون از ايشان پرسيدند (محمد)ها كيانند؟ فرمود: (محمد بن جعفر، محمد بن ابي بكر، محمد بن حذيفه و محمد بن اميرالمؤمنين [محمد بن حنفيّه]). همچنين در گفتارهاي ديگري فرموده اند: (هو ابني من ظهر ابي بكر) (2) محمد فرزند من و از صلب و نسل ابوبكر است. (انه كان لي ولداً و لولدي و ولداخي اخاً) (3) او مانند فرزندي براي من و برادري براي فرزندان من و فرزندان برادرم [جعفر] بود. (4) و نيز فرموده (كانَ لله عبداً صالحاً) (5) (محمد بن ابي بكر)، بنده صالح خدا بود. اين شهادت از ناحيه سرور اوصيا(ع) درباره اين بزرگوار، نشان گر مقام بلند وي بوده و او را در محل والايي از شخصيت دين قرار مي دهد كه حداقل آن شرف و منزلت آنان در ايمان و اعتقاد به امام وقت است. راوي ديگري مي گويد: در حضور امام صادق(ع) سخن از محمد بن ابي بكر به ميان آمد امام فرمود: (خداوند رحمتش كند و درود حق بر او باد). باز عبدالله بن سنان از امام صادق(ع) روايت كرده است كه ايشان فرمود: با اميرالمؤمنان(ع)‌، از قريش [غير از بني هاشم] تنها پنج نفر بودند اما با معاويه سيزده قبيله همراهي مي نمودند آن پنج نفر عبارت بودند از: محمد بن ابي بكر؛ و هاشم بن عتبة بن ربيعه؛ و پسر ابي عاص بن ربيعه ابو رفيع داماد پيامبر(ص) (6) از امام موسي بن جعفر(ع) در توصيف محمد بن ابي بكر ذكر شده است كه چون رستاخيز برپا گردد، منادي ندا كند: كجا هستند ياران محمد بن عبدالله رسول خدا(ص) كه پس از او وصيتش را در مورد اهل بيت وي كاملاً رعايت كردند؟ در پي آن ندا، سلمان و ابوذر و مقداد بپا مي خيزند سپس همو ندا در مي دهد: كجا هستند اصحاب علي بن ابي طالب وصي رسول خدا(ص) ؟ چون آن ندا بلند مي شود، عمرو بن حمق خزاعي، محمد بن ابي بكر و ميثم بن يحياي ثمامه و اويس قرني بلند مي شوند! (7)

    1. نهج البلاغه، كلام 68، رجال كشي، ص 70.

    2. تنقيح المقال، ج 3، ص 58.

    3. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 194.

    4. اسماء بنت عميس در ابتدا همسر جعفر بن ابي طالب بود و فرزنداني از او داشت بعد از شهادت جعفر، همسر ابوبكر شد و محمد را به دنيا آورد سپس به ازدواج امام علي(ع) درآمد و فرزندي براي ايشان هم آورد بنابراين امام علي(ع)، محمد بن ابي بكر را برادر فرزندان خود و فرزندان جعفر مي خواند.

    5. تستري، قاموس الرجال، ج 7، ص 497، جامع الرواة، اردبيلي، ج 2، ص 45.

    6. با تلخيص از معجم رجال الحديث خويي ج ت14، ص 230 و بهجة الآمال في شرح زبدة المقال ج 6 ص 221،...

    7. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمدبن ابي بكر، شهيد ولايت، ص 31.


     

    محمد بن ابي بكر از ديدگاه مورخان و اصحاب رجال و تراجم

    علماي بزرگ شيعه بر عظمت و جلالت و پرهيزكاري و فضيلت محمد بن ابي بكر اتفاق نظر دارند. علامه حلي دركتاب رجال (1) خود و ابوعلي در رجال خويش محمد بن ابي بكر را داراي شأن و منزلتي بزرگ معرفي كرده اند. مسعودي در (مروج الذهب) و واقدي در (مرآت العجائب) درباره محمد بن ابي بكر گفته اند: (از او به سبب پارسايي و زهدش به عنوان عابد قريش ياد مي كرده اند.) (2) ملا محمدهاشم خراساني در كتاب (منتخب التواريخ) درباره فرزند ابي بكر مي نويسد: (از حواريان حضرت امير(ع) جناب محمد بن ابي بكر بن ابي قحافه بود... از شيعيان خاص اميرالمؤمنين بود. با مادرش اسماء بنت عميس در خانه آن حضرت بود و مربّي [پرورش يافته] به تربيت آن بزرگوار بود و از پستان تشيّع شير خورده بود...) (3) علامه اميني در كتاب گران سنگ الغدير، محمد بن ابي بكر را زاده حرم امن الهي و پرورش يافته خاندان عصمت و طهارت توصيف كرده است. (4) استاد، محمدتقي جعفري تبريزي در ذكر محمد بن ابي بكر مي گويد: (محمد بن ابي بكر از آن انسانهاي آگاه و باتقوا بود كه تا حدودي شخصيت الهي اميرالمؤمنين(ع) را شناخته، و به همه گونه جانبازي و فداكاري در راه او تن داده بود. اميرالمؤمنين اين شخصيت وارسته را خيلي دوست داشت...) (5) مورخ شهير مرحوم شيخ ذبيح الله محلاتي در زمينه مزبور مي گويد: (فضايل و مناقب محمد بن ابي بكر چون آفتاب نيم روز است...) (6) محمد در چشم اصحاب پيامبر(ص) نيز شخصيتي بزرگ بود. عبدالله بن جعفر درباره او و عمار گفته است (هرگز مانند عمار بن ياسر و محمد بن ابي بكر كسي را نديده ام: هيچ گاه دوست نداشت خدا را براي حتي چشم بر هم زديني معصيت و با حق به اندازه پاره مويي مخالفت كنند. (7) و (8)

    1. خلاصه، ص 138.

    2. مروج الذهب، ج 2، ص 307، نظير اين توصيف را در اين منابع نيز مي توان ملاحظه كرد رياض النضرة از محب‌الدين طبري، قدائد الجمان.

    3. خراساني ملا محمدهاشم، منتخب التواريخ، ص 152.

    4. اميني عبدالحسين، الغدير، ج 11، ص 64.

    5. جعفري، محمدتقي، ترجمه تفسير نهج البلاغه، ج 11، ص 116، دفتر نشر فرهنگ السلامي، تهران.

    6. محلاتي، ذبيح الله، كشف الهاويه، ص 67.

    7. هيثمي، مجمع الزوايد، ص 292؛ اميني، الغدير، ج 9، ص 28.

    8. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمدبن ابي بكر شهيد ولايت، ص 32 ـ 34.


     

    محمد بن ابي بكر در زمان عثمان

    عثمان در طول دوران خلافت خويش به سبب علاقه و تعصّب شديدي كه نسبت به اقوام خود داشت بيشتر پست هاي كليدي قلمرو بزرگ حكومت اسلامي را به آنان كه فاقد هرگونه ايمان، آگاهي و تجربه لازم بودند واگذار مي كرد. (1) اين امر باعث شده بود كه از گردانندگان و استانداران حكومت وي اعمالي ناشايست و غير معقول سر زند و موجب رنجش و نارضايتي اصحاب پيامبر(ص) گردد. او نه تنها در اداره حكومت خود از صحابه رسول خدا(ص) و پيشگامان در اسلام سود نمي جست در مواردي وقتي با پرخاش آنان نسبت به اعمال ناشايست خود مواجه مي گشت، ايشان را مورد ضرب و جرح قرار مي داد و اي بسا تبعيد مي كرد. در يك كلام، سياست عثمان در كشورداري از سنت پيامبر(ص) فاصله اي دور داشت و همچنين برخلاف شيوه دو خليفه سابقِ خود بود و كارهاي او موجب خشم و نفرت و اعتراض ديگران مي شد براي نمونه، او حكومت مصر را به عموزاده خويش عبدالله بن سعد بن ابي سرح (2) ـ كه پيامبر(ص) ريختن خونش را مباح و جايز دانسته بود ـ سپرد عبدالله پس از دستيابي به حكومت مصر مستبدانه بر مردم فرمانروايي كرد. در نتيجه مصريان كه از جور و ستم وي به ستوه آمده بودند بارها به عثمان شكايت كردند اما با بي اعتنايي وي مواجه مي شدند بي توجهي عثمان به مظالم مردم كه به دنبال پشتيباني از حاكم مصر صورت مي گرفت عبدالله را در اعمال سياست‌ هاي خشونت آميز خود بي باك تر كرد؛ به گونه اي كه اقدام به دستگيري و زنداني كردن و شكنجه افراد شاكي زد و شماري از آنان را در زير شكنجه كشت. عبدالله در اجراي سياست‌ هاي ددمنشانه خويش فرقي ميان صحابي بزرگ و افراد عامي قائل نبود از آن نمونه، زماني كه محمد بن ابي حذيفه و محمد بن ابي بكر به منظور شركت در جهاد به آن سامان، رهسپار مصر شدند، عبدالله هردو را دستگير و زنداني نمود. به دنبال اعمال فشار رو به تزايد (روزافزون) عبدالله براهالي مصر و كشته شدن جمعي از مسلمانان به دست وي، عده اي از بزرگان (نظير عمرو بن حمق خزاعي و عمرو بن بديل خزاعي و عبدالله بن بديل خزاعي وعبدالرحمن بن عديس و محمد بن ابي بكر) كه در مصر زندگي مي كردند براي دادخواهي از مظالم وي به مدينه در نزد عثمان رفتند تعدادي از مهاجران و انصار نيز به آنان پيوستند به تدريج زبانه هاي آتش انقلاب عليه عثمان و نظام او شعله كشيد و شخصيت هاي بزرگ و نامور اسلامي بر ضد آن زبان به اعتراض گشودند در مقابل موج اعتراض آميز مردم، بعضي از اصحاب پيامبر(ص) از جمله حضرت علي(ع) با خليفه براي تغيير در سياست‌ هاي وي مذاكراتي به عمل آوردند ولي نتيجه اي نگرفتند بي توجهي عثمان در برابر مردم و پاسخ ندادن به در خواست منطقي آنان گروه كثيري از آنان را مصمم ساخت كه او را عزل كنند و يا به قتل برسانند. (3)

    1. مروان را به نويسندگي خود گمارد و به راستي كه اين اقدام عليه خود عثمان بود.

    2. عبدالله بن ابي سرح مدعي توانائي در نزول كتابي شبيه قرآن بود.

    3. باقري بيد هندي، ناصر، محمد بن ابي بكر (شهيد ولايت)، صص 37 ـ 39.

     


     

    مأموريت محمد بن ابي بكر براي جمع آوري سپاه

    هنگامي كه علي(ع) براي نبرد با طلحه و زبير به سوي بصره حركت كرد، از (ربذه) (1) نامه اي به مردم كوفه نوشت و توسط محمد بن جعفر بن ابيطالب و محمد بن ابي بكر براي آنان فرستاد (2) دو فرستاده علي(ع) به كوفه وارد شدند و مردم را به ياري امام(ع) فراخواندند، امّا فرماندار كوفه، ابو موسي اشعري (3) به مردم گفت: اگر دنيا را مي خواهيد دنبال اين دو تن حركت كنيد و اگر آخرت را مي پوييد در خانه بنشينيد محمد بن ابي بكر و محمد بن جعفر بن ابيطالب به نزد فرماندار رفته، به او اعتراض كردند اما او بر موضع قبلي خود پاي مي فشرد و مي گفت: (بيعت عثمان) هم اكنون نيز به گردن علي و من و شما باقي است در صورتي كه بنا باشد مبارزه كنيم بايد از قاتلان عثمان آغاز نماييم، فرستادگان حضرت به نزد امام(ع) بازگشتند و ماجرا را گزارش كردند پس از بي ثمر ماندن تمام كوشش هاي فرستادگان امام(ع)‌، ايشان ابوموسي را عزل و به جاي وي (قُرظَة ابن كَعب انصاري) (4) را فرماندار كرد. (5)

     

    1. ربذة: دهكده يي نزديك مدينه.

    2. نهج البلاغه نامه شماره يك، الجمل 131؛ امالي طوسي، ج 2، ص 395، الامامة و السياسة، ج1، ص 67.

    3. وي عبدالله بن قيس بن سُلَيم بن هَصّار از قبيله اشعر از قبايل يمني قحطان است.

    4. وي در احد و ديگر جنگ هاي رسول خدا(ص) حضور داشت و در دوران خلافت عمر در سال 23ه‍ (ري) به دست او فتح گرديد، وي كه مردي فاضل و از ياران حضرت اميرالمؤمنين(ع) بود سمت هاي متعددي در حكومت امام علي داشت. نك: استيعاب، ج 3، ص 136.

    5. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمدبن ابي بكر، شهيد ولايت، ص 47.


     

    محمد بن ابي بكر در جنگ جمل

    جنگ جمل به تحريك عايشه و به وسيله طلحه و زبير به اين بهانه كه علي(ع) به كشته شدن عثمان رضايت داشته و پس از به خلافت رسيدن، قاتلان او را در مدينه بدون كيفر رها گذاشته بود، شروع شد. در جنگ جمل، محمد بن ابي بكر عليه خواهرش عايشه، كه مسبب اصلي برانگيختن آن فتنه بود، وارد جنگ شد، وي جزو ياران علي(ع) و فرمانده پياده نظام بود، و از خويش رشادت هاي فراواني نشان داد. هنگامي كه شتر عايشه در آن واقعه پي شد، امام(ع) به محمد فرمود: به نزد خواهرت برو؛ هيچ كسي جز تو نبايد به هودج او نزديك شود. محمد خود را به هودج رساند و دستش را داخل آن نمود تا به جامه عايشه برسد. اين عمل باعث ترس و وحشت زياد عايشه شد. لذا خائفانه پرسيد: انا لله، كيستي؟ مادرت به عزايت بنشيند و در سوگت بگريد! محمد پاسخ داد: من مبغوض ترين افراد خانواده ات در نزد تو هستم. عايشه گفت: هان، تو فرزند آن خثعمي (1) هستي؟ محمد گفت: آري، ولي او كمتر از مادرِ تو نبود! عايشه گفت: صحيح است، او زن شريفي بود از اين سخن بگذر خداي را سپاس كه تو را سلامت مي بينم. محمد گفت: خاموش باش تو خواهان سالم ماندن من نبودي! عايشه بنگر كه با خود چه كردي: خداي را نافرماني نمودي، پرده خويش را دريدي، و از منزل خود به عزم جنگ بيرون آمدي! در آن لحظه اميرمؤمنان(ع) به محمد فرمود: آيا جراحتي به خواهرت رسيده است؟ محمد عرض كرد: بازوي او بر اثر تيري كه از ميان ورقه هاي آهن هودج كذشته خراشي برداشته است. به دستور امام(ع) عايشه را در خانه عبدالله بن خلف خزاعي ـ كه در جنگ با سپاه عايشه به قتل رسيده بود ـ نزد همسرش صفيه، به منظور درمان و استراحت فرود آورد (2) سپس حضرت علي(ع) به بصره رفت، و در آنجا براي هدايت مردم بر منبر برآمد و به سخنراني پرداخت و مجدداً به اردوگاه خويش آمد، و از محمد بن ابي بكر خواست خواهرش عايشه را به مدينه برساند و بسرعت به كوفه بازگردد. گرچه محمّد از آن مأموريت ناخشنود بود و از امام(ع) خواست او را معاف كند، ولي چون با الزام و دستور مؤكد ايشان مواجه شد، چاره اي جز پذيرش نديد و عايشه را به مدينه رساند. (3) و (4)

    1. اسماء دختر عميس خُثْعَميّه.

    2. جمل، ص 196 ـ 198؛ تاريخ طبري ج 3، ص 539.

    3. دينوري: اخبار الطوال، ص 151 و 152.

    4. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، 49.


     

    محمد بن ابي بكر در جنگ صفين

    آغاز ماه صفر سال 37ه‍ .ق در محلي به نام (صفيّن) در ساحل رود فرات و شمال «رقه» بين پيروان علي(ع) و سپاه معاويه (1) جنگي در گرفت كه به نام محل جنگ، يعني «صفين» مشهور شد و يكصد روز طول كشيد. بنا به گفته بعضي مورخان در اين نبرد طولاني، محمد بن ابي بكر در ركاب امام علي(ع) حضور داشت (2) محمد در نامه اي كه در آن كارزار به معاويه نوشت، گفت: (اميدوارم تحركات نظامي عليه شما بيانجامد و خدا شما را در حين جنگ نابود گرداند، و به خاك مذّلت درافكند تا بگريزيد در صورتي كه پيروز شديد و فرمانروايي در دنيا به چنگتان آيد، به جانم سوگند كه بسياري از ستمكاران را ياري كرده ايد، و در مقابل تعداد بيشماري از مؤمنان را كشته و تكه پاره نموده ايد و به سوي خداست بازگشت شما و آنان، و به سوي خداست بازتاب كارها و او مهربان ترين مشفقان است. (3) و (4)

     

    1. با چهره خائن و منفور معاويه و نقش مخرب و منحرف كننده او در اسلام همگان آشنا هستند وي سرسخت ترين دشمن حضرت علي(ع) بود و سعي در ريشه كن كردن آيين محمدي(ص) داشت. (لعنة الله عليه)

    2. ابن اثير، اسدالغابه، ج 4، ص 324،...

    3. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 6، ص 58؛ اميني، الغدير، ج 10، ص 159.

    4. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت ص 50.


     

    نامه محمد بن ابي بكر به معاويه

    محمد بن ابي بكر كه از طرف حضرت علي(ع) به امارت مصر منصوب شده بود پس از رسيدن به مصر نامه زير را به معاويه نوشت: (از محمد بن ابي بكر، به گمراه پسر صَخْر... اما بعد، خداوند به سبب شكوه و عظمت و قدرت خود مخلوقات را بيافريد نه از روي بازي و بيهودگي و نه از روي ناتواني، و بدون هيچ گونه احتياجي به آنها. بلكه آنان را آفريد تا بنده مطيع درگاهش باشند. گروهي را نيكبخت و برخي را بدبخت، جمعي را گمراه و بعضي را راه يافته ساخت. سپس بر پايه آگاهي خويش از ميان آنان محمد(ص) را برگزيد و او را به پيامبري خود اختصاص داد، و امين وحي خويش نمود. پيامبري را برانگيخت كه هم بشير بود و هم نذير. نخستين كسي كه به دعوت پيامبر(ص) پاسخ مثبت داد، و به او ايمان آورد و اسلام را پذيرفت و تسليم دستوراتش شد، برادر و پسر عمويش علي بن ابيطالب(ع) بود او پيامبر(ص) را در غيب كتمان شده اي كه مردم را بدان فرا مي خواند، تصديق نموده، و پيامبر(ص) را بر كليه خويشاوندانش ترجيح داد، و از وي در هر حادثه هولناكي به جان حمايت كرد. علي(ع) در هر پيشامد و مناسبتي با پيامبر(ص) بود؛ با دشمنانش جنگيد و با دوستانش دوستي كرد و در سخت ترين ايام و ترسناكترين موقعيتها از ايثار جان در راه او دريغ ننموده، چندانكه نسبت به ديگران پيشگام بود و كسي ياراي همدوشي با او را نداشت. اينك معاويه، مي بينم كه دم از برابري با او مي زني! در صورتي كه تو، تويي با همه خصلتهاي نكوهيده ات، و او، اوست با سابقه اي درخشان و سرآمد همگان در كليه نيكي ها. او بافضيلت ترين انسان از جهت نسل و همسر و فرزند و اخلاص در عمل است. برادرش جعفر طيّار است كه در نبرد (مُؤْئَة) جان در راه پيامبر داد و عمويش حمزه سيد الشهدا است كه در احد به شهادت رسيد پدرش ابوطالب است كه از پيامبر و اسلام جانانه دفاع كرد در حالي كه تو، ملعون، پسر ملعوني. تو و پدرت همواره فتنه هاي زيادي عليه رسول خدا و دين او برانگيختند و به طور دايم براي خاموش كردن پرتو اسلام و نور خدا كوشيدند، و فرقه ها و احزاب مختلف ايجاد كرديد، و براي تشكيل و تقويت آنها مال بذل كرديد، و با مخالفان اسلام رفت و آمد نموديد پدرت در حالي از دنيا رفت كه هنوز بر اين روش بود و تو نيز بر اعتقاد بر آن روش، به جايش بر كرسي خلافت نشستي شاهد بر اين سخن باقي بودن احزاب و سران مخالف پيامبرند كه به تو پناهنده شده از حمايتت برخوردارند و گواه بر اين عظمت و شايستگي علي بن ابيطالب(ع)‌، افزون بر برتري آشكار و پيشگامي او در گرويدن به اسلام، ياران او از مهاجران و انصارند ـ كه خداوند فضلشان را در قرآن ذكر كرده و به يادها مانده اند. آنان دسته دسته در اطراف علي قرار گرفته، حق را در پيروي از او و شقاوت را در مخالفت با او مي دانند واي بر تو! چگونه خود را با علي مقايسه مي كني در صورتي كه او وارث پيامبر(ص) و وصي و پدر فرزندان وي و نخستين فردي است كه سر به فرمان حضرتش نهاد و هميشه بر پيمان خود با رسول خدا(ص) ثابت قدم و استوار بود و پيامبر(ص) او را از اسرار و امور خويش آگاه مي ساخت! با اينكه تو دشمن او و پسر دشمن او هستي پس هر اندازه كه خواهي از درون خود بهره گير. عمرو بن عاص هم تو در اين گمراهي و گردنكشي ياري مي كند گويا ديگر مهلتت سپري شده و حيله گري هايت رنگ باخته است. بزودي آشكار مي گردد كه نيكفرجامي از آنِ كيست! بدان، با اين دسيسه هايي كه مي كني در واقع درصدد خدعه و نيرنگ با پروردگارت برآمدي؛ همان خدايي كه از عظمت و چاره سازي او غافل، و از رحمتش نوميد گشته اي. او در كمين تو است، و تو از درنگ و انتقامش مغرور شده اي. درود بر آن كس كه از راه درست پيروي كند. (1)

    1. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت، ص 51.


     

    پاسخ معاويه به نامه محمد بن ابي بكر

    محمد بن ابي بكر پس از رسيدن به مصر نامه اي به معاويه نوشت كه در آن به ذكر فضايل و سجاياي اخلاقي و ويژگي هاي منحصر به فرد امير المؤمنين علي بن ابيطالب(ع) اشاره كرد و در آن نامه به مذمت معاويه و بيان كاركردهاي منافقانه معاويه در اختلاف افكندن ميان مسلمانان و نيز به بيان سابقه دشمني خود و پدرش با پيامبر(ص) و مسلمانان اولين (صدر اسلام) پرداخت معاويه در مقابل پاسخ به نامه محمد بن ابي بكر چنين نوشت. بسم الله الرحمن الرحيم از معاوية بن صخر به نكوهشگر پدرش. (1) محمد بن ابي بكر. سلام بر اهل اطاعت خدا اما بعد، نامه تو رسيد. در آن به عظمت خداوندي و قدرت الهي ـ كه خداوند شايسته آن است ـ اشاره كرده بودي، نيز به برگزيده شدن پيامبر اكرم به رسالت. و سخنان بسيار ديگري نيز گفته بودي كه در بردارنده نكات ضعيف و نارواي مربوط به پدرت بود. حق علي بن ابي طالب را يادآوري كرده، و از پيشينه خويشاوندانش با پيامبر و فداكاري هايش در راه رسول خدا در هر موضع هولناك و مخاطره آميز سخن گفته بودي و بر من به برتري و فضل ديگري و نه به فضل و فضيلت خود استدلال و احتجاج كرده بودي. خدا را سپاس مي گويم كه اين فضيلت را از تو برگردانيده و آن را به ديگري بخشيده است. ما و پدرت ابو بكر در زمان رسول خدا با هم بوديم، و فضيلت علي را مي ديديم و رعايت حقش را بر خود لازم مي دانستيم. چون خداوند آنچه را كه مي بايست، براي پيامبرش برگزيد، و وعده خود را درباره او كامل و دعوتش را آشكار كرد، و حجتش را غالب و هويدا ساخت، جانش را به سوي بارگاه خويش برد. پس از او نخستين كساني كه حق او را گرفتند و با دستور واقعي او در مورد خلافت به مخالفت پرداختند، پدر تو و فاروقش (2) بودند آن دو در آن موضوع متفق و همداستان گشتند، و سپس علي را به بيعت خود دعوت كردند ولي او از بيعت با آنان سرباز زد. آن دو نيز او را متحمل رنج هاي بسياري كردند طرح و اجراي توطئه بزرگي را عليه او ريختند... اي پسر ابوبكر، برحذر باش و پا از گليم خويش درازتر مكن؛ چون موقعيت تو پايين تر از آن است كه خود را مساوي و هم وزن كسي بداني كه كوه ها با بردباري او سنجيده مي شود و روند قدرت او، با قهر و اجبار، تغيير نمي كند. و هيچ انسان پرحوصله اي شكيبايي اش را نمي تواند درك كند... بنابراين اگر آنچه ما برآنيم، (3) برحق است، پدر تو مسبب و آغازگرش بود و اگر جور و ستم است باز هم پدر تو بود كه آن را از آنِ خود كرد، و ما شركاي او هستيم، و راه او را دنبال نموده‌ايم چنانچه پدرت پيش از ما اين راه را نپيموده بود، ما با فرزند ابي‌طالب، مخالفتي نمي كرديم، و امر خلافت را به او تسليم مي‌نموديم. ليكن چون مشاهده كرديم كه پدرت آن‌گونه رفتار نمود، ما هم راه او را پيش گرفتيم. (4) پس تو يا عيبجوي پدرت باش و يا از سر ادعاي خود دست بردار و اين مسئله را رها كن درود بر آن‌كس كه پشيمان شود و از گمراهي به راه آيد و توبه نمايد. (5) و (6)

    1. مقصود معاويه اين است كه محمد، پدرش ابوبكر را در نامه اش نكوهش كرده است.

    2. اشاره به لقب عمر بن خطاب.

    3. مقصود خلافت و حكومت است.

    4. معاويه بعدها همين سخن را در نامه‌اي به امام حسين(ع) نوشت و در آن تصريح كرد كه درگيري آنان عيناً همان درگيري ميان قريش و پدرش علي(ع) در آغاز رحلت پيامبر(ص) است.

    5. مسعودي: مروج الذهب، ج 3، ص 21 و 22؛ ابن ابي الحديد: شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 284؛ اميني؛ الغدير ص 158.

    طبري و ابن اثير ضمن رويدادهاي سال 36ه‍ .ق به هردو نامه اشاره كرده اما آنها را نياورده‌اند و چنين استدلال كرده‌اند كه اين مطالب نبايد به گوش عامه مردم برسد، زيرا كه عامه را توانايي شنيدن آن نمي‌باشد. نك: تاريخ طبري، چاپ اروپا، ج 1، ص 3248، تاريخ ابن اثير، چاپ اروپا، ج 3، ص 108.

    6. باقري بيدهندي، ناصر، محمدبن ابي بكر، شهيد ولايت، ص 54. راويان نور.


     

    حكمراني محمد بن ابي بكر در مصر

    سرزمين باستاني مصر از لحاظ فرهنگ و تمدن در ميان ساير مناطق تحت قلمرو اسلام موقعيتي ممتاز داشته و به بركت رودخانه نيل بسيار حاصلخيز بوده است؛ يونانيان در جنگ با روميان سلطه خود را بر مصر از دست دادند و مصر تحت نفوذ سياسي حكومت روم شرقي (بيزانس) درآمد اما زورگويي حكام و كشمكش هاي مذهبي و... طاقت مردمان اين سرزمين را به نهايت رسانده و سخت‌ترين كينه‌ ها را در قلب ساكنين آن ايجاد كرده بود. در چنين اوضاعي فتح اين كشور كار چندان دشواري نبود به دليل همين عمروعاص كه بارها با كاروان‌ هاي تجاري به آن منطقه رفته بود و از اوضاع داخلي آشفته مصر و ثروت هاي خداداد آنان باخبر بود، در چندين نوبت پيشنهاد فتح آن را با خليفه دوم مطرح كرد و در هر بار با مخالفت خليفه مواجه شد؛ تا آنگاه كه خليفه دوم به بيت المقدس رفت وي فرصت را مناسب ديد و با لشكري انبوه رهسپار مصر شد و جنگي را آغاز كرد كه حدود سه ماه به طول انجاميد و سرانجام در سال 18ه‍ .ق برابر با 639 م به پيروزي مسلمانان منتهي شد عمروعاص چهار سال و چند ماه والي اين سرزمين پراهميت و كانون هنر و تجارت شد پس از آن عبدالله بن ابي سرح جانشين وي گرديد. بي توجهي خليفه سوم به مصر و بدرفتاري عبدالله بن ابي سرح با آنان نارضايتي مصريان را به دنبال داشت گروهي از آنان سر به شورش برداشته، پس از كوچيدن به سوي مدينه و محاصره خانه عثمان او را به قتل رساندند. محمد بن ابي حذيفه كه از عوامل جدّي و محرّك اصلي قتل عثمان بود، عبدالله بن ابي سرح (دست‌ نشانده عثمان) را از مصر خارج كرد. بعد از اينكه امام برحقّ مؤمنان، علي بن ابي طالب(ع) زمام خلافت را به دست گرفت و كليه مناطق اسلامي به جز شام در قلمرو حكومت آن حضرت درآمدند، حكمرانان ايالت هاي اسلامي را از ميان افراد متديّن و كارآمد برگزيد. و (قيس بن سعد بن عباده انصاري (1) را در ماه صفر سال 36 همري حاكم مصر نمود و به آنجا گسيل داشت. (2) حكومت قيس بر مصر بسيار كوتاه بود چون دشمنان وي با طراحي معاويه كارشكني و مخالفت با وي را آغاز كردند و در نتيجه چون او در سياست‌ هاي خويش به ملايمت رفتار مي كرد و برخورد قاطعانه با مخالفان و شياطين را در آغاز حكومت خود به صلاح نمي ديد، دشمنان فرصت طلب شايعاتي عليه او پراكندند در نتيجه امام علي(ع) در همان سال، پس از جنگ جمل او را از آن سمت بركنار داشت و حكومت مصر را در اختيار محمد بن ابي بكر ـ كه مورد علاقه و درخواست قبلي مصريان بود ـ قرار داد و برنامه كار او را شفاهي و نيز با نامه هايي روشن بيان كرد. به گزارش مورخان، حضرت دو نامه براي او نوشت كه يكي از آنها ابلاغ رسمي و حكم انتصاب وي به كشور است كه در اختيار محمّد قرار گرفته و ديگري را پس از استقرار او در مصر برايش ارسال داشته است. (3)

    1. در شمار صحابه پيامبر(ص) و از سخاوتمندان عرب و يكي از سياستمداران و فردي شجاع و دلير بوده است كه در سال 59 يا 60 درگذشته است. نك: اسدالغابه، ج 4، ص 215، الغدير، ج 2، ص 104.

    2. طبري، تاريخ طبري، ج 3، ص 462.

    3. باقري، بيدهندي، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، راويان نور، ص 56 ـ 60.


     

    نامه اميرمؤمنان به محمد بن ابي بكر

    علي بن ابي طالب(ع) بعد از اينكه حكومت مصر را در اختيار محمد بن ابي بكر قرار داد دو نامه براي او نوشت كه يكي از آنها ابلاغ رسمي و حكم انتصاب بوي به كشور است كه در اختيار محمد قرار گرفته و ديگري را پس از استقرار او در مصر برايش ارسال داشته است و محمّد بعد از عزيمت به مصر، نامه اميرالمؤمنين(ع) (1) مبني بر انتصاب او به حكومت آن سامان را بر مردم اين گونه قرائت كرد:

    بسم الله الرحمن الرحيم اين فرماني است از بنده خدا، علي اميرمؤمنان به محمد بن ابي بكر آن گاه كه او را به حكومت مصر گماشت. او را توصيه مي كند به تقواي الهي و اطاعت از وي در نهان و آشكار و ترس از او در خلوت و جلوت، و نرم خويي با همكيشان، و صلابت و استواري در رفتار را فاجران، و رعايت عدالت با ذميّان (2) و بازپس گيري حقوق ستمديدگان و سخت گيري بر ستمكاران و عفو و گذشت از توده مردم و نيكوكاري در حد امكان كه خدا محسنان را دوست دارد و بدكاران را مجازات خواهد كرد. او فرمان مي دهد كه زمامدار (محمد بن ابي بكر) مصريان را به اطاعت از حكومت مركزي و پيوستگي با مسلمانان فراخواند، چه آنكه عافيت آنان در اين امر است و پاداش بزرگي خواهند داشت كه حد و حدود آن را نتوان مشخص كرد. او فرمان مي دهد كه خراج زمين را چونان گذشته بي كم و كاست از مردم بگيرند، و آنگاه آن را در ميان مستحقان ـ چنان كه سابقاً تقسيم مي شد ـ تقسيم كند. او زمامدار را فرمان مي دهد كه در برابر رعيّت فروتني كند و در مجلس آنان، همگان را يكسان نگرد و در ميان خويشان و بيگانگان از نظر حق [و اجراي قوانين] فرقي نگذارد. به محمد بن ابي بكر فرمان مي دهد تا در بين انسان ها داوري كند و به گسترش عدالت بپردازد. تابع هوا و هوس نباشد و در راه خدا از ملامت ملامتگران نهراسد، كه خدا با كساني است كه تقوا را پيشه كنند و اطاعت او را بر ديگران مقدّم بدارند (والسلام) (3) و در ضمن سخنراني گفت: تا آنجا كه در توان دارم از خيرخواهي شما دريغ نخواهم ورزيد و از پروردگار درخواست توفيق دارم و بر او توكل و اعتماد كرده و به سوي او روانم. بنابراين در صورتي كه خدماتم توأم با پرواپيشگي بود خداي را سپاس گوييد كه او وليّ ما است و اگر در انجام وظيفه كوتاهي داشتم گزارش كنيد و مرا ملامت نماييد تا نيكبختي خود را بازيابم. و مصريان همگي جز عده اي كثير از هواداران عثمان كه در (خِرِبْتا) اقامت گزيده بودند فرمانش را گردن نهادند و او به رتق و فتق امور كشور پرداخت. (4)

    1. اين نامه به خط عبيدالله بن ابي رافع ـ آزاد شده رسول خدا(ص) بود، و در اول رمضان سال 36ه‍ .ق نگاشته شد (الغارات، ثقفي، ص 142).

    2. كافر ذمّي، كفاري كه با پرداخت جزيه (ماليات) به حكومت اسلامي تحت حمايت دولت اسلامي قرار مي گرفتند.

    3. ثقفي، الغارات، ج 1، ص 224.

    4. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، راويان نور، ص 60.


     

    درخواست راهنمايي محمد بن ابي بكر از امام علي(ع)

    محمد بن ابي بكر پس از تثبيت حكومت خود بر مصر، نامه اي به حضرت علي(ع) نوشت و از ايشان تقاضا كرد كه براي وي جزوه اي پيرامون احكام و فرايض و نحوه قضاوت و مواعظ و حكمت ها و مصالح و مفاسدِ كارها در مواردي كه كارگزاران حكومتي بدانها در اعمال سياست‌ هاي گوناگون در مواجهه با مشكلات و موضع گيري ها نيازمندند، بنگارد تا او به آنها عمل كند وي در نامه خود به امام(ع) چنين نوشت: (به بنده خدا اميرمؤمنان از محمد بن ابي بكر درود بر تو. خدايي را كه جز او خدايي نيست سپاسگذارم. اگر اميرمؤمنان مصلحت ببينند، براي ما نامه اي بنويسند كه در آن واجبات ما را روشن سازند و احكامي از قضاي اسلام را كه افرادي چون من بدان مبتلا هستند در آن بياورند. خدا بر پاداش اميرمؤمنان بيفزايد (1) امام در پاسخ به نامه محمد دستورالعمل جامعي (2) مرقوم و به عنوان نصيحت، درباره مرگ و حساب و خصوصيات بهشت و دوزخ مسائلي را يادآور شد و براي وي ارسال كردند امام علي(ع) به مناسبت هاي ديگري نيز نامه هايي براي محمد به درخواست وي يا در مواردي كه ضرورتي پيش مي آمد، مي نگاشت و او را با امور كشورداري و نحوه برخورد با مردم و كيفيّت قضاوت ميان آنان و مسائلي ديگر آشنا مي ساخت. (3)

    1. ثقفي، پيشين، ص 143؛ تحف العقول، ص 176 و 177.

    2. همان.

    3. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت راويان نور. ص 62.


     

    بخشي از منشور حكومت امام علي(ع) به محمد بن ابي بكر

    محمد بن ابي بكر بعد از اينكه از جانب اميرالمؤمنين(ع) حكمران مصر شد نامه اي به حضرت نوشت و از ايشان راهنمايي خواست و در جواب او حضرت چنين نوشتند: از بنده خدا علي اميرمؤمنين به محمد فرزند ابوبكر و مصريان! سلام بر شما، اما بعد: اي محمد! از محتواي نامه اي آگاهي يافتم. از اهتمامت به آنچه كه از آن چاره و گريزي نيست و آنچه كه تنها راه اصلاح وضع امت مسلمانان است، مسرور شدم و دانستم كه انگيزه اي كه تو بر اين كار داشتي به موجب حسن نيّت و صفاي سيرت بوده است. اما بعد، لازم است كه در هر نشست و برخاست، خفا و آشكار، جانب پروردگار را رعايت كني. هنگامي كه به قضاوت بين مردم مي نشيني، متواضع، نرمخو، و گشاده رو باش. عدالت را حتي در نگاه به متخاصمين رعايت كن تا اعيان و اشراف در تو طمع نداشته باشند و ناتوانان از عدالتت نااميد نگردند. در قضاوت از فرد مُدّعي دو شاهد بخواه و از كسي كه منكر است مطالبه سوگند كن. اگر فردي با برادرش صلحي كرد آن را امضا كن؛ جز اينكه بخواهند در پرتو صلح، حلالي را حرام يا حرامي را حلال كنند. فقيهان، اهل صداقت و وفا، شرم و حيا و پارسايان را بر نابكاران، دروغگويان و حيله گران مقدم دار. بايستي نكوكاران برادر تو باشند و زشتكاران متقلّب دشمنت. آن برادر نزد من محبوب تر است كه بيشتر به ياد پروردگار باشد و پروا پيشه باشد، اميد دارم كه تو نيز اين گونه باشي. به شما توصيه مي كنم كه در خصوص آنچه از شما بازخواست مي كنند و درباره فرجام كارتان خدا را در نظر گيريد، كه در قرآن فرمود: «كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ؛ هر نفسي در گرو عملي است كه بر خود اندوخته است.» (1) و فرموده: «وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَإِلَي اللّهِ الْمَصِيرُ؛ خداوند شما را از عذاب خويش بترساند! بازگشت همه به سوي خداست.» (2) و فرموده: «فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِيْنَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ؛ سوگند به خداي تو كه از همگي شان نسبت به آنچه كرده اند سخت مؤاخذه خواهيم كرد.» (3) پس بر شما باد به تقواي الهي زيرا چيزي كه در پرواپيشگي است در ساير خصلت ها نيست و در پرتو آن در دنيا و آخرت به مقاماتي دست توان يافت كه با هيچ چيز ديگر به آنها نتوان رسيد. خداوند در قرآن مي فرمايد: «... و چون به اهل تقوا گفته شود پروردگارتان اي بندگان خدا! بدانيد كه پارسايان پرواپيشه به خير دنيا و آخرت هردو رسيده اند؛ در اين دنيا با دنياپرستان شريك اند امّا در آخرت اهل دنيا با آنها شريك نخواهند بود.» (4) خداي با عزت و جلال مي فرمايد: «... اي پيغمبر، بگو چه كسي زينت هاي خدا را كه براي بندگان خويش پديد آورد، حرام كرده و از صرف رزق حلال و پاكيزه منع نموده است؟» (5) متقين در اين دنيا به بهترين وجه خوردند (در حالي كه حيثيت و ديانت و شرافت خود را حفظ كردند.) اي بندگان خدا! بدانيد اگر تقواي الهي را رعايت كنيد و حرمت رسول خدا را درباره اهل بيتش حفظ كنيد، بالاترين عبادت، برترين ذكر. بهترين شكر را انجام داده و به بالاترين مراحل صبر و شكر و جد و جهاد رسيده ايد هرچند ديگر گروه ها نمازي طولاني تر و روزه و صدقاتشان بيشتر باشد. چون شما نسبت به پروردگار وفادارتر و نسبت به دوستانش و (اوالوالامر) از خاندان پيامبر؛ خيرخواه‌تر بوده‌ايد. (6)

    1. طور، 21.

    2. آل عمران، 28.

    3. حجر، 92، 93.

    4. نحل: 30.

    5. اعراف، 32.

    6. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت، راويان نور، ص 63.


     

    بركناري ظاهري محمد بن ابي بكر از حكومت مصر

    پس از اينكه حضرت علي(ع)‌، فرمان حكومت مصر را به محمد بن ابي بكر داد و حكومت وي بر مصر تثبيت شد، وي براي برقراري نظم و امنيّت در آن منطقه نامه اي به يكي از هواداران عثمان به نام معاوية بن حُدَيج (1) ـ كه از جانب وي احساس خطر مي كرد ـ نگاشت و او و ديگر شورشيان را به بيعت دعوت كرد و افزود: در صورت سرپيچي بايد از قلمرو حكومت مصر خارج گردند. معاوية بن ابي سفيان كه از ديرباز با آل علي دشمني داشت، در انتظار لحظه‌اي بود تا مصر را از چنگ محمد بيرون آورد. او ـ كه جنگ صفين را پشت سر گذاشته بود ـ براي نايل شدن به اين مقصود مشاوران خود را فراخواند و با آنها به گفت و گو پرداخت كسي كه از همه بيشتر معاويه را به تسخير مصر تحريك مي كرد، مهم ترين و نيرنگ‌ بازترين مشاور او يعني عمروعاص بود كه در دل آرزوي حكمراني مجدّد بر مصر مي پروراند. معاوية بن ابي سفيان براي رسيدن به هدف خود به هر كاري دست مي زد از جمله طي نامه هايي كه به هواداران عثمان و سران و اعيان مخالف حكومت محمد بر مصر نوشت، از آنان خواست كه با آشوب و كارشكني، محمد بن ابي بكر را در تنگنا قرار دهند. يكي از كساني كه از سوي فرزند ابوسفيان نامه دريافت كرد، معاوية بن حديج بود وي در پاسخ به نامه محمد بن ابي بكر گفت: ما از مصر بيرون نخواهيم رفت، و با تو نيز بيعت نمي كنيم... در چنين اوضاع و شرايط خاصي، نبرد صفين با جريان حكميت متوقف شده بود و معاوية بن حديج و يارانش جري و گستاخ شده بودند. محمد بن ابي بكر نيز دو تن از سرداران خويش را به همرااه گروهي از جنگجويان براي سركوب آنان به محل استقرار هواداران عثمان گسيل كرد. ولي چون ميان آنان دو درگيري رخ داد و هردو به نفع سپاه معاويه تمام شد، او سرمست از پيروزي خود مردم را به خونخواهي عثمان فراخواند، و منطقه را دستخوش آشوب كرد. پس از ارسال گزارش اغتشاش مصر و شكست‌ هاي محمد در سركوب طاغيان منطقه، امام علي(ع) فرمود: تنها دو تن قادرند آرامش را ديگر بار به مصر بازگردانند، يكي قيس بن سعد ـ كه قبلاً حكمران مصر بود ـ و ديگري مالك اشتر. از اين رو امام طي نامه اي مالك اشتر را كه به عنوان حاكم به سرزمين (جزيره) (2) اعزام داشته بود احضار، و به جاي محمد به حكومت مصر در سال 37 هجري منصوب كرد متأسفانه هيچ گاه حكمراني مالك بر مصر تحقق نيافت چون وي به هنگام عزيمت به مصر در (قُلْزُم)، يكي از شهرهاي ساحلي يمن از جانب مصر، منطقه سوئز امروزي به دست يكي از عمّال معاويه با نوشيدن شربت عسلي (3) كه مسموم شده بود، به شهادت رسيد. (4) و (5)

    1. يا معاوية بن خُدَيج، درباره او بنگريد به تقريب التهذيب ابن حجر عسقلاني ص 58؛ تهذيب التهذيب همو، ج 10، ص 204.

    2. جزيره به سرزمين هايي كه بين رود دجله و فرات واقع شده است مي گفتند و از آن تعبير به بين النهرين نموده اند: نك: فرهنگ معين، ج 5، ص 427.

    3. در قديم زهرهاي شيميايي وجود نداشت و از زهرهاي نباتي استفاده مي كردند و وسيله سوء قصد با زهر استفاده از جوز سمي معروف به (استريكنين) بود كه در گذشته آن را سم الفار (زهر موش) مي خواندند و چون استريكنين تلخ است، ناگزير بودند آن را با عسل يا انگور شيرين فصل پاييز به ديگري بخورانند تا اينكه متوجه طعم تلخ آنچه مي خورد نگردد و اين موضوع در دوره خلافت بني عباس طوري متداول بود كه خود خلفاي بني عباس از بيم مسموم شدن عسل نمي خوردند و شربت عسل نمي نوشيدند و از خوردن انگور شيرين پرهيز مي نمودند جز وقتي كه به تاكستان مي رفتند و خود خوشه انگور را مي چيدند. خداوند علم و شمشير، ص 288.

    4. ابن عمرو محمد بن يوسف كِندي مضري، كتاب الولاة و كتاب القضاة، ص 23، ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 352.

    5. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر شهيد ولائويت راويان نور، ص 72.


     

    بخشي از منشور حكومت امام علي(ع) به محمد بن ابي بكر

    محمد بن ابي بكر در ضمن نامه اي از اميرالمؤمنين علي(ع) پيرامون شيوه ها و آئين حكومت داري و نحوه ارتباط حاكم اسلامي با مردم درخواست راهنمايي نمود و آن حضرت در پاسخ به وي نامه اي ارسال فرمودند كه در بخشي از آن نامه چنين آمده است:

    بندگان خدا! از نزديك شدن مرگ و اندوه ها و سختي هايش برحذر باشيد، زاد و توشه لازم را فراهم آريد كه مطلبي بس بزرگ همراه خواهد آورد، يا چيزي خالص كه هيچ شرّي ندارد، يا شرّي محض كه خيري در آن وجود ندارد، چه كسي به بهشت نزديك تر است از آن كه براي بهشت كار كند؟ چه كسي از دوزخيان به جهنم نزديك تر است؟ بنابراين در جايي كه نفس با شما درباره مرگ ستيزه مي كند (تا آن را از يادتان ببرد) زياد به ياد مرگ باشيد كه خود از رسول خدا(ص) شنيدم مي فرمود: اكثروا ذكر هادم اللذات (در هم كوبنده لذّتها را فراوان ياد كنيد). و بدانيد كه مراحل پس از مرگ براي آن كس كه مشمول رحمت و غفران الهي نشود سخت تر از خود مرگ است. محمد! بدان كه حكمراني بزرگترين ولايات را به تو سپردم، شايسته است كه در آن منطقه بر جان و دين خود بيمناك باشي، روزي يك ساعت هم كه شده (در انديشه دين و جانت باشي) و در صورتي كه بتواني خدا را بر رضا و خشنودي احدي به غضب نياور. كه خدا در عوض هر چيز تواند باشد ولي هيچ چيز عوض خدا نتواند بود بر ستمكاران سخت گير. دستش را بگير، با نكوكاران با رفق و ملايم باش و آنها را به خود نزديك گردان و ايشان را برادر و محرم خود ساز. پس به نماز خود بنگر، تو امامي و هيچ امامي براي مأمومين نماز نگزارد جز اينكه هر نقصي در نمازشان باشد به گردن امام خواهد بود، بدون اينكه از نماز آنان چيزي كسر شود، و هيچ امامي نماز را به شكل صحيح و كامل نخواند جز اينكه بسان همه مأمومين اجر برد و بدون اينكه از اجر آنان كم شود در وضو كه سبب تماميت نماز است دقّت كن، كه هركس وضو ندارد نماز ندارد. و اين را هم بدان كه قبولي كليه اعمال تو در گرو قبولي نماز است، هركس كه نماز را ضايع كند ساير احكام و مقررات اسلام را بيشتر تباه خواهد كرد. و شما اي اهالي مصر! تا مي توانيد كاري كنيد كه كردارتان، گفتارتان را تصديق كند، و خفايتان، نهانتان را، زبان و اعمالتان مخالف يكديگر نباشد، پيامبر(ص) فرمود: (من براي امت خود نه از شر مؤمنان و نه از شر مشركان بيم دارم كه مؤمن را ايمانش جلوگير است و مشرك را خداوند به سبب شركش نابود و رسوا مي كند، من براي امّت از منافقان چرب زبان ترس دارم، كه گفتارشان به ظاهر نيكو و كردارشان ناپسند است، و بي پروايند.) و نيز پيامبر خدا(ص) فرمود: (آن كس كه از كردار نيكش خرسند و از بديها بيمناك باشد، مؤمن واقعي است) و نيز فرمود: (خصلتان لا يجتمعان في منافق: حُسن سمت وفقه في سنّة) (يعني: در خصلت در منافق جمع نشود: آراستگي ظاهر و شناخت سنّت.) و تو اي محمد(بن ابي بكر)! آگاه باش كه بهترين فقه، پارسايي در دين و عمل بر طبق فرمان خداست. خدا ما و تو را در سپاسگزاري ذكر، اداي حق و عمل به طاعتش ياري فرمايد: انه سميعٌ قريب. (1)

    1. باقري بيدهندي ناصر، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت، راويان نور، ص 66.


     

    بخشي از منشور حكومت امام علي(ع) به محمد بن ابي بكر

    در بخش آخر از نامه اميرالمؤمنين علي(ع) در پاسخ به نامه محمد بن ابي بكر كه از آن حضرت در رابطه با حكومت خود بر مصر راهنمايي خواسته اين چنين آمده است كه بدان كه دنيا سراي گرفتاري و فناست و آخرت منزلگاه جاودانگي و پاداش است اگر تواني به زيور پايدار دل مشغول داري و از امور ناپايدار دل بركني، چنين كن. خدا روزي ما كند كه آنچه به ما ارائه داده، ببينيم و آنچه به ما فهمانده بفهميم؛ تا در انجام اوامرش كوتاهي و به حريم محرماتش تجاوز نكنيم درست است كه تو به تحصيل نيازهاي روزمره دنياي خود محتاجي اما به نصيب آخرت نيازمندتري. بنابراين اگر با دو كار كه يكي آخرتي است و يكي دنيايي مواجه شدي، كار آخرت را مقدم بدار و اگر قادري انگيزه و ميلت را به كارهاي خير فزوني بخش و نيّت خود را در آنها خالص كن، كه اگر بنده، خير و اهلش را دوست دارد خدا به اندازه گستردگي نيتش به وي اجر دهد و اگرچه توفيق انجام آن را نيابد. سپس تو به پرواپيشگي توصيه مي كنم پس از آن به خصال هفتگانه كه از دستورهاي جامع اسلام است: از خدا بترس و در كار او از احدي ترس به خود راه مده كه برترين گفتار سخني است كه كردار تصديق اش كند. در يك موضوع قضاوت متغاير نكن كه كارت مختلف شود از مسير بلغزي. براي رعيت خود آن را بخواه كه براي خود و خانواده ات مي خواهي، و آن را كه براي خود نمي پسندي براي آنها مخواه از كاري كه تور ا به درگاه خدا عذر باشد دست مكش و اوضاع مردم را سر و سامان بخش. در راه حق به گردابها فرو شو و از ملامت ملامت كنندگان وحشت مكن. روي از حق مگردان، اگر فرد مسلماني با تو به مشاوره پرداخت خيرش را به او بنما. خود را پيشرو و زمامدار همه مسلمانان اعم از خودي و بيگانه، قرار ده. امر به معروف و نهي از منكر كن، بر هر آسيبي رسدت شكيبايي كن كه اين صبوري از كارهاي جدّي و قاطع است.

    و السلام عليك و رحمة الله و بركاته. (1)

    1. باقري بيد هندي، ناصر، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت راويان نور، ص 68.


     

    نامه حضرت علي(ع) براي دلجوئي به محمد بن ابي بكر

    پس از گزارش اغتشاش مصر و شكست‌هاي محمد بن ابي بكر در سركوب طاغيان منطقه، حضرت علي(ع) محمد را از حكومت مصر عزل كردند و محمد بن ابي بكر پس از آگاهي از عزل خويش دلتنگ شد چون خبر دلتنگي او به امام(ع) رسيد، حضرت براي دلجويي نامه اي بدين مضمون براي اوي ارسال كرد:

    بسم الله الرحمن الرحيم. اما بعد، خبر يافتم از جايگزيني اشتر به جايت ـ ولايت مصر ـ دلگير شده اي البته آنچه كردم نه براي آن است كه تو را سهل انگار شمردم، يا به منظور افزودن تلاش و كوششت نبود، بل، مقام و نفوذي كه داشتي بدين جهت از تو گرفتم تا بر جايي بهتر كه سرو سامان دادنش بر تو آسانتر باشد بگمارمت. مردي كه به ولايت مصر گماشته بودم، از وفاداران ما و از مخالفان سرسخت دشمنان ما بود، خدايش بيامرزاد! روزگارش را بر سر آورد و به سوي مرگ شتافت و ما از او خشنوديم، خدا هم از او خشنود باشد و پاداشش را دوچندان گرداند. پس اكنون به سوي دشمن برون شو و بينشت را راهنماي خود قرار بده و براي نبرد با فردي كه به جنگ با تو برخاسته دامن همت بالا زن، و مردم را به راه پروردگارت بخوان، و همواره از خدا ياري خواه تا اندوه و نگراني را از وجودت زايل كند، و در آنچه به تو رسيد ياريت دهد. ان شاء الله. (1) محمد بن ابي بكر پس از دريافت نامه امام(ع) فهميد كه حضرت از او دلگير نيست از اين جهت در پي شهادت مالك اشتر با عزمي راسخ به انجام مأموريت هاي محوّله از جانب ايشان در اداره حكومت مصر، پرداخت و نامه اي بدين مضمون براي حضرت نوشت: (نامه امير مؤمنان به دستم رسيد و از مضمونش آگاه شدم كسي نسبت به دشمنان اميرمؤمنان سختگيرتر و بر دوستانش مهربانتر از من نيست، من در بيرون شهر اردو زده ام و به همه مردم امان داده ام، به جز كساني كه با ما از در جنگ درآمده اند و با دشمني با ما تظاهر كرده اند. در هر صورت من تابع دستورات اميرمؤمنانم. (2) و (3)

    1. فيض الاسلام، (نهج البلاغه)، نامه 34، ص 943؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 16، ص 142؛ منهاج البراعه راوندي، ج 2، ص 118.

    2. ثقفي، الغارات، ج 1، ص 269.

    3. باقري بيدهندي، ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، ص 75.


     

    انتصاب محمد بن ابي بكر بر مصر توسط عثمان

    رفتار عثمان در زمان خلافت و نيز كردار كارگزاران وي باعث اعتراضات مردم شد و از جمله مردم مصر عازم مقر خلافت شدند. زماني كه خليفه سوم از ورود گروه هاي انقلابي، به مدينه و تصميم مردم اطلاع يافت، سخت به وحشت افتاد، و براي نجات جان خويش به امام علي بن ابي طالب(ع) متوسل شد. (1) و از ايشان درخواست كرد كه به سوي مردم برود به آنان اعلان نمايد كه عثمان مردم را به كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) دعوت مي كند. به امام نيز وكالت تام داد كه با همه تقاضاهاي آنان موافقت كند. (مهمترين درخواست انقلابيون بركناري باند تبهكاري اموي از شؤون اجتماعي مسلمانان بود.)

    حضرت علي(ع) در پاسخ درخواست عثمان فرمود: در صورتي كه عهد كني بر سخن خويش وفادار بماني، اين غائله را خاتمه مي دهم. چون عثمان سوگند ياد كرد كه به عهد خويش وفا كند و رضايت مسلمانان انقلابي را جلب سازد، امام علي(ع) به نزد مردم رفت و ماجرا با به اطلاع آنان رساند. بعد از وساطت و شفاعت امام(ع) و پذيرش عهدنامه عثمان از سوي مردم، همگي نزد او رفتند و به گرمي مورد استقبال قرار گرفتند. در آنجا نمايندگان مردم به عثمان گفتند: براي عمل به عهد خويش سندي تنظيم كن و علي(ع) را ضامن آن بنما. به دنبال آن درخواست عثمان ضمانت نامه اي بدين محتوا نگاشت:

    بسم الله الرحمن الرحيم اين وثيقه نامه اي است كه عثمان مي نويسد براي جماعتي كه بر او اعتراض مي كردند از اهل مصر و كوفه و بصره و جز آن؛ كه از اين به بعد طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) كار كند و حقشان را مراعات سازد و خاطرهاي بيمناك را ايمن گرداند و هركس را كه جلاي وطن كرده است، باز آرد. و عطاي هركس را كه قطع كرده، باز دهد. و عبدالله ابن سرح را از حكومت مصر عزل نمايد. و كسي را كه مردم مصر خود بخواهند، بر ايشان امير كند.

    وقتي سخن عثمان بدينجا رسيد، مصريان گفتند: ما محمد بن ابي بكر را مي خواهيم. عثمان موافقت كرد و در متن وثيقه نامه، اميرمؤمنان علي(ع) را بر آن انتصاب و اذعان ضامن نمود وثيقه نامه مذكور در ذي قعده سال 35 هجري نگارش يافت و بر آن زبير بن عوام و طلحه و سعد بن مالك و عبدالله بن عمر و زيد بن ثابت و سهل بن حنيف و ابو ايوب انصاري گواهي دادند. (2)

    1. خليفه دوم نيز مكرراً به امام(ع) متوسل مي‌ شد و از نبودن امام(ع) در برخورد با مشكلات، به خدا پناه مي برد. (فضائل الصحابه، ج 2، ص 647)

    2. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، راويان نور، ص 39.


    فرمان كشتن محمد بن ابي بكر توسط عثمان

    اعتراض مردم مصر به عثمان و رفتار كارگزاران وي موجب تنظيم تعهدنامه توسط خليفه سوم گرديد.

    نگارش وثيقه نامه توسط خليفه سوم باعث خرسندي مردم شد. سپس عثمان فرمان حكومت مصر را در نامه اي براي محمد بن ابي بكر نوشت. و در پي آن محمد و برخي از بزرگان صحابه ـ كه به عنوان ناظر و بازرس ميان شاكيان و عبدالله بن ابي سرح براي اجراي دستورات عثمان انتخاب شده بودند ـ به طرف مصر حركت كردند. هنوز چند منزل بيشتر از مدينه دور نشده بودند كه متوجه غلامي سياه چرده (1) شدند كه بر شتر راهوارِ مخصوصِ عثمان سوار با شتابي فزاينده به سوي مصر در حركت است. لذا مشكوك شدند و او را دستگير كردند، و از وي بازجويي به عمل آوردند. سرانجام مشخص شد كه او پيك عثمان به سوي عبدالله بن سعد بن ابي سرح، حاكم مصر است. در تفحّصي كه از وي كردند، در مشك آب او كه خالي بود نامه اي بدين مضمون پيدا كردند.

    بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه اي است از عبدالله عثمان به عبدالله بن سعد بن ابي سرح هنگامي كه عمرو بن بديل خزاعي و علقمة بن عُدَيس و ديگر اهالي مصر به نزد تو آمدند، سر از بدنشان جدا، و دستها و پاهايشان را به طور مخالف قطع كن به طوري كه در خون خود بغلتند و جان دهند. سپس اجسادشان را بر درخت خرما آويزان كن. به منشوري كه محمد بن ابي بكر از من دارد، اهميتي مده. اگر مي تواني با حيله و نيرنگ او را بكش و بر كار خويش ثابت قدم باش و هيچ گونه اضطرابي در خود راه مده و در مصر هرطور كه مي خواهي حكمفرمايي نما.

    نامه عثمان را همراهان خشمگين محمد بن ابوبكر صورت جلسه و امضاء و مهر كردند، و به مدينه آوردند. و آن را براي امام علي(ع) و طلحه و زبير و سعد و ديگر اصحاب رسول خدا(ص) قرائت كردند و تصميم گرفتند عثمان را بر كنار كنند و اگر نپذيرفت، او را به قتل برسانند. (2) به دنبال اين واقعه، گروه گروه از مردم در مسجد اجتماع كردند و از سمت هاي عثمان و خلاف هاي او پرده برمي داشتندو چون اهالي مدينه از محتواي نامه اطلاعع يافتند، از عمل عثمان بسيار خشمگين شدند (3) و براي بار دوّم دارالاماره عثمان را محاصره نمودند، و بعضي از آنان او را به باد انتقاد گرفتند و با فريادهاي بلند سقوط حكومت او را خواستار شدند. (4)

     

    1. طبري گويد: نام اين شخص ابو اعور اسلمي بود؛ همان كسي كه اميرمؤمنان علي بن ابي طالب او را نفرين كرده بود. (تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 115؛ ابن ابي الحديد، پيشين، ج 1، ص 165)

    2. ابن الاثير، الكامل في التاريخ، ج 3، ص 70؛ طبري، پيشين، ج 5، ص 118.

    3. ر. ك: ديار بكري، تاريخ الخميس، ج 2، ص 261. گفتني است كه جمع كثيري از تاريخ نگاران سعي كرده اند تعداد مخالفان عثمان را كم جلوه دهند در حالي كه طبق سخن علامه اميني در الغدير، در ميان مخالفان عثمان، تنها از صحابه رسول خدا(ص) هشتاد نفر وجود داشتند.

    4. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، راويان نور، ص 41.

    اعتراض محمد بن ابي بكر به عثمان

    هنگامي كه عثمان به خلافت رسيد، عبدالله بن سعد بن ابي سرح را در سال بيست و پنج هجري به امارت مصر گمارد و پس از فتح آفريقا به دست عبدالله، خمس غنايم جنگ اول را به او بخشيد وي تا سال سي و چهار از هجرت، امير و حاكم مصر بود، تا اينكه محمد بن ابي حذيفه، او را از مصر اخراج كرد. مورّخان نوشته اند: اولين اعتراض محمد بن ابي بكر و محمد بن ابي حذيفه به عثمان، در هنگام جنگ صواري به فرماندهي عبدالله بن سعد، در سال سي و يك هجري بوده است. آن دو، به اظهار كاستيهاي عثمان و بدعتهاي وي پرداختند و گفتند. او، با عُمر و ابوبكر نيز، مخالفت كرده و افرادي مانند عبدالله بن سعد را به كار گمارده، همو كه رسول خدا(ص) ريختن خونش را مباح دانسته بود و همو كه آيه قرآن در كفر او نازل گرديده است. او كساني را كه رسول خدا(ص) تبعيد كرده بود، بازگرداند و به اذيت ياران آن حضرت پرداخت و افرادي مانند سعيد بن عاص و عبدالله بن عامر را به امارت گماره است. عبدالله بن ابي سرح، آن دو را تهديد كرد. (1) و بعد از بازگشت به مصر، طي نامه اي به عثمان نوشت كه محمد بن ابي حذيفه و محمد بن ابي بكر به فساد و توطئه پرداخته اند. عثمان در پاسخ عبدالله نوشت: (فرزند ابوبكر را به خاطر پدرش و عايشه بخشيدم. امّا محمد بن ابي حذيفه، فرزند من و فرزند برادرم است. من او را تربيت كرده ام و او جوجه قريش است. (2)

    1. الكامل في التاريخ، ج 3، ص 58.

    2. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران عليّ بن ابي طالب، اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، (استانداران مصر و بصره)، ص 29 و 30.

    پاسخ محمد بن ابي بكر به نامه هاي معاويه و عمرو عاص

    محمد بن ابي بكر بعد از دريافت نامه اميرالمؤمنين(ع) پاسخ قاطعي به نامه هاي معاويه و عمرو عاص داد او در جواب معاويه نوشت: اما بعد؛ نامه تو به من رسيد، در آن از پيشآمد عثمان (و كشته شدن وي) ياد كرده بودي كه من از آن نزد تو پوزش نخواهم خواست، و در آن نامه به من دستور داده بودي كه از تو دور شوم. گويا خيرخواه مني! مرا از بريدن اندام تنم (مُثْله) ترساندي كه گويا تو بر من دلسوزي و من اميدوارم پيشآمد ناگوار بر شما فرود آيد و خدا شما را در نبرد نابود سازد و ذلت و خواري را بر شما فرود آرد و از جنگ (به خاطر شكست) بگريزد. اگر فرمان و حكومت در دنيا براي شما باشد به جان خودم چه بسيار بسيار ستمكاري را ياري كرديد و چه بسيار مؤمنان را كه كشتيد و اندامشان را بريديد. بازگشت (ما و شما) به سوي خداست و هركاري به او بازگردد و او بهترين رحم كنندگان است و خدا ياري دهنده است بر آنچه شرح مي دهيد. محمد بن ابي بكر همچنين در پاسخ نامه عمرو عاص نوشت: اما بعد؛ آنچه در نامه ات ذكر كردي فهميدم و دانستم و پنداشتي كه دوست نداري (به مقدار) ناخني از جانب تو به من آسيب برسد. خدا را گواه مي گيرم كه تو از بيهوده گوياني. گمان كردي كه تو خيرخواه من هستي. سوگند مي خورم كه تو نزدم متهمي و پنداشتي كه مردم مصر مرا رها كرده و از پيروي من پشيمانند. آنان همراه تو و وابسته به حزب شيطان رانده شده، هستند خداوند ما را كافي است و او بهترين وكيل است. من بر خداوند عزيز رحيم، پروردگار عرش عظيم توكل مي نمايم. (1) بدين گونه محمد بن ابي بكر مخالفت خود را با معاويه و دستيار فاسدش اعلام كرد و مردم براي جنگ با عمروعاص آماده شدند. (2)

    1. الغارات، ص 183؛ الغدير، ج 11، ص 65: شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 85؛ تاريخ طبري، ج 4، ص 77.

    2. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، (استانداران مصر و بصره)، ج 2، ص 234.


     

    ورود عمروعاص به مصر و آغاز درگيري با محمد بن ابي بكر

    عمروعاص براي جنگ با محمد بن ابي بكر وارد مصر شد و محمد نيز مردم را براي جنگ و درگيري با عمرو آماده كرد. محمد دستور مقاومت را از اميرالمؤمنين علي(ع) دريافت كرده بود. وي در برابر مردم ايستاد و بعد از حمد و ثناي حق و درود بر پيامبر اسلام گفت: (اي مردم اينك مردمي كه حرمتها را از بين مي بردند و گمراهي را دامن مي زدند و با زور بر مردم مسلط مي شدند، به دشمني شما برخاستند. و لشكر بر سر شما آورده اند. هر كسي كه بهشت و آمرزش را طالب است به جانب اين مردم بيرون رود و براي خدا آنها بجنگد خدا شما را رحمت كند به همراهي كنانة بن بشر به جهاد آنها برويد.) دو هزار نفر همراه كنانه رفتند و محمد با دو هزار نفر باقي ماندند، كنانة به عنوان مقدمه سپاه محمد با عمروعاص روبه رو شد. عمروعاص به پيشواز وي امد و چون به نزديك او رسيد، نيروهاي خود را به صورت گروهان پشت سر هم براي جنگ گسيل داشت. هيچ گروهي از اهل شام در برابر كنانه قرار نگرفت مگر آنكه كنانه با همراهان خود بر آنها تاخت و آنها را پس زد، تا به عمرو پيوستند و چند بار اين كار تكرار شد.

    عمروعاص كه دلاوري سپاه كنانه را ديد، معاوية بن حديج را فراخواند و او با سپاهي بسيار براي جنگ حركت كرد. كنانه كه آن لشكر انبوه را ديد همراه با ياران خويش از اسب پياده شدند و با شمشير بر آنان يورش بردند. در اين هنگام كنانة بن بشر اين آيه را خواند: (وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ الله كِتَابًا مُّؤَجَّلاً وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَن يُرِدْ ثَوَابَ الآخِرَةِ نُؤْتِهِ مِنْهَا وَسَنَجْزِي الشَّاكِرِينَ؛ هيچ كس نمي ميرد جز با رخصت خداوند كه وقت آن ثبت شده و معين است. هر كسي ثوب دنيا را بخواهد از نعمت دنيا به او عطا نماييم و هركس پاداش آخرت را بخواهد از نعمت آخرت به او عطا كنيم و بزودي شكرگزاران را پاداش مي دهيم.) (1) كنانة بن بشر به حمله خود ادامه داد و با شمشير بسياري از آنها را نابود كرد، تا اينكه به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد. (2)

    .1. آل عمران: 145.

    2. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران عليّ بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، (استانداران مصر و بصره)، ج 2، ص 235.


     

    اخطار محمد بن ابي بكر به مخالفان

    تنها يك ماه از آمدن محمد بن ابي بكر به مصر گذشته بود كه وي به طرفداران عثمان كه در زمان قيس بن سعد با علي(ع) بيعت نكرده بودند، پيام داد كه يا تحت فرمان و اطاعت باشيد و يا از اين شهر خارج شويد. آنها پاسخ دادند: (ما چنين عمل نمي كنيم ما را واگذار تا ببينيم كار مردم به كجا منتهي مي شود و در جنگ با ما عجله منما.) (1) آنان نگران آينده بودند و در هنگام جنگ صفين از محمد بن ابي بكر مي ترسيدند و جرأتِ جسارت و توطئه عليه حكومت اسلامي نداشتند. پس از قضيه حكميت كه جو سياسي عراق متشنج و در ميان مردم آن ديار اختلاف بروز كرد، طرفداران عثمان در مصر جرأت ابراز مخالفت را پيدا كردند و با حمايتي كه از جانب معاويه مي شدند، شهر مصر دچار اضطراب و تشنج شد. اميرالمؤمنين(ع) كه از اوضاع مصر مطلع شد، براي حلّ مشكل مالك اشتر را به مصر اعزام كرد. در آغاز عهدنامه مالك اشتر به اضطراب مصر عليه محمد بن ابي بكر تصريح شده است ولي مالك در مسير راه در قلزم به شهادت رسيد. از امالي شيخ مفيد ـ عليه الرحمه ـ مي توان دريافت كه مالك پس از شهادت محمد بن ابي بكر به جانب مصر رفته است و اين با شواهد تاريخ هماهنگي ندارد. (2)

    1. الغارات، ص 163، دو جلدي، ج 1ع ص 254.

    2. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع) (استانداران مصر و بصره) ج 2، ص 226.


     

    شهادت محمد بن ابي بكر

    در زمان حكومت محمد بن ابي بكر در مصر، سپاهي از طرف معاويه به آن محل گسيل شد و جنگي درگرفت و سرانجام فرمانده سپاه محمد بن ابي بكر به شهادت رسيد. بعد از شهادت كنانة بن بشر، عمروعاص به جانب محمد بن ابي بكر آمد. اطرافيان محمد با دريافت خبر شهادت كنانة از دور او متفرق شده و تنها اندكي از يارانش، باقي ماندند. محمد كه خود را تنها ديد، به ويرانه اي در كنار جاده پناه برد. عمروعاص به پيشروي خود ادامه داد تا وارد شهر فسطاط شد. معاوية بن حديج در تعقيب محمد بن ابي بكر بود، تا به چند نفر غيرمسلمان رسيد. از آنها پرسيد مرد ناشناسي از اينجا نگذشت گفتند: نه. امّا يكي از آنها گفت: من بدان ويرانه رفتم، مردي در آن نشسته بود. ابن حديج گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه خود اوست. آنها دوان دوان رفتند تا به آن ويرانه رسيدند او را بيرون آوردند و به فسطاط بردند. محمد از شدت تشنگي به مرگ نزديك شده بود. برادر محمد، عبدالرحمان بن ابي بكر كه در لشكر عمروعاص بود، بسرعت نزد عمرو آمد و گفت: (به خاطر خدا نگذاريد برادرم دست بسته كشته شود (او را زجركش نكنيد.) كسي را نزد معاويه بن حديج فرستاد كه محمد را زنده نزد من بياور. معاويه گفت: شما كنانة بن بشر، عموزاده مرا كشتيد و من محمد را رها كنم؟ (أَكُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِّنْ أُوْلَئِكُمْ أَمْ لَكُم بَرَاءةٌ فِي الزُّبُرِ؛ آيا كفار شما بهتر از آنان نزد شما هستند؟ يا براي شما برائتي است در زبر). (1)

    محمد بن ابي بكر كه تشنگي بر وي غلبه كرده بود، گفت: قطره آبي به من بنوشانيد. ابن حديج گفت: خدا هرگز مرا سيراب نكند اگر تو را با يك قطره آب سيراب كنم، شما آب را از عثمان دريغ كرديد و او را در حال روزه و تشنه كشتيد و خدايش از رحيق مختوم بهشتي نوشاند. به خدا سوگند! اي پسر ابوبكر من تو را تشنه مي كشم تا خدا تو را از حميم و غسلين (2) دوزخ بنوشاند. محمد بن ابي بكر گفت: اي زاده يهودي بافنده! اين به خواست تو و آنان كه گفتي نيست. آنها به دست خداست كه دوستانش را سيراب مي كند و دشمنانش را تشنه مي دارد. تو و همگنان تو و هركس تو را دوست دارد و تو دوستش داري دشمنان خدايند. به خدا اگر شمشير به دست داشتم، نمي گذاشتم مرا به اين حال برسانيد. معاوية بن حديج گفت: مي داني با تو چه خواهم كرد؟ تو را درون اين الاغ مرده مي نهم و آتش مي زنم. محمد گفت: اگر با من چنين كني، دير زماني است كه با اولياي خدا چنين كرديد. به خدا سوگند! اميدوارم خدا اين آتشي كه تو مرا از آن مي ترساني، بر من سرد و سلامت سازد، چنانچه با ابراهيم خليل چنين كرد و آن را بر تو و دوستانت سوزان نمايد، آن گونه كه بر نمرود و يارانش نمود. اميدوارم خدا تو و رهبرت معاوية بن ابي سفيان و اين را (اشاره به عمروعاص) به آتشي شعله ور بسوزاند كه هرگاه فرو كشد فروزنده سازد. (3) ابن حديج گفت: من تو را به ستم نمي كُشم، بلكه به انتقام عثمان مي كشم. محمد گفت تو را به عثمان چه؟ راستي كه عثمان برخلاف حق عمل كرد و حكم قرآن را دگرگون ساخت و خداوند فرمود: (وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ؛ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ؛ فَأُوْلَـئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ؛ كساني كه حكم نمي كنند به آنچه خدا فرو فرستاده آنان كافرند و ستمگرند و فاسق.) (4) ما انتقاداتي بر عملكرد عثمان داشتيم و از او خواستيم از حكومت كناره گيرد و چنين نكرد؛ مردم نيز او را كشتند. معاوية بن حديج از اين سخن سخت ناراحت شد. پيش آمد و با قساوتي تمام گردن محمد را زد واو را به شهادت رساند. پس از آن بدن او را در درون الاغي قرار داد و سوزاند و بدين گونه اميرالمؤمنين(ع) يكي ديگر از ياران پرشور و خالص خود را از دست داد. ابن حديج ناجوانمردي بود كه آشكارا علي(ع) را دشنام مي داد چون خبر شهادت محمد بن ابي بكر به عايشه رسيد، به شدت ناراحت شد و پس از آن به دنبال هر نمازي دست به دعا برداشته، معاوية بن ابو سفيان، عمروعاص و ابن حديج را نفرين مي كرد. (5) برخي نقل كرده اند، سر محمد بن ابي بكر را به شام نزد معاويه فرستادند و اين نخستين باري بود كه سر مرد مسلماني را در بازار شام گردش دادند. (6) عمروعاص شهادت محمد بن ابي بكر و كنانة بن بشر را طي نامه اي به معاويه چنين گزارش داد: «اما بعد، ما ما محمد بن ابي بكر و كنانة بن بشر كه همراه گروهي از مصريان بودند، بر خورديم، آنان را به كتاب خدا و سنت دعوت كرديم، آنان با حق مخالفت كردند و در گمراهي خود باقي ماندند بنابراين با‌ آنها جنگيديم و از خدا بر آنها ياري خواستيم، خدا بر چهره و بر پشت آنها زد و آنان را تسليم ما كرد و محمد بن ابي بكر و كنانة بن بشر كشته شدند». (7) و (8)

    1. قمر: 43.

    2. غسلين را به آبهاي شكم اهل جهنم تفسير كرده اند.

    3. اشاره است به آيه 97 سوره اسراء (كُلَّمَا خَبَتْ زِدْنَاهُمْ سَعِيرًا).

    4. مائده: آيات 44، 45 و 47.

    5. الغارات، ص 185، و ترجمه آن ص 119؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 85 ـ 88؛ تاريخ طبري، ج 4، ص 79؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 179؛ بحارالانوار، ج 33، ص 561.

    6. الغدير، ج 11، ص 65.

    7. الغارات، ص 190؛ با شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 90.

    8. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، (استانداران مصر و بصر)، ج 2، ص 236.

     


     

    استمداد محمد بن ابي بكر قبل از شهادت از علي(ع)

    محمد بن ابي بكر پيش از شروع جنگ عبدالله بن قُعيَن و كعب بن عبدالله را براي درخواست كمك نزد علي(ع) فرستاد. چون حضرت در جريان اوضاع مصر قرار گرفت، مردم را به حضور در مسجد دعوت كرد و صداي (الصلوة جامعة) كه نشان گر وقوع حادثه مهمي بود در شهر بلند شد. مردم كه جمع شدند، حضرت امير(ع) بالاي منبر رفت و بعد از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر و خاندانش چنين فرمود: اي مردم، شما با فريادِ استمداد محمد بن ابي بكر و برادران خود در مصر مواجهيد. پسر نابغه (عمروعاص) دشمن خدا و دشمن دوستان خدا و دوست دشمنان خدا، به سوي آنها هجوم برده است. چنين نباشد كه مردم گمراه بر باطل خود و تكيه بر راه طاغوت (و شيطان) بيشتر هماهنگي داشته باشند و به باطل و گمراهي خود بهتر همدست و مجتمع شوند از شما درباره راه حق صحيحتان. گويا شما آنها را مي بينيد كه قبل از شما و برادرانتان جنگ را آغاز كرده اند و به مصر هجوم بردند با برادري و براي پيروزي به سوي آنها بشتابيد. اي بندگان خدا، مصر بهتر است (از جهت درآمد و ثروت) از شام. مردمش نيز از مردم شام بهترند. مبادا در مصر مغلوب شويد؛ زيرا ماندن مصر در دست شما باعث عزت شما و ذلّت دشمنانتان خواهد بود. به سوي جَرْعه برويد (مكاني ميان حيره و كوفه) تا همه با هم فردا آنجا گرد آييم، اگر خدا بخواهد.

    اميرالمؤمنين(ع) در اين سخنراني بر ضرورت حفظ مصر از سقوط تكيه كرد و ياران خود را به خاطر سستي اي كه در دفاع از حق دارند، نكوهيد و آغازگر حمله را معاويه و طرفدارانش معرفي كرد و خواست تا مردم فردا براي اعزام به مصر در جَرعه جمع شوند. روز بعد اميرالمؤمنين علي(ع) صبح زود، خود به جرعه رفت و تا نيمروز در آنجا ماند. امّا بيش از صد نفر از مردم كوفه نزد آن حضرت نيامدند. از اين رو حضرت به كوفه بازگشت شب اشراف شهر را در دارالخلافه جمع كرد و در حالي كه دل گرفته و اندوهناك بود، فرمود: سپاس از آن خداست، بر هر فرماني كه صادر كرده و هر كاري كه مقدر نموده است. مرا به شما گرفتار كرده، گروهي كه پيروي نكنند. آن گاه كه فرمان دهم و اجابت ننمايند. زماني كه آنها را بخوانم، پدر براي غير شما نباشد، براي نصرت و ياري [پروردگار خود] و جهاد براي حق خويش منتظر چه هستيد؟ مرگ از ذلت در دنيا، براي غير حق بهتر است. علي(ع) بارها آنها را به جنگ با معاويه دعوت كرده بود و اينك از آنها مي خواست محمد بن ابي بكر را ياري كنند، اين گونه كوتاهي كردند. پس از سخنراني حضرت يكي از ياران فداكار و افسران وفادار حضرت به نام مالك بن كعب ارحبي گفت: اي اميرالمؤمنين مردم را همراه من براي دفاع از مصر بفرست، زيرا بايد عجله كرد (لا عِطْرَ بَعدَ عَرُوس) (1) من خود را براي چنين روزي آماده كرده بودم، زيرا اجر و پاداش جز به كراهت (و سختي) حاصل نشود. سپس رو كرد به مردم و گفت: از خدا بترسيد و دعوت امام خود را اجابت و او را ياري كنيد و با دشمن خود بجنگيد. من به سوي آنها مي روم اي اميرالمؤمنين!

    اميرالمؤمنين علي(ع) به منادي خود سعد كه غلام حضرت بود، دستور داد كه به مردم بگويد همراه مالك بن كعب به مصر بروند ولي از آنجا كه با مالك خوب نبودند، تا يك ماه ديگر كسي گرد وي جمع نشد. آنگاه كه عده اي جمع شدند مالك آنها را به بيرون كوفه برد و در آنجا اردو زد و خود همراه اميرالمؤمنين(ع) از شهر خارج شد تمام نيرويي كه جمع شده بودند، در حدود دو هزار نفر بودند حضرت امير(ع) فرمود: به نام خدا حركت كنيد، به خدا سوگند گمان ندارم به فرياد آن مردم فرياد خواه برسيد، پيش از اين كه كارشان گذشته باشد. مالك از شهر بيرون رفت و پنج شب از حركت وي به جانب مصر نگذشت كه خبر شهادت محمد بن ابي بكر از آن ديار رسيد. (2)

    1. اين ضرب المثلي است در عرب و كنايه از اين است كه قبل از مرگ عطر لازم بود و بايد عجله كرد. (المنجد و قاموس اللغة)

    2. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، (استانداران مصر و بصره)، ج 2، ص 239.


     

    خبر شهادت محمد بن ابي بكر و اندوه علي(ع) در سوگ او

    بعد از حركت مالك بن كعب كه از فرماندهان لشكر حضرت علي(ع) بود، به جانب مصر، حجاج بن غزِيّه انصاري از مصر و عبدالرحمان بن مسيب فزاري از شام نزد علي(ع) آمدند. عبدالرحمان جاسوس و نيروي اطلاعاتي علي(ع) در شام بود و به گفته ابن ابي الحديد هرگز نمي خوابيد يعني درصدد جمع‌آوري اطلاعات و مأمور گزارش اوضاع شام به علي(ع) بود و از آنجا كه خبر مهمي اتفاق افتاده بود، نزد حضرت آمد. مرد انصاري كه همراه با محمد بن ابي بكر در مصر بود، مشاهدات خود را بيان كرد و شهادت محمد بن ابي بكر را به آن حضرت گزارش داد. مرد فزاري گفت: من زماني از شام خارج شدم كه مژده پياپي در فتح مصر به دست عمروعاص به معاويه مي رسيد و مردم به فتح مصر بشارت داده مي شدند و خبر شهادت محمد بن ابي بكر به آنجا رسيد. معاويه بالاي منبر اين خبر را به اطلاع مردم شام رساند. سپس گفت اي امير المؤمنين من سرور و شادي مانند سرور و شادي كه در هنگام خبر شهادت محمد بن ابي بكر در شام افتاق افتاد، نديدم حضرت علي(ع) فرمود: آري اندوه ما بر شهادت محمد بن ابي بكر به اندازه شادي آنها بر كشتن اوست. (جز اينكه آنان دشمني را از دست دادند و ما دوستي را). (1) نه! بلكه اندوه ما چندين برابر شاديِ آنهاست. (2) بنابر نقل مسعودي حضرت وقتي كه از شادي معاويه و يارانش مطلع شد فرمود: ناشكيبايي ما بر وي به اندازه شادي آنهاست، بيتابي من بر كشته اي ـ از هنگام اين جنگ ها ـ به اندازه بيتابيم بر او نيست او فرزند همسر من (اسماء دختر عميس) بود و من وي را فرزند خود مي شمردم، او با من به نيكي رفتار مي كرد و فرزند برادرم (عبدالله بن جعفر محسوب) مي شد، براي اين است كه ما اندوهگين هستيم و او را به حساب خدا مي گذاريم. (3)

    اميرالمؤمنين(ع) پس از اطلاع از شهادت محمد بن ابي بكر و سقوط مصر به دست معاويه و طرفدارانش، عبدالرحمان بن شريح شامي را به دنبال مالك بن كعب فرستاد و از او خواست كه به شهر كوفه برگردد. به گونه اي علي(ع) در سوگ محمد اندوهگين بود كه غم وي در چهره حضرت نمايان گرديد و با حزن و ناراحتي به سخنراني پرداخت و مردم را به خاطر كوتاهي در حمايت محمد بن ابي بكر مورد سرزنش شديد قرار داد و بعد از حمد و ثناي الهي فرمود: آگاه باشيد كه مصر را مردمي نابكار فتح كردند آن دوستداران جور و ستمع كساني كه سدّ راه خدايند و اسلام را به كژي (و انحراف) كشاندند آگاه باشيد كه محمد بن ابي بكر به شهادت رسيد ـ خدا او را رحمت كند ـ پس او را به حساب خدا مي گذاريم به خدا سوگند تا آنجا كه مي دانم محمد از آنها بود كه به انتظار مرگ بودند و براي روز جزا عمل مي كرد و با هر شكل و چهره نابكار دشمني داشت و سيما و روش مؤمن را دوست مي داشت. شما مردمي هستيد كه به وسيله شما دشمن دريافت و گرفتار نمي شود و تقاص خوني جنايتها (و جنايتكاران) گرفته نمي شود، پنجاه و چند شبانه روز است كه شما را به دادرسي برادرانتان دعوت مي كنم اما شما در اطراف من ناله كرديد بمانند ناله شتري كه دچار درد سينه شده و زجر مي كشد (و در صورت حركت ناله او بيشتر مي شود) و زمين گير شديد به مانند كسي كه قصد جنگ نداشته و نظري به كسب ثواب ندارد. آنگاه سپاه كسي كه نگران و ناتوانند به سوي من آمدند (مانند اين كه ايشان به سوي مرگ فرستاده مي شوند و آنان مرگ را در مقابل خود مي بينند. (4) پس افّ بر شما باد. (5) (كه اين گونه سست و بي تفاوت هستيد).

    حضرت امير(ع) پس از ايرد سخن از منبر پايين آمد و به منزل خود رفت. گويا كسي را نمي يافت كه با او درد دل كند و ناراحتي خود را اظهار سازد. از اين رو نامه اي به عبدالله بن عباس كارگزار خود در بصره نوشت و او را از شهادت محمد بن ابي بكر مطلع ساخت. (6)

    1. اين قسمت فقط در نهج البلاغه است، صبحي صالح، ص 532، حكمت 325.

    2. الغارات، ص 193؛ شرح نهج‌البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 91؛ بحارالانوار، ج 33، ص 564.

    3. مروج الذهب، ج 2، ص 409؛ الغدير، ج 11، ص 67.

    4. سوره انفال، آيه 6 (كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَي الْمَوْتِ وَهُمْ يَنظُرُونَ).

    5. الغارات، ص 195، دو جلدي، ج 1، ص 101؛ قسمت اخير اين خطبه و قمست اول خطبه قبلي در متن ذكر شد، با خطبه سي و نه نهج البلاغه مطابق است كه حضرت در اين زمينه (كوتاهي مردم كوفه) با اندك تفاوت در عبارات ايراد فرموده است.

    6. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران عليّ بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 242.


     

    نامه علي(ع) به عبدالله بن عباس بعد از شهادت محمد بن ابي بكر

    با رسيدن خبر شهادت محمد بن ابي بكر، حضرت علي(ع) خطابه اي ايراد نمود و ضمن آن مردم بي وفاي كوفه را نكوهش فرمود. حضرت امير(ع) پس از ايراد سخن در سوگ محمد بن ابي بكر نامه اي به عبدالله بن عباس كارگزار خود در بصره نوشت و او را از شهادت محمد بن ابي بكر مطلع ساخت در اين نامه آمده است:

    به نام خداوند بخشاينده مهربان، از بنده خدا علي اميرالمؤمنين(ع) به عبدالله بن عباس؛ درود بر تو و رحمت و بركات خدا.

    اما بعد؛ مصر به دست دشمن افتاد و محمد بن ابي بكر شهيد شد، در نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ او را به حساب آورديم [او فرزندي خيرخواه و خيرانديش بود. كارگزاري كوشا و شمشيري برنده و ستوني جلوگيرنده]. (1) من به مردم امر كردم [و نوشتم] و در آغاز به آنها پيشنهاد كردم و فرمان دادم كه پيش از واقعه به ياري وي برخيزند. آنان را در نهان و آشكار و در رفت و برگشت به حمايت از او دعوت كردم؛ برخي با كراهت و بي اعتنايي (و نگراني) آمدند و گروهي به دروغ عذر خواستند و جمعي نيز نشسته، بي اعتنا بودند و دست از ياري ما كشيدند. از خداوند مي خواهم از (سرّ) آنان به من گشايش و گريزگاهي عنايت كند و بزودي مرا از (شرّ) آنها راحت كند به خدا سوگند اگر نبود كه بر شهادت در هنگام برخورد با دشمنم دل بسته ام و خود را براي مرگ آماده كرده ام؛ دوست داشتم كه حتي يك روز با اينها نباشم [و هيچ گاه آنها را نبينم] (2) خدا ما و تو را به تقوا و هدايت خود مصمم دارد كه او بر هر چيز تواناست، والسلام. (3)

    ابن عباس كه از شهادت محمد بن ابي بكر مطلع شد، طي نامه اي به امام علي(ع) چنين پاسخ داد:

    اما بعد؛ نامه شما به من رسيد. در آن از گشوده شدن مصر و شهادت محمد بن ابي بكر خبر دادي و از خدا خواسته بوديد كه از دست اين مردم شما را نجات دهد و راه گشايش و فرجي بيابيد. من از خداوند مي خواهم كه هميشه سربلند باشيد و فرشته هاي (الهي) تو را ياري كنند. بدان كه خداوند با تو چنين خواهد كرد و تو را عزيز و دشمنت را سركوب كند.

    اي اميرمؤمنان ممكن است مردم مدتي از وظايف خود تخطي كنند و سپس به نشاط آيند پس با آنها مدارا كن و بر آنان منت گذار و از خداوند ياري بخواه كه خدا، مهم تو را كفايت كند. والسلام

    عبدالله بن عباس خود نيز براي عرض تسليت از بصره به كوفه آمد و حضرت را به مرگ محمد بن ابي بكر تسليت گفت. (4) و (5)

    1. اين قسمت تنها در نهج البلاغه نامه 35 آمده است. رك. فيض الاسلام، ص 945.

    2. اين جمله در نهج البلاغه است.

    3. الغارات، ص 196؛ بحارالانوار، ج 33، ص 565، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 92.

    4. الغارات، ص 197 ـ 196.

    5. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزارا عليّ بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 245.

     


     

    اسماء در سوگ (محمد بن ابي بكر)

    اسماء دختر عميس خثعميه مادر محمد بن ابي بكر بود. وي پس از اطلاع از شهادت محمد به شدت ناراحت شد، ناراحتي خود را پنهان داشت و به مسجد رسول خدا(ص) پناه برد. (1)

    اسماء دختر عميس زني بزرگوار بود كه همراه همسرش جعفر بن ابي طالب از مكه به حبشه هجرت كرد و در حبشه داراي سه فرزند به نام هاي محمد، عبدالله و عون گرديد. وي همراه با جعفر (در سال هفتم هجرت) از حبشه به مدينه آمد. بعد از شهادت جعفر در جنگ موته، با ابوبكر ازدواج كرد و خداوند محمد بن ابي بكر را به او داد پس از مرگ ابوبكر، حضرت علي(ع) با اسماء ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج يحيي بن علي (2) بود. بنابراين محمد بن ابي بكر در مكتب علي(ع) پرورش يافته و در خانه وي رشد و بزرگ شده است. از اين روست كه علي(ع) در سخناني كه درباره محمد بن ابي بكر دارد گاهي از وي به عنوان فرزند برادر و زماني فرزند همسر و در موردي از وي به منزله فرزند خود ياد مي كند و ضمن تجليل از او، بر شهادتش تأسف مي خورد. درباره مقام و موقعيت اسماء همين اندازه كافي است كه امام باقر(ع) او را جزو زنان بهشتي معرفي كرده است.

    ابوبصير مي گويد: از امام باقر(ع) شنيدم كه فرمود: خداوند رحمت كند خواهران بهشتي را.

    سپس آنها را چنين معرفي كرد: 1. اسماء دختر عميس خثعميه، 2. همسر جعفر بن ابي طالب. 2. سُلْمي دختر عميس خثعميه همسر حمزه ـ اين دو خواهر بودند ـ و پنج تن ديگر از بني هلال هستند آنها عبارتند از: 1. ميمونه دختر حارث همسر پيامبر اكرم(ص) 2. ام الفضل همسر عباس كه نامش هند بود. 3. عُميَصاء، مادر خالد بن وليد. 4. عِزه كه در ثقيف و همسر حجاج بود. 5. حميده كه فرزندي نداشت. (3) و (4)

    1. شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 89.

    2. سفينة البحار، ج 1، ص 663.

    3. كتاب خصال، ص363.

    4. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابيطالب(ع)، ج2، ص248.


     

    سخني ديگر از علي(ع) درباره محمد بن ابي بكر

    چون علي(ع) در مرگ محمد ابن ابي بكر بسيار بي تابي مي كرد، به وي گفتند: اي اميرالمؤمنين سخت بر محمد بي تابي مي كني؟ فرمود: چرا نكنم؟ او دست پروده من بود، برادر پسرانم بود، من پدر او بودم و او را آماده كردم كه برايم پسري باشد و فرمود: خدا رحمت كند محمد را، جواني نورس بود. به خدا سوگند كه مي خواستم مرقال هاشم بن عتبة بن ابي وقاص (1) را والي مصر كنم. به خدا اگر او والي مصر بود، ميدان را براي عمروعاص و يارانش باز نمي گذاشت و كشته نمي شد جز اينكه شمشيرش در دستش بود، و نكوهش نكنم محمد بن ابي بكر را زيرا وي كوشش خود را كرد و به سرانجام خود رسيد. (2) محمد بن ابي بكر با اينكه جواني انقلابي و متدين و معتقد به ولايت علي(ع) بود، نسبت به جنگ و امور نظامي تجربه كافي نداشت، زماني كه اميرالمؤمنين علي(ع) او را به مصر فرستاد در آنجا جنگي نبود، بلكه جنگاوران براي نبرد با معاويه از سراسر كشور اسلامي به صفين فراخوانده شده بودند. بعد از پيروزي معاويه در مصر و حضور عبدالله بن عباس در كوفه براي تسليت علي(ع) معاويه نقشه ريخت كه بصره را نيز تصرف كند. لذا عبدالله بن حضرمي را به بصره اعزام كرد. وي با اينكه در آغاز موفقيّتهائي داشت، با اعزام نيروي كمكي اندكي از كوفه مغلوب و كشته شد و عبدالله بن عباس به بصره برگشت. بعد از شهادت محمد و كوتاهي مردم در حمايت از علي(ع) معاويه حملات خود را عليه مرزهاي حكومت علي(ع) آغاز كرد و در ميان مردم اين ترديد را به وجود آوردند كه علي(ع) نسبت به خلفاي سابق نظر موافقي نداشته است. از اين رو از آن حضرت در اين باره سؤال كردند و حضرت با اينكه از طرح سؤال ناراحت بود، نامه اي در اين باره نوشت. در اين نامه حضرت به اوضاع سياسي مردم حجاز قبل از بعثت تا زمان خويش پرداخته است. ابن ابي الحديد اين نامه را به عنوان سخنراني ذكر كرده است. اميرالمؤمنين(ع) در اين نامه به اختلافي بعد از پيامبر درباره جانشيني حضرت به وجود‌آمد، اشاره مي كند و مي فرمايد: (من براي حفظ اسلام حق خويش را كه خلافت بود، رها كردم.) سپس به سيره ابوبكر و عُمر اشاره دارد و ادامه مي دهد كه (من تصور نمي كردم عمر مرا از حقم محروم كند، به خاطر اينكه قبلاً با ابوبكر در باب خلافت احتجاج كردم، ولي وي مرا ششمين نفر شورا قرار داد، قريش نيز منزلت مرا كوچك شمردند و ديگري را برگزيدند، تا اينكه مردم عثمان را كشتند و از من خواستند كه خلافت را بپذيرم. ولي امتناع كردم و با هجوم جمعيت ناچار به پذيرش خلافت شدم. آنگاه از مردم خواستيم كه براي جنگ با معاويه آماده شوند ولي آنان كوتاهي كردند اكنون نيز معاويه شهرهاي شما را به تصرف در مي آورد و به مناطق شما يورش مي برد. به من خبر رسيد كه فرزند نابغه (عمروعاص) در مقابل همكاري با معاويه، مصر را طلب كرده بود (آنان مصر را تصرف كردند) آنان دشمن خدا، قرآن، سنتند و اهل بدعت؛ و تأسف و اندوه من بر اين است كه سفيهان و فاجران امور امت را به دست بگيرند و بندگان خدا را ذليل و فاسقان را با خود همراه سازند و بر مردم حكومت كنند. (3) اين بود گزارش كوتاهي از نامه اي كه حضرت علي(ع) به اصحاب و شيعيان خود نوشت. (4)

    1. هاشم مردي كاردان و باتجربه بود و از خواص ياران آن حضرت بود كه در صفين به شهادت رسيد.

    2. الغارات، ص 197 به شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 93؛ بحارالانوار، ج 33، ص 566؛ نهج البلاغه، خطبه 67، فيض الاسلام، ص 162.

    3. الغارات، صص 212 ـ 200؛ دوجلدي، ج 1، ص 302؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 6، ص 94، به نقل از الغارات. و بحارالانوار، ج 33، ص 567.

    4. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 248.


     

    فضائل محمد بن ابي بكر استاندار مصر

    با اعزام محمد بن ابي بكر به مصر قيس بن سعد بن عباده آن ديار را ترك كرد محمد يكي از جوانان انقلابي بود كه در مكتب علي(ع) تربيت شده بود. او از ياران مخلص و باوفاي حضرت محسوب مي شد. (1) محمد بن ابي بكر در سال حجة الوداع در (بيداء) متولد شد و در زمان خلافت علي(ع) در سال 38 هجري در مصر به شهادت رسيد. مادر او اسماء دختر عميس همسر جعفر فرزند ابوطالب بود. (2) روايت درباره فضايل و مناقب محمد بن ابي بكر فراوان است كه تنها به برخي از آنها اشاره مي شود: امام صادق(ع) مي فرمايد: روزي محمد بن ابي بكر به اميرالمؤمنين علي(ع) عرض كرد: دستت را بده تا با تو بيعت كنم و سپس با آن حضرت بيعت كرد و گفت: «أشْهَدُ أنَّكَ إمامٌ مُفترِضٌ طاعَتُكَ و إِنَّ ابي في النّار؛ گواهي مي دهم كه تو امامي هستي كه اطاعتت واجب است و پدر من در آتش است.» امام صادق(ع) اضافه مي كند، نجابت محمد از جانب مادرش اسماء دختر عميس بود نه پدرش. (3) در روايتي ديگر امام صادق(ع) فرمود: پنج نفر از قريش با علي(ع) بودند و سيزده قبيله با معاويه. ياران علي عبارت بودند از: محمد بن ابي بكر، هاشم بن عتبه، جعدة بن هبيره مخزومي پسر خواهر علي(ع)‌، محمد بن ابي حذيفه و ابو ربيع فرزند اباالعاص (4) داماد پيامبر(ص). (5)

    قاضي نعمان مصري از كتاب عبيدالله بن ابي رافع اسامي شركت كنندگان در جنگ هاي علي(ع) را ذكر كرده است و بعد از ذكر همراهان حضرت از بني هاشم و بني عبدالمطلب به ذكر اسامي بقيه قريش مي پردازد و مي نويسد: محمد بن ابي حذيفه از بني عبد شمس بن عبد مناف، هاشم بن عتبه و عبدالله بن خبّاب بن ارت از بني زهره، محمد و عبدالرحمان فرزندان ابوبكر از بني تيم، عمار ياسر و محمد بن عمار و دو فرزند ام سلمه به نامهاي سلمه و محمد از بني مخزوم، محمد بن حاطب از بني جُمع؛ عبدالله بن ابي سيره از بني عامر بن لوي و علي بن ابي رافع و عبيدالله بن ابي رافع. (6) قاضي نعمان مصري، از عمر بن ابي سلمه (7) فرزند ام سلمه، كارگزار علي(ع) بر بحرين نام نبرده و به نظر مي رسد كه به جاي محمد عُمَر صحيح باشد، زيرا ابن اثير براي ام سلمه چهار فرزند به نامهاي: سلمه، عُمَر، دُرَّه و زينب ذكر كرده است. (8)

    1. خلاصة الرجال، ص 138؛ تنقيح المقال، ج 3، ص 58.

    2. سفينة البحار، ج 1، ص 312؛ رجال الطوسي، ص 30، اسدالغابه، ج 5، ص 1 و 2.

    3. رجال الكشي، ص 64.

    4. ابوالعاص، شوهر زينب دختر رسول خدا(ص) كه در جنگ بدر اسير شد و بعدها مسلمان گرديد وهمراه علي(ع) به يمن رفت و در زمان بيعت مردم با ابوبكر از علي(ع) حمايت كرد.

    5. رجال كشي، ص 63.

    6. شرح الاخبار، ج 2، صص 16 ـ 20. ظاهراً عبدالرحمان بن ابو بكر همراه معاويه بوده است.

    7. اسدالغابه، ج 7، ص 341.

    8. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 186.


     

    فعاليت هاي محمد بن ابي بكر در مصر عليه عثمان

    زماني كه عبدالله بن سعد بن ابي سرح از سوي عثمان كارگزار مصر بود، اعتراضات عليه وي آغاز شد كه در رأس معترضين محمد بن ابي بكر و محمد بن ابي حذيفه قرار داشتند. نارضايتي مردم به اندازه اي زياد شد كه گروهي از او به عثمان شكايت كردند. عثمان نامه اي به عبدالله نوشت و او را تهديد كرد و خواست كه روشش را اصلاح كند اما عبدالله يكي از شاكيان را آن قدر كتك زد كه كشته شد. هفتصد تن از مصريان كه در بين آنها محمد بن ابي بكر نيز حضور داشت، براي شكايت از عبدالله به مدينه رفتند و در هنگام نماز از كارهاي خلاف عبدالله به ياران پيامبر شكايت بردند و اوضاع تأسف آور مصر را تشريح كردند طلحه سخنراني شديدي عليه عثمان نمود و عايشه به عثمان پيام داد كه:‌ اصحاب رسول خدا(ص) نزد تو آمدند و از تو خواستند كه اين مرد ظالم را عزل كني. تو حتي يك مرتبه نپذيرفتي تا اين كه وي مردي از آنها را كشت پس انصاف را درباره كارگزارت در نظر گرفته و به مردم توجه كن. حضرت علي(ع) به عنوان سخنگوي مردم به ديدار عثمان رفت و گفت: آنان از تو مردي را به جاي مردي درخواست دارند و قبلاً نيز ادعا كردند كه وي خون ريخته پس او را معزول دار و بين آنان قضاوت كن اگر حقي براي مردم بر عبدالله بود، انصاف را در رعايت حق آنان در نظر بگير. عثمان كه با اعتراض شديد مردم روبه رو شد، گفت: فردي را انتخاب كنيد تا او را والي آنان قرار دهم مردم مصر گفتند: محمد بن ابي بكر را والي قرار ده. عثمان طي نامه اي حكم استانداري مصر را براي محمد نوشت محمد و همراهانش مدينه را به قصد مصر ترك گفتند، به همراه وي، عده اي از مهاجر و انصار نيز براي نظارت بر اختلاف مردم مصر و ابن ابي سرح حركت كردند. به مقدار سه شب فاصله كه از مدينه دور شدند، غلام سياهي را سوار بر شتر ديدند كه شتر را، تند مي راند، مثل اين كه دنبال كسي مي رود و يا كسي او را تعقيب مي كند. همراهان محمد بن ابي بكر خود را به او رسانده، گفتند: كار تو چيست؟ گويا فرار مي كني يا دنبال كسي هستي؟ او پاسخ داد كه من غلام اميرالمؤمنين هستم او گاهي مي گفت من غلام عثمان هستم و شخصي نيز وي را شناخت كه غلام عثمان است و اضافه كرد كه مرا به جانب كارگزار مصر اعزام كرده است. مردي گفت: كارگزار مصر با ماست. غلام گفت: مقصود من اين نيست او را نزد محمد بن ابي بكر بردند. محمد سؤال كرد: به جانب چه كسي فرستاده شدي؟ گفت: به جانب كارگزار مصر، سؤال كرد چه پيامي براي وي داري گفت: نامه. گفتند: نامه همراه توست. گفت: نه. وي را تفتيش كردند ولي اثري از نامه نديدند. تا اين كه نامه را در ميان وسائلش پيدا كردند. محمد، مهاجر و انصارِ همراه خود را جمع كرد و در حضور آنان نامه اي را كه عثمان به عبدالله بن سعد نوشته بود، چنين قرائت كرد: (وقتي كه محمد بن ابي بكر و افراد ديگر آمدند آنها را بكش و نامه آنان را باطل كن و در سر كار خود باقي بمان تا دستور جديد را به تو ابلاغ كنم.)ياران محمد با اطلاع از مضمون نامه، ناراحت شده، به مدينه برگشتند. محمد از همراهان خود خواست كه نامه را با خاتم خود مهر زنند و آن را به يكي از آنها داد و جمعاً وارد مدينه شدند طلحه، زبير، علي(ع) و سعد و اصحاب پيامبر را جمع كرده و در حضور آنان نامه را گشوده و جريان غلام را تشريح كردند. با اطلاع از مضمون نامه، تمام مردم مدينه، عثمان را به باد انتقاد گرفتند و اصحاب رسول خدا(ص) به منزل هاي خود رفته و عثمان محاصره شد. زمينه قتل وي فراهم گرديد. (1) البته عثمان ادعا كرد كه نامه را مروان نوشته است و او از نامه بي اطلاع است. آنان به عثمان گفتند: اگر خود چنين نامه اي نوشته اي صلاحيت خلافت نداري و اگر مروان بدون اجازه تو چنين نامه اي نوشته است، كسي كه نتواند مهر خود را حفظ كند باز شايسته خلافت نيست. با كشته شدن عثمان مردم از علي(ع) خواستند كه خلافت را بپذيرد. محمد بن ابي بكر در مدينه بود و همراه آن حضرت در جنگ جمل شركت داشت و زماني كه شتر عايشه كشته شد، به دستور علي(ع) خود را به هودج وي رسانده، او را نجات داد. (2) و (3)

    1. الامامة و السياسة، ج 1، ص 36.

    2. اخبار الطوال، ص 151؛ الجمل مفيد، ص 196.

    3. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب، ج 2، ص 188.


     

    محمد بن ابي بكر در سمت استاندار مصر

    بعد از جنگ جمل در رمضان سال سي و شش هجري، اميرالمؤمنين علي(ع) محمد بن ابي بكر را به مصر فرستاد وي از ياران مخلص و معتمد حضرت بود. تلاش عبدالله بن جعفر و علاقه مردم به محمد بن ابي بكر كه قبلاً وي را به عنوان استاندار مصر به عثمان پيشنهاد كرده بودند، در اين انتخاب بي تأثير نبود. حضرت امير(ع) طي حكمي استانداري مصر را به وي واگذارد و او را روانه آن ديار كرد وقتي كه محمد بن ابي بكر به مصر رسيد در جمع مردم دستور داد، فرمان اميرالمؤمنين را قرائت كنند. متن حكم امام علي(ع) چنين بود: «به نام خداوند بخشاينده مهربان؛ اين عهدي (و دستوري) است كه بنده خدا علي اميرالمؤمنين براي محمد بن ابي بكر نوشته است، زماني كه او را كارگزار مصر كرد. او را به تقواي الهي و اطاعت از خدا در نهان و آشكار و ترس از او در پنهان و حضور فرمان داد. او را فرمان داد به نرمش با مسلمانان و خشونت با تبهكار بو عدل با هل ذمه و انصاف با ستمديده و سختگيري با ستمگر و گذشت از مردم و احسان به آنها به مقدار توانع و خداوند نيكوكاران را پاداش و بدكاران را عذاب مي كند. و او را فرمان داد كه مردم را به طاعت و اتّحاد بخواند؛ زيرا در اين كار براي آنان عاقبت (نيك) و ثواب زيادي است كه اندازه اش را ندانند كنهش را نشناسند. و فرمان داد به مانند گذشته خراج و ماليات را جمع آورد و از آن نكاهد و به آن نيفزايد، سپس آن را بين مستحقان طبق آنچه قبلاً تقسيم مي كردند قسمت نمايد. و فرمان داد كه بال نرمي را پهن نموده (و با نرمش رفتار كند) و در نشستن و نگاه كردن به آنها مساوات را در نظر بگيرد، و بايد افراد دور و (خويشاوندان) نزديك، نزد وي در حق يكسان باشند و او را فرمان داد كه بين مردم به حق، حكم و قضاوت نمايد وعدالت را به پا دارد و از هواي نفس متابعت ننمايد و در راه خداوند از سرزنش سرزنش كنندگان نهراسد. زيرا خداوند همراه كساني است كه تقواي الهي را پيشه نموده و پيروي از خدا و فرمانش را بر اطاعت ديگران برگزيند. والسلام

    اين فرمان را عبيدالله فرزند ابورافع غلام رسول خدا(ص) در ابتداي رمضان سال سي و شش (1) نوشته است. (2)

    1. از تاريخ نامه استفاده مي شود كه محمد بن ابي بكر در ماه رمضان سال سي و شش هجري، به مصر آمده و بعد از ورود وي به مصر، قيس مصر را ترك گفته است و در نتيجه اگر ورود قيس را به مصر در ماه صفر همان سال بدانيم، قيس بن سعد متجاوز از شش ماه كارگزار مصر بوده است.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابيطالب(ع)، ج2، ص192.


     

    سخنان محمد بن ابي بكر در مصر

    محمد بن ابي بكر از سوي حضرت علي(ع) به عنوان والي و حاكم مصر انتخاب شد. حضرت علي(ع) براي وي عهدنامه اي نوشتند كه پس از ورود وي به مصر در جمع مردم قرائت شد. پس از قرائت نامه اميرالمؤمنين(ع)‌، محمد بن ابي بكر براي سخنراني حركت كرد و بعد از حمد و ثناي الهي گفت: ستايش خدايي را سزد كه ما و شما را به راه حق هدايت كرد، در آنچه اختلاف بود و در مسائل بسياري كه نادانان در آن كورند، ما و شما را بينا ساخت. بدانيد اميرالمؤمنين(ع) امور شما را به من محوّل كرد و به آنچه شنيديد مرا توصيه كرد و بسياري از مسائل را شفاهي به من تذكر داد. تا آنجا كه بتوانم از نيكي به شما فرو نمي گزارم توفيق خود را تنها از خداوند مي خواهم و به او توكل مي كنم چرا كه بازگشتم به سوي اوست پس اگر ديديد اعمال و رفتار من براي طاعت و تقواي الهي است خداوند را بر آن شكر كنيد، زيرا كه هدايتگر به آن بوده است و اگر عمل غير حق را ديديد، به من بازگردانيد و مرا عتاب و سرزنش نمايي؛ زيرا كه من به عتاب سزاوارترم و شما نيز به انتقاد كردن سزاواريد. خداوند با رحمتش ما و شما را به انجام عمل صالح0 موفق كند. (1) و (2) محمد بن ابي بكر پس از اشتغال در حوزه مأموريت خود با مشكلاتي رو به رو شد. ولي مشكلات وي در آغاز ورود به مصر مشكل سياسي نبود؛ زيرا تمركز قدرت در مركز خلافت مانع از شورش مخالفان در مصر و لشكركشي معاويه به اين ديار بود. مشكلي كه محمد بن ابي بكر باآن رو به رو بود، مشكل علمي و فقهي بود و در مصر كه مردم آن داراي عقايد گوناگون و متفاوتي بودند، وي نمي توانست پاسخگويي براي تمام نيازهاي فقهي آنان باشد. بنابراين سؤالات خود را با امام اميرالمؤمنين(ع) در ميان مي گذاشت و پاسخ خود را دريافت مي كرد. (3)

    1. الغارات، ج 1، ص 226 و يك جلدي، ص 142.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع) ج 2، ص 190.

    3. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي ابن ابي طالب، ج2، ص193.


     

    پرسش هاي فقهي محمد بن ابي بكر از اميرالمؤمنين(ع)

    محمد بن ابي بكر پس از اشتغال در حوزه مأموريت خود با مشكلاتي رو به رو شد. ولي مشكلات وي در آغاز ورود به مصر مشكل سياسي نبود؛ زيرا تمركز قدرت در مركز خلافت مانع از شورش مخالفان در مصر و لشكركشي معاويه به اين ديار بود. مشكلي كه محمد بن ابي بكر با‌آن رو به رو بود، مشكل علمي و فقهي بود. آنچه وي فرا گرفته بود، براي پاسخگويي به نيازهاي فقهي جامعه مصر كافي نبود و اجتماع مصر از جمعيتي تشكيل مي شد كه داراي عقايد مختلف و متفاوت بودند، گروهي مسلمان، عده اي يهودي، جمعي نصراني و مردي خورشيدپرست و غيره بودند از اين رو محمد بن ابي بكر با سؤالات شرعي جديدي رو به رو شد و با نوشتن نامه به اميرالمؤمنين(ع) درصدد دريافت پاسخ صحيح پرسش هاي خود برآمد.

    پرسشهاي وي كه براي پاسخ يافتن به نزد امام علي(ع) ارسال شد كه عبارت بودند از

    الف) حكم مرد مسلماني كه با زني نصراني زنا كرده است.

    ب) حكم زنديقاني (بي دينان) كه برخي خورشيد و ماه را مي پرستند و برخي به پرسش چيزهاي ديگر مشغولند و عده اي كه مرتد شده و از اسلام برگشتند.

    ج) حكم غلام مكاتبي كه مُرده و مال و فرزند بر جاي گذاشته است.

    سؤالات بالا مربوط به مسائلي است كه در ارتباط با وظايف حكم و اجراي حدود است و مسئله سوم نيز مشكلي بوده كه بايد حاكم اسلامي پاسخگوي آن باشد.[1]


     

    پاسخ علي(ع) به پرسش هاي محمد بن ابي بكر

    محمد بن ابي بكر در زمان امارت خويش در مصر سؤالات فقهي كه در آن زمان مطرح مي شد را از امام(ع) سؤال مي كرد و پاسخ را دريافت مي كرد مثلاً اميرالمؤمنين علي(ع) در پاسخ به يكسري از پرسش هاي محمد بن ابي بكر چنين نوشت:

    در جمع مسلمانان بر مرد مسلماني كه زنا كرده، حد جاري نما و زنِ زناكارِ مسيحي را به مسيحيان تحويل ده تا آن گونه كه مي خواهند (و دستور دين آنهاست) درباره او قضاوت كنند.(1) و درباره زنادقه به او فرمان داد كه مدعي اسلام و مرتد، كشته شود و ديگران را وانهد تا آنچه را كه خواهند بپرستند.

    و درباره غلام مكاتب متوفي فرمودش: اگر مال كه؛ به جا گذاشته، به اندازه قرارداد مكاتبه است، او به آزادكننده هايش بدهكار است، به مقداري كه (از قرارداد مكاتبه) مانده، دريافت مي كنند و آنچه باقي مانده از فرزندان اوست. (2) و (3)

    پاسخ اميرالمؤمنين(ع) بيانگر آزادي عقيده در اسلام است؛ اسلام به هيچ وجه پيروان ديگر اديان را مجبور به پيروي از دستورات اسلام نمي كند، بلكه آنها در جامعه اسلامي طبق موازين و قوانين دين خود عمل نموده و مورد مؤاخذه و كيفر قرار مي گيرند. نكته مهمتر اين كه حضرت مردمي را كه غير خدا را پرستش مي كنند، آزاد دانسته و‌ آنان را مجبور به پذيرش اسلام يا ديگر اديان آسماني نمي داند.(3)

    1. اين قسمت را شيخ طوسي(ره) در تهذيب و استبصار به سند معتبر از امام صادق(ع) از پدرانش ـ نقل كرده است كه محمد بن ابي بكر طي نامه اي كه به علي(ع) نوشت، از حكم مردي كه با زني يهودي و نصراني زنا كرده سؤال نمود و حضرت پاسخ داد: اگر مرد زن دارد (محصن است) اور ا رحم كن و اگر زن ندارد در دو نوبت او را صد ضربه شلاق بزن و زن را نزد هم كيشانش بفرست تا آن گونه كه مي خواهند با وي عمل كنند. تهذيب، ج 10، ص 15؛ استبصار، ج 4، ص 207؛ وسائل الشيعه، ج 18، ص 361.

    2. الغارات، ج 1، ص 231، و يك جلدي، ص 146؛ وسائل الشيعه، ج 18، ص 415.

    3. الغارات، ج1، ص231.

    4. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 2، ص 193.


     

    عهدنامه امام علي(ع) براي محمد بن ابي بكر

    با انتصاب محمد بن ابي بكر به حاكميت مصر حضرت علي(ع) در نوشتاري طولاني كه عهدنامه حكومتي به شمار مي رفت، چراغي فروزان فراراه امارت وي قرار دادند. اين نامه طولاني اين گونه آغاز شده است.

    از بنده خدا علي اميرالمؤمنين(ع) به محمد بن ابي بكر و مردم مصر. اما بعد، نامه تو به من رسيد، آن را خواندم و از آنچه سؤال كردي مطلع شدم و از توجّه تو به اموري كه برايت لازم است و چيزي كه جز آن مسلمانان را اصلاح نكند، بشگفت آمدم (و خشنود شدم) تصور من اين است كه آنچه باعث راهنمايي تو بر اين امر شد، نيّت نيكو و نظر مفيد و باارزش تو بوده است. دستورالعمل جامعي در باب قضاوت و حكم در آنچه درخواست كردي به سوي تو فرستادم. هيچ نيرويي نيست مگر نشأت گرفته از خدا. خداوند ما را كافي است و او بهترين وكيل است.(1) امام(ع) در مورد شيوه قضاوت به محمد بن ابي بكر چنين فرمودند: تقواي الهي را در ايستادن، نشستن، نهان و آشكارت پيشه ساز؛ و چون در بين مردم قضاوت كني، فروتن و خوشرفتار باش و با چهره باز با آنها روبه رو شو و همه را با يك ديد و نگاه بنگر تا بزرگان به طرفداري تو، از خود، طمع نورزند و ضعيفان و ناتوانان از عدالت تو نوميد نگردند.(2) بايد از مدعي، بينّه (و شاهد) بخواهي و بر عهده مدّعي عليه (مُنْكرِ) قسم است. هركس كه با برادرش صلح كرد، تو صلح او را امضا كن، مگر صلحي كه حلالي را حرام يا حرامي را حلال سازد. فقها و راستگويان و اهل وفا و حيا و ورع را هميشه بر اهل فجور (فاسد) و دروغ و خيانت برگزين و لازم است كه افراد صالح نيكوكار برادرت باشند و اشخاص نابكار حيله گر دشمنانت. زيرا محبوبترين برادرانم نزد من كساني هستند كه بيشتر به ياد خدا باشند و سختر از همه از او (خدا) بترسند و من اميدوارم كه تو از آنان باشي، اگر خدا بخواهد. (3) (4)

    1. الغارات، دوجلدي، ج 1، ص 277؛ بحارالانوار قديم، ج 8، ص 546 و جديد ج 33، ص 542: نهج السعادة، ج 4، ص 103.

    2. تحف العقول، ص 177؛ نهج البلاغه، نامه 27؛ (با اندك تفاوت در عبارت)

    3. تحف العقول، ص 177.

    4. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب، ج 2، ص 200.


     

    نامه امام علي(ع) به محمد بن ابي بكر

    از صفات مورد تأكيد دين مقدس اسلام تقويٰ يعني پرهيزگاري است. اين صفت پسنديده در موارد مختلفي در قرآن كريم و احاديث امامان معصوم آمده است. به طوري كه از ديدگاه خداوند تبارك و تعاليٰ گرامي ترين انسان ها در درگاه الهي باتقواترين آنهاست.(1) امامان شيعه به عنوان مفسرين قرآن و شارحين آن كلام الهي نيز در باب اهميّت حفظ تقوا و امتياز افراد باتقوا سخنان گهرباري بيان فرموده اند. از جمله اين كلمات توصيه هاي اميرالمؤمنين(ع) به جناب محمد بن ابي بكر در پاسخ به درخواست وي مي باشد حضرت در بخشي از نامه خود چنين مي فرمايند: من شما را درباره آنچه از آن بازخواست مي شويد و از آنچه به سوي آن مي گراييد، به تقواي الهي سفارش مي كنم؛ زيرا خداوند مي فرمايد: (هر نفسي در گرو چيزي است كه كسب كرده است.) (2) و مي فرمايد: (و خداوند شما را از خود برحذر داشته و بازگشت شما به سوي خداست) (3) و باز مي فرمايد: (پس قسم به پروردگارت از همه آنان سؤال خواهيم كرد از آنچه انجام مي دادند.) اي بندگان خدا بدانيد كه خداوند از خُرد و درشت كارهاي شما بازپرسي كند و چنانچه عذاب كند ما ستمكارتريم و اگر ببخشيد او ارحم الراحمين است.

    اي بندگان خدا نزديك ترين زماني كه بنده مشمول آمرزش و رحمت حق تعالي مي شود، هنگامي است كه براي خدا به دستوراتش (خدا) عمل كند و باخلوص توبه نمايد. تقواي الهي را پيشه كنيد. زيرا تقوا به مقداري كه خير و نيكي گرد مي آورد، غير آن، به آن مقدار خير فراهم نمي سازد و به واسطه تقوا به اندازه اي از خير دنيا و آخرت دريافت مي شود كه به غير آن دريافت نمي گردد. خداوند عزّ و جلّ مي فرمايد: (و هنگامي كه بدانها كه تقوا را پيشه نمودند، گفته شد: پروردگار شما چه چيز نازل فرموده است؟ گفتند خير و نيكي؛ براي كساني كه كار نيك انجام دادند، در اين جهان نيكي است و آخرت بهتر است و چه خوب است سراي پرهيزگاران.(5)

    اي بندگان خدا بدانيد: مؤمن كسي است كه براي سه جهت عمل مي كند: يا براي خير و خوشي در دنيا، در اين صورت خدا پاداش عملش را در دنيا مي دهد. خداوند سبحان درباره ابراهينم فرمود: (و اجر و پاداش او را در دنيا داديم و او در آخرت از صالحان و خوبان است.) (6)، پس هركس براي خدا كاري كند خداوند اجر او را در دنيا و آخرت مي دهد و امور مهم وي را در هر دو (دنيا و آخرت) كفايت مي كند و خداوند عزّوجلّ فرموده است: (اي بندگانِ من كه ايمان آورده ايد، از مخالفت پروردگارتان بپرهيزيد، براي كساني كه در اين دنيا نيكي كرده اند پاداش نيك است و زمين خداوند پهناور است (هجرت كنيد) كه صابران مزد و پاداش خود را بي حساب دريافت مي دارند.) (7) پس آنچه خداوند در دنيا به آنها داده، در آخرت به حساب نمي آورد. خداوند عزّوجلّ مي فرمايد: (براي كساني كه كار نيك انجام داده اند، پاداش نيك و فزون بر آن است). پس خوبي (حُسن) تنها بهشت است و زياده دنياست.(8)

    مؤمن براي خير آخرت عمل مي كند؛ از اين رو خداوند ـ عزّوجلّ ـ به واسطه هر نيكي گناهي را از بين مي برد خداوند مي فرمايد: (به درستي كه نيكي ها بديها را از بين مي برند اين يادي است براي يادآوردن) (9) تا اينكه روز قيامت برسد. پس كارهاي نيك آنها حساب شده و براي هريك از آن ده تا هفتصد برابر، پاداش وجود دارد؛ خداوند ـ عزّوجلّ ـ مي فرمايد: (پاداشي است از جانب پروردگارت، بخششي است حساب شده) (10) و فرمود: (پس برايشان پاداش دوچندان است در مقابل آنچه انجام داده اند و آنان در غرفه هاي بهشتي در امنيت به سر مي برند) (11)، پس در اين (امور خير) رغبت كنيد ـ خداوند شما را رحمت كند ـ و مردم را بر آن تشويق نماييد.(12)

    1. حجرات: 13.

    2. مدثر: 38.

    3. آل عمران: 28.

    4. حجر: 92 و 93.

    5. نحل: 30.

    6. عنكبوت: 27.

    7. زمر: 10.

    8. يونس، 26.

    9. هود: 114.

    10. نبأ، 36.

    11. سبأ: 37.

    12. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 2، ص 202.


     

    پرهيزگاري و تقواپيشه ساختن در آموزه هاي ديني از جايگاه برجسته اي برخوردار است. مسئله آثار تقوي، نتيجه پرهيزكاري در دنيا و‌آخرت و جايگاه پرهيزكاران در روز قيامت هماره به صورت دستورالعملهاي اخلاقي فرا راه امت اسلامي قرار داشته است. در عهدنامه اي كه امام اميرالمؤمنين(ع) خطاب به محمد بن ابي بكر كه حكومت مصر را در اختيار داشت، نگاشته اند. براي وي و مردم تحت حكومت وي، اين مسئله را به خوبي توضيح داده اند. در بخشي از اين نامه آمده است:

    اي بندگان خدا بدانيد كه پرهيزكاران نيكيِ نزديك (دنيا) و آينده (آخرت) را دريافته اند. با دنياداران در دنياي آنها شريكند، اما دنياداران در آخرتِ متقين شريك نيستند. خداوند براي متقين در دنيا آنچه آنان را كفايت و بي نياز مي سازد، مباح كرده است. خداوند مي فرمايد: «بگو زينت الهي را كه خداوند براي بندگان پديد آورده و رزق پاك را چه كسي حرام كرده است؟ بگو اينها براي كساني است كه ايمان آورده اند در دنيا و مخصوص آنان است در روز رستاخيز، اين گونه شرح دهيم آيات را براي مردمي كه مي دانند.(1)

    پرهيزكاران به بهترين وجه در دنيا منزل گزيدند و بهترين خوراك را خوردند با اهل دنيا در دنياي آنان شريك شدند خوردند با آنان از خوراك پاكي كه مي خوردند و نوشيدند از نوشيدني هاي پاكي كه آنها مي نوشيدند و پوشيدند از برترين جامه هايي كه آنان مي پوشيدند و منزل گزيدند در برترين مكان هايي كه آنان منزل مي گزيدند و ازدواج كردند با بهترين همسراني كه آنان ازدواج مي كردند و سوار شدند بر بهترني مركب هايي كه آنان سوار مي شدند. آنان از لذت دنيا همراه با اهل دنيا بهره جستند. (با اين تفاوت) كه در فرداي قيامت از (مقرّبان) و همسايه هاي خدايند. از پيشگاه او هرچه بخواهند به آنها داده مي شود و درخواست آنان را رد ننمايد و هيچ بهره لذتي را از آنان كم ننهند، براي چنين نعمت هايي است كه مشتاق او (خدا) است، كسي كه عقل و خرد دارد و همراه با تقوا براي خدا عمل مي كند و هيچ حركت و نيرويي نيست مگر به خواست خداوند.

    اي بندگان خدا اگر تقوا را پيشه ساختيد و حق پيغمبر خود را درباره خاندانش حفظ نموديد، او را به بهترين وجه پرستيديد و او را به برترين وجه ياد كرديد و به بهترين وجه شكر گزارديد و شما بهترين حالت صبر و شكر را برگزيديد و بالاترين كوشش را به جا آورديد اگر چه غير شما (مخالفان) نماز طولاني بخوانند و روزه بيشتري بگيرند و صدقه بيشتري بدهند؛ زيرا شما از آنان به خدا (وفادارتر و) پرهيزكارتريد و براي (ولي امر) [از خاندان رسول خدا(ص) ] خيرخواه تريد.(2)

    1. اعراف: 32.

    2. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 2، ص 204.


     

    پاسخ امام علي(ع) به محمد بن ابي بكر در مورد مرگ و دشواري هاي آن

    مسئله مرگ و پايان حيات دنيوي انسان هميشه به عنوان مسيري قطعي كه طي مي شود و سرانجامي كه آدمي آن را درك خواهد كرد، در تمامي سفارشات بزرگان دين از جايگاه ويژه اي برخوردار بوده است. نامه ها و خطبه هاي حضرت علي(ع) نيز نمونه اي از اين اندرزها و پندهاست. ايشان در زمان حكومت محمد بن ابي بكر در مصر طي عهدنامه اي مفصل مسائلي را براي وي توضيح دادند كه مسئله مرگ و بايسته هاي آن از آن جمله است. ايشان در اين عهدنامه خطاب به محمد بن ابي بكر و مردم مصر مي فرمايند:

    اي بندگان خدا از مرگ و نزديكي و گرفتاري آن و دشواري هايش برحذر باشيد و براي آن آماده شويد؛ زيرا كه مرگ وضع ناگهاني مهمي، پيش مي آورد، خيري كه هرگز شرّي همراه ندارد و يا شرّي كه هرگز خيري همراه ندارد. چه كسي به بهشت نزديكتر از عامل براي آن است؟ و چه كسي به دوزخ نزديكتر از عالم براي آن است؟

    حقيقت اين است كه هيچ كس جان از تَنش برنيايد، تا بداند به كدام يك از دو منزل مي رسد: به بهشت مي رود يا به دوزخ؟ آيا دشمن خداست، يا دوست خدا؟ پس اگر دوست خداست، درهاي بهشت براي او گشوده شود و راههايش براي او هموار گردد و ببيند آنچه خدا در بهشت براي او آماده كرده است؛ و از هر دلهره و نگراني آسوده شود و هربار گراني از دوشش برداشته شود؛ و اگر دشمن خداست، درهاي دوزخ به روي او باز شود و راههايش بر وِي هموار گردد و بنگرد به آنچه خدا برايش در آن آماده كرده است. پس با هر ناگواري رو به رو شود و هر شادي را از دست بدهد، همه اينها در هنگام مرگ است و به هنگام مرگ يقين حاصل شود.

    خداوند ـ عزّوجلّ ـ فرموده: «آنان كه فرشتگان جانهايشان را در حال پاكي و قداست بگيرند به آنان مي گويند: درود بر شما به بهشت درآييد به پاداش آنچه انجام مي داديد.» (1) و مي فرمايد: «آنان كه فرشتگان جانهايشان را درحالي كه به خودشان ظلم مي كنند، بستانند پس به حال سازش و تسليم درافتند كه ما كار بدي نكرده ايم، به يقين خداوند به آنچه مي كرديد آگاه است از اين رو به درهاي جهنم درآييد جاودانه در آن مي مانيد، چه بد جايگاهي است جايگاه متكبّران.(2)

    بندگان خدا. بدانيد چاره اي جز مرگ نيست. پيش از آمدنش از آن حذر كنيد و براي آن آماده شويد؛ زيرا شما رانده هاي مرگيد، اگر آماده باشيد شما را بگيرد و اگر از آن بگريزيد شما را دريابد. مرگ از سايه شما به شما پيوسته تر است، آويزه كاكُل شماست، و دنيا از پس شما نوَز ديده شود. پس نزياد به ياد مرگ باشيد آن گاه كه شهوت ها شما را مي كشانند و مرگ بس است براي اندرز دادن.

    رسول خدا(ص) هميشه ياران خود را به ياد مرگ سفارش مي كرد و مي فرمود: (بسيار به ياد مرگ باشيد. زيرا مرگ شكننده و نابودكننده لذتهاست، و مانعي است ميان شما و شهوات.) (3)

    1. نحل: 32.

    2. نحل: 28 و 29.

    3. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 2، ص 206.


     

    عكس العمل معاويه و شاميان از كشته شدن محمد بن ابي بكر

    لحظه اي كه خبر كشته شدن محمد ابن ابي بكر و كنانة بن بشر و اصحاب وي به معاوية بن ابي سفيان رسيد، به وجد و سرور آمد، و مردم شام نيز به جشن و شادي پرداختند. چون واكنش شاميان را به حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام گزارش دادند، امام با خاطري افسرده و كوله باري از غم فرمود: (إن حزننا عليه علي قدر سرورهم به؛ ألا انهم نقصو بغيضاً و نقصنا حبيباً) يعني اندوه ما براي او به اندازه شادماني آنهاست، جز اين كه از شمار دشمنان آنان شخصي كاسته شد و از كنار ما دوستي برخاست.[2] (ام حبيبه) خواهر معاوية بن ابي سفيان، يكي از همسران رسول خدا عليه السلام وقتي خبر پيروزي برادرش و خبر شهادت محمد را دريافت كرد، براي اينكه عايشه را ناراحت كند، و به اندوه وي بيفزايد، گوسفندي را كباب كرد و نزد وي فرستاد.[3] عايشه با مشاهده آن گوسفند بريان با ناراحتي گفت: خدا بكشد دختران زنِ زناكار (= هند) را، به خدا سوگند، ديگر هرگز گوشت بريان شده نخواهم خورد. عايشه پس از شهادت محمد در قنوتها و تعقيبات نمازهايش بر معاوية بن ابي سفيان و معاوية بن حديج و عمرو عاص نفرين مي كرد[4]، و تا هنگامي كه از دنيا رفت، گوشت كباب شده نخورد.[5] و [6]

    لشكر كشي معاويه به مصر محل حكمراني محمد بن ابي بكر

    هنگامي كه معاوية ابن ابي سفيان در اجراي نقشه شوم خود در به شهادت رساندن مالك اشتر موفق شد، مرحله دوم طرح خويش را آغاز كرد. عمرو عاص را به سركردگي شش هزار سرباز براي تصرف مصر به آن ناحيه اعزام نمود. عمروعاص هم مخالفان محمد بن ابي بكر چون معاوية بن حديج و اصحابش را براي اتحاد و قدرت بيشتر به سوي خود فراخواند و نامه اي تهديدآميز نيز به محمد نوشت. چون محمد، نامه عمرو را دريافت كرد، پاسخي دندان شكن بدو نگاشت و امام علي علي السلام را در جريان لشكركشي معاويه قرار داد و امام عليه السلام نيز با رفتن به مسجد، مردم كوفه را از تصميم معاويه آگاه كرد و از آنان خواست به ياري حاكم مصر بشتابند ولي متأسفانه حتي با تلاش زيادي كه امام عليه السلام نمود بيش از دو هزار تن گرد نيامدند و امام عليه السلام آنان را به فرماندهي مالك بن كعب[7] به مصر اعزام كرد، و نامه اي هم به محمد بن ابي بكر نوشت، و در آن از او خواست در برابر دشمن مقاومت كند تا نيروهاي كمكي برسند. نيز دستور داد كه كنانة بن بشر را كه افسري با جرأت و دلير بود به جنگ با عمروعاص برگزيند. محمد پس از اخذ دستورات حضرت علي عليه السلام توصيه هاي ايشان را به كار بست، و كنانه را با دو هزار نيرو به مصاف با دشمن فرستاد و خود نيز در پي آنان با دو هزار رزمنده ديگر حركت كرد. منافقان سپاه اهريمني عمرو عاص در نخستين درگيري با سپاه كنانه شكست خوردند و با ذلت عقب نشيني كردند. شكست مفتضحانه عمرو عاص او را بر آن داشت تا با جديتي بيشتر دست نياز به سوي معاوية بن حديج دراز كند. معاوية بن حديج به دنبال التماس عمرو عاص سپاهي فراهم آورد و به كمك لشكر متحد خويش به اصحاب كنانه تاختند و با آنكه كنانه و ياران وفادارش پياده بودند، اما تا جان در بدن داشتند، جنگيدند امّا سرانجام عده زيادي از آنان گريختند و كنانه را با جمعي از سران زبده لشكر تنها گذاشتند.[8]


    اسارت و شهادت محمد بن ابي بكر

    معاوية بن حديج كه از محمد بن ابي بكر كينه ديرينه اي به دل داشت، سراغ او را از هر كوي و برزني مي گرفت تا اينكه سرانجام مخفيگاه او را توسط يكي از عابران پيدا كرده و بر او كه از شدت تشنگي بي حال و نيمه جان شده بود، دست يافت. هنگامي كه ياران معاويه محمد را كشان كشان به نزد عمرو عاص بردند، برادر محمد به نام عبدالرحمن بن ابي بكر[9] كه جزو لشكر عمرو عاص بود، كوشش كرد كه با شفاعت به نزد عمرو، محمد را از قتل برهاند. وقتي عمرو عاص از معاوية بن حديج خواست به محمد آسيبي نرساند، او بي اعتنا به تقاضاي وي گفت: مگر كنانة بن بشر پسر عموي من نبود كه در صحنه پيكار به قتل رسيد. آيا كسي در مورد او تقاضاي عفو كرد؟! شما را چه شده است كه از كافران به نيكي ياد مي كنيد؟! هم اكنون او را به قتل مي رسانم محمد از فرط تشنگي در حال جان دادن بود. لذا تقاضاي آب نمود معاويه پاسخ داد: خدا مرا سيراب نكند اگر قطره اي آب به تو بدهم. شما همان كساني هستيد كه آب را بر عثمان بستيد. اي فرزند ابوبكر، تو را با لبان تشنه خواهم كشت تا خدايت تو را از شراب جهنم سيراب سازد. محمد چون شيري در بند، در جواب گفت: اي يهودي نژاد[10]! اين كار نه در اختيار توست و نه عثمان، خداوند دوستان خود را سيراب، و دشمنانش را تشنه مي گذارد. دشمنان خدا، تو و يارانت و افرادي چون تو هستند ا گر شمشيري در دست داشتم، جرأت اينگونه گستاخيها را نداشتي! معاويه گفت: تو را به بدترين شكل ممكن خواهم كشت، و آنگاه در شكم خر مرداري قرارت مي دهم و آن را به آتش مي كشم. محمد پاسخ داد: اينگونه اعمال از شما به دور نيست اطمينان دارم كه آن آتش بر من سرد و خوشايند خواهد شد همان گونه كه خداوند آتش نمرود را بر ابراهيم خليل الله سرد و دلپسند نمود. در مقابل بر شما آن كند كه بر نمرود و نمروديان كرد. از خداوند مي خواهم تو و معاوية بن ابي سفيان و عمرو عاص را به آتش دوزخ بسوزاند. معاوية ابن حديج با عصبانيت گفت: اي فرزند ابوبكر، تو را به عنوان خونخواهي عثمان مي كشم نه ظالمانه. محمد در آخرين لحظه از حياتش گفت: تو را نرسيده است كه عثمان سخن بگويي؛ وي مردي بود كه مسلمانان شيوه و كردارش را نپسنديدند، پس بر او شوريدند، و بي لياقتيش را اعلام كردند و خواستار بركناري او از مقام خلافت شدند ولي چون حاضر به كناره گيري نبود، با قدرت خود او را از اريكه حكومت به زير آوردند و كشتند... چون سخن محمد بدين جا رسيد، معاوية بن حديج به او نزديك شد و با ضربتي او را به شهادت رساند[11] سپس پيكر مطهر و خونينش را به صورت اهانت آميزي به آتش كشيد[12]. در برخي از مآخذ آمده است كه معاويه پس از كشتن وي سر او را از بدنش جدا كرد، و نزد معاوية بن ابي سفيان در دمشق فرستاد و معاوية بن ابي سفيان دستور داد آن سر را در آن ناحيه براي عبرت ديگران در نقاط مختلف بگردانند و اين نخستين سري بود كه در تاريخ اسلام گردانده و در معرض نمايش ديگران گذارده شد.[13] [14]


    مزار محمد بن ابي بكر

    بعد از اينكه معاوية بن حديج پيكر پاك و خونين محمد ابن ابي بكر را سوزاند، و تنها سر شريفش باقي ماند، گفته شده است كه سر مطهر وي را براي معاويه ابن ابي سفيان فرستادند. اما در برخي منابع آمده است كه غلام محمد، آن سر را در محراب يا زير مأذنه مسجدي در مصر به خاك سپرد[15] شاهد بر صحت اين سخن مطلبي است كه حموي آن را ذكر كرده است. وي مي گويد: در مصر قبر مردي از اولاد ابوبكر وجود دارد.[16] خبر شهادت محمد بن ابي بكر به سرعت در همه جا منتشر شد و قلوب ياران و شيفتگان و شيعيان، بويژه مادر گراميش اسماء بنت عميس و نزديكانش، و از همه بيشتر قلب مبارك امام علي بن ابي طالب علي السلام را جريحه دار كرد. در برخي از مآخذ آمده است چون خبر شهادت محمد به مادر وي اسماء رسيد، از فرط حزن و اندوه خون از سينه اش جاري گرديد. با اين حال عكس العملي كه خلاف رضاي الهي باشد انجام نداد و به فرموده قرآن صبر را پيشه خود ساخت و به نماز روي آورد[17] همچنين وقتي از امام علي عليه السلام علت جزع بسيار ايشان در شهادت محمد پرسيده شد، فرمود: چرا اين گونه نباشم؟! او فرزند همسرم و دوست نزديكم و برادر فرزندان و فرزند خودم بود.[18] شخصي به نام سالم بن ابي جعد يا سليم مي گويد: هنگامي كه محمد بن ابي بكر كشته شد، به محضر علي عليه السلام رفتم و به ايشان تسليت عرض كردم، و روايتي را كه از محمد شنيده بودم،[19] خدمت امام عليه السلام باز گفتم. حضرت فرمود: خدا محمد را رحمت كند؛ راست گفته بود او [در حال حاضر در برزخ] زنده است و روزي مي خورد مقصود حضرت اين بود كه اعلام كند محمد از جمله شهداست و به مضمون آيه 169 سوره آل عمران[20] روزي مي خورند. امام علي عليه السلام پس از شهادت محمد، در نامه اي به عبدالله بن عباس، شكايت خود از مردم مدينه را اينگونه بيان مي كند. (اما بعد، مصر را گشودند و محمد بن ابي بكر كه خدايش بيامرزد، شهيد گرديد. پاداش مصيبت او را از خدا مي خواهم زيرا او براي ما، فرزندي خيرخواه و استانداري كوشا و تيغي برنده و رُكني بازدارنده بود. من مردم را برانگيختم تا در پي او روند و به آنان دستور دادم به كمكش بشتابند پيش از آنكه ياران معاويه بر او چيره شوند بارها آشكارا و نهان، آنان را فراخواندم. برخي از آنان با اكراه و بي ميلي به سويش آمدند و بعضي به دورغ بهانه آوردند و دسته اي هم خوار بر جاي نشستند. از خدا مي خواهم هر چه زودتر مرا از دستشان برهاند.[21] [22]

    حذيفة بن يمان و فرمانداري مداين

    مداين كلمه عربي است جمع مدينه به معناي شهر و مداين نام مجموعه هفت شهر آبادان و نزديك به هم كه مجموعه آنها را به زبان سرياني (ماحُوزه) و با لقب (مَلكا) مي ناميدند (ماحوزه ملكا يعني شهرهاي پادشاه) و گاهي نيز (مديناتا) گفته اند... در اواخر عهد دولت ساسانيان، مداين مشتمل بر هفت شهر بود. مورّخان عرب و ايراني كه كتب خود را در زمان ويراني يا زوال مداين نوشته اند تعداد آنها را به اختلاف ذكر كرده اند و به هر حال تيسفون (طيسفون) كه مهم ترين و بزرگ ترين شهرهاي مداين بود، مقرّ سلطنت و پايتخت دولت ساساني بوده است و بعد از آن شهر (وِه اردشير) يا (سلوكيه) بوده است. از مجموعه هفت شهر مداين، پنج شهر شناخته شده اند كه عبارتند از: 1. تيسفون، پايتخت در ساحل شرقي دجله. 2. وه اردشير، در ساحل غربي دجله. 3. رومَگان، در ساحل شرقي دجله. 4. (در زني ذان)، در ساحل غربي دجله. 5. ولاش آباد، در ساحل غربي دجله. اگر محلّه اسپانبرَ، واقع در ساحل غربي دجله (خرابه هاي طاق كسري كه به نام ايوان مداين نيز مشهور است) و محلّه (ماحوزا) واقع در ساحل شرقي را نيز دو شهر مستقل به حساب آوريم، تعداد هفت شهر مداين كامل مي شود.(1) در زماني كه مداين فتح شد، آنجا مركز حكومت ساسانيان بود و فتح آن در دوران عمر اتفّاق افتاد. سلمان فارسي مدّتي والي آنجا بوده كه ساده مي زيسته و خانه اي كوچك داشته است و تنها انباني براي نان و ظرفي براي آب. وي به گونه اي ساده زندگي مي كرد كه زماني سيل مداين را فراگرفت سلمان اوّلين كسي بود كه با وسايل كم خود به بالاي تپه رفت و ديگران مشغول جمع آوري وسايل خود بودند. اينجا بود كه سلمان گفت: هكذا ينجوُ المُخَفّفُون يوم القيامه؛ اين گونه سبك باران در روز قيامت نجات پيدا مي كنند. (2) بعد از اين كه عثمان به خلافت رسيد، عمويش، حكم بن عاص كه از طرف پيامبر(ص) تبعيد شده بود همراه پسرانش، مروان و حارث، به او پناه بردند. وي زماني كه كارگزاران خودر ا به شهرها مي فرستاد عمر بن سفيان بن مغيرة بن ابي العاص را به مشكان و حارث بن حكم را به مداين فرستاد. او مدتي در مداين ماند، امّا به مردم ظلم كرده با آنها بدرفتاري نمود. لذا گروهي از مردم به عثمان شكايت كرده به او اعتراض نمودند. لذا عثمان در اواخر عُمر خود، حذيفة بن يمان را به فرمانداري مداين گمارد. (3) بنابر نقل اعيان الشيعه حذيفه در زمان عمر قبل از سلمان مدّتي حاكم مدائن بوده است. بعد از اين كه عثمان كشته شد، خبر آن به حذيفه كه در مداين بود، رسيد. مردي گفت: اي ابا عبدالله! هم اكنون من مردي را بالاي پُل ديدم كه مي گفت عثمان كشته شده است. حذيفه گفت: آيا او را مي شناسي؟ گفت: گمان نمي كنم او را بشناسم. حذيفه گفت: او عيثم جنّي است كه معمولاً اخبار را به اطراف مي رساند. آن روز را مشخص كردند و معلوم شد در همان روز، عثمان كشته شده است. (4) و (5)

    1. فرهنگ معين، ج 6، ص 1936.

    2. منهاج الدموع، ص 27.

    3. ارشاد القلوب ديلمي، ج 2، ص 321.

    4. سفينة البحار، ج 1، ص 238.

    5. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج1، ص248.


     

    خطبه حذيفه در بيعت با حضرت علي(ع)

    مسعودي در مروج الذهب گويد: حذيفه در مداين در سال سي و ششم مريض بود. پس از اين كه خبر مرگ عثمان و بيعت مردم با علي(ع) به او رسيد، گفت: مرا به مسجد ببريد و اعلام كنيد (الصلوة جامعة). مردم در مسجد جمع شدند. پس حذيفه را بالاي منبر گذاشتند. حذيفه پس از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر گفت: (اي مردم! همانا با علي(ع) بيعت كرده اند. پس بر شما باد تقواي الهي و علي(ع) را ياري كنيد، قسم به خدا او از ابتدا تا آخر بر حق بوده و او بهترين فرد از گذشتگان، بعد از پيامبر شما و باقيماندگان بعد از او تا روز قيامت مي باشد. بعد دست راستش را به دست چپش زد و گفت: بارالها من تو را شاهد مي گيرم كه با علي(ع) بيعت كردم و سپاس خدا را كه مرا تا امروز زنده نگه داشت. وي به دو فرزندش صفوان و سعد گفت كه با علي(ع) باشيد و به زودي براي او جنگ هايي خواهد بود كه عده كثيري به شهادت خواهند رسيد پس سعي كنيد در اين جنگ ها همراه او باشيد؛ زيرا قسم به خدا او بر حق است و كسي كه مخالف او باشد، بر باطل است. (1) از آنچه نقل شد استفاده مي شود كه اين سخنراني قبل از آمدن نامه حضرت امير(ع) به مداين و ابقاي او بر ولايت آنجا بوده است.(2)

    1. الدرجات الرفيعه، ص 287 و مروج الذهب، ج2، ص 383.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 1، ص 247.

     


     

    نامه اميرالمؤمنين(ع) به حذيفه

    حضرت امير(ع) در آغاز خلافت خويش حذيفه را در حكومت مداين ابقا كرد و دو نامه به او نوشت؛ در يكي عهد او را مبني بر ابقا در حكومت مداين ذكر كرد و نامه دوّم را به مردم مداين نوشت و حذيفه تقريباً تنها فرمانداري از دوران عثمان بود كه علي(ع) او را ابقا كرد. در نامه اول اميرالمؤمنين(ع) به حذيفه چنين آمده است: به نام خداوند بخشاينده مهربان. از بنده خدا، علي، اميرالمؤمنين به حذيفه بن يمان.

    درود بر تو! اما بعد؛ پس من تو را ولايت دادم بر آنچه قبل از من ولايت داشتي از مناطق و حدود مداين و براي تو جمع آوري خراج شهر و روستا و جمع آوري ماليات اهل ذمّه را قرار دادم. پس در كنار و اطراف خود، افراد مورد اطمينانت و كساني را كه مورد علاقه تو مي باشند و راضي به ديانت آنها و حسن امانتشان مي باشي، جمع كن و از آنها در كارهايت ياري بخواه؛ زيرا اين براي تو و حاكمت بهتر است و باعث سرشكستگي دشمنانت مي شود و من تو را به تقواي الهي و اطاعت از او در پنهان و آشكار دعوت مي كنم و تو را از عذاب خداوند در غيب و شهادت برحذر مي دارم و از تو مي خواهم كه به افراد نيكوكار نيكي نموده، بر افراد مخالف، سخت بگيري و تو را به مدارا در كارهايت و نرمش و عدل نسبت به مردمت فرمان مي دهم زيرا تو در اين امور مورد سؤال واقع مي شوي و تو را به انصاف با مظلوم و عفو از مردم و روش نيكو تا آنجا كه مي تواني دعوت مي كنم. همانا خداوند محسنين را پاداش مي دهد. و به تو فرمان مي دهم كه خراج زمينها را با حق و انصاف جمع آوري نموده، از آنچه براي تو معين كرده ام، تجاوز نكني و كمتر از آن نيز جمع ننمايي و چيزي به نظر خود در آن كم و زياد نكني و پس از جمع آوري خراج، آن را بين مستحقين با مساوات و عدل تقسيم نما و بال مهر و عطوفت را براي مردمت بگستران و بين آنها در نشستن مساوات را مراعات نما و اقوامت و مردم ديگر در نزد تو نسبت به حق بايد يكسان باشند و بين مردم به حق حكم كن و در ميان آنان قسط را به پادار و از هواي نفس پيروي منما و در راه خدا از سرزنش كننده اي مهراس؛ زيرا خداوند با كساني است كه تقوا را پيشه كرده اند؛ در حالي كه آنان نيكوكارند. و براي تو نامه اي فرستادم كه آن را براي مردم بخواني كه نظر ما را نسبت به خود و تمام مسلمانان بدانند پس آنها را جمع كن و نامه را براي آنها بخوان و از كوچك و بزرگ آنها براي ما بيعت بگير.

    ان شاء الله.(1)

    1. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 1، ص 250.


     

    نامه حضرت اميرالمؤمنين به مردم مداين

    اميرالمؤمنين(ع) بعد از آغاز خلافت خويش و ابقاي حذيفه به حكومت مداين دو نامه به او نوشت. در يكي عهد او را مبني بر ابقا در حكومت مداين ذكر كرد و نامه دوّم را به مردم مداين نوشت و چون نامه حضرت امير(ع) به حذيفه رسيد، او مردم را جمع كرد و دستور داد نامه دوم يعني همان نامه اي را كه حضرت براي مردم نوشته بود، بخوانند. متن نامه از اين قرار است: نامه اي است از بنده خدا، علي بن ابي طالب اميرمؤمنان به كساني از مسلمانان كه اين نامه به آنان برسد درود بر شما باد! پس به درستي كه من حمد و ستايش مي كنم خداوندي را كه معبودي جز او نيست و از او مي خواهم كه بر محمّد و آل او درود بفرستد. اما بعد خداوند ـ تبارك و تعالي ـ اسلام را به عنوان دين خود و فرشتگان و فرستادگان خود انتخاب كرده است؛ براي استحكام مخلوقين خود و خوبي تدبير در امور و توجهّي كه نسبت به بندگان خود داشته است و اختصاص به رسالت و دين قرار داده است كساني را از خلق خود كه دوست دارد. پس محمّد را به سوي مردم فرستاد و او به آنها كتاب و حكمت آموخت و اين به جهت احترام و تفضل به اين امت اسلامي بود و آنها را ادب نمود كه هدايت گردند و آنها را جمع نمود كه متفرّق نكردند و آنها را توفيق داد كه جور و ستم ننمايند و چون از دنيا رفت، به رحمت الهي رسيد؛ در حالي كه مورد ستايش و پسنديده بود پس از مرگ پيامبر، عدّه اي از مسلمانان دو نفر را برگزيدند كه راضي به روش و سيره آنها بودند. عمل كردند آنچه خدا خواست. پس خداوند آنها را ميراند و بعد از آن دو، سومي را به حكومت رساندند و مسائلي را در دين به وجود آورد و امّت اسلامي به آن كارهاي خلاف، از خود حساسيت نشان داده و همه بر ضدّ او موافقت و هماهنگي نمودند و از او انتقاد و نسبت به روش او اعتراض نمودند پس او را بركنار كردند سپس نزد من آمدند؛ همانند آمدن لشكر معظّم و با من بيعت كردند. پس من به خاطر اين مسؤوليت از خداوند طلب هدايت مي نمايم و از او در تقواي الهي كمك مي طلبم آگاه باشيد كه ما از جانب شما موظّفيم كه به كتاب خدا و روش و سيره رسول خدا عمل نماييم و ما وظيفه داريم كه حق را در ميان شما به وجود آوريم و سنّت او را زنده كنيم و شما را در آشكار و پنهان خيرخواهي نماييم و از خداوند در اين امور كمك مي جوييم و او را ما كافي است و او بهترين وكيل است. و مسؤوليت امور شما را به حذيفة بن يمان واگذار نمودم و او از جمله كساني است كه از هدايت او راضي هستم و اميد به صلاح او دارم و به او دستور داده ام كه به نيكان شما احسان و نيكي نمايد و نسبت به افراد مشكوك، با شدّت برخورد نمايد و در عين حال نسبت به تمام افراد مردم، رفق و مدارا نمايد. از خداوند براي خودمان و شما خير و احسان را مي طلبم و رحمت وسيع او را دنيا و آخرت خواهانم و درود و رحمت خدا و بركات او بر شما باد.(1)

    1. ذاكري، علي اكبر، سمياي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 1، ص 252.

    سخنان حذيفه در جمع مردم مداين

    اميرالمؤمنين(ع) حذيفة بن يمان را در حكومت مداين ابقا كرد و دو نامه به او نوشت. در يكي عهد او را مبني بر القا در حكومت مداين ذكر كرد و نامه دوم را به مردم مداين نوشت. حذيفه بعد از قرائت نامه حضرت امير(ع) براي مردم، بالاي منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي و درود بر پيامبر گفت: (حمد و ستايش خداوندي را سزد كه حق را زنده نمود، باطل را ميراند، حق را آورد، باطل و جور را سركوب نمود و ظالمين را نابود ساخت. اي مردم تنها ولي و سرپرست شما، خدا، رسولش و اميرالمؤمنين است به حقّ و حقيقت و او بهترين كسي است كه ما بعد از پيامبر مي شناسيم؛ سزاوارترين مردم نسبت به مردم است، محق ترين آنهاست نسبت به حكومت، نزديكترين آنها نسبت به صدق، رشيدترين آنها نسبت به عدل، هدايت يافته ترين آنها نسبت به راه و روش، نزديك ترين واسطه ارتباط به خدا و نزديك ترين افراد است نسبت به رسول خدا از حيث خويشاوندي باز گرديد به سوي اطاعت از اوّلين فرد مسلمان و كسي كه عملش از همه بيشتر است روش و راهش بهترين و شايسته ترين راه است، با سابقه ترين فرد است از حيث ايمان و اعتقاد، نيكوترين فرد است از حيث يقين به حقايق، بيشترين عمل شايسته را داراست، مقدم ترين فرد در جهاد است و بهترين مقام را نسبت به رسول خدا(ص) دارد كه او برادر رسول خدا و پسرعموي وي و پدر حسن و حسين و همسر زهراي بتول، بهترين زن جهانيان است. پس اي مردم حركت كنيد و بيعت كنيد بر كتاب خدا و سنّت پيامبر؛ زيرا رضايت خداوند در اين بيعت است و شما را اين بيعت، شايسته و كافي است). پس از درخواست حذيفة بن يمان، جواني از مردم عجم و از دوستداران انصار به نام مسلم كه جزو دوستان محمد بن عمارة بن تيهان، برادر ابوالهيثم بن التيهان بود حركت كرد؛ در حالي كه با خود شمشير داشت و از آخر جمعيت صدا زد: اي امير! رحمت خدا بر تو باد!

    ما از تو شنيديم كه در آغاز سخنانت گفتي كه (تنها ولي و سرپرست شما خدا، رسول خدا و اميرالمؤمنين است با حق و حقيقت) و اين اشاره به كساني بود كه قبل از او خلفا بودند كه آنها به عنوان امراء مؤمنين، حق نبودند. ما اين را فهميديم. اي امير! خداوند تو را رحمت كند! و مسائل را بر ما پوشيده و پنهان مدار. تو از كساني بودي كه حضور داشتي و ما غايب بوديم و در متن جريانات و وقايع زمان پيامبر و بعد از آن نبوديم و ما از شماها پيروي مي كنيم از آنچه به عهده شماست و خداوند در آنچه آورديد از نصيحت نسبت به امّت خود و راستگويي خبر از پيامبران، شاهد است.(1)

    1. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 1، ص 253.


     

    حذيفه و تبيين نام اميرالمؤمنين(ع)

    با آغاز خلافت حضرت علي(ع) و ابقاي حذيفة بن يمان در مسند حكومت مدائن، وي از مردم درخواست كرد تا با اميرالمؤمنين(ع) بيعت كنند مردم مداين هم با بهترين وجه با اميرالمؤمنين(ع) بيعت كردند پس از اتمام بيعت، جواني از مردم عجم و از دوستداران انصار به نام مسلم كه جزو دوستان محمد بن عمارة بن تيهان، برادر ابوالهيثم بن التيهان بود حركت كرد؛ در حالي كه با خود شمشير داشت از آخر جمعيت خطاب به حذيفه صدا زد. اي امير! رحمت خدا بر تو باد! ما از تو شنيديم كه در آغاز سخنانت گفتي كه (تنها ولي و سرپرست شما خدا، رسول خدا و اميرالمؤمنين است به حق و حقيقت) و اين اشاره به كساني بود كه قبل از او از خلفا بودند كه آنها را به عنوان امراء مؤمنين، حق نبودند. ما اين را فهميديم اي امير! خداوند تو را رحمت كند! و مسائل را بر ما پوشيده و پنهان مدار. تو از كساني بودي كه حضور داشتي و ما غايب بوديم و در متن جريانات و وقايع زمان پيامبر و بعد از آن نبوديم و ما از شماها پيروي مي كنيم از آنچه بر عهده شماست و خداوند در آنچه آورديد از نصيحت نسبت به امّت خود و راستگويي خبر از پيامبران، شاهد است. حذيفه گفت: اي مرد! حالا كه سؤال كردي و اين گونه درصدد تحقيق هستي، پس آنچه را به تو خبر مي دهم بشنو و بفهم امّا خلفاي قبل از علي بن ابي طالب كه به نام اميرالمؤمنين خوانده مي شدند. اين نام را مردم به آنها دادند اما اين كه علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين است به خاطر اين است كه جبرئيل از طرف خدا اين نام را به او داده است و رسول(ص) شاهد است كه جبرئيل بر علي به نام اميرالمؤمنين سلام كرده است و اصحاب رسول الله، علي(ع) را در زمان حيات آن حضرت به نام اميرالمؤمنين مي خواندند.(1)

    1. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)‌، ج 1، ص 224.

    سخنان حذيفه درباره لقب اميرالمؤمنين از طرف جبرئيل به علي(ع)

    پس از اتمام بيعت مردم مداين با اميرالمؤمنين(ع) جواني از مردم عجم و از دوستداران انصار به نام سملم كه جزو دوستان محمد بن عمارة بن تيهان، برادر ابوالهيثم بود حركت كرد؛ در حالي كه با خود شمشير داشت و از آخر جمعيت صدا زد (....) اي امير به ما خبر ده كه چگونه جبرئيل علي را به اين نام (اميرالمؤمنين) صدا زده است. حذيفه گفت: قبل از نزول آيه حجاب، مردم هر وقت مي خواستند، به نزد پيامبر مي رفتند تا اينكه رسول خدا آنها را از ورود در هنگامي كه دحية بن خليفه كلبي نزدش مي باشد؛ نهي كرد زيرا رسول خدا به وسيله او نامه به قيصر روم و بني حنيفه و پادشاهان بني غسّان مي فرستاد و جبرئيل مكرراً به صورت دحيه نزد رسول الله مي آمد و در اين موقع چون پيامبر مردم را از دخول و ورود نهي كرده بود، كسي بر آن حضرت وارد نمي شد. حذيفه گفت من به خاطر كاري كه با رسول خدا داشتم، نزد آن حضرت رفتم تا در مكان خلوت با آن حضرت گفت و گو كنم. وقتي به در منزل رسيدم ديدم پرده اي روي در افتاده است آن را بالا كردم كه وارد منزل شوم و اين روش ما براي رفتن به نزد پيامبر بود. يك مرتبه متوجّه شدم كه دحيه در نزد پيامبر مي باشد؛ در حالي كه پيامبر خوابيده بود و سرش در دامان دحيه كلبي بود. بدين جهت من منصرف شدم و نزد حضرت نرفتم در بين راه به علي بن ابي طالب برخورد كردم و ايشان به من گفت: اي فرزند يمان! از كجا مي آيي؟ گفتم: از نزد رسول خدا. سؤال كرد: چه كردي؟ گفتم: مي خواستم به خدمت حضرت برسم و كار خود را گفتم و اين كه موفق به بيان آن براي رسول خدا نشدم؛ اما به ايشان نگفتم كه دحيه كلبي در نزد رسول خدا بود. لذا از حضرت علي(ع) براي رفع حاجت خود در پيشگاه رسول خدا كمك و ياري طلبيدم. علي(ع) فرمود: همراه من برگرد. وقتي كه برگشتم من در كنار در نشستم و علي(ع) پرده را بالا زد و وارد شد. من شنيدم كه دحيه جواب سلام او را چنين گفت: (و عليك السلام يا اميرالمؤمنين و رحمة الله و بركاته؛ و درود بر تو اي اميرالمؤمنين و رحمت خدا و بركات او.) بعد به علي گفت: بنشين و سر برادر و پسر عمويت را از دامان من بگير، زيرا تو سزاوارترين مردم نسبت به او هستي. حضرت علي(ع) نشست و سر رسول خدا را از دامان دحيه برداشت و در دامان خود گذاشت و دحيه از خانه خارج شد پس حضرت علي(ع) به من گفت: اي حذيفه! وارد شو. من وارد شدم و نشستم. رسول خدا به زودي بيدار شده و به صورت علي(ع) خنديد و گفت: اي ابوالحسن! از دامان چه كسي مرا گرفتي؟ علي(ع) فرمود: از دامان دحيه كلبي. حضرت رسول فرمود: او جبرئيل بود. وقتي كه وارد شدي چه گفتي و او چه گفت؟ علي(ع) فرمود: من در هنگام ورود، سلام كردم و او به من گفت: (و عليك السلام يا اميرالمؤمنين و رحمة الله و بركاته). رسول خدا فرمود: اي علي! ملائكه خدا و ساكنين آسمان ها به تو با نام اميرالمؤمنين سلام كردند، قبل از اينكه مردم زمين با اين نام بر تو سلام كنند و جبرئيل به دستور خدا اين عمل را انجام داد و خدا اين را قبل از ورود تو، از طريق وحي بر مردم واجب و فرض كرد. من نيز به زودي آن را انجام خواهم داد و از مردم خواهم خواست كه بر تو با نام اميرالمؤمنين سلام كنند. روز بعد رسول خدا مرا به ناحيه اي از فدك براي كاري فرستاد و من چند روز در آنجا ماندم بعد برگشتم و ديدم مردم در مجلس و محافل خود مي گويند كه رسول خدا به مردم دستور داده است كه بر علي به عنوان اميرالمؤمنين سلام كنند و اين لقب از طرف خدا به وسيله جبرئيل آورده شده است. گفتم: رسول خدا راست گفته است، زيرا من شنيدم كه جبرئيل بر علي به عنوان اميرالمؤمنين سلام كرد و قصه آن را براي مردم تعريف مي كردم، عمر بن خطاب اين را شنيد و در زماني كه من داستان را براي مردم در مسجد تعريف مي كردم، گفت: آيا تو جبرئيل را ديده اي و از او چيزي شنيده اي؟! از خدا بترس زيرا تو سخن بزرگي را ادعا مي كني و گويا حواس پرتي داري! من گفتم: آري من شنيدم و او را ديدم؛ برخلاف كساني كه از شنيدن آن ناراحت مي شوند. عمر گفت: اي ابو عبدالله! تو چيز مهمي را شنيده و ديده اي. بعد از آن كه بُرَيدة بن حُصَيب اَسلَمي هم شنيد كه آنچه را ديده ام براي مردم تعريف مي كنم، گفت: به خدا قسم اي فرزند يمان! رسول خدا آنها را فرمان داد كه به علي به عنوان اميرالمؤمنان (إمرَة المؤمنين) سلام كنند؛ امّا عدّه زيادي از اين فرمان، سرباز زدند. من گفتم: اي بريده! آيا تو شاهد اين قضيه در آن روز بوده اي؟ گفت: آري از اول تا آخر آن. من از او خواستم كه برايم تعريف كند چون در آن روز غايب بودم. بريده گفت: من و برادرم، عمار، همراه رسول خدا در نخلستانهاي بني نجّار بوديم كه علي بر ما وارد شد و سلام كرد. رسول خدا جواب سلام او را داد. بعد فرمود: اي علي! بنشين سپس گروهي از مردان آمدند رسول خدا به آنها دستور داد كه بر علي به عنوان (امرة المؤمنين) سلام كنند. آنها نيز پذيرفتند بعد ابوبكر و عمر وارد شده، سلام كردند. رسول خدا فرمود: بر علي به عنوان اميرالمؤمنان سلام كنند. آنها گفتند: امارت او از جانب خدا رسول است؟ فرمود: آري! آنها گفتند شنيديم و اطاعت كرديم. بعد سلمان و ابوذر وارد شدند و همين طور پيامبر به هر كس وارد مي شد، دستور مي داد به حضرت علي(ع) سلام كند و در آخر كه جمعيت مسجد را فرا گرفته بود از من و برادرم خواست كه بر آن حضرت به عنوان اميرالمؤمنين سلام كنيم. ما سلام كرديم و در جايگاه خود نشستيم. سپس رسول خدا رو به جمعيت كرد و چنين فرمود: (بشنويد و توجّه كنيد! من شما را فرمان دادم كه بر علي به عنوان اميرمؤمنان سلام كنيد و در ميان شما كساني بودند كه از من در اين باره سؤال كردند كه آيا امر خدا و فرمان او بود يا امر و فرمان رسول خدا؟ محمّد حق ندارد كه چيزي را از جانب خود بياورد، بلكه به وي و فرمان پروردگار او بوده است كه اگر شما ابا مي كرديد و فرمان خدا را نقض مي نموديد، هر آينه كافر مي شديد و اتحّاد خود را از دست مي داديد. خداوند به من چنين دستوري دارد پس هر كس مي خواهد ايمان بياورد و هر كس مي خواهد كافر شود.» بريده گويد: بعد از اين كه بيرون رفتيم شنيدم بعضي از كساني كه پيامبر فرمان سلام به آنها داده بود و از قريش بودند، مي گفتند: ديدي آنچه محمد با پسرعمش انجام داد و مكان و منزلت او را بالا برد و اگر مي توانست او را پيامبر قرار مي داد. ديگري گفت: (گويا دو نفر بودند كه مي گفتند): بعد از مرگ محمّد، اين عمل امروز او زير پاي ماست. (1)

    1. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 225.


     

    امارت اميرالمؤمنين (ع) در بيان حذيفه بن يمان

    با آغاز خلافت حضرت علي(ع) و بيعت مردم با آن حضرت، جواني از ميان مردم از حذيفه بن يمان در باب لقب اميرالمؤمنين براي حضرت علي(ع) پرسيد. وي حكايتي را هم به نقل از يكي از اصحاب بازگو كرد: حذيفه بن يمان مي گويد در هنگام وفات پيامبر، بُرَيدة بن حُصَيب اَسلَمي به اطراف شام رفته بود و بعد از بازگشت متوجّه شد كه مردم با ابوبكر بيعت كرده اند. بريده يك راست به مسجد رفت؛ در حالي كه ابوبكر بالاي منبر بوئد و عمر نزديك او. از گوشه مسجد آن دو را صدا زد: اي ابوبكر! اي عمر! ابوبكر گفت: چه شده بريده آيا جن زده شدي؟ بريده گفت: به خدا قسم من جن زده نشدم، امّا سلام شما بر علي در ديروز به عنوان امير مؤمنان كجا رفت؟ ابوبكر گفت: اي بريده! مسائلي بعداً به وجود آمده است كه تو غايب بودي و حاضران مسائلي را ديده اند كه غايبان آنها را نمي بينند بريده بر آن دو گفت: شما چيزي را ديده ايد كه خدا و رسولش آن را نديده است، لكن اين وفاي رفيقت به خاطر آن سخني است كه گفت: (اگر محمّد از دنيا برود، اين مسئله را زير پاي خود خواهم گذاشت.) آگاه باشيد كه مدينه بر من حرام است كه در آن بمانم؛ تا اين كه از دنيا بروم. اين بود كه بريده همراه خانواده و فرزندانش از مدينه خارج شد و در ميان قوم خود، بني اسلم، ماند و گاهي از مدينه سركشي مي كرد تا اين كه حكومت به اميرالمؤمنين رسيد. بريده به جانب آن حضرت رفت و همراه ايشان بود تا اين كه حضرت امير (ع) به شهادت رسيد بريده بعد از شهادت حضرت علي به خراسان رفت و در آنجا ماند تا اين كه به رحمت الهي واصل گرديد. حذيفه بعد از تعريف سخنان بريده گفت: اين خبر آن چيزي است كه تو از من سؤال كردي. جوان گفت: خداوند كساني را كه اين مسائل را از رسول خدا درباره علي (ع) شنيدند و خيانت كردند و حكومت را از جايگاه خود بيرون بردند، پاداش ندهد! بعد حذيفه از منبر پايين آمد و گفت: اي برادر انصاري! جريان مهمتر از آن بوده است كه تو خيال مي كني. چشم، دور از بصيرت بود، يقين، از بين رفت، مخالف زياد و ياور اهل حق كم بود. جوان گفت: چرا شمشيرهاي خود را برنداشته، با مخالفين حق نجنگيديد تا اين كه بميرند يا به حق برسيد؟ حذيفه گفت: اي جوان! به خدا قسم گويا گوش ها و چشم هاي ما از كار افتاده بودند و ما از مرگ كراهت داشتيم... و از خدا مي خواهيم كه از گناه ما بگذرد و در آينده ما را از گناه محفوظ بدارد! بعد حذيفه به جانب منزل خود رفت و مردم متفرق شدند. (1) اين برخورد حذيفه با رهبري حضرت امير(ع) بود كه او را تنها خليفه به حق مي دانست و اين قضايا را براي مردم تعريف كرد؛ چون زمينه بيان اين مسائل با به حكومت رسيدن علي (ع) فراهم شده بود و به فرزندان خود توصيه كرد كه از علي (ع) جدا نشوند و همراه او باشند. (2)

    1. ارشاد القلوب ديلمي، ج 2، صص 321 ـ 327 و بحارالانوار، ج 2، ص 88 و معادن الحكمه، ج 1، ص 180 و نهج السعاده، ج 45، صص 19 ـ 24.

    2. ذاكري علي اكبر، كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 258.

    نسب حذيفة بن يمان

    حذيفة بن يمان كنيه اش ابو عبدالله، اسم پدرش حُسيل بن جابر (يا حِسْل بن جابر) و لقبش يمان است. حذيفه هم پيمان بني عبدالاشهل از انصار بود. مادرش زني از قبيله اوس از بني عبدالاشهل به نام رباب دختر كعب بن عدي است؛ امّا اين كه به پدرش حُسيل يمان گفته اند؛ چون او از فرزندان اليمان، جروة بن حرث است و از آن جهت يمان به او گفته شده كه در ميان قومش خونريزي شد و او به مدينه فرار كرد و با بني عبدالاشهل هم پيمان گرديد. لذا قومش او را (اليمان) گفتند: چون با يمانية هم پيمان شده بود. حذيفه پدرش و برادرش، صفوان، در اُحد شركت داشتند و مسلمانان پدرش را اشتباهاً كشتند حذيفه از بزرگان اصحاب رسول خداست و در جنگ خندق، پيامبر وي را براي كسب اطلاعات به سوي قريش فرستاد و او خبر فرار كفّار قريش را به پيامبر گزارش داد. او چهره هاي نفاق، را خوب مي شناخت و همواره عمر بن خطاب از او درباره منافقين سؤال مي كرد. و در ميان صحابه به صاحب سرّ و راز رسول خدا معروف بود و هر كس مي مرد، عمر نگاه مي كرد و اگر حذيفه در كنار جنازه او حاضر نمي شد، عمر هم آن ميت را تشييع نمي كرد و بارها مي گفت رسول خدا مرا بين هجرت و نصرت مُخَير كرد و من ياري كردن پيامبر را انتخاب كردم. حذيفه در نبرد نهاوند حضور داشت و بعد از مرگ نُعمان بن مُقرِّن، پرچم مسلمانان را به دست گرفت و فتح همدان، ري و دينور به دست او بود كه تماماً در سال بيست و دوم هجري اتفاق افتاد. او قبل از جنگ جمل از دنيا رفت و دو فرزندش، صفوان و سعيد، بعد از اين كه بنا به توصيه پدر خود، با علي (ع) بيعت كردند، در جنگ صفين به شهادت رسيدند. (1) حذيفه بعد از اين كه از جنگ به مدينه بازگشت، براي اوّلين بار به عثمان پيشنهاد كرد كه براي اختلافات قراءات قرآن فكري بكند، چرا كه در مناطق مختلف كشور اسلامي، قرآن را به قراءت هاي مختلف مي خواندند و اين در دراز مدت باعث اختلاف شديد مي شد لذا عثمان تصميم گرفت كه قرآن را به صورت نسخه اي واحد استنساخ نموده، نسخه هاي مخالف را نابود نمايد. (2) و (3)

    1. الاستيعاب كه در حاشيه الاصابه چاپ شده است، ج 1، ص 276.

    2. التمهيد في علوم القرآن، ج 1، ص 280 به نقل از الكامل في التاريخ، ج 3، ص 55.

    3. ذاكري علي اكبر، كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 260.

    كشته شدن پدر حذيفه در احد به دست مسلمين

    بعد از اينكه رسول خدا به جنگ اُحد رفت، حُسَيل بن جابر، پدر حذيفه و ثابت بن وقَش چون پيرمرد بودند، همراه زنان و بچه ها در مدينه ماندند يكي به ديگر گفت: بي پدر باشي چرا منتظري؟ از عمر ما جز چند جرعه باقي نمانده است و پرنده مرگ امروز يا فردا به سراغ ما خواهد آمد. پس چرا شمشيرهاي خود را به دست نمي گيريم و به رسول خدا ملحق نمي گرديم شايد خداوند شهادت در راه خدا را در دفاع از رسول خدا نصيب ما كند. پس از اين گفت و گو اين دو پيرمرد شمشيرهاي خود را برداشته داخل جمعيت شدند و بر ضدّ كفار جنگيدند، اما مسلمانان از ورود آنها به ميدان نبرد مطلّع نبودند ثابت بن وقش را مشركين به شهادت رساندند و حسيل بن جابر به دست مسلمانان كشته شد و او را نشناختند. حذيفه گفت: پدرم! مسلمانان گفتند: به خدا قسم او را نشناختيم و آنها راست گفتند. حذيفه گفت: خداوند شما را بيامرزد و او ارحم الراحمين است. رسول خدا ديه او را داد، اما حذيفه ديه پدر خود را به بيت المال و مسلمانان بخشيد و ديه را از رسول خدا نگرفت. (1) و بدين صورت پدر حذيفه در جنگ احد به دست مسلمانان اشتباهاً به شهادت رسيد. (2)

    1. سيره ابن هشام، ج‌، ص 92 و الدرجات الرفيعه، ص 285.

    2. ذاكري علي اكبر، كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 261.

    مأموريت حذيفه در جنگ خندق

    پيامبر گرامي اسلام در يكي از شبها در زمان جنگ خندق (كه يكي از حساس‏ترين دوران مسلمين و جنگ هاي آنها بود) بعد از خواندن نماز، رو به ياران خود كرد و فرمود: (چه كسي حاضر است براي ما از وضعيت دشمن اطلاعات بياورد و از خداوند مي خواهم كه او همراه من در بهشت باشد) در مقابل درخواست پيامبر كسي پاسخ مثبت نداد؛ چون از مشركين هراس داشتند و ضمناً گرسنگي و سرما بيداد مي كرد. پيامبر ديد كسي حاضر نيست اين مأموريت را بپذيرد؛ لذا حذيفه را صدا زد و او از آن جهت كه پيامبر نام وي را برد به ناچار پذيرفت.

    پيامبر (ص) فرمود: (اي حذيفه! برو و داخل كفّار شو و ببين كه چه كار مي كنند و نبايد كاري انجام دهي و وظيفه تو صرفاً كسب اطلاعات است). حذيفه مي گويد من حركت كردم و در ميان كفّار رفتم و ديدم باد ـ كه به عنوان لشكر الهي است ـ اوضاع آنها را به هم زده و ديگي براي آنها باقي نگذاشته بود و آتش و خيمه هاي آنها را ويران نموده بود. در اين وضعيت بحراني، ابوسفيان كه به عنوان فرمانده لشكر مشركين بود حركت كرد و قصد داشت براي آنها سخن بگويد، اما براي اين كه مطمئن بشود كسي از ياران رسول خدا در جمع آنها نيست گفت: هريك از شما بايد نام كسي را كه در كنارش مي باشد، سوال كند. حذيفه كه در ميان جمع آنها بود فوراً دست كساني را كه در كنارش بودند (راست و چپ) گرفت و اسم آنان را پرسيد و بدين صورت از نقشه ابوسفيان جان سالم به در برد. ابوسفيان بعد از اطمينان از اين كه كسي از ياران محمد در جمع آنها نيست. گفت: (اي گروه قريش! به خدا قسم شما نمي توانيد اينجا بمانيد، زيرا لشكر شما از بين رفته است و بني قريظه هم به وعده خود عمل نكردند و باد هم اين گونه با ما عمل مي كند كه نه ديگي و نه روشنائي و آتشي و نه بنايي براي ما باقي گذاشته است. پس حركت كنيد و من الان حركت مي كنم و فوراً به طرف شترش كه پايش بسته بود، رفت و با سه ضربه شلاق شتر را حركت داد كه در حال ايستاده پاي شتر را باز كردند. حذيفه مي افزايد اگر دستور پيامبر نبود كه نبايد كاري انجام دهي، با يك تير او را مي كُشتم. من برگشتم و ديدم كه رسول خدا زير چادري مشغول خواندن نماز است. (1)

    وزش طوفان و بادي كه از امدادهاي غيبي است كه خدوند مسلمانان را در جنگ خندق به وسيله آن پيروز كرد و اين را يكي از علل شكست كفّار دانسته اند. به هر حال حذيفه در اينجا مأموريتي را كه پيامبر به او محول كرد، به بهترين وجه به پايان رساند و توانست به قلب دشمن و حتّي به جمع فرماندهان آنها نفوذ نموده، از آنجا اطلاعات صحيح نسبت به موقعيت دشمن به دست بياورد و اين درسي آموزنده است كه بايد در جنگ دقيق ترين اطلاعات را از وضعيت دشمن به دست آورد تا به كمك آن به بهترين وجه با دشمن مقابله شود. (2)

    1. سيره ابن هشام، ج 3، ص 244 و سفية البحار، ج 1، ص 238.

    2. ذاكري علي اكبر، كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 261.

    شناخت حذيفه از منافقين

    يكي از خصوصيات حذيفه بن يمان اين بود كه نسبت به منافقين آگاهي كامل داشت و آنها را مي شناخت و به اين نكته حضرت اميرالمؤمنين تصريح مي نمايد كه (حذيفه منافقين را مي شناخت) و بنابر نقل ذهنبي، او صاحب سرّ رسول خدا در شناخت منافقين بوده است. (1) و علّت اين كه حذيفه منافقين را مي شناخت اين بود كه سعد (سعد بن معاذ) و حذيفه جزو پاسداران و محافظان رسول خدا بودند و پيامبر بعد از نزول آيه قرآن كه مي فرمايد: (وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ؛ (2) خداوند تو را ازشر مردم حفظ خواهد كرد) از پاسداران محافظ خود خواست كه آن حضرت را رها كنند؛ زيرا خداوند فرموده بود كه از شرّ مردم محفوظ خواهد ماند.(3) به هر حال بعد از پايان غزوه و جنگ تبوك كه بدون خونريزي بود و پيامبر (ص) به طرف مدينه برگشت، دوازده نفر از منافقان كه هشت نفر آنها از قريش و باقي از اهل مدينه بودند، تصميم گرفتند كه شتر پيامبر را از فراز گردنه اي كه در مسير راه بود، رم داده، حضرت را در دره بيفكنند. پيامبر در حالي كه حذيفه شتر او را مي راند و عمّار مهار آن را مي كشيد، از گردنه بالا رفت. هنوز پيامبر مقدار زيادي از گردنه بالا نرفته بود كه ديد عدّه اي صورت هاي خود را پوشانيده، آهسته آهسته از پشت سر حضرت حركت مي كنند. پيامبر عصباني شد و نهيبي بر آنها زد و به حذيفه دستور داد با عصاي خود، شتران آنها را برگرداند. آنها متوجه شدند كه پيامبر از نقشه آنان مطلّع شده است و از اين رو به سپاهيان ملحق شدند. حذيفه مي گويد من آنها را از نشانه هاي شترانشان شناخته و به پيامبر گفتم من آنها را به شما معرفي مي كنم تا آنان را به سزاي خويش برساني پيامبر با لحن عطوفت آميزي به من دستور داد كه از افشاي راز آنها خودداري كنم؛ شايد آنها را توبه را پيش گيرند و نيز افزودند. (اگر من آنها را مجازات نمايم بيگانگان مي گويند محمّد پس از آن كه به اوج قدرت رسيد، شمشير بر گردن ياران خود نهاد). (4)

    در ارشاد القلوب ديلمي قصه اي شبيه اين را بعد از بازگشت پيامبر از حج در عقبه اي (گردنه) بين غدير خم و مدينه به نام (ثنية العقبة) ذكر كرده است كه در اينجا رسول خدا اسم سيزده نفر را كه حذيفه آنها را شناخت، به او مي گويد. آنها عمدتاً همان كساني بودند كه بعدها توانستند قدرت سياسي را در جامعه اسلامي به دست گرفته، يا در مسائل سياسي نقش مرموزانه ايفا كنند (5) و علت آن نيز ناخشنودي آنها از تعيين علي (ع) به عنوان جانشين پيامبر(ص) بود.

    خالد يشكري گويد: در سال فتح تسترِ (شوشتر) به كوفه رفتم و وارد مسجد شدم. ديدم گروهي دور هم جمع شدند و مردي براي آنها صحبت مي كند. گفتم: اين كيست؟ مردم گفتند: آيا او را نمي شناسي؟ او حذيفه بن يمان، صحابي رسول خداست. من نشستم و او براي مردم سخن مي گفت و در ضمن سخنان خود گفت: (مردم از رسول خدا درباره خير سوال مي كردند و من از شتر سوال مي نمودم كه در آن واقع نشوم) (6) و لذا از مسائل منافقين و فتنه هاي آينده مطلع بود.

    1. الدرجات الرفيعه، ص 284.

    2. سوره مائده: آيه 67.

    3. سفينة البحار، ج 1، ص 238.

    4. فروغ ابديت، ج 2،(ع) 87.

    5. ارشاد القلوب، ج 2، ص 331 و بحارالانوار، ج 28، ص 100 و معادن الحكمه، ج 1، ص 2195.

    6. سفية البحار، ج 1، ص 236.

    7. ذاكري علي اكبر، كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 264.

    حذيفه يكي از اركان اربعه

    شيخ طوسي ـ عليه الرحمه ـ در كتاب رجالش سلمان، ابوذر، مقداد و عمّار را از اركان اربعه دانسته است. اركان اربعه (چهارگانه) اصطلاحي است كه سابقين از علماي رجال به آن توجه داشته اند و شايد از آن جهت بوده است كه اين چهار نفر در عقيده خود مبني بر حقانيت علي (ع) و مقام او هيچ گونه شك و شبهه اي نكرده اند. گرچه در بعضي از روايات نقل شده كه گويا براي عمّار شك و ترديدي عارض شده است. امام باقر(ع) مي فرمايد: بعد از رسول خدا(ص) تمام افراد مرتد شدند مگر سه نفر؛ سلمان، ابوذر و مقداد. راوي از عمّار سوال مي كند و حضرت مي فرمايد: شكّي براي او عارض شد، اما برگشت (1) از اين رو به جاي عمّار در بعضي از عبارات، حذيفه را چهارمين فرد اركان اربعه دانسته اند.

    شيخ طوسي در شرح حال حذيفه مي گويد:

    (حذيفة بن يمان، ابو عبدالله، ساكن كوفه بود و چهل روز بعد از بيعت با اميرالمؤمنين از دنيا رفت) (2) و در ضمن اصحاب حضرت امير(ع) مي گويد: (حذيفه از انصار محسوب مي شد و او را جزو اركان اربعه دانسته اند) (3) و علامه نيز او را جزو اركان اربعه معرفي كرده است. (4) همچنين فضل به شاذان نيز او را به عنوان ركن معرفي كرده است (5) و اين، دلالت بر شأن، مقام و موقعيت حذيفه دارد؛ گرچه شيخ درباره چهار نفر تعبير صريح دارد كه جزو اركان اربعه هستند: درباره سلمان گويد: (اولين نفر از اركان اربعه است) (6) درباره مقداد گويد: (دومين نفر از اركان اربعه است) (7) درباره ابوذر گويد: (يكي از اركان اربعه است) (8) و درباره عمار گويد: (چهارمين فرد اركان اربعه است) (9) اما درباره حذيفه گويد: (او از اركان اربعه شمرده شده است) ولي قائل آن را ذكر نكرده است. (10)

    1. رجال الكشي، صص 11، 36.

    2. رجال الطوسي، ص 16.

    3. همان كتاب، ص 11.

    4. خلاصة الرجال، ص 60.

    5. رجال الكشي، ص 36.

    6. رجال الطوسي، ص 43.

    7. رجال الطوسي، ص 57.

    8. همان كتاب، ص 36.

    9. همان كتاب، ص 46.

    10. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران، ج1، ص266.


     

    حذيفه و نقل فضائل اهل بيت(ع)

    حذيفه يكي از علاقه مندان به اهل بيت عصمت و طهارت و اميرالمؤمنين (ع) بوده است و فضايل آنها را براي مردم نقل مي كرده است و شايد علّت اين كه فرمانداري مداين را در زمان عثمان پذيرفته، به خاطر مصلحت بوده است؛ همانطوري كه قبلاً سلمان حاكم آنجا بوده و بدون مشورت با حضرت امير(ع) چنين كاري نكرده است. حذيفه به ربيعة بن مالك درباره مقام و شأن حضرت امير (ع) مي گويد:

    (قسم به خدايي كه جان حذيفه به دست اوست! اگر تمام اعمال امّت محمد از ابتداي بعثت تا به امروز در يك كفه ترازو قرار بگيرد و يكي از اعمال علي(ع) در كفه ديگر آن، آن يك عمل علي(ع) بر تمام آن اعمال برتري دارد). سپس درباره كشته شدن عمرو بن عبدود در جنگ خندق به دست علي(ع) مي گويد: (قسم به آن خدايي كه جان من دريد قدرت اوست! هر آينه كار علي(ع) در روز جنگ خندق اجرش بيشتر از اعمال امّت محمّد تا به امروز و تا روز قيامت است)؛ زيرا با كشته شدن عمرو، اسلام محفوظ ماند و امّت محمّد تشكيل شد و آنان اعمال صالح و شايسته انجام دادند. (1)

    در سطور بالا گوشه اي از اعمال و عقيده حذيفه، فرماندار حضرت امير (ع) در مداين كه براي ما اسوه و سرمشق مي باشد، آمد. درود و رحمت خدا بر او باد او چهل روز بعد از خلافت حضرت علي، اميرالمؤمنين(ع) در مداين از دنيا رفت. (2)

    1. سفية البحار، ج 1، ص 238 و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 19، ص 61.

    2. ذاكري علي اكبر، كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين (ع)‌، ج 1، ص 264.

    عثمان بن حنيف همراه علي(ع)

    جنگ جمل از رويداد‌هايي تلخ زمان حكومت اميرالمؤمنين(ع) است كه در آن فرماندار بصره كه عثمان بن حنيف بود، همراه حضرت علي(ع) با لشگريان طلحه و زبير رويارو شد. خلاصه جنگ جمل و سرانجام زندگي عثمان بن حنيف را مي‌توان اين‌‌گونه نوشت:

    اميرالمؤمنين(ع) از ذي قار حركت كرد تا به بصره رسيد. طي نامه‌اي كه براي طلحه و زبير و عايشه فرستاد از آنها خواست كه دست از توطئه بردارند، اما آنها نپذيرفتند. نامه‌هايي نيز براي مردم بصره فرستاد كه گروهي به ياري او شتافتند و گروهي به عايشه پيوستند و افرادي مانند احنف بن قيس جانب احتياط را گرفته و از هردو گروه كناره گرفتند.[23] علي(ع) براي اتمام حجت شخصاً با طلحه و زبير گفت‌وگو كرد كه نتيجه مثبتي نداشته و با اينكه زبير سوگند خورد با حضرت نجنگد اما پسرش عبدالله با وسوسه‌هاي خود وي را به جنگ كشاند. در هنگامي كه دو گروه با هم روبه‌رو شدند سپاه عايشه و طلحه و زبير، سي‌هزار نفر بود و سپاه علي(ع) بيست‌هزار به شمار مي‌آمد. علي(ع) پيش از جنگ آنها را موعظه كرد، اما فايده نبخشيد و درگيري شروع شد. زبير چون پيروزي سپاه علي(ع) را مشاهده كرد، عنان اسب خويش را كشيد و در حالي كه مردي از اعراب بصره نيز با او بود، بازگشت. در اين هنگام عمرو بن جُرموز[24] در پي زبير روان شد و او را در وادي اسباع به قتل رسانيد. عثمان بن حنيف در جنگ جمل همراه علي(ع) بود. او طي اشعاري در اين باره گويد: با اينكه جنگ ها مرا پير كرده است، جنگي مانند جنگ جمل نديده‌ام كاش شترسوار در خانه‌اش مي‌ماند و كاش شتر (عسكر) حركت نمي‌ كرد.[25] وي با علي(ع) به كوفه رفت و فعاليت چشم‌گيري بعد از آن از او ثبت نشده است. شايد صدماتي كه در بصره ديده بود او را عليل و ناتوان كرده. ابن حنيف بعد از شهادت علي(ع) در كوفه ساكن شد و در خلافت معاويه از دنيا رفت،[26] عثمان بن حنيف از آن دسته از كارگزاراني بود كه تا آخر عمر به اميرالمؤمنين علي(ع) وفادار ماند. رحمت خدا بر او باد.[27]

    عثمان بن حنيف انصاري استاندار بصره

    بصره از شهرهاي عراق كنوني در سال دوازدهم هجري كه مسلمانان در آن مناطق به جهاد مي پرداختند، بيشتر مورد توجه قرار گرفت؛ چرا كه مسلمانان نياز به پايگاه و مقر ثابتي داشتند تا بتوانند نيروي جهادي را به مناطق جنوبي ايران بفرستند. از اين رو در سال چهاردهم هجري، شش ماه پيش از ايجاد شهر كوفه، موافقت خليفه دوم را براي ايجاد شهر بصره جلب كردند. عتبة بن غزوان كه در منطقه بصره به جهاد مشغول بود، طي نامه اي از عُمَر براي بناي شهر كسب اجازه كرده و خليفه نيز موافقت خود را با ايجاد شهر بصره اعلام كرد. عتبة بن غزوان به دلايلي منطقه را ترك كرد و مجاشع بن مسعود سَلْمي را فرمانده لشكر خود قرار داد. وي براي فتح فرات به سوي بصره حركت كرده بود. مجاشع، مغيرة بن شعبه را جانشين خود در بصره قرار داد و پس آز آن عمر، مغيره را بر بصره گمارد. عمر در سال شانزدهم يا هفدهم هجري، مغيره را به خاطر اينكه رابطه نامشروع با ام جميله داشت از كار بركنار كرد و ابوموسي اشعري را جانشين وي نمود. (1) امارت ابوموسي بر بصره ادامه داشت، تا اينكه در سال بيست و نه هجري عثمان وي را بركنار كرد و عبدالله بن عامر بن كُرَيز بيست و پنج ساله را به ولايت بصره گماشت وي پسردايي عثمان بود. (2) عبدالله والي بصره بود، تا اينكه حكومت به علي(ع) رسيد. وي عثمان بن حنيف را كه يكي از ياران باوفايش بود، جزو اولين گروه كارگزاران اعزامي، به بصره فرستاد. (3) عثمان بن حنيف جزو افرادي بود كه ولايت اميرالمؤمنين(ع) را بعد از رحلت رسول خدا(ص) پذيرفته بودند و امام صادق(ع) او را جزو افرادي معرفي كرده كه بر روش رسول خدا باقي ماندند، بدون اينكه در ايمان آنها تغيير و تبديلي به وجود آمده باشد. (4) وي از اعضاي شرطة الخميس بود و جزو دوازده نفري كه به خلافت خليفه اول اعتراض كرده و علي(ع) را شايسته خلافت مي دانستند. (5) (6)

    1. معجم البلدان، ج 1، صص 432 و 433.

    2. تاريخ طبري، ج 8، ص 319؛ اسدالغابه، ج 3، ص 288.

    3. تاريخ طبري، ج 3، ص 463.

    4. كتاب الخصال، ص 608.

    5. تنقيح المقال، ج 2، ص 245.

    6. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمين(ع)، ج 2، ص 255.

    اعتراض عثمان بن حنيف به خلافت ابوبكر

    عثمان بن حنيف از ياران پيامبر(ص) بود كه پس از رحلت ايشان با توجه به تأكيدات‌ آن حضرت، نسبت به شخصيت و حقانيت حضرت علي(ع) اعتقاد پيدا كرده بود و بر ايمان خود حتي پس از غصب خلافت امام اميرالمؤمنين(ع) پافشاري مي نمود.

    ابان بن تغلب گويد: به امام جعفر صادق(ع) عرض كردم: فدايت شوم، آيا در ميان اصحاب رسول خدا(ص) كسي بود كه بر كار ابوبكر و خلافت او اعتراض نمايد؟! فرمود: آري دوازده نفر بودند كه به ابوبكر اعتراض كردند؛ آنها عبارتند از: 1. خالد بن سعيد بن عاص از بني اميه. 2. سلمان فارسي. 3. ابوذر غفاري. 4. مقداد بن اسود. 5. عمار بن ياسر. 6. بريده اسلمي تا اينجا همه از مهاجران بودند و از انصار: 7. ابوهيثم بن تيهان. 8. سهل بن حنيف. 9. عثمان بن حنيف. 10. خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين. 11. اُبي بن كعب. 12. ابوايوب انصاري. (1) سپس حضرت سخنان اعتراض آميز نامبردگان را ذكر مي كند و مي فرمايد: آنگاه عثمان بن حنيف حركت كرد و گفت: از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: (اهل بيت من به منزله ستارگان زمينند. از آنها جلو نرويد، آنها را بر خود مقدم بداريد، زيرا آنها پس از من واليان شمايند. سپس مردي حركت كرد و گفت: اي رسول خدا اهل بيت تو كيانند؟ فرمود: علي و فرزندان طاهر و پاك وي هستند.) پس رسول خدا وظيفه را بيان كرده، و ابن حنيف ادامه داد: اي ابوبكر تواوّل كافر به دستور پيامبر مباش (و به خدا و رسول خدا خيانت مكنيد به امانتهاي خود و حال آن كه مي دانيد (2)) (3) سخنان عثمان بن حنيف نشان گر ايمان و اعتقاد وي به رسول خدا و ولايت علي(ع) است. (4)

    1. احتجاج طبرسي، ج 1، ص 97.

    2. «لاَ تَخُونُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُواْ أَمَانَاتِكُمْ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ.»(انفال: 27)

    3. احتجاج طبرسي، ج 1، ص 103.

    4. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران عليّ بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 256.

    شرح حال عثمان بن حنيف

    عثمان بن حنيف از جمله ياران پيامبر(ص) و در زمره وفاداران به امامت و خلافت حضرت علي(ع) بود. نام كامل او، عثمان بن حنيف بن واهب بن حكم بن ثعلبة بن حارث انصاري اَوْسي مُكَنّي به ابوعمر و يا ابوعبدالله است. در جنگ احد و جنگ هاي بعد از آن شركت داشت. عثمان در زمان خليفه دوم، مسؤول جمع آوري ماليات عراق و تعيين مساحت زمين آن و تعيين مقدار خراج و جزيه آن منطقه بود. (1) نوشته اند: در سال بيست و يك كه مردم از امير كوفه سعد بن ابي وقاص شكايت كردند. عُمَر وي را عزل كرد و در مقابل عمار بن ياسر را به عنوان پيش نماز و فرمانده نيروهاي نظامي و عثمان بن حنيف را به عنوان مسؤول بيت المال به كوفه فرستاد و به او دستور داد به مردم قرآن بياموزد و مردم را با مسائل ديني آشنا سازد مزد روزانه آن را يك گوسفند قرار داد: نصف آن را همراه با سواقط گوسفند براي عمّار قرار داد و نصف ديگر آن را براي آن دو نفر.(2)

    يعقوبي مي نويسد: عمر با علي(ع) مشورت كرد كه با زمينهاي عراق چه كند؟ آيا آنها را تقسيم نمايد؟ حضرت فرمود: (اگر امروز آنها را تقسيم كني براي آيندگان چيزي نمي ماند. پس آنها را در دست مردم بگذار كه روي آن كار كنند) از اين رو عمر براي مساحت عراق عثمان بن حنيف و حذيفة بن يمان را فرستاد. (3)

    عثمان بن حنيف ماليات هر جريب نخل را ده درهم و هر جريب باغ انگور را ده درهم وهر جريب (ده هزار متر مربع) نيزار را شش درهم قرار داد و بر هر جريب گندم، چهار درهم، و بر هر جريب جو دو درهم قرار داد. عمر نيز آنچه را وي تعيين كرده بود، اجازه داد. (4)

    خراج منطقه عراق در زمان وي به يكصد ميليون درهم رسيده بود مساحت عراق سي و شش ميليون جريب بود و هر جريبي يك درهم و قفيزي (دوازده مَن) ماليات وضع كرد. (5)

    عمر، عثمان بن حنيف را بر بخشي كه از فرات آبياري مي شد و حذيفه را بر بخشي كه از دجله آبياري مي شد گمارده بود. (6)

    طبق شناختي كه حضرت اميرالمؤمنين(ع) از عثمان داشت وي را به استانداري بصره برگزيد و او بدون هيچ مشكلي وارد بصره شد وي اين شهر حساس را تحت كنترل خود درآورد و جانشين عبدالله بن عامر را زنداني كرد. (7) عثمان در بصره باقي بود، تا اينكه طلحه و زبير همراه با عايشه به بصره آمدند و او را از شهر بيرون كردند وي نزد علي(ع) رفت و در كوفه سكونت گزيد و در زمان خلافت معاويه از دنيا رفت. (8) (9)

    1. اسدالغابة، هفت جلدي، ج 3، ص 577؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 16، ص 205؛ اعيان الشيعه، ج 8، ص 139.

    2. مروج الذهب، ج 2، ص 334؛ فتوح البلدان، ص 269.

    3. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 151.

    4. فتوح البلدان، ص 269.

    5. فتوح البلدان، صص 268، 270.

    6. تاريخ بغداد، ج 1، ص 180.

    7. انساب الاشراف، ج 2، ص 222.

    8. اسدالغابة، ج 3، ص 577؛ اعيان الشيعه، ج 8، ص 142.

    9. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 258.

    نامه اميرالمؤمنين(ع) به عثمان بن حنيف

    حضرت علي(ع) پس از آنكه زمام خلافت را در دست گرفتند، كارگزاراني سالم و صالح براي مناطق گوناگون تحت حاكميت امپراطوري بزرگ اسلامي انتخاب كردند. با اين حال اميرالمؤمنين علي(ع) در دوران خلافت خويش كارگزاران خود را تحت نظر داشت و از راه هاي گوناگون كارهاي آنان را بررسي مي كرد و چنانچه فردي مرتكب عملي خلاف مي شد، وي را نصيحت و در صورت لزوم از كار بركنار مي كرد. در عهدنامه مالك اشتر توصيه مي كند كه مأمورين مخفي براي نظارت بر كارگزاران بگمارد. (1)

    عثمان بن حنيف كارگزار حضرت در بصره بود به حضرت خبر دادند كه او در دعوتي كه از جانب اشراف بصره ترتيب يافته و در آن فقراء و مستمندان شركت نداشتند، حضور يافته است. حضرت امير(ع) طي نامه اي، وي را از اين عمل بازداشت از نامه حضرت استنباط مي شود كه نهي از حضور در چنين مجالسي، علل مختلفي داشته است. 1. در اين مجلس ثروتمندان شركت داشتند، اما فقرا از آن بي بهره بودند و اگر مبناي مهماني اين است كه ديگران به نوايي برسند، لازم است افرادي در مهماني شركت كنند كه محتاج چنين غذايي هستند، نه كساني كه ثروتمندند، از اين رو اين مهمانيها بيشتر جنبه ريا و خودنمايي دارد و رضاي خدا در آن نيست و استاندار علي(ع) نبايد در آن شركت كند. 2. در مهمانيهاي اشرافي احتمال انجام كارهاي ناشايست بسيار است و نهي، حمل بر كراهت شود يا چنين مهمانيهايي كه مخصوص واليان است، شركت آنها در آن حرام باشد. بويژه با توجه به اين موضوع كه ثروتمندان هيچ گاه بدون هدف و جلب منفعت و دنبال كار خير نيستند. هدف آنان جلب اعتماد كارگزار براي رسيدن به ثروت بيشتر بوده است. 3. احتمال ديگر كه متصوّر است اينكه علت منع از شركت در همچون مجالسي اين بوده كه در آن اسراف و تبذير مي شود و غذاهاي رنگارنگ و متنوع براي مهمانان مي آورند. (2)

    به هر حال علي(ع) عثمان بن حنيف كارگزار بصره را از شركت در مجلسي كه فقرا در آن دعوت نشده اند، نهي كرد و نامه اي به او نوشت سيد رضي اين نامه را در نهج البلاغه آورده و در آغاز آن گويد: (از نامه هاي آن حضرت است به عثمان بن حنيف انصاري كه كارگزار او در بصره بود، زماني كه به امام(ع) خبر رسيد او را گروهي از (مترفين)(3) مردم بصره به مهماني خوانده اند و او بدانجا رفته است. (4)

    1. عهدنامه مالك بخش بيست و يكم كتاب سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب علي(ع)، ج 2.

    2. سفينة البحار، ج 2، ص 158.

    3. تعبير به مترفين در نهج السعاده آمده است، ج 4، ص 32.

    4. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 262.

    متن نامه اميرالمؤمنين(ع) به عثمان بن حنيف

    كارگزاران حكومت علوي گرچه هركدام از زبدگان و برجستگان جامعه بودند و همه از لحاظ توانايي و مديريت و همه از بعد معنوي و تقوا و فضيلت از بزرگان به شمار مي رفتند. با اين حال آنان نيز در مقام عمل گاه دچار خطا مي شدند كه از طرف حضرت امير(ع) مورد توبيخ يا ملامت قرار مي گرفتند علي(ع) عثمان بن حنيف كارگزار بصره را از شركت در مجلسي كه فقرا در آن دعوت نشده اند، نهي كرد و نامه اي به او نوشت كه در متن نامه اميرالمؤمنين(ع) چنين آمده است:

    اما بعد؛ اي پسر حنيف به من خبر رسيده است كه مردي از جوانمردان بصره تو را به وليمه و طعامي فراخوانده است و تو به سوي آن شتافته اي. خوردنيهاي رنگارنگ و نيكو برايت‌ آورده و كاسه اي بزرگ پي در پي برابر تو نهاده اند. گمان نمي كردم تو مهماني مردمي را بپذيري كه نيازمندانشان را به جفا رانده و توانگرانشان را خوانده اند پس بنگر كه بر اين سفره چه مي خواهي؛ آنچه حلال و حرام آن بر تو آشكار نيست، بيرون انداز و آنچه داني از حلال به دست آمده تناول نما. آگاه باش كه هر پيرو و مأمومي را پيشوايي است كه بايد از او پيروي كند و به روشنايي نور دانش وي روشني گيرد. بدان كه پيشواي شما از دنياي خود به در جامه فرسوده و خوردني خويش به دو گرده نان بسنده كرده است. آگاه باشيد كه شما توان انجام اين كارها را نداريد، امّا مرا به پارسايي، كوشش پاكدامني و درستكاري ياري كنيد. به خدا سوگند از دنياي شما زر نيندوختم و از غنيمتهاي آن مالي نينباشتم و بر (دو) جامه كهنه ام جامه كهنه ديگري نيفزودم. اندكي (وجبي) از زمين آن (دنيا) به دست نياورده ام و از آن چيزي نگرفتم جز به مقدار خوراك حيوان شكسته پشت (كه از بسياري درد از خوردن كامل، عاجز است) دنيا در چشم من از دانه اي حنظل تلخ، بي مايه تر و ناارزنده تر است. آري از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده بود، تنها فَدَكْ در دست ما بود. مردمي بر آن بخل ورزيدند و گروهي سخاوتمندانه از آن ديده پوشيدند و خداي بهترين داور است؛ مرا به فدك و غيرفدك چه كار است؟ در حالي كه جايگاه آدمي گوري است كه در تاريكي آن نشانهايش بر جاي نماند و خبرهايش نهان گردد. گودالي است كه اگر به گشادگي آن افزوده شود و دستهاي گوركن، فراخش سازد، سنگ و كلوخ، آن را مي فشارد (و تنگ مي سازد) و خاك انباشته، روزنه هاي آن را فرو مي بندد. من نفس خود را تنها با پرهيزكاري مي پرورانم تا در روز بزرگترين بيمها و ترس ها ايمن باشم و در لغزشگاه نلغزم. اگر مي خواستم تا به شهد و عسل پالوده و مغز گندم و بافته هاي ابريشم، راه داشتم. ليكن دور است كه هوا و هوس من بر من چيره گردد و زيادي حرص مرا به گزيدن خوراكهاي (رنگارنگ) بكشاند. ـ شايد در حجاز و يمانه كساني باشند كه اميدي به قرص نان نداشته باشند و هيچ گاه سير نشده باشند ـ و دور است از من كه سير بخوابم و پيروان من شكمهايي باشد كه از گرسنگي به پشت چسبيده و جگرهايي سوخته باشد؛ يا چنان باشم كه در آرزوي سبوي چرمين آب، بسوزند. (1)

    1. نهج البلاغه، نامه 45.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج2، ص265.

    نامه امام علي(ع) به عثمان بن حنيف

    امام علي(ع) پس از نصب كارگزاران حكومتي در موارد گوناگون به آنها نامه مي نوشتند اين نامه ها را مي توان منشور حكومت علوي دانست گاه پيرامون چگونگي امارت است و گاه شامل امر و نهي و بايدها و نبايدهاي حكومتي. يكي از اين نامه ها خطاب به عثمان بن حنيف است كه در آن ضمن ملامت وي كه با اغنيا و ثروتمندان نشست و برخاست كرده و در آن جلسه اي شركت كرده كه فقرا و مستمندان حضور نداشته اند، افزوده اند: آيا از خويشتن به اين بسنده كنم كه مرا امير المؤمنين بنامند و در ناگواريهاي روزگار شريك آن نباشم؟ يا در سختي زندگي نمونه و اسوه اي بر ايشان نشوم؟ مرا نيافريده اند كه خوردنيهاي گوارا سرگرمم سازد، همچون چارپاي بسته و (پروار) كه تمام توجّهش به علف است، يا مانند چارپاي رها گشته كه خاكروبه ها را به هم زند و شكم را از علت بينبازد و از آنچه از آن خواهند غفلت نمايد. مرا نيافريده اند كه وانهند يا بيهوده رها شوم يا ريسمان گمراهي را بكشم و يا بي مقصودي، راه سرگرداني بپيمايم. چنان بينم كه گوينده شما بگويد: (اگر پسر ابوطالب را خوراك اين است، ضعف و ناتواني او را از پيكار با همآوردان برجاي نشاند و از جنگ با دلاورمردان باز دارد.) اما بدانيد درختي كه در بيابان خشك رويد، چوبش سخت تر است و درختهاي سبز و خوشنما (و پرآب) پوستش نازكتر؛ گياهان و رستنيهاي صحرايي بيشتر افروزد و ديرتر افسرد و خاموش شود. يگانگي من با رسول خدا مانند نوري است كه از نوري ديگر روشني يافته و آرنجي كه به بازو پيوسته. به خدا سوگند اگر عرب در جنگ عليه من پشت به پشت دهد، روي از آنها برنتابم و اگر لازم آيد و فرصت دهد. به پيكار همه بشتابم و خواهم كوشيد تا زمين را از اين شخص وارونه و كالبد سرگشته خِرَد (معاويه) پاك سازم، تا كلوخ ذرّه از دانه جدا گردد و با ايمان از چنگ منافق جدا شود. (1) (2)

    1. نهج البلاغه، نامه 45.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب(ع)، ج 2، ص 265.

    پايان نامه اميرالمؤمنين به عثمان بن حنيف

    علي(ع) عثمان بن حنيف كارگزار بصره را از شركت در مجلسي كه فقرا در آن دعوت نشده اند، نهي كرد و نامه اي به او نوشت كه در پايان نامه اميرالمؤمين به عثمان بن حنيف چنين آمده است:

    اي دنيا از من دور شو كه مهار تو بر گردنت آويخته است (تو را رها كردم) و من از چنگالت به در جسته ام و از دام ريسمانهايت رسته ام و از لغزشهايت دوري گزيده ام كجايند مهتراني كه به بازيچه هاي خود فريبشان دادي؟ كجايند مردي كه با زيورهايت دام فريب بر سر راهشان نهادي. اينك آنان، در گرو گورهايند و فرو خفته در لا به لاي لحدها به خدا سوگند اگر شخصي بودي ديدني و كالبدي حس كردني؛ حدّ خدا را درباره ات اجرا مي كردم، به كيفر بندگاني كه آنان را با آرزوها دستخوش فريب ساختي و مردماني كه به پرتگاه تباهي درافكندي و پادشاهاني كه به دست نابوديشان سپردي و در چنگال بلاشان درآوردي كه نه راهي براي فرود آمدن و نه گريزگاهي براي بازگشتن دارند. هيهات!‌ آن كه پا در لغزشگاهت نهاد به سر درآمده آن كه در موجهاي انبوهت فرو رفت، غرق شد و آن كه از ريسمانهاي دامت كناره گرفت، توفيق يافت (و از گرفتاري رهيد) و هركس كه از گزند تو به سلامت است، باكش نيست كه مسكن و جايش تنگ باشد و دنيا در ديده او چنان است كه روز پايان آن است. از ديده ام دور شو! به خدا سوگند رامت نشوم كه مرا خوار بداني و سر به فرمان تو نيم تا اين سو بدان سويم بكشاني. سوگند به خدا ـ سوگندي كه در آن مشيّت و خواست خدا را جدا مي سازم ـ نفس خود را چنان تربيت كنم كه اگر گرده ناني براي خوردن يافت، شاد شود و از نان خورش، به نمك خرسند گردد و چشمخانه را واگذارم تا چون چشمه خشكيده، آبي در آن نماند. آيا چرنده، شكم خود را با چرا (و خوردن گياه) پرسازد و بخسبد و رمه گوسفند از علف، سير بخورد و به آغل بكوچد، در حالي كه علي نيز از توشه خود مي خورد و مي خوابد؟ چشمش روشن باد! كه از پس ساليان درازي به چارپايان يله ورها يا چرنده سر داده به چرا، اقتدا كند. خوشا كسي كه آنچه پروردگارش بر عهده او نهاده، پرداخته است و در سختي، صبور و شكيبا باشد و به شب از خواب دوري گزيند و چون خواب بر او چيره گردد، زمين را بستر و كف دست را بالش گيرد؛ در جمعي كه از بيم بازگشت ديده هاشان در شب، بيدار است و پهلوهاشان از خوابگاه بر كنار و لبهاشان به ياد پرورگار مترنم؛ و گناهانشان به بسياري استغفار زدوده است (آنان حزب خدايند و بدانيد كه حزب خدا رستگارند.) پس پسر حنيف از خدا بترس و اگر رهايي از آتش دوزخ را عنايت داري، گرده هاي نانت تو را كافي است. (1) (2)

    1. نهج البلاغه، نامه 45.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 267.

    نقل ديگري از نامه حضرت علي(ع) به عثمان بن حنيف

    بِرّي در جوهره مي نويسد: اميرالمؤمنين(ع)، هنگامي كه عثمان بن حنيف انصاري اوسي را كارگزار بصره كرد، به وي چنين نوشت.

    اما بعد؛ به من خبر رسيد كه يكي از اهالي بصره ترا به مهماني دعوت كرده است تو هم با شتاب به اين مهماني رفته اي. در آنجا كاسه هاي (رنگارنگ) نزد تو به گردش درآمده است و تو نيز آنها را سر كشيده اي و از آنها مانند يتيمي آزمند و يا كفتاري كه به خوردن گوشت اشتياق دارد تناول كرده اي و من گمان نمي بردم كه از طعام قومي بخوري كه فقير آنها رانده شده و توانگرشان دعوت گرديده است. بدانيد كه پيشواي شما به كهنه جامه خويش اكتفا كرده است و فوران و آتش گرسنگي خود را با پاره ناني خاموش مي كند و پاره گوشتي را جز در سال از گوسفند قرباني خود نمي خورد. و شما هرگز بر چنين كاري توانايي نداريد پس مرا با پرهيزگاري و كوشش در راه حق ياري نماييد. متاع دنيا رو به نابودي است و سوگند به خدا از دنياي شما زري نيندوخته ام و از اقطار آن يك وجب زمين هم فراهم نكرده ام و غذاي من در اين دنيا مانند قوت ماده استر زخم خورده است و اين جهان در نزد من از برگ تلخ درخت هم بي ارزش تر و پست تر است. (سراي آخرت را براي كساني قرار مي دهيم كه قصد تكبر و فساد در زمين ندارند و انجام نيك از آن پرهيزگاران است) و اگر مي خواستم به اين عسل مصفي و مغز اين گندم پرورده هنگامي كه آتش (تنور) آن را پخته مي كند راه مي يافتم هيهات كه بهم رسيده و پخته آن مرا بفريبد شايد كه در مدينه يتيمي است كه از گرسنگي بخود مي پيچيد. من با شكم پر، شب را به صبح آورم در حالي كه در اطرافم شكمهايي گرسنه باشند! آنگاه جماعتي از مرد و زن در روز قيامت مرا خصم خود قرار دهند؟ گويي كه گوينده شما را مي بينم كه مي گويد: هنگامي كه اين، غذاي اميرالمؤمنين(ع) باشد ناتواني، او را از مبارزه با دليران و نبرد با همگنان جنگي بازخواهد داشت. آيا نشنيده ايد كه خداوند مي فرمايد: (پس سستي نورزيدند براي آنچه در راه خدا به آنها رسيد و ناتوان نشدند و در برابر دشمن تضرع نكردند و خداوند شكيبايان را دوست دارد.) به خدا سوگند در خيبر را به نيروي جسماني از جاي نكندم و به حركت غذايي هم از جاي نكندم. بلكه به نيروي ملكوتي مؤيد شدم و من نسبت به رسول خدا(ص) همچون پرتو نوري هستم از نور ديگر. سوگند به پروردگار اگر عرب يكديگر را براي نبرد با من ياري كنند من هراسي به دل راه نمي دهم و اگر هم مرا به گردنهاي خود مسلط كنند من ستم ننمايم (و بزودي خواهند دانست آنان كه ستم كردند كه به كدام جاي بازگشت برمي گردند. (1)

    1. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب(ع)، ص 273.

    دنيا در كلام حضرت علي(ع)

    حضرت علي(ع) در نامه اي كه به عثمان بن حنيف نگاشتند و در آن وي را از همراهي با مسرفين پرهيز دادند در بخشي از اين نامه حضرت امام اميرالمؤمنين(ع) خطاب به كارگزار خود در بصره به مذمت دنيا مي پردازند. در كلام امير آمده است: اي دنيا از من دور شو كه مهارت را به گردنت انداخته ترا رها كرده ام، براي من دام گستردي پس من هم از چنگالهاي تو فرار كردم و نشانه هاي دامت را ديدم آن گاه از انيكه از شتنگاه تو گذر كنم اجتناب نمودم. كجاست مردماني كه آنها را به زيورهايت فريب دادي و به دامهايت انداختي و در محل هلاكتها نابود نمودي. سوگند به خدا اگر شخصي قابل رؤيت و ويرانه اي محسوس بودي حدود الهي را بر تو جاري مي نمودم به خاطر بندگاني كه آنها را به دست هلاكت سپردي و آنها را به آبشخورهاي نابودي و اندوه درآوردي، دورباد، دور باد، (كه من بر تو ببندم) هركه در جايگاه تو قدم گذارد بلغزد و آنكه از آب تو بنوشد گلوگير شود. آنكه از تو سالم بماند اندك است و عزيز تو هرچند عظيم باشد كوچك و زبون است. پس اي دنيا از من دور شو. سوگند به خداوند براي تو نرم نخواهم شد تا مرا فريب دهي و فرمان از تو نخواهم برد تا مرا زبون كني. آيا مرا مي فريبي كه در جامه هاي نازك قباطي(1) يمني بخوابم و در فرشهايي كه بر آنها نقش و نگار ارمن(2) است غوطه ور شوم و نفسي گردم كه شيريني و تلخيش آن است كه فقط فربه گردد. پس در اين صورت چون شتري خواهم بود كه بچرد و سرگين اندازد سوگند به خدا نفس خود را آنچنان رياضت دهم كه هرگاه قوت خويش را بدست آورد، شادمان شود و در خورشش به نمكي كه يافت شود بسازد هرگاه كه روزه گشايد شايد نعمتي تازه و پادشاهي عظيم بدست آورد. والسلام(3)

    1. قباطي منسوب به قبط است و آن يك نوع لباس نازك بوده كه در مصر بافته مي شود.

    2. منظور از فرشهاي منقوشي به نقش ارمن يك نوع فرش زيبا و باارزش بوده كه در ارمنستان مي بافتند.

    3. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ص 273.

    نقش عثمان بن حنيف در ايجاد جنگ جمل

    زمان حكومت ظاهري حضرت علي(ع) اگر چه كوتاه بود اما در همان اندك زمان نيز رويارويي قاسطين، مارقين و ناكثين با حكومت عدل علوي موجب برپايي جنگ هاي جمل، نهروان و صفين شد. يكي از اين جنگ ها، نبرد جمل بود كه با حضور برخي از ياران و صحابي دنياگرا و فريب خورده پيامبر(ص) كه فرامين آن حضرت را ناديده گرفتند برپا شد. قبل از بررسي نقش عثمان بن حنيف در اين جنگ لازم است تا زمينه ها و حوادث رخ داده مورد بررسي قرار گيرد. بر اين اساس از آنجا كه جنگ جمل در بصره اتفاق افتاد، بنابراين مي تواند رابطه مستقيم با كارگزاري عثمان بن حنيف داشته باشد، مخصوصاً آنچه مربوط به مقدمات اين نبرد تا سقوط بصره است. در سال بيست و نه هجري عثمان عبدالله بن عامر بن كُرَيز بيست و پنج ساله را به ولايت بصره گماشت. وي پسردايي عثمان بود. عبدالله والي بصره بود، تا اينكه حكومت به علي(ع) رسيد، هنگامي كه خبر بيعت مردم با علي(ع)، به عبدالله بن عامر والي بصره رسيد، مطمئن بود علي(ع) امارت بصره را از او خواهد گرفت. از اين رو مردم را جمع كرد و بالاي منبر خطاب به مردم گفت: خليفه شما عثمان، مظلوم كشته شد و بيعت او بر ذمه شماست. حمايت از وي بعد از مرگ مانند حمايت در زمان حيات است و آن حقي كه ديروز بر شما داشتم امروز نيز دارم. مردم با علي بيعت كردند و ما جزو خونخواهان عثمان هستيم؛ پس آماده جنگ باشيد. جارية بن قدامه سعدي به اعتراض برخاست و گفت: اي فرزند عامر ما را به تو نفروخته اند و تو اين شهر را با شمشير نگرفته اي و با خواست و مشورت ما به حكومت نرسيده اي. امارت تو به خاطر اطاعت از شخص ديگري بوده است عثمان در حضور مهاجران و انصار كشته شد و آنان به كشندگان اعتراض نكردند و اكنون مردم با علي(ع) بيعت كردند پس چنانچه تو را بر كار خود ابقاء كرد، از تو پيروي مي كنيم و اگر بركنارت كرد، با تو مخالفت خواهيم كرد. مردم با سكوت خود سخنان جاريه را تأييد كردند. عبدالله درنگ را جايز ندانست و از منبر پايين آمد و به منزل خود رفت و دستور داد وسايل سفر را آماده كنند وي مردي از حضرموت را جانشين خود ساخت و به وي گفت: امور را به دست گير و حفظ كن. من به جانب مدينه حركت مي كنم تا اوضاع آنجا را بررسي كنم و ببينم كار مردم به كجا مي كشد نيمه شب، به طرف مدينه فرار كرد و مردم بصره صبح مطلع شدند كه عبدالله بصره را ترك گفته است.

    عثمان بن حنيف در بصره

    پس از قتل عثمان خليفه سوم، عبدالله بن عامر حاكم بصره اين منطقه را به سمت مدينه ترك نمود و امام علي(ع) عثمان بن حنيف را كارگزار خود در بصره كرد. از امام باقر(ع) روايت شده كه فرمود: عبدالله بن عامر بن كريز پس از ورود به مدينه در ديدار با طلحه و زبير، گفت: شما دو نفر با علي بن ابي طالب بيعت كرديد. به خدا قسم گروهي از بني هاشم انتظار چنين روزي را مي كشيدند. اما چه زماني خلافت به شما خواهد رسيد. به خدا قسم كه من نيامدم جز اين كه چهار هزار نفر از مردم بصره به خونخواهي عثمان برخاسته بودند. پس شما بايد به بصره برويد و حق خود را بگيريد اين بود كه طلحه و زبير تصميم رفتن به مكه گرفتند و از حضرت خواستند كه براي انجام مراسم عمره، مدينه را ترك كنند حضرت بعد از اينكه سه مرتبه از آنها اقرار بر بيعت گرفت، به آنها اجازه داده به مدينه روند. (1)

    از اسدُالغابه مي توان دريافت كه عبدالله بن عامر از بصره به مكه رفت و بخشي از اموال بصره را با خود برد. زماني كه طلحه و زبير و عايشه تصميم گرفتند به شام بروند آنان را از اين تصميم منحرف كرد و پيشنهاد كرد به سوي بصره حركت كنند وي گفت: من در آنجا اموال و اراضي فراوان دارم و گروهي از مردان بصره نيز با ما همراهند. (2)

    عبدالله گروه ناكثين را تجهيز كرد و در جنگ جمل حضور فعال داشت. وقتي كه طلحه و زبير همراه عايشه به چاه ابوموسي كه نزديك بصره بود، رسيدند، طلحه و زبير نامه اي به عثمان بن حنيف استاندار علي(ع) بر بصره نوشتند و از او خواستند كه دارالاماره را براي آنها تخليه كند. وقتي كه نامه آنها رسيد، عثمان بن حنيف با احنف بن قيس مشورت كرد. احنف گفت: آنها به خونخواهي عثمان قيام كرده اند و تو والي بصره و مورد احترامي، قبل از اينكه در يك جا جمع شويد، با آنها جنگ كن؛ چون اگر آنها وارد شهر شوند، مردم از آنان پيروي خواهند كرد. عثمان گفت: نظر نظر توست، اما من از شرّ مي ترسم و از اينكه جنگ را آغاز كنم و اميد به عافيت و سلامتي دارم تا اينكه پاسخ اميرالمؤمنين به من برسد. (از اين سخن به دست مي آيد كه عثمان از علي(ع) كسب تكليف كرده است.] حكيم (3) بن جبله عبدي نيز نظر احنف را تأييد كرد و گفت: پس اجازه بده من مردم را به سوي آنها گسيل دارم؛ اگر از فرمان اميرالمؤمنين(ع) پيروي كردند چه بهتر در غير اين صورت با آنها مقابله خواهيم كرد. ابن حنيف گفت: اگر نظر من اين بود خودم شخصاً به جانب آنها مي رفتم. حكيم گفت: به خدا سوگند اگر آنها وارد شهر بشوند، قلبهاي گروه زيادي از مردم به سوي آنان گرايش پيدا مي كند و تو را بركنار خواهند كرد؛ اما تو بهتر مي داني و تصميم با توست. عثمان بن حنيف اين نظر را نپذيرفت. (4) (5)

    1. خصائص اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب(ع)، ص 30.

    2. اسدالغابه، هفت جلدي، ج 3، ص 289.

    3. اسدالغابه، (ج 2، ص 44) حكيم به فتح حاء آمده و مي نويسد: و گفته شده حُكيم به ضم حاء و اين قول اكثر است.

    4. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 9، ص 311؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 245؛ الدرجات الرفيعه، ص 381.

    5. ذاكري علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب علي(ع)، ج 2ع ص 256، 259، 311.

    نامه علي(ع) به عثمان بن حنيف درباره ناكثين

    با آغاز خلافت و حكومت حضرت علي(ع)، گروه هاي مختلفي با مشاهده عدالت علوي و حاكميت مجدد سيره نبوي، نتوانستند به امكانات گذشته دسترسي داشته باشند، در نتيجه به مخالفت با حضرت امام اميرالمؤمنين(ع) برخاستند. يكي از اين گروه ها ناكثين ناميده مي شوند كه با مسئوليت طلحه و زبير به سوي بصره حركت نموده و زمينه رويارويي و جنگ جمل را بر پا نمودند.

    اميرالمؤمنين(ع) كه از نزديك شدن گروه شورشي به بصره مطلع شد، نامه اي به عثمان بن حنيف نوشت و وظيفه وي را مشخص كرد. (از بنده خدا علي اميرمؤمنان به عثمان بن حنيف: اما بعد؛ اين ياغيان و شورشيان با خدا عهد بسته و بيعت كردند. سپس آن را نقض كردند و به سوي شهر تو مي آيند و شيطان آنان را به خواست چيزي سوق داده كه خداوند بر آن راضي نيست. هرگاه نزد تو آمدند آنها را به اطاعت و رجوع به وفاي به عهد و ميثاقي كه با آن (بيعت) از ما جدا شده اند بخوان. اگر پذيرفتند ـ تا زند تو هستند ـ با آنان نيكي كن. اما اگر نپذيرفتند و به ريسمان پيمان شكني و مخالفت تمسك نمودند، با آنها بجنگ تا خداوند بين تو و آنها داوري كند زيرا او بهترين حكم كنندگان است. اين نامه را از ربذه برايت نوشتم و با عجله به جانب تو مي آيم اگر خدا بخواهد. اين نامه را عبيدالله بن ابي رافع در سال سي و شش نوشت.) (1) از متن استنباط مي شود زماني كه اميرالمؤمنين(ع) به ربذه رسيد و به قوم طغيانگر دست نيافت، فوراً‌نامه را به عثمان بن حنيف نوشت و او را از حركت ناكثين و وظيفه اي كه دارد، مطلع ساخت. مشورت عثمان با احنف و حكيم بن جبله پيش از رسيدن نامه بوده است و خود نامه اي به علي(ع) نوشت كه وظيفه اش مشخص شود. (2)

    1. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 9، ص 312؛ الدرجات الرفيعه، ص 382؛ أعيان الشيعه، ج 8، ص 140.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 312.

    نامه ديگري از علي(ع) به عثمان ابن حنيف

    حضرت علي(ع) در آغاز حكومت خويش، عثمان بن حنيف را به عنوان كارگزار خويش در بصر ه قرار دادند. اين شهر كه قبل از آن توسط نماينده خليفه سوم اداره مي شد، داراي زمينه ها و بستر مناسب جهت گرد آمدن مخالفان حكومت حضرت علي(ع) بود. به همين دليل نيز سران فتنه كه بعدها جنگ جمل را راه انداختند به سوي اين شهر رفتند و در پي آن، حاكم بصره نامه اي از حضرت امير(ع) دريافت كرد. ابن ميثم در شرح نامه چهارم نهج البلاغه مي نويسد: اين نامه را حضرت در پاسخ به نامه عثمان بن حنيف نوشته است، زماني كه اصحاب جمل به بصره رسيده و قصد جنگ داشتند. (1) بديهي است كه استانداران مناطق، فرماندهي نيروي نظامي آن منطقه را نيز به عهده داشتند اين نامه از حيث مضمون با نامه ديگري كه علي(ع) به عثمان بن حنيف نوشتند يكسان است. در بخشي از اين نامه آمده است؛

    (اگر پيمان شكنان به سايه طاعت و فرمانبري بازگشتند، چيزي است كه ما دوست داريم؛ وا گر كار آن قوم به دشمني و سركشي كشيد، آنگاه به كمك فرمانبرداران با سركشان پيكار كن و با آنان كه به حكم تو گردن مي گذارند، از آنان كه از اطاعتت سرپيچي مي كنند، بي نياز باش چه آن كه جنگ را خوش ندارند، نبودنش بهتر است از بودن و نشستن او سودمندتر است از برخاستن.(2) و (3)

    1. شرح نهج البلاغه، كمال الدين ميثم، ج 4، ص 349.

    2. نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص 838؛ صبحي صالح، ص 366،... .

    3. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 313.

    سخنراني عثمان بن حنيف براي مردم بصره

    حكومت عدل حضرت علي(ع) مورد مخالفت چند گروه قرار گرفت. يكي از آنها، طلحه و زبير بودند كه از اميرالمؤمنين(ع) درخواست سهم و دريافتي افزونتري داشتند و چون با مخالفت حضرت مواجه شدند، عَلَم مخالفت برداشتند و عده اي را با خود همراه كرده و به سوي بصره حركت كردند.

    عثمان بن حنيف پس از اطلاع از ورود طلحه و زبير، در آغاز مردم را مطلع كرد و طي سخناني در جمع مردم بصره گفت: (اي مردم شما تنها با خداوند بيعت كرده ايد و دست خدا بالاي همه دستهاست هركس بيعت خود را بشكند به ضرر خود عمل كرده و هركس به عهدي كه با خدا بسته وفا كند خداوند بزودي به او پاداش بزرگي خواهد داد به خدا سوگند اگر علي(ع) بداند كه كسي به حكومت سزاوارتر از اوست، حكومت را قبول نمي كرد و اگر مردم با غير او بيعت مي كردند، او نيز با آن كسي كه مردم با او بيعت كرده اند، بيعت مي كرد، و اطاعت مي كرد كسي را كه به حكومت برمي گزيدند. علي به هيچ يك از اصحاب رسول خدا(ص) احتياج ندارد، اما هيچ كسي از او بي نياز نيست علي در نيكي هاي آنها شريك است، اما آنها در نيكي ها و محاسن وي شريك نيستند. اين دو مرد (طلحه و زبير) با علي بيعت كردند اما هدف آنها خدا نبود. آنان در گرفتن بچه از شير، پيش از تكميل دوران شيرخوارگي، عجله كردند و در شير دادن وي نيز پيش از اينكه متولد شد عجله كردند و در تولّد عجله كردند پيش از اينكه حامله شود و ثواب خدا را از بندگان خواستند. آنها تصور مي كنند كه به اجبار بيعت كرده اند اگر اينان قبل از بيعت مجبور بودند ـ گرچه هر دو از اشراف و بزرگان قريش بودند ـ مي توانستند بگويند و فرمان نبردند. آگاه باشيد! راه هدايت همان است كه عامه مردم رفتند و عموم مردم با علي(ع) بيعت كردند. نظر شما چيست اي مردم؟) حكيم بن جَبَله عبدي گفت: نظر ما اين است كه اگر به ما برخوردند، با آنها بجنگيم و اگر توقف كردند ما به سراغ آنان برويم به خدا سوگند: من از اين ترسي ندارم كه به تنهايي با آنها جنگ كنم. اگر چه زندگي را دوست دارم، اما در راه حق از هيچ چيز ترس ندارم. اين دعوتي است كه كشته شده آن شهيد و زنده آن سعادتمند است و سرعت به سوي خدا بهتر است از ماندن در دنيا و اين مردم ربيعه هستند كه همراه تو مي باشند.(1) و بدين گونه حكيم حمايت خويش را از استاندار علي(ع) اعلام كرد. (2)

    1. الامامة و السياسة، ج 1، ص 63.

    2. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 314.

    گفتگوي فرستادگان عثمان ابن حنيف با طلحه و زبير

    در زمان حكومت حضرت علي(ع) گروهي كه اطراف طلحه و زبير گرد آمده بودند به قصد جمع آوري نيرو و آغاز مخالفت عملي با حضرت اميرالمؤمنين(ع) به بصره رفتند. حاكم بصره عثمان بن حنيف بود كه طي نامه اي از حضرت درخواست راهنمايي و كمك نمود و حضرت به او نامه اي نوشتند. پس از دستور حضرت علي(ع)، عثمان بن حنيف، ابوالاسود دوئلي و عمران بن حصين خزاعي را به جانب آن قوم كه در كنار چاه ابوموسي اردو زده بودند، فرستاد و گفت از آنها بپرسيد براي چه به اينجا آمده اند و چه هدفي دارند؟ آنها در آغاز به ديدار عايشه رفتند او را موعظه كرده و به ياد مسائل انداخته و سوگندش دادند. (1) و به او گفتند: خداوند به تو فرمان داده كه در خانه ات بماني، چرا كه همسر رسول خدا و حرمت او هستي (2) امّا عايشه از آنها خواست با طلحه و زبير ديدار كنند. آن دو به ديدن طلحه و زبير رفتند زبير سخن آغاز كرد و گفت: ما براي خونخواهي عثمان آمده ايم و از مردم دعوت مي كنيم كه خلافت را شورا قرار داده و يك نفر را از جمع آنان برگزينند آنها در جواب گفتند: عثمان در بصره كشته نشده، تا شما در بصره خون وي را طلب كنيد تو مي داني كه قاتلان عثمان چه كساني و كجا هستند، تو و همراهت (طلحه) و عايشه بيشتر از ديگران در خون او شريك هستيد و بيشتر از همه، مردم را به ريختن خون عثمان تحريك مي كرديد پس از خودتان قصاص كنيد و اما در باره اعاده شورا كه گفتي، چگونه شما چنين سخني را بر زبان جاري مي كنيد، حال آن كه شما خود با علي(ع) با رضايت و بدون اكراه و اجبار بيعت كرديد؟ تو اي ابو عبدالله، سخنت درباره اين مرد (علي(ع)) از ياد نرفته كه در روز مرگ پيامبر شمشير خود را به دست گرفته بودي و مي‌ گفتي (هيچ كس به خلافت از علي سزاوارتر و شايسته تر نيست) و از بيعت با ابوبكر سرپيچيدي. چه قدر تفاوت بين گفتار و عمل است! زبير گفت: با طلحه هم گفت و گو كنيد؛ امّا فرستادگان چون طلحه را خشمناك و خشن ديده و آثار فتنه و جنگ در وجودش ظاهر بود، برگشتند و عثمان بن حنيف را از مذاكرات خود آگاه ساختند. ابوالاسود دوئلي در اشعاري گفت: (اي پسر حنيف غافلگير شدي و دشمن به سراغت آمد. آماده شو با قوم پيكار كن و چابك و پايدار باش، رويارو شو، زره بپوش و دامن همت به كمر بزن) عثمان بن حنيف گفت: به پروردگار كعبه جنگ را آغاز مي كنند! آنگاه به منادي خود دستور داد كه به مردم اعلام كند كه خود را مسلح سازند. مردم همه دور او جمع شدند. (3) در جمع بيعت شكنان جواني از قبيله جُهَيْته حضور داشت. به محمد بن طلحه گفت: براي ما از قاتلان عثمان بگو؟ محمد بن طلحه گفت: آري خون عثمان را بايد به سه قسمت تقسيم كرد؛ يك قسمت آن به عهده صاحب هودج است‌ (عايشه) و يك قسمت آن بر عهده صاحب شتر قرمز (طلحه) و يك قسمت آن نيز بر عهده علي بن ابي طالب(ع) است. مرد جُهَني از پاسخ صريح محمد به خنده افتاد و چندي بعد به علي بن ابي طالب(ع) ملحق شد و طي اشعاري به پاسخ محمد اشاره كرد و گفت: نسبت به جرم دو نفر اول صحيح گفتي ولي نسبت به اتهام علي خطا رفتي. وقتي كه سخن محمد، به طلحه رسيد به او گفت: آيا تو تصور مي كني من قاتل عثمان هستم؟ اين گونه بر ضد پدرت گواهي مي دهي؟ مثل عبدالله بن زبير باش، به خدا سوگند تو از او بهتر نيستي پدر او نيز از پدر تو بهتر نيست ديگر چنين سخن مگو در غير اين صورت بازگرد، زيرا ياري تو ياري يك مرد است اما فساد تو عام و فراگير. محمد گفت: من تنها سخن حق گفتم، ولي هرگز دو مرتبه تكرار نخواهم كرد. (4) اين نظر محمد بن طلحه بود كه پدرش و عايشه را به عنوان قاتلان عثمان معرفي مي كند اما اكنون براي خونخواهي عثمان قيام كرده است در حالي كه وي را از عبّاد دانسته اند. (5)

    1. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 9، ص 313.

    2. انساب الاشراف، ج 2، ص 225.

    3. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 9، ص 313؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 64.

    4. الامامة و السياسة، ج 1، ص 65؛ تاريخ طبري، 8 جلدي، ج 3، ص 482.

    5. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 315.

    رشيد هجري

    رُشيد هَجَري از محدثان و فقيهان بن صالح و مورد وثوق و از اصحاب باوفا و از ياران آشكار و پنهان اميرالمؤمنين علي(ع) بود، او از اصحاب امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) و علي الحسين(ع) نيز به شمار مي‌آيد.[28]

    رُشيد به بركت نزديك و تقرب به اميرالمؤمنين علي(ع) با علم (بلايا و منايا)[29] آشنا شده و از حوادث آينده و سرنوشت افراد خبر مي‌داد؛ چنان‌كه شيخ كشي در رجال خود نقل مي‌كند كه: اميرالمؤمنين علي(ع) به خاطر ظرفيت و معنويتي كه در رُشيد مي‌دانست، علم بلايا و منايا را به او آموخت و او را (رُشيد البلايا) ناميد.

    رُشيد هم تا زنده بود هرگاه با كسي ملاقات مي‌كرد، اگر مصلحت ايجاب مي‌نمود به او خبر مي‌داد كه تو چگونه خواهي مُرد و يا چگونه كشته مي‌شوي. اميرالمؤمنين علي(ع) چگونگي شهادت رُشيد را به خودش گفته بود و همان‌طور كه امام(ع) از آينده او خبر داده بود، به همان نحو به شهادت رسيد.[30]

    اسحاق بن عمار در آگاهي رشيد از علم بلايا و منايا اين حديث را نقل كرده و مي‌گويد: خدمت موسي بن جعفر(ع) بودم، در ضمن گفت‌وگو يك مرتبه امام(ع) از مرگ يكي از شيعيان در گوشه‌اي از عالم خبر داد! اسحاق مي‌گويد: با خود گفتم سبحان‌الله، خداوند چه مقامي به پيشوايان ما عنايت فرموده است كه از عالم غيب و از آن طرف دنيا خبر مي‌دهند، تا اين فكر از ذهنم گذشت، ناگهان امام موسي بن جعفر(ع) با حالت غضب به من نگاه كرد و فرمود: «يا اسحاق، كان رُشيد الهجَري يَعلم علم المنايا و البلايا، فاالإمامُ اولي بذلك؛ اي اسحاق بن عمار [اين چه تصوري است درباره ما داري؟،] رُشيد هجري از حوادث و وقايع عالم و حيات و مرگ افراد باخبر بود، امام كه سزاوارتر است به دانستن آنها.[31] و [32]

    آگاهي رُشيد از شهادت خويش به نقل از دختر رُشيد

    رُشيد هجري به بركت تقرب و نزديكي به امام علي(ع) با علم (بلايا و منايا) آشنا شده بود. علم بلايا و منايا و دانشي است كه شخص توسط آن به حوادث آينده و چگونگي مرگ انسان‌ها، آگاهي مي‌يابد. چنان‌كه شيخ كشي در رجال خود نقل مي‌كند كه: اميرالمؤمنان علي(ع) به خاطر ظرفيت و معنويتي كه در رُشيد مي‌دانست، علم بلايا و منايا را به او آموخت و او را (رُشيد البلايا) ناميد. اميرمؤمنان(ع) چگونگي شهادت رُشيد را به خودش گفته بود و همان‌طور كه امام(ع) از آينده او خبر داده بود، به همان نحو به شهادت رسيد.[33]

    قنوا دختر رشيد از پدرش نقل مي‌كند كه پدرم به من گفت: روزي اميرالمؤمنين علي(ع) به من خبر داد و فرمود: (اي رُشيد چگونه صبر مي كني در آن موقعي كه حاكم ننگين بني اميه (دعي بني اميه) به دنبال تو مي فرستد و دست و پا و زبانت را قطع مي‌ كند؟) گفتم: اي اميرالمؤمنين، آيا پايان اين كار بهشت است؟ فرمود: (اي رشيد تو در دنيا و آخرت با من خواهي بود...) قنوا مي گويد: پدرم از اين پيشنهاد استقبال كرد، و به خدا قسم طولي نكشيد و روزگاري نگذشت كه عبيدالله بن زياد پدرم را طلبيد تا از اميرالمؤمنين(ع) برائت بجويد! اما پدرم حاضر نشد از اين كه برائت از علي(ع) بجويد، و همان طور كه پدرم از قول حضرت علي(ع) خبر داده بود، ابن زياد با او رفتار كرد و دست و پا و زبان پدرم را قطع كرد و او را به دار كشيد و به شهادت رساند.[34] و [35]

    خبر شهادت رُشيد هجري

    كشي كه از شخصيت شناسان برجسته اسلام است در كتاب خود از فضل بن زبير داستان شهادت رُشيد هجري و خبر غيبي آن را چنين نقل مي‌ كند: روزي اميرالمؤمنين علي(ع) با جمعي از يارانش به نخلستان خرمايي تشريف برد و در زير درخت خرمايي نشست، سپس دستور داد خرمايي از آن درخت برايش آوردند و با اصحاب تناول نمودند در ميان اصحاب كه حاضر بودند، رُشيد هَجَري نيز حضور داشت. وي عرض كرد: اي اميرالمؤمنين، چه خرماي شيرين و خوبي است! حضرت فرمود: «يا رُشيد، أما إنّك تُصلِبُ علي جذعها؛ اي رُشيد، آگاه باش كه تو را بر چوب همين درخت به دار خواهند كشيد!) رُشيد مي گويد: پس از شنيدن اين خبر، پيوسته روزها به كنار آن درخت رفت و آمد مي كردم و آن را آب داده و مواظبت مي نمودم تا آن كه اميرالمؤمنين(ع) به شهادت رسيد و معاويه پسر ابوسفيان غاصبانه بر مسند حكومت اسلامي تكيه زد و عبيدالله بن زياد را به امارت كوفه منصوب نمود. رشيد مي گويد: روزي به سراغ درخت رفتم، ديدم درخت را بريده اند. با خود گفتم: اجل و مرگ من نزديك شده است. لذا طولي نكشيد كه فرستاده عبيدالله بن زياد نزدم آمد و گفت: امير تو را طلبيده است با او وارد قصر حكومتي ابن زياد شدم، ديدم آن درخت را به آن جا آورده اند، روز ديگر مرا به قصر بردند، ديدم آن چوب را دو نيم كرده اند گفتم: اين را براي من بريده اند. به خدا قسم من دروغگو نيستم و امام و مولايم، نيز به من دروغ نگفته است، و مرا بدان خبر داده كه دست ها و پاها و زبان مرا خواهند بريد. روز ديگر كه عبيدالله بن زياد مرا احضار كرد، وقتي داخل دارالاماره شدم پاي خود را به آن چوب زده و گفتم: «لك غُذِّيت ولي اُنبِتَّ؛ من براي تو بزرگ شده و تو براي من روييده و رشد كرده اي.» بعد بر عبيدالله بن زياد وارد شدم، او گفت: اين شخصي را كه دوستش دروغگو است، وارد كنيد! گفتم به خدا سوگند نه من دروغگو هستم نه دوستم (امام علي(ع)) دروغ گفته است، او به من خبر داده كه دو دست و دو پا و زبانم را قطع خواهي كرد. ابن زياد گفت: به خدا سوگند او را دروغگو مي سازم، يك دست و پايت را قطع مي كنم. سپس ابن زياد دستور داد يك دست و پاي رشيد را بريدند و او را به خانه اش بردند. وقتي رُشيد به خانه آمد، مردمي را كه به ديدار او آمدند به اخبار و حوادث آينده باخبر كرد و اعلام كرد كه: اي مردم بياييد، هرچه مي خواهيد از آينده از من سؤال كنيد و پاسخ آن را بشنويد فوراً به ابن زياد خبر دادند كه چرا دست و پاي رُشيد را قطع كردي و او را آزاد نمودي، او در حال آگاه كردن مردم از حوادث آينده است ابن زياد گفت او را دوباره بياورند و در همان جا دست و پاي ديگر و نيز زبانش را قطع كردند و بعد او را به دار آويختند و آن چه اميرالمؤمنين علي(ع) به او خبر داده بود، واقع شد.[36]

    پيش گويي رُشيد و حبيب و ميثم از آينده خويش

    يكي از نمونه هاي پيش گويي هاي رُشيد هجري از حوادث آينده ملاقات دوستانه رُشيد و حبيب بن مظاهر و ميثم تمار است كه سخنان اين سه شيعه راستين و اصحاب سرّ اميرالمؤمنين(ع) در يك ملاقاتي مردم را به تعجب و شگفتي واداشت. اصل داستان چنين است:

    فضيل بن زبير نقل مي كند: روزي ميثم تمار بر جمعي از طائفه بني اسد گذشت. حبيب بن مظاهر از او استقبال نمود و آن دو هم ايستادند به طوري كه گردن اسب هايشان به هم مي خورد، بعد اين دو با هم به گفت‌ و گو پرداختند، در ضمن اين گفت و گو حبيب خطاب به ميثم گفت: اي ميثم، گويا مي بينم بزرگ مردي كه جلو سرش مو ندارد و شكم فربهي دارد و كار او فروش خربزه در بازار ميوه فروشان است، او را مي‌گيرند و به جرم محبت اهل بيت پيامبر(ص) به دارش مي‌آويزند و شكم او را بالاي دار مي درند تا از دنيا برود. سخن حبيت اشاره به آينده ميثم تمار بود. ميثم هم در پاسخ او گفت: اي حبيب، من نيز مردي را مي‌ شناسم، سرخ رو كه داراي دو گيسو است و براي ياري فرزند پيامبر خدا(ص) خروج مي كند، اما او را به قتل مي رسانند و سرش را در كوفه مي گردانند. سخن ميثم نيز اشاره به آينده حبيب بود. اين سخنان را حبيب و ميثم با هم گفتند و از هم جدا شدند. مردمي كه آنجا تماشاگر و شنونده اين سخنان بودند، نتوانستند به حقايق آشكار شده پي ببرند. لذا گفتند: ما هرگز دروغ گوتر از اين دو نفر نديده ايم، در همين حال كه هنوز مردم متفرق نشده بودند، رُشيد هجري نيز از راه رسيد و سراغ آن دو يار امام(ع) يعني حبيب و ميثم را گرفت. آن جمع گفتند: لحظه اي قبل اينجا بودند و شنيدم چنين و چنان گفتند و رفتند. رُشيد گفت: «رحم الله ميثماً نسي: و يزاد في عطاء الذي يجييء بالرأس، مائة درهم؛ خدا رحمت كند ميثم را كه فراموش كرد بگويد: جايزه آن كسي كه سر حبيب را مي آورد يك صد درهم بيشتر از ديگران خواهد بود.» چون رُشيد از آن جمع جدا شد، آنها گفتند: اين مردم از آن دو دروغ گوتر است. اما مردم گفتند: به خدا قسم طولي نكشيد كه نمرديم و ديديم ميثم تمار در كنار خانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد و حبيب بن مظاهر نيز با سيد الشهدا حضرت اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا به شهادت رسيد و قاتلان او سرش را به دور شهر كوفه گرداندند و آن چه آن روز شنيده بوديم با چشم خود ديديم.[37] و [38]

    بيان چگونگي شهادت رشيد هجري از روايت نفحه حارثي

    شيخ مفيد از (نضر حارثي) روايت مي كند كه گفت: من در مجلس ابن زياد بودم كه رُشيد هجري را نزد او آوردند، ابن زياد از او سؤال كرد: اي رُشيد، بگو ببينم، مولايت (علي(ع)) مرگ تو را به دست من چگونه تعريف نمود تا من هم اينك تو را به همان شكل بكشم. رُشيد گفت: مولايم فرمود: اول دست و پاي مرا قطع خواهي كرد و سپس مرا به دار خواهي كشيد. ابن زياد گفت: به خدا سوگند، هم اكنون سخن مولايت را دروغ مي سازم، فوري دستور داد او را آزاد كردند، اما همين كه رُشيد خواست از مجلس خارج شود، ابن زياد گفت: به خدا سوگند، من چيزي را براي تو بدتر از آن چه مولايت گفته است، سراغ ندارم؛ زيرا اگر تو زنده بماني همواره در جست و جوي شرّ و بدي براي ما خواهي بود، لذا دستور داد دست و پايش را بُريده و او را به دار بياويزند. اما تا وقتي كه رُشيد را به دار مي آويختند، مرتب سخن مي گفت و در همان لحظه كه او را دار زدند، فرياد زد: «هيهات قد بقي لي عندكم شيءٌ، أخْبَرَني به اميرالمؤمنين(ع)؛ هنوز كار ديگري هست كه مولايم علي(ع) به من گفته است.) ابن زياد در اين لحظه دستور داد زبانش را نيز قطع كنند چون زبانش را بيرون كشيدند كه ببرند. رُشيد گفت: اينك لحظه اي به من مهلت دهيد تا كلمه اي بگويم به او مهلت دادند آنگاه گفت (الآن، والله جاء تصديقُ خَبَر اميرالمؤمنين(ع)؛ به خدا قسم هم اكنون صدق گفتار اميرالمؤمنين بر من آشكار شد كه زبانم قطع مي شود) سرانجام رُشيد به همان‌ گونه كه امام و پيشوايش علي(ع) به او خبر غيبي داده بود هردو دست و پا و نيز زبانش را قطع كردند و او را به دار كشيدند و بدين گونه اين يار مخلص و وفادار اميرالمؤمنين(ع) به شهادت رسيد.[39] و [40]

    وجه تسميه رشيد هجري در بيان ياقوت حموي

    رُشَيد هجري يار رشيد و باوفاي اميرالمؤمنين(ع) بود. او دوست ميثم تمار و حبيب بن مظاهر اسدي و بعضي ديگر از ياران پاك‌باز اميرالمؤمنين(ع) بود. اميرالمؤمنين(ع) به وي علم بلايا و منايا آموخته بود. و نيز آموخته بود كه سرنوشت بعضي چگونه است و خود او نيز در راه عشق به آن حضرت چه سرنوشت دردناكي خواهد داشت. آنچه از زندگاني رشيد نقل شده و عالمان ما آن را پذيرفته اند. نمايانگر مقام والاي معنوي و حالت روحاني و ارادت خالص او به مولاي متقيان است به گفته ياقوت حموي (هَجَر) شهري در بحرين بوده، بلكه همه قلمرو بحرين را (هَجر) مي گفتند. نيز گفته اند: شهري در يمن و قريه اي در مدينه بوده است. خرما و حصير هجري، كه به نقلي از جمله جهيزيه حضرت زهرا(س) بوده، معروف است. محقق شوشتري به نقل از الانساب سمعاني، رشيد را از مردم هجر يمن دانسته است شيخ طوسي در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين(ع) و امام حسن(ع) و امام حسين(ع) و امام سجاد(ع) به شمار آورده است.

    ابوعمرو كشي مي گويد: حضرت اميرالمؤمنين(ع) علم بلايا و منايا را به وي آموخته بود؛ به همين جهت گاهي مي گفت: فلاني به فلان علت خواهد مرد. و فلاني به فلان جهت به قتل مي رسد و همان طور هم مي شد رشيد هجري از شهادت حبيب بن مظاهر خبر داد. حضرت اميرالمؤمنين(ع) كه به عنوان امام معصوم به فرمان خداوند از علوم غيبي آگاه بوده و قسمتي از سخنان و كارهاي آن حضرت، اخبار غيبي به نام (ملاحم) و (مغيبات)، معجزاتي بوده كه به وقوع پيوسته است. آن حضرت قسمتي از علوم غيبي خود را به بعضي از ياران پاكدل و شايسته خود مانند ميثم تمار، كميل بن زياد و رُشيد هجري منتقل كرد.[41]


     

    خبر شهادت رشيد هجري به نقل از قنوا دختر او

    ابوعمرو كشي در رجال، از ابوحيان بجلي چنين روايت كرده است: از قنوا، دختر رشيد هجري پرسيدم آنچه درباره شهادت پدرت مي داني به من بگو. قنوا گفت: از پدرم شنيدم كه گفت: اميرالمؤمنين(ع) به من فرمود: «اي رشيد! چگونه تاب مي آوري وقتي كه حرام زاده اي، كه بني اميه او را به خود ملحق كرده اند، تو را مي طلبد و دست ها و پاها و زبانت را قطع مي كند؟) گفتم: (يا اميرالمؤمنين، آيا سرانجام آن بهشت است؟) فرمود: (اي رشيد! تو در دنيا و آخرت با من هستي) مدت ها گذشت و عبيدالله بن زياد حرام زاده او را خواست و بر آن داشت تا از اميرالمؤمنين(ع) بيزاري بجويد. حرام‌زاده به او گفت: (مي خواهي چگونه تو را بكشم؟) رشيد گفت: (سرورم خبر داد كه مرا مي خواني تا از وي بيزاري بجويم و من امتناع مي كنم و تو دست و پا و زبان مرا قطع مي كني) ابن زياد گفت: (به خدا سخن علي را دروغ گو مي گردانم). ولي رشيد را پيش آوردند و دست‌ ها و پاهايش را بريدند و زبانش را گذاشتند سپس دست و پاي او را گرفتند و بيرون بردند وقتي پدرم را بدان گونه ديدم گفتم: (پدر! از اين زخم ها دردي احساس مي كني؟) پدرم گفت: (دختركم، دردي احساس نمي كنم مگر به قدري كه شخصي در ازدحام مردم فشرده شود! هنگامي كه او را از قصر بيرون برديم، مردم در اطرافش جمع شدند در آن حال رشيد گفت: «صحيفه و قلم و دواتي برايم بياوريد تا آنچه را تا روز رستاخيز واقع مي‌شود براي شما بگويم و بنويسيد در اين وقت ابن زياد جلّاد را فرستاد و زبانش را هم بريدند و در همان شب از دنيا رفت.[42] محقق شوشتري پس از نقل آنچه در الارشاد شيخ مفيد و رجال كشي آمده مي‌نويسد: «با آنچه از الارشاد مفيد و الغارات ثقفي آمده كه قاتل رشيد زياد بوده نه عبيدالله پسر او، ديگر مشكل است روايت كشي را قبول كنيم و بگوييم كه عبيدالله بن زياد دستور قتل رشيد را داده است هرچند روايت اول كشي، در الاختصاص شيخ مفيد نيز آمده است مامقاني در رجال خود نوشته كه آن روايت در الامالي شيخ طوسي نيز آمده است، ولي من آن را در الامالي نديدم نيز آنچه از اعلام الوري نوشته طبرسي نقل كرده، اگر تحريف نشده باشد، اعتباري ندارد، زيرا طبرسي نيز آن را از الارشاد مفيد نقل كرده است ذهبي نيز گفته كه فرمان قتل رشيد را زياد صادر كرده است در رجال كشي تحريفات زيادي روي داده است؛ از جمله آن دو خبر، مخصوصاً خبر دوم كه مشحون به خلط است و هيچ اعتباري ندارد؛ زيرا در آن از حرام‌زاده بني‌اميه سخن رفته، و در حالي كه اين حرام‌زاده زياد بوده، و عبيدالله پسر آن حرام‌زاده است ديگر اين كه وقتي دستوردهنده شكنجه و قتل رشيد، زياد باشد ديگر آوردن نام رشيد در شمار اصحاب امام سجاد(ع) توسط شيخ طوسي بي‌مورد است آري اگر قاتل رشيد، ابن زياد بود مناسبت داشت، در آن صورت مي‌بايست ماجراي قتل رشيد بعد از شهادت امام حسين(ع) روي داده باشد. ظاهراً استناد شيخ طوسي در اين مورد، خبري است كه در رجال كشي بوده است.[43]

    اقوال در مورد رشيد هجري فارسي

    در اسدالغابه آمده است كه رشيد هجري را رشيد فارسي هم مي‌گويند كه از موالي است. ابن منده و ابونعيم اصفهاني گفته‌اند: معلوم نيست رشيد از صحابه باشد. صاحب الاستيعاب گفته است كه او در جنگ احد با پيغمبر بود، و پيغمبر او را ابوعبدالله خواند. اسدالغابه مطلب را خلط كرده است. زيرا صاحب الاستيعاب از وي به عنوان رشيد فارسي انصاري نام برده است، نه رشيد هجري فارسي؛ به همين جهت نمي بايد آن را از وي نقل كند؛ چون رشيد فارسي انصاري مرد ديگري از صحابه است كه در احد با پيغمبر بوده و پيغمبر او را ابوعبدالله خوانده است. سيد عبدالهادي ركني برخلاف محقق شوشتري كه مي‌گويد: «روايت كشي را در الامالي شيخ طوسي نديدم) مي‌نويسد: شايد نسخه الامالي او غلط داشته است؛ زيرا موسوعة الامام علي بن ابي‌طالب آن را از الامالي شيخ طوسي نقل كرده است.[44]

    علم رشيد هجري

    (در بحار الانوار) از كتاب (اختصاص) نقل شده كه در ايامي كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجري بود، رشيد خود را پنهان كرده و مخفي زندگي مي‌كرد. روزي (ابواراكه) كه يكي از بزرگان شيعه بود، بر در خانه خود با جماعتي از اصحابش نشسته بود، ديد كه رشيد پيدا شده و وارد منزل او شد. (ابواراكه) كه از اين كار رشيد ترسيد، برخاست به دنبال او رفت و گفت: (واي بر تو اي رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردي و بچه‌هاي مرا يتيم نمودي.) رشيد گفت: «مگر چه شده؟» گفت: «براي آنكه زياد بن ابيه در جست‌وجوي تو است و تو آشكارا وارد منزل من شدي و اشخاصي كه نزد من بودند تو را ديدند.» گفت: «هيچ‌يك از ايشان مرا نديدند.» ابواراكه گفت: «با اين همه با من استهزاء مي‌كني؟» پس رشيد را گرفت و او را محكم بست و در خانه حبس كرد و در را روي وي بست. پس به نزد اصحاب خود برگشت و گفت: «به نظر مي‌آمد كه شيخي داخل منزل من شد، آيا به نظر شما هم آمد؟) ايشان گفتند: «ما هيچ‌كس را نديديم» ابواراكه براي احتياط چندبار از آنان همين را پرسيد: آنان همان جواب را دادند. ابواراكه ساكت شد، اما ترسيد كه ديگران او را ديده باشند پس به مجلس زياد بن ابيه رفت تا تجسّس نمايد و هرگاه باخبر شده‌اند به آنان بگويد كه رشيد نزد اوست و او را به ايشان تحويل دهد. پس بر زياد كه دوستي صميمانه‌اي با او داشت، سلام كرد و نشست در اين حال كه با هم صحبت مي‌كردند، ابواراكه ديد رشيد سوار بر استر او شده و به سوي مجلس زياد مي‌آيد. ابواراكه از ديدن رشيد رنگش تغيير كرد و متحير و سرگشته ماند و يقين كرد كه كشته خواهد شد. آنگاه ديد كه رشيد از استر پياده شد و به نزد زياد آمد و بر او سلام كرد زياد برخاست و دست به گردن او انداخت و او را بوسيد و احوال او را پرسيد و گفت: «چگونه آمدي؟ با كي آمدي؟ در راه بر تو چه گذشت؟» و ريش او را گرفت. پس رشيد مدتي نزد زياد نشست، آنگاه برخاست و رفت. ابواراكه از زياد پرسيد: «اين شيخ كي بود؟» زياد گفت: «يكي از برادران ما كه از شام آمده است.» ابواراكه از مجلس برخاست و به منزل خويش رفت و رشيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشت و رفته بود. پس به او گفت: «اكنون كه نزد تو چنين علم و توانايي است كه من مشاهده كردم، پس هركار كه خواهي بكن و هر وقت كه خواستي به منزل ما بيا.»

    محدث قمي= مي‌گويد: ابواراكه يكي از خواص اصحاب حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) مانند اصبغ بن نباته و مالك‌اشتر و كميل بن زياد بود هاست و آل ابواراكه در رجال شيعه مشهورند و كاري كه ابواراكه نسبت به رشيد كرد از جهت سبك شمردن شأن او نبود، بلكه از ترس جان خود بود؛ زيرا زياد به شدت دنبال شيعياني همچون رشيد بود و درصدد شكنجه و قتل آنان و نيز كساني بود كه آنان را ياري كنند يا پناه دهند و ميهمان كنند.[45]

    بحثي پيرامون قاتل رشيد هجري

    در اينكه قاتل رشيد هجري كيست ميان علماي تاريخ و حديث اختلاف است. برخي، «زياد بن ابيه» گروهي ديگر فرزند وي «عبيدالله بن زياد» را عامل قتل مي‌دانند شيخ طوسي در امالي و كشي در كتاب رجال خود «عبيدالله» را حاكم كوفه در زمان شهادت رشيد مي‌دانند و گروهي مثل شيخ مفيد و ابن ابي‌الحديد، برنام «زياد» تصريح كرده‌اند.

    از آنجا كه پدر و پسر يكي از طرف معاويه و ديگري در زمان حكومت يزيد بر كوفه مسلط بودند و هردوي آنها در پي‌گيري، دستگيري،‌ زندان، شكنجه و سپس به شهادت رساندن ياران و دوستان حضرت اميرالمؤمنين(ع) كوشش مي‌كردند اين اختلاف پيش آمده است.

    از يك طرف ديگر، شيخ طوسي، رشيد را از اصحاب امام حسين(ع) و امام سجاد(ع) به شمار آورده، پس قاتل وي بدون ترديد عبيدالله بن زياد است. آيت‌الله سيد ابوالقاسم خوئي نيز در كتاب معجم رجال الحديث جلد هفتم اين قول را تقويت كرده مي‌نويسد قاتل رشيد، ابن زياد است.

    از طرف ديگر با توجه به فعاليت گسترده زياد بن ابيه، احتمال آن است كه رشيد توسط وي به شهادت رسيده باشد اين مسئله را علامه محسن امين عاملي در اعيان الشيعه جلد هفت مطرح كرده است. همچنين اگر رشيد تا زمان امام حسين(ع) و حكومت يزيد و ابن ياد بود چرا در واقعه كربلا يا قيام توابين و حركت مختار نامي از وي در ميان نيست؟ اگر از اصحاب امام سوم و چهارم است چرا حتي يك حديث نيز از امام حسين(ع) و امام سجاد(ع) نقل نكرده است؟[46]

    مهم اين جاست كه به اجماع همه مورخين و اتفاق‌نظر همه علماي حديث، رشيد هجري از ياران ثابت‌قدم امام اميرالمؤمنين(ع) بوده و سرانجام با همان ولايت و به همان جرم اطاعت و محبت مولي(ع) به شهادت رسيده است.

    علاقه متقابل بين امام علي(ع) و صعصعه بن صوحان

    يكي از نشانه‌هاي ايمان، علاقه واقعي مؤمن به امام خويش است. علاقه‌اي برخاسته از معرفت و شناخت. اين علاقه آن‌گاه ارزشمندتر مي‌شود كه مؤمن واقعي مورد محبت و علاقه امام قرار گيرد. اين رابطه متقابل و دوستي حقيقي در ميان امام اميرالمؤمنين(ع) و صعصعه بن صوحان وجود داشت. به بيان ديگر نه تنها صعصعه عاشق ودل باخته اميرالمؤمنين(ع) بود، بلكه اميرالمؤمنين متقابلاً به او علاقه‌مند بود و عملاً او را مورد عنايت بزرگوارانه قرار مي‌داد، روزي اميرالمؤمنين(ع) به عيادت صعصعه ـ صديق و شيعه مخلصش ـ تشريف بردند و در حين عيادت به صعصعه احترام زيادي كرد و دست مباركش را به قصد شفا بر پيشاني او كشيد و او را به حق مورد عنايت قرار داد اما به هنگام رفتن از نزد صعصعه خطاب به او فرمود: «لاتتخذنَّ زيارتنا إياك فخراً علي قومك؛ مبادا اين عيادت من از تو سبب فخر و برتري تو بر قوم و بستگانت شود؟» زيرا برخورد بزرگوارانه امام(ع) با او ممكن بود كه وي را مغرور سازد. ـ اما صعصعه ـ اين تربيت يافته مكتب اميرالمؤمنين(ع) با بياني زيبا عرضه داشت: «يا اميرالمؤمنين، ولكن ذُخراً و أجراً؛[47] نه هرگز، من به اين ملاقات بر قوم خود فخر نمي كنم بلكه زيارت شما را ذخيره‌اي پرارزش و پاداش بزرگي براي خود مي‌دانم. امام(ع) مجدداً در برابر اين سخن بلند و گوياي صعصعه از همت والا و فكر عالي او تجليل كرد و فرمود: «و الله ما كنت الّا خفيف المؤنة، كثير المعونة؛ به خدا قسم، تو نبودي مگر مردي سبك بار و كم هزينه اما بسيار كمك كار و پرارزش.» صعصعه در تجليل و تعظيم امام(ع) چنين عرضه داشت؛ و تو‌اي اميرمؤمنان، به خدا سوگند شما را نشناختم مگر اين كه به خداشناسي عارف و آگاهي، و همانا پروردگار در نظرت بزرگ است، و همانا تو در كتاب خدا، بزرگ و حكيمي، و تو نسبت به مؤمنين رؤف و مهرباني[48] آري مردان خدا همواره در گفتار و كردار مراقب اعمال خود هستند، و همواره رفتار و كردار خود و ديگران را در جهت كمال خود به كار مي‌گيرند نه غرور و خودخواهي ا از خدا غافل نشوند.[49]

    وفات صعصعه بن صوحان

    يكي از ياران باوفاي حضرت علي(ع) صعصعة] بن صوحان مي‌باشد كه در تمامي كتاب‌هاي رجالي از وي به عنوان مردي معتقد به اميرالمؤمنين(ع) ياد شده است. با اين حال برخلاف ديگر ياران حضرت علي(ع) كه تاريخ و محل شهادت آنها به صورت دقيق آمده است، درباره تاريخ وفات صعصعه دو قول وجود دارد: قول نخست از آيت‌الله علامه محسن امين عاملي نقل شده است كه صعصعه در زمان حكومت معاويه در شهر كوفه درگذشت و روح بلندش به ملكوت اعلي پيوست و پيكر مطهرش در قبرستان كوفه به خاك سپرده شد.[50] قول دوم اما از تنقيح المقال مامقاني استفاده مي‌شود كه او تا بعد از شهادت امام حسين(ع) زنده بود و در جنگ توابين شركت نمود و در همان جنگ به شهادت رسيده است.[51] بنابراين قول، صعصعه توفيق ياري حضرت اباعبدالله الحسين(ع) را نداشته است و در تاريخ سخني از او به ميان نيامده است.[52]

    مقاومت صعصعه بن صوحان در برابر اهانت به علي(ع)

    يكي از روش‌هاي بسيار زشت خاندان بني اميه (خصوصاً معاويه) بعد از شهادت مولاي متقيان علي(ع) اين بود كه در تمام منابر و خطبه‌هاي نماز جمعه آن حضرت را مورد سبّ و شتم قرار مي‌دادند و به او جسارت مي‌كردند و از آن حضرت برائت مي‌جستند! شجره خبيثه بني اميه كه با سر كار آمدن معاويه جان تازه گرفت و پس از شهادت اميرمؤمنان علي(ع) به قدرت بلامنازع تبديل گرديد براي تسلّط و محكم كردن پايه‌هاي حكومت خويش و تضعيف علويان و خاندان رسالت برنامه ريزي حساب شده‌اي را به كار بستند و توانستند هزار ماه بر كشورهاي اسلامي حكومت كنند خود را جانشين پيامبر(ص) و رهبران اسلام محمدي معرفي نمايد، از جمله كارهاي آنها كه سبب تقويت و بقاي حكومت آنها گرديد سبّ و شتم به اميرالمؤمنين علي(ع) در خفا و آشكار بود، معاويه دستور داده بود در تمام نمازهاي جمعه به آن حضرت جسارت كنند جالب اينجاست كه وقتي رسول خدا(ص) ديد زني روزه دار كنيز خود را مورد سبّ قرار داده، حضرت او را به خوردن غذا فرا خواند، زن گفت: من روزه دارم. حضرت فرمود: «كيف تكونين صائمه و قد سبّت جاريتك؟ تو چه روزه داري هستي كه كنيزت را سبّ مي‌كني؟[53]

    آيا اسلامي كه اجازه نمي دهد، خانمي كنيز و خدمت گزار خود را سبّ كند چه طور مي‌شود در حكومت بني اميه كه داعيه رهبري اسلامي را دارند به اميرالمؤمنين سب كنند و بر آن افتخار ورزند و كسي هم جلودار آنان نمي شود؟

    از ديگر برنامه‌هاي بني اميه سركوبي ياران و دوستداران اميرالمؤمنين(ع) بود به طوري كه حجر بن عدي و يارانش را به جرم اعتراض به زياد بن ابيه كه جسارت به ساحت مقدس اميرالمؤمنين(ع) مي‌كردند بالاي دار بردند و عمرو بن حمق‌ها به غارها پناه بردند، در حكومت حجاج بن يوسف ثقفي زبان بسياري از ثناگويان اميرالمؤمنين از حلق بيرون كشيده شد, به علاوه جمع زيادي از دوستداران علي(ع) را با تطميع به پول و مقام دور خود جمع كردند و با ايجاد رعب و وحشت و غارت اموال مردم و خراب كردن خانه‌هايشان توانستند حكومت خود را محكم كنند و هزارماه بر كشورهاي اسلامي حكومت بلامنازع داشته باشند و كسي هم جرئت نفس كشيدن نداشته باشد. كار معاويه و يارانش به جايي رسيد كه حتي مخلصين به حضرت علي(ع) را وادار مي‌كردند كه بالاي منبر رفته و در ملأ عام به حضرت سبّ نمايند كه يكي از نمونه‌هاي آن صعصه بن صوحان است كه البته اگرچه اميرالمؤمنين علي(ع) را قبل به آنان اجازه داده بود در موقع تهديد و فشار، آن حضرت را سبّ كنند، اما در عين حال آنان توريه مي‌كردند و در سبّي كه مي‌كردند قصدشان حاكم زمان بود، ولي معاويه و يارانش به ظاهر موفق به كار خود مي‌شدند. اين روش تا زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز ادامه يافت كه با درايت و شهامت اين حاكم با انصاف اين سنت ظالمانه برچيده شد و خطبه‌هاي نماز جمعه و سخنراني‌ها از اهانت به اميرالمؤمنين علي(ع) پاك گرديد. در دوراني كه لعن به حضرت اميرالمؤمنين(ع) به دستور معاويه رايج بود نه تنها كارگزاران و ايادي معاويه به آن حضرت جسارت مي‌كردند، بلكه ياران و اصحاب اميرالمؤمنين علي(ع) را نيز وادار به سبّ و لعن نسبت به آن حضرت مي‌نمودند! لذا مغيره بن شعبه (عامل معاويه در كوفه) روزي صعصعه بن صوحان را احضار كرد و از او خواست كه در ميان مردم حاضر شود و حضرت امير(ع) را دشنام دهد. صعصعه كه هرگز زير بار اين ننگ نمي رفت، پس از تهديد ناچار برخاست و طوري كلمات را ادا كرد كه مغيره تصور نمود او حضرت را سب كرده است؛ ولي او توريه كرد و خود مغيره را سب نمود و چنين گفت:‌اي مردم، همانا امير شما به من فرمان داده كه علي را لعن كنم، فالعنوه لعنه الله، پس او را لعن كنيد كه خدا او را لعنت كند و مردم با صداي بلند آمين گفتند.[54] و مردا صعصعه از مرجع ضمير (فالعنوه) و ضمير (لعنه) خود مغيره بود نه حضرت علي(ع).

    او نظير همين كار را در برابر معاويه در كوفه ـ پس از واقعه تلخ صلح امام حسن(ع) ـ انجام داد، معاويه گفت: تو با اين كار قصد لعن مرا كردي نه علي(ع) را، صعصعه دوباره بالاي منبر رفت و اين بار آشكارا لعن كنندگان امام علي(ع) را لعن كرد، لذا معاويه او را از كوفه اخراج و به جاي ديگري تبعيد كرد.[55] و [56]

    سخنان دل نشين صعصعه بن صوحان در كنار قبر امام علي(ع)

    صعصعه بن صوحان وقتي مولايش حضرت علي(ع) را از دست داد و پيكر بي جان امام علي(ع) را مشاهده كرد، به خانه برنگشت و در كنار خانه امام باقي ماند. و پس از آماده شدن پيكر مطهر اميرالمؤمنين(ع) براي دفن با ديگر ياران خاص امام علي(ع) و فرزندان عزيزش جنازه پاك حضرت(ع) را تشييع كردند و نيمه شب پيكر مطهر را به طور مخفيانه به خارج شهر كوفه، قريه عزيين (نجف اشرف) بردند و بدن مطهر آن حضرت را خاك سپردند. در اين موقع صعصعه كنار قبر ايستاد، دستي به سينه نهاد و با دست ديگر از خاك قبر بر سر خود مي‌ريخت و خطاب به پيكر مطهر اميرالمؤمنين(ع) چنين گفت: پدر و مادرم به فدايت‌اي اميرالمؤمنين، بعد گفت: بهشت براي تو گوارا باد‌اي ابوالحسن، همانا محل ولادت تو پاكيزه بود، و در سختي‌ها بسيار صابر، و در جنگ ها جهاد و تلاش بزرگ كردي، داراي رأي متين، و در تجارت و زندگي خود بهره‌مند بودي.‌اي علي، تو به آرزوي خود رسيدي و اينك به پيشگاه پروردگارت رفتي و در حالي او را ملاقات كردي كه از تو راضي است و فرشتگان او، تو را احاطه كرده اند تا در جوار پيامبر خدا(ص) مستقر شوي، پس خداوند تو را به جوار خود اكرام بخشيد و به درجه برادرت محمد مصطفي(ص) ملحق نمود، و از جام شربت الهي نوشيدي.‌اي علي، از خدا مي‌خواهيم كه بر ما منت نهد و توفيق پيروي از تو را به ما عنايت كند تا به راه و رسم شما عمل نماييم، و با دوستانت دوست و با دشمنانت دشمن باشيم، و ما در زمره اولياي تو محشور گرداند. ‌اي علي، به مقامي رسيدي كه هيچ‌كس به آن نرسد و درجه‌اي را درك كردي و به آن رسيدي كه هيچ‌كس بدان راه نيابد، و در برابر چشمان برادرت محمد مصطفي(ص) در راه خدا جهاد كردي و حق جهاد را ادا نمودي و در پيش روي دين خدا قيام كردي و حق قيام را ادا نمودي تا سنت‌ها را به پا داشته و آتش‌هاي فتنه را خاموش ساختي، و اسلام استوار گشت و ايمان مردم رونق يافت. بهترين درود و سلام ما بر تو باد كه به وسيله تو پشت مؤمنان محكم شد و نشانه‌ها و راه‌ها روشن و واضح گرديد. ‌اي علي، بر تو باد از من برترين سلام‌ها و درودها.

    صعصعه درباره امام(ع) بسيار گفت و در حق خود نيز دعا نمود، سپس چنان گريه سر داد كه از صداي گريه او در آن تاريكي شب، همه حاضران به گريه آمدند و آن‌گاه امام حسن و امام حسين و محمد حنفيه و جعفر و عباس و يحيي و عون و عبدالله را مورد خطاب قرار داد و به آنها تسليت گفت، چون صبح گاهان نزديك مي‌شد و كار دفن پيكر مطهر امام(ع) به پايان رسيد، همگي با يك دنيا غم و اندوه از قبر امام(ع) جدا شدند و قبل از سپيده صبح به شهر كوفه بازگشتند تا منافقين و خوارج نهروان از محل دفن پيكر مطهر اميرالمؤمنين(ع) باخبر نشوند! او اشعار بسيار بلندي نيز در شهادت مولاي خود، اميرالمؤمنين(ع) سرود.[57] و [58]

    سخن صعصعه بن صوحان در آخرين ساعات عمر امام علي(ع)

    در آخرين لحظات عمر مبارك امام علي(ع) طبيب معالج، ملاقات با حضرت را ممنوع كرد و مي‌خواست كه امام در استراحت كامل باشد، از اين رو، همه ياران امام(ع) و از جمله صعصعه نتوانست به ملاقات امام و مقتداي خويش برود، لذا به كسي كه اجازه ورود به ديگران مي‌داد. (احتمالاً آن شخص امام حسن مجتبي(ع) بوده است)، گفت: از قول من به علي(ع) بگو:‌اي اميرالمؤمنين، خداوند در زندگي و مرگ بر تو رحمت آورد، كه همانا خداوند در سينه تو بسيار بزرگ و تو به ذات خداوند سخت دانا بودي، آن شخص وارد خانه شد و گفتار صعصعه را به محضر  اميرالمؤمنين(ع) ابلاغ كرد. امام(ع) با همان ضعف و ناتواني فرمود: «قل له، و أنت يرحمك الله فلقد كنت خفيف المؤنه، كثير المعونه؛ به صعصعه بگو: خداوند تو را هم رحمت كند كه تو همواره مردي كم زحمت و بسيار ياري دهنده بودي.»[59] امام(ع) ديگر تاب و توان بيشتري نداشت كه صعصعه را به حضور فرا خواند يا پيغام ديگري براي او بدهد، لذا طبق اين نقل، صعصعه ديگر امام و پيشواي خود را زيارت نكرد و براي هميشه از فيض حضور آن امام همام محروم ماند.[60]


     

    امام‌شناسي صعصعه

    صعصعه بن صوحان كسي است كه از همان ابتدا كه مردم (روز بيست و سوم ذي حجه سال سي و پنج هجري) با حضرت علي(ع) بيعت كردند، او بيعت نمود (1) و ايمان راسخ خود را به مقام شامخ ولايت اميرالمؤمنين علي(ع) ابراز كرد او با تمام وجود و در همه شرايط بر اين عهد و پيمان باقي ماند و از او امامت والاي آن حضرت در تمام مراحل و شرايط دفاع كرد. امام صادق(ع) درباره امام‌شناسي صعصعه مي‌فرمايد: «ما كان مع اميرالمؤمنين مَن يَعرف حقَّه الّا صعصعه و اصحابه؛ كسي كه به راستي، حق اميرالمؤمنين(ع) را بشناسد تنها صعصعه و يارانش بودند» (2) او در روز بيعت خطاب به اميرالمؤمنين گفت: «يا اميرالمؤمنين، لقد زينّتَ الخلافة و ما زانَتك، و رفعتَها و ما رَفَعتْك، و لَهي إليك أحوج مِنك إليها: اي اميرالمؤمنين، به طور قطع خلافت تو را زينت نداد بلكه تو به خلافت زينت دادي و خلافت بر شأن و مقام تو نيفزود، بلكه تو مقام خلافت را بالا بردي، و همانا خلافت به وجود تو محتاج تر است از حاجت شما به آن. 3. اين گونه سخنان حكايت از عمق امام شناسي و اعتقاد صعصعه به علي(ع) دارد. (4)

    1. الجمل، ص108.

    2. رجال كشي، ص68، ش 122.

    3. تاريخ يعقوبي، ج2، ص179.

    4. ناظم زاده، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج 1، ص636.


     

    اعزام صعصعه در نزد خوارج نهروان

    در ماجراي خوارج و جنگ نهروان گروهي از شيعيان حضرت علي(ع) از روي جهالت و ناداني دست به شورش زدند و داستان حكميت را ـ كه خود بر اجراي آن اصرار مي‌ورزيدند ـ بهانه كرده و با حضرت امير(ع) مخالفت كردند و جنگ ناخواسته‌اي را بر آن حضرت تحميل نمودند.

    اميرالمؤمنين(ع) به سيره پيامبر(ص) هرگز در اين جنگ ها (صفين و جمل و اين جنگ آغازگر نبودند، تا شايد با مذاكره و گفت‌وگو از خونريزي و برادركشي جلوگيري نمايد، بر همين اساس جمعي از افراد سرشناس و متعهد مثل عبدالله بن عباس، زياد بن نضر و... را براي گفت و گو به نزد خوارج اعزام كرد و آنها را به متاركه جنگ داخلي و حركمت به سوي شام براي سركوبي قاطين و ستمگران فرا خواند، يكي از آن افراد كه از سوي امام(ع) به جانب خوارج رهسپار شد و بين او و سران نهروان سخن به درازا كشيد، صعصعة بن صوحان بود، اگرچه آنها در جذب صعصعه و اهانت به ساحت مقدس اميرالمؤمنين(ع) كوتاهي نكردند، ولي صعصعه كمترين توجهي به سخنان آنان ننمود و بر اعتقادات خود و حمايت از علي(ع) پافشاري كرد، تا آن كه به او گفتند: (اگر علي با ما و در جاي ما قرار مي‌داشت، باز هم از او حمايت مي‌كردي؟) صعصعه گفت: آري، علي به هر طرف رو كند من با او خواهم بود «سخن صعصعه مضمون همان حديث پيامبر اكرم(ص) است كه فرمود: (علي مع الحق و الحق مع علي، يدور حيثما دار علي»

    خوارج او را مذمت كرده و گفتند: پس تو در دين خود از علي تقليد مي‌كني، برگرد كه تو دين نداري!

    صعصعه پاسخ داد: واي بر شما! آيا از مقلد خدا تقليد نكنم كه تا بهترين تقليد را انجام داده باشم!؟ علي كسي است كه در دوران زندگي به راستي در راه خدا قدم برداشت، او صديق اعظم است كه در راه خدا همواره خود را به رنج انداخته و هرگاه جنگ سختي پيش مي‌آمد پيغمبر(ص) او را مي‌فرستاد تا قدم به ميدان جنگ نهاده و در دل دشمن فرو رود و آتش جنگ را با نابودي دشمن خاموش كند، اي خوارج كجاييد و چه مي‌كنيد؟ به كجا مي‌رويد؟ به چه كسي رو مي‌كنيد؟ و از چه كسي برمي‌گرديد؟ از ماه درخشان و چراغ فروزان و جاده مستقيم خدايي و راه راست رو مي‌گردانيد؟ خدا شما را بكشد، مي‌دانيد به كه دروغ مي‌بنديد و به چه كسي تهمت مي‌زنيد، مگر عقلتان را از دست داده‌ايد و حلم و بردباري شما از ميان رفته، رويتان سياه باد كه مَثَل شما مَثَل كسي است كه براي نوشيدن آب در دامنه كوه، چشمه آب را مي‌گذارد و در طلب آب به بالاي قله مي‌رود. آيا شما اميرمؤمنان(ع) ـ وصي رسول خدا(ص) ـ را هدف اين گفتار ناپسند قرار مي‌دهيد؟ شما سخت در اشتباهيد، همانا هواهاي نفساني شما خسارت و زيان آشكاري بر شما وارد كرده، دوري از رحمت خدا و بدبختي براي كافران و ستمگران است، مرتكب خسارت و زيان بزرگي گشتيد، شيطان شما را از راه راست منحرف ساخته و از دليل و برهان محروم نموده است.

    پس از سخنان صعصعه، عبدالله بن وهب راسبي از سران خوارج به وي گفت: اي پسر صوحان، خيلي حرف زدي به مولايت بگو: با او مي‌جنگيم تا به حكم خدا و قرآن تن دردهد! صعصعه گفت: اي پسر وهب، گويا تو را مي‌بينيم كه به خون خود آغشته‌اي و مرغان اعضاي تو را مي‌خورند و كسي نه به خواسته‌ات جواب مي‌دهد و نه به صدايت گوش فرا مي‌دهد. صعصعه پس از اين گفت‌وگوها سخنان كوبنده و هدايتگرانه، به نزد امام(ع) بازگشت (1) آري، سخنان تكان دهنده و هدايت گرانه امام(ع) و صعصعه و ساير اصحاب، نتوانست آن گروه جاهل و نادان را هشيار نمايد؛ سرانجام دست به شمشير بردند و آتشي برافروختند كه همگي آنان در شعله‌هاي آن سوختند و نابود شدند. (2)

    1. الاختصاص، ص121.

    2. ناظم زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص637.

    مقداد در ديد اهل بيت(عليهم السلام)

    در ميان پرورده‌هاي آيين اسلام و شاگردان مكتب رسول اكرم(ص) افراد پرهيزكار و خداترس كه همواره تسليم اوامر و فرمان‌هاي اسلام باشند بسيارند، ولي در اين صحنه قهرمان كيست؟ آنكه حتي در شيارهاي مغز و زواياي قلبش، خللي نباشد و كوچكترين خطور و شكي در هيچ لحظه‌اي از لحظات زندگي خود در مغز و دل او راه نيابد، وقتي كه حق به دنبال آن با كمال عشق برود و تمام وجودش را فداي آن كند و نه تنها به زبان، چون و چرا نگويد، حتي در دل او نيز تصور چون و چرا نباشد آيا چنين شخصي را سراغ داريد؟ آيا وجود چنين فردي امكان دارد؟ چنين شخصيتي مقداد است كه زندگي سراسر افتخارش در تاريخ آراستگي خاصي داده كه ديدگان خوانندگان را خيره مي‌كند. امام باقر(ع) به يكي از اصحاب خود فرمود: «اِنَّ اَرَدت الذي لم يشك و لَم يدخله شيء فالمقداد؛ اگر مي‌خواهي كسي را بشناسي كه هيچ گونه شك و خللي در دل او راه نيافت او (مقداد) است.» (1) اين فرموده امام پنجم محمد بن علي(ع) بهترين دليل براي قهرماني مقداد در صحنه‌هاي مختلف زندگي است. (2)

    1. قاموس الرجال، ج9، ص 112؛ تتمة المنتهي، ص8.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص7.

     


     

    وفاداري مقداد

    مقداد ابن اسود كندي از آن موقعي كه مسلمان شد تا هنگامي كه از اين جهان رخت بربست در ميان درياي متلاطم و امواج حوادث بود، چنانكه خاطرنشان مي‌شود وي در اوايل بعثت كه در حدود بيست و پنج يا بيست و شش سال بيشتر نداشت به اسلام گرويد و در سن هفتاد سالگي در عصر خلافت عثمان از دنيا رفت روي اين اساس او در ميان حوادث اوايل بعثت و حوادث هجرت به حبشه و به مدينه، و حوادث جنگ ها و نبردهاي اسلامي بوده است، از همه مهمتر در ميان بحران بعد از رسول اكرم(ص) در زمان خلافت ابوبكر، عمر و عثمان بوده و در اين مسير و صحنه‌هاي گوناگون و بسيار خطرناك آزمايش قرار گرفته است و در حدود چهل و پنج سال با چنين وقايع و فراز و نشيب‌هايي دست به گريبان بوده است!! آنچه اعجاب‌انگيز است اين است كه همه اين طوفان‌هاي حوادث و امواج متلاطم درياي ژرف وقايع، كوچكترين صدمه‌اي به دين و ايمان او نزده او با كمال فداكاري به جاي قدم علي(عليهم السلام) قدم مي‌گذاشت و همواره خشنودي خدا و پيامبر اسلام(ص) و خليفه او را به دست مي‌آورد و با صميم قلب وفاداري مي‌ كرد. (1)

    1. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص8.


     

    ريشه‌هاي خانوادگي مقداد

    سيره‌نويسان و مورخان، ريشه خانوادگي (مقداد) را تا جد بيستم او نام برده‌اند. (1) گاهي او را از دودمان (قضاعه) به شمار آورده‌اند، از اين روست كه جد بيستم او قضاعه نام داشته و برخي او را (مقداد بهراوي) (يا بهراني يا بهرائي) خوانده‌اند، به حساب اين است كه جد هفدهم او (بهراء) نام داشته و به همين سبب به اين خاندان، قبيله (بهراء) نيز مي‌گفتند. نام پدر مقداد (عمرو) است. و از آنجا كه (عمرو) با طايفه معروف كنده (2) كه در سرزمين حضر موت (از نواحي يمن) مي‌زيستند، در بعضي از امور هم‌پيمان شده بود، گاهي هم مقداد را (حضرمي) و يا كندي مي‌خوانند. همانطور كه ذكر شد پدر مقداد (عمرو) نام داشته ولي معروف اين است كه وي را به (اسود) نسبت مي‌دهند و با عنوان (مقداد بن اسود كندي) ياد مي‌كنند ابن اثير سيره‌نويس معروف در اين باره مي‌نويسد: در قبيله بهراء به وسيله مقداد خوني ريخته شد، از آنان فرار كرد و به قبيله كنده پيوست و با آنها هم سوگند شد، در آنجا نيز به وسيله او خوني ريخته شد و ناگزير به مكه گريخت در مكه با (اسود بن عيد يغوث زهري) هم‌سوگند شد، اسود، نسبت به مقداد سمت پدري پيدا كرد از اين رو مقداد را به اسود نسبت دادند و گاهي هم وي را مقداد زهري خواندند چون اسود ملقب به زهري بود. (3) سيره‌نويس ديگر علامه زركلي مي‌نويسد: مقداد در زمان جاهليت در حضر موت مي‌زيست. بين او و ابن شمر بن كِندي به علتي دشمني و كشمكش سختي واقع شد، مقداد پاي ابن شمر را قطع كرد و بر اثر اين حادثه مقداد ناگزير شد حضر موت را ترك كند و از اين رو به مكه فرار كرده در مكه با اسود كندي ملاقات كرد و به او اظهار علاقه و اعلام وفاداري نمود، اسود هم مقداد را به خود نسبت داد و به عنوان پسرخوانده، از او حمايت كرد. (4) بعضي از مورخين مطالب ديگري درباره نسبت مقداد به اسود گفته‌اند از قبيل اين كه مقداد را اسود بزرگ كرده است، يا مقداد بنده ي اسود بوده است و اسود او را به عنوان فرزندي پذيرفته و يا اينكه مي‌نويسند: مادر مقداد پس از فوت پدر او (عمرو) تحت سرپرستي اسود درآمد و مقداد در اين هنگام كه كوچك بود به همراه مادر به خانه اسود رفت و تحت كفالت او بزرگ شده از اين رو او را مقداد بن اسود خواندند. (5)

    گاهي مقداد را (ابومعبد) مي‌خواندند، به حساب اينكه نام پسرش (معبد) بوده و بعضي او را ابوسعيد و ابوالاسواد نيز ياد كرده‌اند. يكي از القاب او (ثاني الاركان الاربعه) است به حساب اينكه وي از دومين ركنهاي چهارگانه ايمان (سلمان، مقداد، ابوذر و عمار) به شمار آمده است. وقتي كه اين آيه اعلام شد: (هركس را به پدر واقعي خود نسبت دهيد) (6) زيد بن حارثه را كه زيد بن محمد مي‌گفتند زيد بن حارثه خواندند. و مقداد را كه مقداد بن اسود مي‌خواندند مقداد بن عمرو خواندند. (7) بعضي از نويسندگان چون مرحوم لسان الملك در ناسخ التواريخ (بخش هجرت، ج1، ص310) كه مقداد بن عمرو را با مقداد بن اسود، دو نفر به شمار آورده، ظاهراً اشتباه كرده باشد زيرا همان گونه كه خاطرنشان شد مقداد بن اسود همان مقداد بن عمرو است و تا آنجا كه بررسي شد در ميان مسلمانان صدر اسلام غير از او كسي را به اين نام نداريم. (8)

    1. مقداد بن عمرو بن ثعلبة بن مالك بن ربيعة بن ثمامة بن مطرود بن سعد بن ذهير بن لوي بن ثعلبة بن مالك بن شديد بن ابن اهون بن فائش (قاس) بن قيس بن اهون (اهود) بن بهراء ابن عمرو بن الحاف بن قضاعه. (اسدالغابه، ج4، ص409. طبقات بن سعد، ج 3، ص114.تهذيب التهذيب، ج10، ص285).

    2. كند: بكسر كاف نام پدر دودماني از يمن است كه وي را كندة بن ثور مي‌خواندند اينكه يكي از درهاي مسجد كوفه (باب الكنده) نام دارد گويا از اين رو است كه طوايفي از دودمان كنده در آن حدود ساكن شده بودند. (مجمع‌البحرين، كند).

    3. اسدالغابه، ج4، ص409.

    4. اسدالغابه، ج4، ص409.

    5. الاعلام زركلي، ج8، ص208.

    6. سوره احزاب، آيه 4 (ادعوهم لآبائهم...).

    7. قاموس الرجال، ج9، ص112 ـ 114؛ اسدالغابه، ج4، ص409؛ حيوة القلوب، ج2، ص943.

    8. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص12.


     

    زادگاه مقداد

    يكي از مسائل مرتبط با شخصيت افراد و بزرگان، محل ولادت و رشد آنهاست. اين مسئله از آنجا كه گاه به معرفي بيشتر وي مي‌انجامد و همچنين گاه مي‌تواند زمينه شكل‌گيري شخصيت افراد را تبيين نمايد، حائز اهميت مي‌باشد.

    آنچه قابل ترديد نيست اين است كه مقداد در جزيرة العرب متولد شده و بيشتر عمر خود را در همين جزيره ميان قبائل عرب سپري كرده است. اما اينكه زادگاه او در كدام قسمت از جزيرة‌العرب بوده به خوبي روشن نيست، گاهي گفته مي‌شود به حساب اينكه وي به قبيله (بهراء) و يا حضر موت و كنده منسوب هست، وي در سرزمين يمن متولد شد. و اصلا يمني است، چنانكه اين مطلب را نظر علامه زركلي تأييد مي‌كند كه وي در زمان جاهليت در حضرت موت سكونت داشته است. (1) ولي اين مطلب روشن است كه مقداد بسياري از عمر خود را در مكه و مدينه سپري كرده است و در بيشتر حوادث زندگي در ارتباط با رهبران اسلام و مسلمانان بوده است. مقداد در سال شانزدهم عام‌الفيل متولد شد يعني 24 سال قبل از بعثت تولد وي روي داد، به همين ترتيب مشخص مي‌شود كه وي هنگام هجرت در حدود سي و هفت سال داشته است و هنگام رحلت پيامبر(ص) چهل و هفت سال از عمرش گذشته بوده است كه مقداد، از نظر سن از علي(ع) كه در سال سي عامل‌الفيل متولد شد بزرگتر بوده است و وفات وي قبل از فوت سلمان كه در سال سي و شش هجري و بعد از فوت ابوذر كه در سال سي و يك يا سي و دو هجرت واقع شد، در زمان خلافت عثمان بوده، روي اين زمينه: سال فوت سلمان، ابوذر، مقداد و عمار كه به اركان اربعه تعبير شده‌اند و پس از پيامبر و امام(ع) در ايمان بي‌نظير هستند، به اين ترتيب بوده است: اول ابوذر (در سال 31 يا 32 هجري) رحلت كرد. دوم مقداد (در سال سي و سه هجري) سوم سلمان در سال سي و شش هجري، چهارم عمارياسر كه در جنگ صفين در سال سي و هفت هجري از دنيا رفتند و در آغوش رحمت پرورگار قرار گرفتند. (2)

    1. الاعلام، ج8، ص208.

    2. محمدي اشتهادري، محمد، سيمايي مقداد، ص 16 و 23.


     

    مسلمان شدن مقداد

    با ظهور اسلام و روشن شدن واقعيت آن و محتواي زيبايش، بسياري از آنان كه جوياي حقيقت بودند به آن پيوستند اما در اين ميان گروهي بودند كه در همان آغاز تابش نور خورشيد از آن بهره گرفتند و به آن گرويدند.

    مورخين، مقداد را از سابقين به اسلام دانسته‌اند، ولي راجع به كيفيت اسلام او بحث و گفت‌وگوي مشروحي نشده است. طبق روايات بسيار، نخستين كسي كه مسلمان شد علي(ع) بود، پس از او خديجه سپس جعفر طيار سپس زيد بن حارثه سپس ابوذر، بعد از عمرو بن عنبسه و خالد بن سعيد و سميه مادر عمار و عبيدة بن حارث و حمزه و جناب ارت سپس سلمان و مقداد و عمار و عبدالله بن مسعود بودند. (1) از اين رو سيزدهمين كسي كه به دين اسلام گرائيد و پس از سلمان و قبل از عمار به عنوان يك مسلمان واقعي در صف حاميان اسلام درآمد مقداد بود. (2) از ابن مسعود نقل شده كه نخستين كساني كه اسلام خود را ظاهر كردند هفت نفرند كه مقداد جزو آنهاست. (3) روي اين حساب مقداد در همان اويل بعثت زير پرچم اسلام آمد و در تمام سختگيري‌ها و شكنجه‌هايي كه بر پيامبر و پيروان پيامبر وارد مي‌شد شريك بود، اين يكي از راه‌هاي شناسايي افراد است، كه در سخت‌ترين شرايط به دين خدا بگرايند و در ميان انواع آزار دشمنان از دين خود دست برندارند. در اوائل بعثت كه طبق فرمان پيامبر(ص) گروهي از مسلمانان از شدت سختگيري دشمنان به ستوه آمده بودند، و به كشور حبشه مسافرت كردند، به حبشه رفت و پس از مدتي به مكه برگشت و در مكه همراه رسول خدا(ص) بود تا جريان هجرت پيامبر(ص) به مدينه پيش آمد مقداد در اين مدت همواره مي‌كوشيد تا از اسلام و اسلاميان حمايت كند و در اين مسير لحظه‌اي بي‌وفايي نشان نداد. (4)

    1. مناقب، ج2، ص4.

    2. ولي طبق روايات ديگر، سلمان در سال اول هجرت در مدينه مسلمان شده است بنابراين روايت فوق راجع به ترتيب اسلام آوردن افراد، در مورد سلمان صحيح به نظر نمي‌رسد.

    3. قاموس الرجال، ج9، ص114.

    4. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص17.


     

    مهاجرت مقداد به مدينه

    با فراگير شدن اسلام و گسترش مخالفت‌هاي مشركين با جامعه كوچك اسلامي جمعي از مسلمانان به سمت حبشه مهاجرت كردند كه مقداد بن اسود كندي يكي از اين گروه بود. بايد دانست كه علاوه بر مهاجرت به حبشه، هجرت به مدينه نيز در كارنامه وي قرار داشت.

    در واقع مقداد دو دفعه مهاجرت كرده از اين رو او را به عنوان (و هاجر الهجرتين) ياد نموده‌اند يك بار به حبشه و بار ديگر به مدينه آمد اما چه وقت به مدينه مهاجرت كرد به خوبي روشن نيست بعضي گفته‌اند به همراه رسول خدا(ص) به مدينه مهاجرت كرد. (1) ولي قرائني تأييد مي‌كند كه در سال اول هجرت در ماه شوال در سريه ابوعبيده (2) به مسلمانان پيوست و به همراه آنان به مدينه رهسپار شد كه مشروح آن از اين قرار است: در سريه حمزه كه نخستين سريه بود: بين ابوجهل و حمزه صلح واقع شد. حمزه با همراهان به مدينه وارد شد و ابوجهل با همراهان خود به مكه رفت و در آنجا مردم را بر ضد پيامبر(ص) تحريك و تشويق مي‌ كرد ابوجهل انجمني ترتيب داد و رو به قريش كرده گفت: محمد(ص) دست به جنگ باز كرده و از نبرد با ما دست‌بردار نيست، ما هم‌اكنون بايد هرچه زودتر در فكر نابودي او باشيم بر اثر تبليغات و كوشش ابوجهل، دويست تن جنگجو آماده شدند، ابوجهل پسرش عكرمه را فرمانده آنان قرار داد و به آنان سفارش اكيد كرد كه به سوي مدينه رهسپار شوند و تا آنجا كه ممكن است در راه سركوبي اسلام از بذل جان و مال دريغ ننمايند عكرمه با دويست نفر غرق در اسلحكه به سوي مدينه رهسپار شدند رسول خدا(ص) شصت نفر از مسلمانان را به فرماندهي ابوعبيدة بن حارث به سوي آنان گسيل داد و در كنار چاه (احياء) كه در راه مدينه قرار داشت توقف كردند و همان جا را اردوگاه خود قرار دادند روز بعد سپاه قريش رسيد و هنگام برخورد با سپاه اسلام اعلام جنگ نمودند و ساز نبرد نواختند در اين وقت مقداد و عتبة بن غزوان (عمرو) كه در صف قريش بودند ولي اسلام خود را مخفي مي‌داشتند از وقت و فرصت استفاده كردند و اسب‌هاي خود را حركت دادند و از سپاه كفار جدا شدند و به لشكر اسلام پيوستند عكرمه با ديدن اين منظره بسيار خشمگين شد و فرمان جنگ را صادر كرد به دنبال فرمان جنگ تيراندازي بين سپاه كفر و سپاه اسلام درگرفت. رعب و ترس كفار را فراگرفت و با خود گفتند: مسلمانان كمين كرده‌اند و هم اكنون فوجي بزرگ از كمين بيرون مي‌آيند و به سپاه خود مي‌پيوندند و در نتيجه كار را بر ما زار مي‌كنند و به اين دليل كه هرگز سپاه اندك به جنگ دويست تن از دلاوران قريش نمي‌آيند و بقيه سپاه اسلام در كمين ما هستند! به دنبال همين فكر قريش فرار را بر قرار ترجيح دادند و با عجله تمام به سوي مكه مراجعت كردند. مسلمانان با مشاهده اين وضع خوشحال شدند و اين حادثه را پيروزي بزرگ شمردند، و ديگر به دنبال آنان نتاختند و به سوي مدينه برگشتند. (3) به اين ترتيب قهرمان سخن ما (مقداد) به همراه مسلمانان به مدينه مهاجرت كرد در واقع وقت مراجعت براي پيامبر دو خبر خوش بود يكي اينكه مسلمانان با پيروزي برگشتند ديگر اينكه مقداد و عتبة بن غزوان با نقشه‌اي عالمانه خود را از گيرودار مشركان نجات داده و به مسلمانان پيوستند. مقداد مي‌گويد: وقتي وارد مدينه شديم، رسول اكرم(ص) ما را گروه گروه كرد.، من در ميان آن گروهي بودم كه همواره با پيامبر بودند ما چيزي جز يك گوسفندي كه از شيرش استفاده مي‌ كرديم نداشتيم. (4) مورخين مي‌نويسند وقتي كه مقداد به مدينه وارد شد بر مردي به نام كلثوم پسر هدم وارد گرديد. موضوع ديگري كه مهاجرت مقداد را در همان اوايل هجرت تأييد مي‌كند اين است كه پيامبر(ص) در جريان اجراي عقد اخوت بين مهاجر و انصار بين مقداد و جبّار بن صخر عقد اخوت خواند و پرواضح است كه اجراي عقد اخوت در سال اول هجرت واقع شد. (5) به طوري كه اكثر واقعه‌نگاران نوشته‌اند، مقداد در سنه 33 هجرت در جرف كه در يك فرسخي مدينه قرار گرفته از دنيا رفت و در اين وقت در حدود هفتاد سال از عمرش گذشته بود. (6)

    1. قاموس الرجال، ج9، ص114.

    2. سريه: عبارت است از آن جنگ هايي كه در اوايل هجرت نقش مانورها را داشت و خود پيامبر در آنها شركت نمي‌ كرد فرمانده و پرچمدار را تعيين مي‌ كرد و براي سركوبي و ارعاب دشمن به سوي آنان مي‌فرستاد.

    3. اقتباس از ناسخ التواريخ هجرت، ج1، ص129 و اسدالغابه، ج4، ص 409.

    4. قاموس الرجال، ج9، ص114.

    5. طبقات بن سعد، ج3، ص114.

    6. مدرك سابق و منتهي الآمال، ج1، ص 87.

    7. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص 19.


     

    ازدواج مقداد

    يكي از سنت‌هاي اصيل اسلام موضوع ازدواج و تشكيل خانواده است كه با تعيبرات مختلف از نظر اسلام توصيه و تأكيد شده است. امام رضا(ع) مي‌فرمايد: «جبرئيل بر پيامبر(ص) نازل شد و عرض كرد: (خدا به شما سلام مي‌رساند و مي‌فرمايد دوشيزگان به سان ميوه هستند چون ميوه رسيد بايد آن را چيد و خورد وگرنه تابش خورشيد آن را فاسد مي‌كند، اگر دوشيزگان را شوهر ندهند از فساد و فتنه ايمن نخواهند بود) حضرت پس از اين جريان به منبر رفت و كلام خداوند را به مردم ابلاغ فرمود و آنان را از آنچه كه جبرئيل آورده بود مطلع ساخت. از حضرت پرسيدند هم‌شأن ما كيست؟ با چه كسي ازدواج كنيم؟ حضرت فرمود: مؤمنين هم‌كفو هم هستند سپس از منبر پايين نيامد تا آنكه (ضباعه) دختر عموي خود را به ازدواج مقداد درآورد. ضباعه از بانوهاي سرشناسي است كه از سابقين به اسلام است و به همراه مسلمانان به مدينه مهاجرت كرده بود، از او يازده حديث از رسول خدا(ص) نقل شده است، دخترش كريمه و نيز ابن عباس و ابن مسيب و عروة بن زبير و اعرج و... از او رواياتي نقل كرده‌اند او دختر زبير بن عبدالمطلب است، زبير عموي پيامبر بود. پيامبر(ص) ضباعه را با اينكه از نظر طايفه و حسب و نسب بسيار باشخصيت بود همسر مقداد كرد و فرمود: من دخترعموي خود، ضباعه را همسر مقداد نكردم مگر آنكه مردم موضوع ازدواج را سهل و آسان بگيرند، به هر مؤمني دختري بدهند و حسب و نسب را در مورد ازدواج به نظر نياورند. مي‌گويند: مقداد قبلاً از زني كه در طايفه قريش بود خواستگاري كرده بود ولي اولياي آن زن، مانع شدند كه آن زن همسر مقداد شوند لذا پيامبر فرمود: لكن من دختر عمويم را همسر تو مي‌كنم (ليتضع النكاح) تا امر نكاح و ازدواج پست شود. (1) اين مطلب نيز به نوبه خود عالي‌ترين درس انساني را مي‌آموزد و حكايت از آن مي‌كند كه در تمام امور حتي در موضوع ازدواج تنها ايمان، خداترسي و شخصيت معنوي ملاك برتري است نه شخصيت هاي قبيلگي و مظاهر پوشالي حسب و نسب! (2)

     

    1. بحارط كمپاني، ج6، ص779؛ رياحين الشريعه، ج4، ص368؛ طبقات، ج3، ص115.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص25.


     

    شخصيت مقداد

    شناخت شخصيت‌ها نشان‌دهنده آن است كه گاه بزرگاني بوده‌اند كه فرزنداني صالح داشته‌اند و گاه به مصداق يخرج الميت من الحي فرزنداني ناشايسته. اما در مورد مقداد بايد گفت وي دو فرزند داشته است يك صالحه و ديگري ناصالح. با اين حال شخصيت مقداد را فرزندش توصيف كرده است.

    در مورد شمايل مقداد از دختر وي (كريمه) نقل كرده‌اند: مقداد، قامتي بلند داشت رنگش گندم‌گون مايل به سياهي بود. موي سرش بسيار و از نظر اندام قوي و چاق بوده و موي صورتش نه زياد بوده و نه كم، و آن را رنگ مي‌ كرده است. (1) و نيز مورخين درباره فرزندان مقداد، به طور روشن سخن نگفته‌اند ولي در لابه‌لاي گفتار خود اشاره‌اي نموده‌اند از آنچه گفته شده چنين استفاده مي‌شود كه مقداد دو فرزند داشته يكي دختر، به نام كريمه كه رواياتي هم از پدر نقل مي‌كند، ديگري پسر به نام (معبد). از عجايب آنكه مقداد با اين جلالت مقام، پسرش (معبد) نااهل بوده است. او در جنگ جمل جزو ياران عايشه بود تا به قتل رسيد، چون علي(ع) بر كشتگان عبور كرد، نگاهش به كشته معبد افتاد فرمود: خدا پدر اين كشته را رحمت كند اگر او زنده بود، رأيش بهتر از رأي اين بود. عمار عرض كرد: بحمدالله خداوند (معبد) را كيفر داد، اي اميرالمؤمنان به خدا سوگند از كشتن كسي كه از حق عدول مي‌كند باك ندارم. حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند و پاداش نيك دهد. (2) و (3)

    1. طبقات، ج 3، ص115.

    2. طبقات، ج 3، ص 114؛ منتهي الآمال، ج1ع ص87.

    3. محمدي اشتهاردي محمد، سيماي مقداد، ص27.


     

    شركت مقداد در جنگ ها

    يكي از راه‌هاي شناسائي انسان‌هاي باشخصيت و برازنده آن است كه در ميان حوادث و وقايع خطير، درخشش كنند، و در فراز و نشيب‌هاي آن، سيمايي فروزان داشته باشند. در ميان تمام حوادث تاريخي و فراموش نشدني اسلام، تابش خاص دارد: هم از نظر اينكه از سابقين به اسلام است و در آن هنگامي كه گوينده (لااله الاالله) را سخت مورد شكنجه قرار مي‌دادند با صميم قلب اسلام را پذيرفت و جزء اصحاب پيامبر(ص) گرديد و هم از نظر كه جزء مهاجرين به حبشه بود كه اين هجرت از حواديث برجسته تاريخ اسلام مي‌باشد. سيماي مقداد در ورق ديگر كه نمودار جنگ هاي اسلامي است چنين آمده است كه مقداد در تمام جنگ هايي كه در زمان رسول اكرم(ص) اتفاق افتاده شركت كرد، و به عنوان يك افسر جانباز در ميان سپاه اسلام از حريم آئين خود دفاع مي‌ كرد. نقش مقداد در جنگ بزرگ بدر و احد صفحات تاريخ را رونق و صفا داده است او نخستين سواره‌اي بود كه با دشمنان جنگيد هنگامي كه عثمان به خلافت رسيد مقداد به عبدالرحمن بن عوف گفت: (به خدا سوگند اگر ياراني مي‌داشتم همان گونه كه در نبرد بدر و احد با قريش مي‌جنگيدم امروز نيز با دشمنان علي(ع) مي‌جنگيدم) اين گفتار به قدري آتشين و تكان‌دهنده بود كه عبدالرحمن را به ترس انداخت به طوري كه رو به مقداد كرد و گفت: مادرت به عزايت بنشيند اين سخنان را نگو چه آنكه اگر مردم بشنوند ترس آن است كه فتنه و اشوبي به پا شود. شخصي مي‌گويد: پس از اين جريان، نزد مقداد رفتم و گفتم: من حاضرم تو را ياري كنم مقداد گفت: با يك نفر و دو نفر كاري ساخته نيست، از نزد مقداد برخاستم به حضور علي(ع) آمدم و جريان را به عرض آن بزرگوار رساندم، علي(ع) براي مقداد دعاي خير فرمود. (1)

    در جنگ بدر، در سپاه مسلمانان دو اسب سوار بودند: يكي از آنها زبير و ديگري (مقداد)، در اينكه مقداد، در جنگ نامبرده، اسب‌سوار بود، اختلافي نيست ولي درباره زبير، بعضي مي‌گويند او نبوده بلكه (مريد بن ابي مريد) بوده است و طبق بعضي از روايات كه از علي(ع) نقل شده فرمود: در جنگ بدر اسب‌سواري در ميان ما جز مقداد كسي نبود، نخستين كسي كه در اسلام، سواره در راه خدا جنگيد مقداد بود به آن اسبي كه مقداد بر آن سوار بود، (سبحه) مي‌گفتند. (2) شايد اين نام از اين نظر باشد كه (سبح) (به فتح سين) به معناي شناوري مي‌‌آيد و از آنجايي كه مقداد با كمال داوري و نترسي چون شناوري نيرومند خود را به درياي جمعيت دشمن مي‌افكند تا با حملات جانانه آنان را به ديار نيستي بفرستد از اين‌ رو به اسب او كه بر آن سوار بود (سبحه) مي‌گفتند. پيش از بروز جنگ بدر، رسول اكرم(ص) با ياران خود به عنوان جلوگيري از كاروان تجارتي ابوسفيان كه از شام به مكه رهسپار بود به دشت (بدر) رسيدند ولي خبر رسيد كه كاروان از بيراهه استفاده كرده و به سوي مكه شتافته است پس خبر رسيد كه سپاه بزرگي غرق در اسلحه از مكه براي سركوبي مسلمانان به راه افتاد و نزديك است كه به دشت بدر برسند، در اين موقع عده سپاه اسلام با پيامبر 414 نفر بودند و شماره سپاه دشمن 950 نفر مرد جنگي با 700 شتر و 100 اسب. در اين بحران خطرناك كه با مختصر دقت، به خوبي موقعيت حساس و وحشت‌آور آن براي هر كسي روشن است، پيامبر(ص) اصحاب خود را به گرد خود طلبيد و در اين باره با آنها مشورت كرد، در اين شوري هركس چيزي گفت كه اينك سخن سه نفر ابوبكر، عمر، مقداد را مي‌آوريم و تا در اين مسير قهرمان صحابي پيامبر مقداد را بشناسيم.

    ابوبكر گفت: سپاهي كه از طرف مكه مي‌آيند از قريش هستند و هرگز ايمان نمي‌آورند و هرگز تسليم ما نمي‌شوند و اينك ما براي جنگ بيرون نيامديم، افراد و اسلحه كافي در اختيار نداريم (چاره‌اي جز عقب‌نشيني از جنگ نيست) عمر، دنبال گفتار ابوبكر را گرفت و همان گونه كه او گفته بود، جدي‌تر به عرض رساند به مصداق شعر معروف

    در كف شير نر خونخواره‌اي

     

    غيرتسليم و رضا كو چاره‌اي؟

    رسول اكرم(ص) از پاسخ آنها ناراحت شد، به طوري كه از شدت خشم سرخ گرديد و به آنان فرمود: بنشينيد در اين هنگام مقداد برخاست و با بياني گرم و سنگين چنين گفت: (اي رسول خدا اين قريشند كه با سپاه خود مغرورانه به طرف ما مي‌آيند، ما به تو ايمان آورده‌ايم، و تو را تصديق كرده‌ايم و گواهي مي‌دهيم كه آنچه از طرف خدا آورده‌اي همه حق است، سوگند به خدا اگر فرمان دهي كه در ميان آتش رويم يا خود را در خارهاي مغيلان افكنيم، فرمان تو را به جان مي‌پذيريم ما حرفي را كه بني‌اسرائيل به حضرت موسي(ع) گفتند: «برو، تو و پروردگارت جنگ كنيد ما در اينجا نشسته‌ايم (2) نمي‌گوييم ما مي‌گوييم تو و پروردگارت جنگ كنيد، ما هم به اتفاق شما جنگ مي‌كنيم.» به نقل بخاري، وقتي كه مقداد چنين گفت رسول اكرم، بسيار خوشحال شد و صورتش بازگرديد. آنگاه براي مقداد دعا كرد و فرمود: خدا به تو پاداش نيك عنايت فرمايد. (4) و (5)

    1. حيوة القلوب، ج2، ص 945؛ الغدير، ج9، ص116.

    2. قاموس الرجال، ج9، ص115؛ حيوة القلوب، ج2، ص485.

    3. سوره مائده: آيه 23؛ تفسير جامع، ج2، ص190.

    4. بحار، ج6، ص451؛ قاموس الرجال، ج9، ص115.

    5. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص28.


     

    جنگ هاي مقداد در صدر اسلام

    مقداد بن اسود كندي در تمام جنگ هايي كه در زمان رسول خدا(ص) اتفاق افتاد شركت كرد و به عنوان يك افسر جانباز در ميان سپاه اسلام از حريم آئين خود دفاع مي‌ كرد نقش مقداد در جنگ بزرگ بدر و احد صفحات تاريخ را رونق و صفا داده است او نخستين سواره‌اي بود كه با دشمنان جنگيد، همان گونه در جنگ بدر مقداد خوش درخشيد چنانكه با سخنان خود موجب خشنودي رسول خدا(ص) فراهم ساخت و پيامبر(ص) در حق او دعا كردند در جنگ (احد) نيز فداكاري‌هاي مقداد و برازندگي وي، سطور تاريخ اين واقعه بزرگ را درخشان ساخته است. هنگامي كه سپاه اسلام با سپاه كفر در برابر هم قرار گرفتند؛ رسول اكرم(ص) پس از منظم كردن صفوف و اعلام آماده‌باش، مقداد را با صد مرد جنگي سركرده و فرمانده ميسره (طرف چپ) لشگر قرار داد تا كاملا مراقب طرف چپ سپاه دشمن باشد و آنها را پس براند. (1) در برخي از تواريخ نوشته‌اند مقداد در اين بحران جزو تيراندازان بود. (2) هنگامي‌كه، در اواخر نبرد، مسلمانان سخت شكست خوردند، و همه پا به فرار گذاشتند، طبق گفته شيخ طوسي بزرگان تاريخ نقل مي‌كنند: (كس با پيامبر نماند جز علي(ع)‌، طلحه، زبير و ابودجانه.) آنگاه از اين عباس نقل مي‌كنند: پنجمين نفر (عبدالله بن مسعود) بود و ششمين شخصي كه استقامت نمود و فرار نكرد (مقداد) بوده است (3) كريمه دختر مقداد نقل مي‌كنند: پس از جنگ خيبر رسول خدا(ص) پانزده بار شتر جو به پدرم داد كه آن را به معاويه مبلغ هزار درهم فروختيم. (4)

    در جنگ هاي ديگر اعم از سريه‌ها و غزوه‌ها مقداد جزو مردان مدافع از حريم اسلام بود و همواره از محبت‌ها و الطاف رسول اكرم(ص) برخوردار مي‌شد در زمان خلافت عثمان در سنه 25 هجري با اينكه بيش از شصت سال داشت در فتح مصر و اسكندريه از برجستگان سپاه اسلام به شمار آمد و در آن شركت داشت. (5)

    در سال ششم هجرت جنگ ذي‌قرد كه آن را (غزوه غابه) نيز مي‌گويند واقع شد قرد چشمه‌ آبي بوده نزديك مدينه (دو منزلي) و در مجاور آن ابوذر غفاري نگهبان بيست شتر شيرده رسول خدا(ص) بود كه شترها در آنجا مي‌چريدند. عينية بن حصن، با چهل سوار آنها را غارت كرد و يكي از پسران ابوذر و مردي از دودمان غفار را كشته و همسر ابوذر را اسير كردند؛ ولي همسر ابوذر آنها را غافل‌گير كرد و سوار شتري از شترهاي پيامبر(ص) شد و شبانه به سوي مدينه فرا كرد و به حضور رسول اكرم(ص) رسيد و عرض كرد: من نذر كرده‌ام هرگاه نجات يافتم اين شتر را قربان كنم. پيامبر(ص) فرمود: بعد از آنكه سوار بر آن شدي و تو را به خانه آورد؛ كشتن او پاداش بدي است، نذر كردن در گناه و در چيزهايي كه انسان مالك آنها نيست؛ مورد ندارد سپس رسول اكرم(ص) بسيج عمومي داد و مردم را به جنگ دعوت نموده پانصد نفر و به قولي هفتصد نفر آماده شدند آن حضرت پرچمي به (مقداد) داد و او را پيشاپيش سپاه به سوي دشمن فرستاد مقداد به طرف دشمن حركت نمود و جنگ را آغاز كرده حريف خود ابو قتاده مسعده را كشت از سوي ديگر (سلمة بن اكوع) از هرسو پياده با دشمن مي‌جنگيد تا سرانجام، دشمنان به سوي دره‌اي فرار كردند كه در آن دره؛ چشمه ذي قرد قرار داشت آنان به قدري از سپاه اسلام (كه در زير پرچم مقداد جانانه مي‌جنگيدند) هراس داشتند كه وقتي خواستند از آب آن چشمه بياشامند نتوانستند و از ترس، پا به فرار گذاشتند (6) و در نتيجه مقداد با كمك مسلمانان دشمنان را عقب راندند و پيروزمندانه با همراهان به مدينه مراجعت نمودند آري او با خلوصي كامل در راه بزرگداشت و گسترش آيين اسلام فداكاري مي‌ كرد و در اين مسير از بذل جان دريغ نداشت او عاشق دلداده‌اي بود كه در راه حق از سر و سامان مي‌گذشت تا به حق سر و سامان بخشد آري از دست‌پرورده استادي چون پيامبر و علي(ع) انتظاري جز اين نيست!

    1. ناسخ التواريخ، بخش هجرت، ج 1، ص31.

    2. قاموس الرجال، ج 9، ص 115.

    3. بحار، ج 6، ص 515.

    4. طبقات ابن سعد، ج3، ص114.

    5. اسدالغابه، ج4، ص 409.

    6. منتهي الآمال، ج1، ص54.

    7. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص36.


     

    زندگي ساده و بي‌آلايش مقداد

    در بررسي زندگي و سيره بزرگان دين، نكاتي به چشم مي‌خورد كه نقطه اشتراك همه دين‌باوران حقيقي به شمار مي‌رود. يكي از برجسته‌ترين ويژگي هاي مشترك ميان اينان، دنياگريزي و زهد است. در باب مقداد، آورده‌اند كه اهل صورت و ظاهر نبود، همواره به سيرت و كمال معنوي مي ‌پرداخت، زرق و برق دنيا؛ ديدگان او را خيره نكرده بود و همواره در فكر مردم بود. تا آنها را به نوايي برساند. او پيرو حقيقي امام علي(ع) بود آن حضرت به دنبال همين مرام عادلانه زندگي خود را با كمال سادگي تأمين مي‌ كرد و هرگز بآن، قيد و آرايشي نمي‌داد. شبي فرا رسيد و علي(ع) حتي يكي قرص نان هم نداشت تا با آن خود و اهل‌ بيتش رفع گرسنگي كنند آن شب با تمام مشكلاتش سپري شد، صبح پيش همسر گراميش فاطمه(س) رفت و فرمود: (اي دختر پيامبر! آيا نزد تو چيزي از غذا هست؟! ـ حضرت زهرا(س) فرمود: همسرم! نه، به آن خدايي كه پيامبري را به پدرم كرامت كرد و تو را به وصايت و جانشيني او برگزيد هيچ گونه غذايي نزد من نيست؛ دو روز است چيزي از غذا به من نرسيده است و در اين دو روز من و كودكانم حسن و حسين دندان به روي جگر گذشته و صبر كرده‌ايم! ـ حضرت علي(ع) فرمود: اي فاطمه، بروم براي شما غذايي تهيه كنم. ـ دختر پيامبر(ص) پاسخ داد: اي ابوالحسن! از اينكه به خود زحمت بدهي از خدايم شرمنده‌ام! علي(ع) از خانه بيرون آمد به اين اميد كه خداوند لطفي بفرمايد و كسي را پيدا كرده ديناري قرض كند، در اين فكر بود كه شخصي رسيد و از او تقاضاي يك دينار وام نمود، او هم بي‌درنگ يك دينار به حضرت قرض داد. حضرت بسيار خوشحال شد و قصد مراجعت به خانه كرد و در اين انديشه بود كه با آن پول براي اهل بيت خود چه بخرد؟ در همين هنگام چشمش به يكي از برجستگان از اصحابش كه در تمام حوادث مرام علي(ع) را دنبال مي‌ كرد و قدم به جاي قدم علي(ع) مي‌گذشت افتاد يعني مرد وارسته‌ اسلام مقداد را ديد! علي(ع) به قيافه ملكوتي مقداد نگاهي نموده و در همان جا توقف كرد و از اين يار فداكارش احوال پرسيد. علي(ع) ديد گرماي سوزان و تابش خورشيد، مقداد را سراسر غرق در عرق كرده است. آنقدر گرما او را متغير كرده كه نزديك است از پاي درآيد!! حضرت از او پرسيدند: اي مقداد! در اين لحظه به چه عنوان از خانه بيرون آمده‌اي؟! گفت: سرورم! كاري به من نداشته باش بگذار به همان راهي كه مي‌رم بروم! امام دوباره فرمودند: ـ برادرم! براي من ناگوار است كه از نزدم بروي و از حال تو آگاه نگردم. ـ مقداد گفت: اي ابوالحسن! بسيار مايلم كه مرا به حال خود بگذاري! ـ امام(ع) مجددا اصرار كردند برادرم!‌ چرا كتمان حال خود مي‌كني! حتما بايد از حال تو باخبر شوم ـ مقداد به ناچار گفت: بسيار خوب حال كه شما تأكيد داريد تا از حال من جويا شويد، به آن خدايي كه مقام نبوت را به پيامبر(ص) كرامت كرد و تو را به تاج وصايت آراست اهل بيتم در خانه بر اثر گرسنگي بي‌طاقت شدند و به گريه افتاده‌اند، گريه آنان را شنيدم، بي‌طاقت شدم با يك دنيا غم و غصه از خانه خود بي‌هدف بيرون آمدم تا خداوند فرجي كند، اينك در سعي و كوشش هستم تا قوتي تهيه كنم هنوز سخن مقداد تمام نشده بود كه اشك در چشمان علي(ع) حلقه زد و به طوي قطرات اشك از ديدگانش سرازير شد كه محاسن شريفش را تر كرد و فرمود: اي مقداد! سوگند به همان كساني كه ياد كردي من نيز به همان قصد كه تو براي آن خانه بيرون آمده‌اي بيرون شدم اينك ديناري را از كسي قرض كردم، بيا اين دينار را تو بردار و در فكر من مباش!‌ مقداد با كمال شرمندگي دينار را گرفته به خانه برگشت و با آن دينار قوتي تهيه كرده و آن روز را با آن دينار ساختند دست علي(ع) خالي شد، ولي بسيار خوشحال است كه يكي از مسلمانان را به نوايي رسانده و با دستش گره انساني را گشود ه است، از مقداد جدا شد و يك راست به مسجد آمد. نيكي به مقداد رحمت خداوند را به جايي رساند كه بلافاصله به پيامبرش وحي فرستاد و آن حضرت را از نيكي علي(ع) به مقداد مطلع كرد بعد هم در عوض آن نيكي پاداش خوبي به علي(ع) داد از اين رو كه وقتي علي(ع) به منزل آمد و آن غذاي بي‌نظير را نزد فاطمه(س) ديد تعجب كرد تا پيامبر به او فرمود، خدايم به من وحي كرد كه اين موهبت و اين غذاي بهشتي پاداش آن ديناري است كه به مقداد دادي. (1)

    1. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص40.


     

    فضايل مقداد از ديدگاه امامان شيعه و بزرگان مذهبي

    دانشمند عاليقدر رجالي معروف مرحوم ملا عبدالله مامقاني درباره مقداد مي‌نويسد: «وجود مقداد مجموعه‌اي از فضايل و مناقب بود، انواع فضيلت‌ها را از قبيل سبقت در اسلام و هجرت، علم و استقامت و ثبات، جوانمردي و نجابت را دارا بود، او مردي بزرگ و باشخصيت بود.» در اينجا به نمونه‌هايي كه به طور مستقيم و روشن نمايشگر برجستگي و حقيقت مقداد مي‌باشد اشاره مي‌شود تا از اين مسير نيز قهرمان دلداده اسلام بيشتر معرفي شود. امام صادق(ع) مي‌فرمايد: «درجه و مقام مقداد در ميان مسلمانان بسان چگونگي (الف) در قرآن است كه چيزي به آن ملحق نمي‌شود.» (1) به عبارت ديگر همان گونه كه الف حركتي قبول نمي‌كند و در تمام حالات صورت اولي و وزنه‌ي نخستين خود را از دست نمي‌دهد، مقداد نيز در تمام حوادث، آزادمردي ثابت‌قدم بود و هرگز به قلب او لغزشي راه نيافت. علامه مجلسي در ذيل اين حديث مي‌نويسد: «شايد منظور اين باشد كه مقداد در بعضي از صفات اين طور بي‌نظير بوده است. بنابراين، اين حديث با برتري ايمان سلمان از مقداد منافات ندارد...) و نيز بريده مي‌گويد پدرم گفت: رسول خدا(ص) فرمود: «خداوند مرا به دوستي با چهار نفر فرمان داد و به من خبر داد كه آنها را دوست بدارم از آن جناب سؤال شد كه آن چهار نفر كيانند: سه بار فرمود: علي از آنهاست. سه نفر ديگر ابوذر، سلمان و مقداد است. (2) در جايي ديگر امام صادق(ع) مي‌فرمايد: «دوستي با افرادي كه پس از پيامبر منحرف نشدند بر مسلمانان واجب است (سپس عده‌اي از آنان را شمردند» كه از آنان سلمان؛ ابوذر و مقداد مي‌باشند. (3) و همچنين حضرت علي(ع) مي‌فرمايد: «خداوند زمين را به خاطر هفت نفر كه من امام و رهبر آنها هستم آفريد. مردم به طفيل اين هفت نفر روزي مي‌خورند و ياري مي‌شوند و زمين‌هاي آنان به آب باران مشروب مي‌گردد. اينان عبارت اند از: ابوذر، سلمان، مقداد، عمار، حذيفه، عبدالله بن مسعود و همين‌ها بر جنازه فاطمه‌زهرا(س) نماز خواندند. فقيه عالي‌مقام مرحوم صدوق در ذيل اين حديث مي‌فرمايد منظور اين است كه فايده زمين در آن وقت (نه از ابتدا خلقت تا انتهاي آن) تقدير شده بود براي كساني كه بر جنازه حضرت صديقه كبري فاطمه زهرا(س) نماز مي‌خوانند. (4) از انس بن مالك روايت شده كه گفت روزي رسول خدا(ص) فرمود: بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است هيبت و شكوه خاص رسول خدا(ص) مانع شد از اينكه بپرسم آن چهار نفر كيستند آمدم نزد ابوبكر و گفتم از پيامبر(ص) بپرس كه آن چهار نفر كيانند؟ ابوبكر گفت مي‌ترسم من از آن چهار نفر نباشم آنگاه (بنوتيم) دودمان من مرا سرزنش كنند. نزد عمر رفتم و گفتم تو از پيامبر سؤال كن! گفت: مي‌ترسم از آن چهار نفر نباشم و خاندان من يعني بني عدي مرا ملامت كنند نزد عثمان رفتم و گفتم تو در اين باره از رسول خدا(ص) سؤال كن گفت مي‌ترسم كه من از آن چهار نفر نباشم، و بني اميه مرا سرزنش كنند، به حضور اميرالمؤمنين(ع) رفتم، آن حضرت در باغ خود مشغول آب كشيدن از چاه بود گفتم: رسول خدا(ص) فرمود: بهشت مشتاق چهار نفر از امت من است. از محضر شما مي‌خواهم كه از رسول خدا(ص) بپرسي آن چهار نفر را معرفي فرمايد. فرمود: سوگند به خدا مي‌پرسم اگر من از آن چهار نفر باشم، خدا را حمد و ستايش مي‌كنم و اگر نباشم از درگاهش مي‌خواهم كه مرا جزو آنها قرار دهد در اين هنگام به همراه علي(ع) به حضور رسول خدا(ص) رفتيم، مشاهده كرديم كه سر مبارك پيامبر(ص) در كنار دحيه كلبي است و به خواب رفته است چون دحيه علي(ع) را ديد برخاست و سلام كرد و عرض كرد سر پسرعموي خود را بگير تو از من سزاوارتري، چون رسول خدا(ص) بيدار شد و سر خود را در دامن علي(ع) ديد فرمود: اي ابوالحسن نزد ما نيامده‌اي مگر براي حاجتي! علي(ع) عرض كرد: اي رسول خدا(ص) پدر و مادرم فداي تو باد چون نزد تو آمدم سر تو را كنار دحيه كلبي ديدم، او تا مرا ديد برخاست بر من سلام كرد و گفت: سر مبارك پسرعمويت را در دامن بگير تو سزاوارتري به او از من اي اميرالمؤمنان. پيامبر فرمود: اي علي آيا او را شناختي. او جبرئيل بود كه ترا (اميرمؤمنان) ناميد. آنگاه حضرت علي(ع) عرض كرد: اي رسول خدا(ص) انس به من خبر داده كه تو فرموده‌اي بهشت مشتاق چهار نفر است، بفرما ايشان چه كساني هستند؟ رسول اكرم(ص) به دست خود اشاره به علي(ع) كرد و سه بار فرمود: به خدا سوگند تو اولي ايشان هستي! علي(ع) عرض كرد: آن سه نفر ديگر كيستند؟ رسول خدا(ص) فرمود: «آن سه نفر، مقداد، سلمان و ابوذر مي‌باشند» (5) در جايي ديگر در مورد فضايل (مقداد) امام صادق(ع) مي‌فرمايد: رسول خدا(ص) به سلمان فرمود: اگر علم تو را بر مقداد عرضه كنند كافر مي‌شود و به مقداد فرمود: اگر صبر تو را به سلمان عرضه كنند كافر خواهد شد. (6) (منظور اين است كه مقداد قادر به درك وسعت علم سلمان نيست و سلمان قادر بر درك وسعت صبر مقداد نمي‌باشد.) در برخي روايات است كه در مورد مقداد هم پيامبر فرمود: «اگر او علم خود را بر سلمان عرضه كند، سلمان كافر خواهد شد». (7) و (8)

    1. بحارالانوارع ج6، ص779؛ منتخب التواريخ، ص32.

    2. اسدالغابه، ج4، ص410؛ بحار، ج6، ص749.

    3. بحار، ج6، ص749.

    4. بحار، ج6، ص749، ناگفته نماند كه خود علي(ع) جزو آن هفت نفر است.

    5. حيوة القلوب، ج2، ص876.

    6. حيوة القلوب، ج2، ص885.

    7. قاموس الرجال، ج9، ص111.

    8. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص51.


     

    فضايل مقداد

    از سلمان نقل شده كه گفت: روزي پس از رحلت رسول خدا(ص) از خانه بيرون آمدم حضرت علي(ع) را ملاقات كردم، به من فرمود: برو نزد حضرت فاطمه(س) كه تحفه بهشتي براي او آمده است، مي‌خواهد از آن به تو عنايت فرمايد، با شتاب نزد فاطمه(س) آمدم، به من فرمود: ديروز در همين مكان نشسته بودم و در خانه غمگين بودم و در اين باره فكر مي‌ كردم كه وحي الهي از ما قطع گرديده و فرشتگان ديگر به سوي ما نمي‌آيند، ناگاه ديدم در بسته باز شد و سه دختر به طرف من آمدند كه كسي را به حسن جمال و زيبايي و خوشبويي آنها نديده بودم. برخاستم و سؤال كردم: آيا شما از اهل مكه هستيد يا از اهل مدينه؟ گفتند: اي دختر رسول خدا(ص) ما از اهل زمين نيستيم ما را پروردگارت از بهشت به سوي تو فرستاده است؛ ما بسيار مشتاق ديدار تو بوديم. از يكي كه بزرگتر مي‌نمود پرسيدم كه نام تو چيست؟ گفت: نام من (مقدوده) است. گفتم به چه مناسبت تو را به اين اسم نامگذاري كرده‌اند؟ گفت به جهت اينكه از براي مقداد آفريده شده‌ام. از ديگري پرسيدم كه چه نام داري؟ گفت: نا من (ذره) است از علت اين نام پرسيدم گفت: من براي ابوذر غفاري خلق شده‌ام. از نام سومي پرسيدم گفت: نام من (سلمي) است گفتم به چه سبب اين نام را داري گفت: من براي سلمان آزاد شده پدرت آفريده شده‌ام آنگاه چند عدد از رطب و خرماي بهشتي به من دادند كه از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر بودند. سلمان مي‌گويد:‌ فاطمه(س) يكي از آن رطب‌ها را به من داد و فرمود: امشب با اين رطب افطار كن و فردا هسته‌اش را بياور رطب را گرفتم و از منزل بيرون آمدم به هر كسي كه مي‌رسيدم مي‌پرسيد اي سلمان گويا مشك در همراه تو است؟ مي‌گفتم: آري، تا شب شد با آن خرما افطار كردم. (1)

    1. سيماي مقداد، ص58.


     

    مقداد، قاري واقعي قرآن

    در سيره نبوي آمده است كه ايشان در زمان فراگير شدن اسلام، گاه ميان مسلمان واقعي و ظاهري تفاوت قائل مي‌شدند. در يكي از اين موارد انس مي‌گويد: پيامبر(ص) صداي مردي را كه با صوت بلند قرآن مي‌خواند شنيد، فرمود اين صدا از مردي است كه تائب و متوجه واقعي به خداست، سپس صداي ديگري را كه با صوت بلند قرآن مي‌خواند شنيد فرمود: اين مرد به دروغ قرآن مي‌خواند، قرآن خواندنش از روي حقيقت نيست پس از بررسي معلوم شد كه اولي قرآن مي‌خواند و مورد ستايش پيامبر(ص) واقع شد (مقداد) است. (1)

    در حديثي ديگر در مورد فضايل مقداد از حضرت صادق(ع) نقل شده است: «ايمان ده درجه دارد؛ مقداد در درجه هشتم، ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم است. (2) و (3)

    1. قاموس الرجال، ج9، ص114.

    2. حيوة القلوب، ج2، ص883.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص58.


     

    آياتي چند از قرآن در شأن مقداد

    مقام ارزشمند اصحاب پيامبر(ص)‌، گاه آنچنان والا بود كه مورد تمجيد قرآن قرار مي‌گرفت. بسياري از مفسرين شيعه و سني بر اين باورند كه مقداد ابن اسود از جمله بزرگاني است كه در كتاب آسماني اسلام مورد مدح قرار گرفته است در اينجا آياتي چند از قرآن مجيد در شأن مقداد و رفقاي خالص او نازل شده كه مورد اشاره قرار مي‌گيرد. در آيه 100 سوره توبه چنين آمده است: «وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ؛ نخستين كساني كه به اسلام و ايمان سبقت و پيشي گرفتند از مهاجر و انصار و ساير افرادي كه از آنان پيروي نمودند. خداوند از آنها خشنود و آنها هم از خداوند راضي هستند. خدا بهشتي براي آنان ترتيب داده كه آب از زير درختان آن جريان دارد و براي هميشه در آن زندگي خواهند كرد و اين سعادت بزرگي است.» امام صادق(ع) مي‌فرمايد: اين افراد عبارتند از برجستگاني كه چون سلمان و مقداد و ابوذر و عمار داراي ولايت هستند، و به محبت علي(ع) دلبسته‌اند. (1) در آيه ديگر آمده است «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ كَانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا؛ مردمي كه به خداوند ايمان آورده و نيكوكار مي‌باشند در فردوس بهشت وارد مي‌شوند.» (2) امام صادق(ع) مي‌فرمايد: «اين آيه در شأن مقداد، سلمان، عمار و ابوذر نازل شده است. (3) در سوره كهف آمده «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَي رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ؛ مؤمنان كساني هستند كه هنگامي‌كه خدا ياد شود دل‌هايشان ترسان گردد و چون آيات خدا را بر آنها تلاوت كنند، بر ايمانشان بيفزايد و در كاهلي خود به خدا توكل نمايند.» (4) امام صادق(ع) مي‌فرمايد اين آيه در شأن علي(ع) ابوذر، سلمان و مقداد نازل شده است. (5) حضرت صادق(ع) مي‌فرمايد رسول خدا فرمود: (حذيفه يماني از برجستگان و بيناترين مردم به حلال و حرام است، عمارياسر از سابقين به اسلام مي‌باشد، مقداد از افرادي است كه در كارها و كوشش و پشتكار دارد براي هر چيزي قهرماني هست و قهرمان قرآن عبدالله بن عباس مي‌باشد. (6) و (7)

    1. بحار، ج6، ص750.

    2. كهف، 107.

    3. حيوة القلوب، ج2، ص774؛ بحار، ج6، ص749.

    4. انفال: 2.

    5. بحار، ج6، ص749.

    6. منتخب التواريخ، ص31.

    7. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص61.


     

    فضايل مقداد

    حضرت امام جعفر صادق(ع) در مورد فضايل مقداد بن اسود مي‌فرمايد رسول خدا فرمود: (حذيفه يماني از برجستگان و بيناترين مردم به حلال و حرام است، عمارياسر از سابقين به اسلام مي‌باشند، مقداد از افرادي است كه در كارها كوشش و پشتكار دارد. براي هرچيزي قهرماني هست و قهرمان قرآن عبدالله بن عباس مي‌باشد. (1) در تاريخ نمونه‌هايي فراوان در مورد فضايل مقداد آمده است. به عنوان مثال گرچه بعضي نوشته‌اند كه پيامبر(ص) در سال اول هجرت در جريان عقد مؤاخات، بين مقداد و جابر بن صخر، پيمان برادري بست ولي طبق نقل‌هاي ديگر، روايت شده كه رسول خدا(ص) بين وي و عبدالله بن رواحه عقد اخوت خواند. (2)با در نظر گرفتن اين مطالب كه رسول اكرم(ص) هركسي را به تناسب با ديگري برادر ساخت، ما پي به مقام مقداد مي‌بريم چه آنكه (عبدالله بن رواحه) از برجستگان و شخصيت هاي برازنده اسلام است كه در تاريخ اسلام درخشش خاصي دارد. وي همان فردي است كه رسول اكرم(ص) او را سومين امير در جنگ موته قرار داد، و در آن جنگ هنگامي كه مسلمانان در برابر كفار احساس ضعف كردند، عبدالله با سخنراني آتشين خود آنها را از ناتواني درآورد. (3)

    1. مجمع الرجال، ج6، ص137.

    2. اعلام الوري، ص64؛ حيوة القلوب، ج2، ص625.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص63.


     

    فضايل مقداد از ديد امام رضا(ع)

    مقداد در پايه‌اي از مقام و شكوهمندي است كه امام هشتم شيعيان امام رضا(ع) ولايت و دوستي با او و مرام او و دوستي با پيروان او را جزء شرايط اسلام قرار داده است. به عبارت ساده‌تر كساني كه ساير شرايط اسلام را دارند ولي نسبت به افرادي چون مقداد دوستي قلبي ندارند، در اسلام آنان خدشه و خلل است! در روايتي آمده است كه مأمون از حضرت رضا(ع) خواست كه خلاصه‌اي از اسلام و احكام آن را براي او بنويسد حضرت پذيرفت، و ضمن بيان شرايط و آداب اسلام، فرمود: (از شرايط ايمان و اسلام واقعي، دوستي با اميرمؤمنان علي(ع) و با آنان كه در مسير و شيوه پيامبر(ص) قدم برداشتند و در آن مسير تغيير نكرده و كج نشدند مي‌باشد، بسان سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفه، ابي‌هيثم و ابي‌سعيد، خداوند آنان را مشمول خشنودي و رحمت خود قرار دهد. همينطور از شرايط ايمان و اسلام واقعي است، دوستي با آنانكه از ايشان پيروي مي‌كنند و در همان راه هدايتي كه ايشان قدم برمي‌دارند گام برمي‌دارند خداوند از آنان خشنود گردد. (1) و (2)

    1. عيون اخبار الرضا، ج2، ص126، باب35.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص642.


     

    مقداد همراه پيامبر(ص)

    از اموري كه حاكي از مقام شامخ مقداد است اين است كه پيامبر(ص) وي را در مواقع حساس كه جز همراهان خيلي نزديك او نمي‌بايست باشند به همراه خود داشت، و همواره مقداد از فيض حضور رسول اكرم(ص) بهره ‌مند بود، اينك به دو نمونه اشاره مي‌شود. شيخ طوسي(ره) روايت مي‌كند هنگامي كه جعفر بن ابي‌طالب از حبشه وارد مدينه شد ظرفي پر از غاليه كه عطر مخصوصي است و قطيفه‌اي براي پيامبر(ص) سوغات آورد پيامبر(ص) فرمود: اين قطيفه را به كسي مي‌دهم كه خدا و رسول او را دوست دارد. اصحاب همگي در اين باره مي‌انديشيدند تا ببينند اين موهبت به چه كسي مي‌رسد؟ پيامبر(ص) از حال علي(ع) جويا شد، عمار ياسر باشتاب در جست‌وجوي علي(ع) رفت و او را به حضور پيامبر(ص) آورد پيامبر(ص) قطيفه را به علي(ع) عنايت كرد، علي(ع) آن را به بازار مدينه برد و‌آن را به هزار مثقال طلا فروخت و تمام آن وجه را ميان فقراي مهاجر و انصار قسمت كرد و چيزي با خود به منزل نبرد فرداي آن روز پيامبر با گروهي از اصحاب با علي(ع) ملاقات كرد و فرمود: از هزار مثقال طلايي كه گرفتي امروز ما را مهمان كن علي(ع) كه دست خود را از آن طلاها تهي مي‌ديد و از طرفي نمي‌توانست پيشنهاد رسول اكرم(ص) را رد كند از روي حيا و شرم عرض كرد: اطاعت مي‌كنم، بفرماييد برويم منزل. حذيفه مي‌گويد من با چهار نفر از اصحاب پيامبر كه عبارت از سلمان، ابوذر، مقداد و عمار بودند به همراه پيامبر(ص) وارد منزل علي(ع) شديم، پس از آنكه در اطاق مهماني نشستيم و علي(ع) به ما خوش‌آمد گفت، رفت و در حجره‌اي وارد بر همسرش حضرت زهرا(س) شد تا طعامي تهيه كنند، مشاهده كرد كه در وسط حجره ظرفي پر از طعام كه بخار از آن بلند مي‌شود موجود است و آنقدر بوي خوش مطبوعي دارد كه تمام حجره را معطر كرده است، آن را براي ما آورد، ما با هم از آن طعام گوارا، خورديم نه زياد آمد و نه كم سپس رسول اكرم(ص) نزد دخترش فاطمه(س) رفت و فرمود: دختر عزيزم اين طعام را از كجا آوردي؟ (ما گفتار پيامبر و دخترش را مي‌شنيديم) فاطمه(س) عرض كرد: اين طعام از جانب پروردگار رسيده بود، خدا به هر كس بخواهد روزي بي‌حساب مي‌دهد. پيامبر(ص) فرمود: سپاس خداي را كه من نمردم تا از دخترم ديدم آنچه را كه زكريا در مورد مريم مشاهده كرد و آن مائده بهشتي بود. (1) ملاحظه مي‌شود كه در اين مورد، مقداد به همراه پيامبر به مهماني علي(ع) رفت و از غذايي خود كه جز او و همراهانش لايق خوردن چنين غذايي نبودند. (2)

    1. اقتباس از تفسير جامع، ج1، ص430.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص68.


     

    مقداد هنگام ظهور امام زمان(عج)

    يكي از اموري كه نشان گر مقام بلند مقداد بن اسود كندي است، آن است كه او به همراه اصحاب كهف، يوشع بن نون، سليمان، ابودجانه انصاري و مالك اشتر، پس از ظهور حضرت ولي عصر(عج) جزو ياران دلداده آن بزرگوار است و از طرف آن حضرت به عنوان امير و فرمانده، مأموريت خود را انجام خواهد داد. چنانكه از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: «از پشت كوفه (نجف) بيست و هفت نفر با حضرت قائم(عج) ظهور مي‌كنند، پانزده نفر آنها از قوم موسي(ع) هستند كه به راه حق هدايت شده و به آن توجه دارند، هفت نفر آنها اصحاب كهف مي‌باشند و بقيه عبارتند از: يوشع بن نون، سليمان، ابودجانه، مقداد و مالك اشتر، اينها در خدمت حضرت مولي ولي‌عصر(ع) به عنوان انصار (ياران) و فرماندهان هستند». (1)

    در خلوت دل ما جز يار نمي‌گنجد

     

     

    چون خلوت يار اينجاست اغيار نمي‌گنجد(2)

         

    1. بحار، ج13، ص223؛ ارشاد مفيد، ص392؛ سفينة البحار، ج1، ص440.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص75.


     

    استحكام ايمان مقداد بعد از رحلت پيامبر(ص)

    زحمات طاقت‌فرساي رسول اكرم(ص) در راه ابلاغ رسالت و گسترش اسلام موجب شد كه در اواخر عمر آن جناب، مردم، گروه‌گروه، اسلام اختيار مي‌ كردند و در صف مسلمانان قرار مي‌گرفتند و روز به روز بر شكوه و نفوذ اسلام افزوده مي‌شد پيامبر اسلام(ص) گرچه در موارد مختلف با تعبيرات گوناگون، موضوع وصايت و جانشيني سرور پرهيزكاران علي(ع) را براي مردم بيان فرموده بود اما در عين حال سال آخر عمرش از طرف خداوند پس از انجام مناسك حج در بيابان غدير مأمور شد در برابر هزاران نفر جمعيت علي(ع) را نامزد خلافت كند آن بزرگوار اين مأموريت را به خوبي انجام داد و موضوع تعيين خليفه و نصب علي(ع) براي اين مقام سخن روز شد و خبر آن به اطراف و اكناف جهان اسلام رسيد و همه مسلمانان از اين واقعه مطلع شدند رسول خدا(ص) در روز بيست و هشتم ماه صفر سال دهم هجرت از اين سراي ناپايدار به جهان باقي شتافت. علي(ع) طبق وصيت پيامبر(ص) مشغول غسل و كفن و دفن و ساير تجهيزات جنازه رسول اكرم(ص) شد. در اين موقع كه بايد گروه گروه بيايند و به دختر رسول خدا(ص) تسليت بگويند و علي(ع) را دلداري بدهند و در اين باره فكر كنند، جنازه پيامبر(ص) را گذاشتند و درباره نصب جانشين پيامبر(ص) در سقيفه بني ساعده جمع شدند به گفت و گو پرداختند تا در نتيجه ابوبكر را به عنوان خليفه نصب كردند. سلمان مي‌گويد در اين موقع به حضور علي(ع) رفتم ديدم آن جناب مشغول تجهيز جنازه رسول خدا(ص) است سپس آماده شد كه بر جنازه نماز بخواند، من و ابوذر، مقداد، حضرت فاطمه(س) حسن و حسين(عليهم السلام) به آن جناب اقتدا كرديم، آنگاه جريان سقيفه بني ساعده را به عرض مولايم علي(ع) رساندم آن بزرگوار فرمود: اين مردم چه زود رسول خدا(ص) را تكذيب كردند. كنايه از اينكه هنوز آب غسل پيامبر(ص) خشك نشده پيامبر و وصاياي او را فراموش كردند و به دنبال هوس‌هاي مادي و دنيوي خود رفتند بعد از دفن جنازه رسول خدا(ص)‌، به خانه آمد و از اجتماع مردم دوري كرد. (1) در اين موقع حساس، مقداد با سلمان و اباذر از علي(ع) دست برنداشتند و به دنبال ديگران نرفتند. بر همين اساس است كه ابي‌بكر حضرمي مي‌‌گويد امام باقر(ع) فرمود: «اِرتُد الناسُ بَعدَ رَسولِ الله اِلّا ثلاثةُ نفرٍ. سلمانُ، اَبوذَر وَ المِقدادُ؛ مردم بعد از رسول خدا(ص) از مرام و مسير پيامبر(ص) برگشتند جز سه نفر كه آن سه نفر سلمان، ابوذر و مقداد بودند.» عرض كردم: آيا عمار ياسر (كه محبت او نسبت به اهل بيت مشهور است) جزو اين چند نفر نبود؟ فرمود: قَد كانَ حاصَ حيصةً ثُمَّ رَجَعَ؛ اندك ميل و ترديدي در عمار ظاهر شد ولي پس از آن رجوع به حق نمود. (2) در بعضي از روايات از امام صادق(ع) نقل شده كه: «مردم بعد از رحلت رسول خدا(ص) همگي از نظر عقيده هلاك و منحرف شدند جز سلمان، ابوذر و مقداد، سپس ابوساسان، عمار، شتيره و ابوعمره به آنان پيوستند، از اين رو طرفداران حق را هفت نفر به شمار آوردند. (3) و (4)

    1. اقتباس از بحارط كمپاني،‌ج8، ص52؛ حيوة القلوب، ج2، ص875.

    2. بحار، ج6، ص779؛ تنقيح المقال، ج3، ص245؛ تتمة المنتهي، ص8.

    3. حيوة القلوب، ج2، ص885.

    4. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص80.


     

    مقداد سرباز امام علي(ع)

    آنچه يكي از نكات اعجاب‌انگيز و شگفت‌آور در تاريخ اسلام به شمار مي‌رود، جريان سبقت مقداد از نظر تسليم حتي بر سلمان و ابوذر است چنانكه امام باقر(ع) به ابوبكر حضرمي فرمود: اگر مي‌خواهي شخصي را بشناسي كه هيچ گونه خلل و شكي در دل او راه نيافت او مقداد است. (1) اما سلمان روزي در دلش خطور كرد كه با اينكه علي(ع) اسم اعظم حق را مي‌داند (2) چرا خدا را به آن اسم نمي‌خواند تا آنكه زمين، منافقان را در خود فرو برد و آن حضرت خود را از مظلوميت نجات دهد همين كه اين (چرا گفتن) در دل سلمان راه يافت مخالفين رسيدند و ريسمان به گردن سلمان انداختند و او را به طرف مسجد كشاندند اثر ريسمان در گلويش ظاهر شد، علي(ع) او را در اين حال ديد فرمود: اي سلمان! هذا من ذلك فبايع: اين پيش‌آمد به خاطر آن خطور قلبي است كه به دل تو راه يافت، با ابوبكر (در ظاهر) بيعت كن، سلمان اطاعت كرد و با ابوبكر در ظاهر بيعت كرد. اما ابوذر، با اينكه علي(ع) او را امر به صبر مي‌ كرد، طاقت نمي‌آورد و آشكارا حق را مي‌گفت و از اين رو به ظلم عثمان مبتلا شد و عثمان در حق او آن همه ستمها را نمود و او را از مدينه و از جوار قبر رسول خدا(ص) به سرزمين ربذه تبعيد كرد. (3) نقل شده است كه هيچ شخصي بعد از رسول خدا(ص) نبود مگر اينكه در قلبش راجع به خلافت علي(ع) چيزي خطور كرد جز مقداد «فَاِنَّ قَلبَهُ كانَ مِثلٌ زُبُر الحَديد. دل مقداد بسان سختي آهن، محكم بود. (4) او همواره شمشير خود را روي لباس‌هايش مي‌بست و در خانه علي‌(ع) مي‌آمد و عرض مي‌ كرد: اي علي! اگر هيچ كس شما را ياري نكند، من در ياري شما كوتاهي نخواهم كرد و در اطاعت امر شما حاضرم. مقداد پس از رسول خدا(ص) به اندازه يك چشم برهم زدن، از مسير حق منحرف نشد، و همچون سرباز جانباز و كاملا آماده دست به شمشير، مهيا بود و ديدگانش را به ديدگان مبارك علي(ع) دوخته بود و منتظر بود تا هر لحظه علي(ع) فرماني بدهد فوراً آن را عملي سازد. (5) و (6)

    1. ان اردت الذي لم يشك و لم يدخله بشي‌ء فالمقداد.

    2. اصول كافي، ج1، ص230.

    3. بحار، ج6، ص779؛ قاموس الرجال، ج9، ص112.

    4. قاموس الرجال، ج9، ص112، تنقيح المقال، ج3، ص245.

    5. سفينة البحار، ج2، ص 409.

    6. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص84.


    حواريون پيامبر

    حواريون افرادي را گويند كه به شخصي، گرويده‌اند و همواره ملازم و نزديك او هستند و در اطراف او آماده‌اند تا وي هر دستوري را بدهد انجام دهند. مثلاً حواريون حضرت عيسي(ع) كه در قرآن هم از آنان ياد شده دوازده نفر بودند كه طبقه اول از مؤمنين به حضرت عيسي(ع) بوده و همواره ملازم او بودند. پيشواي هفتم حضرت موسي بن جعفر(ع) فرمود: وقتي كه روز قيامت مي‌شود، منادي حق ندا مي‌كند. كجا هستند اصحاب نزديك پيامبر(ص) آنانكه عهد و پيمان رسول خدا(ص) را به خوبي انجام دادند. سلمان، مقداد و ابوذر برمي‌خيزند و خود را معرفي مي‌كنند. سپس منادي مي‌گويد: كجا هستند حواريون علي(ع) وصي رسول خدا(ص) ؟ عمرو بن حمق خزايي محمد بن ابي‌بكر، ميثم و اويس قرني مي‌ايستند و خود را معرفي مي‌كنند، آنگاه منادي مي‌گويد: «حواريون امام حسن(ع) كجايند؟ سفيان بن ابي‌ليلي و حذيفة بن اسيده خود را معرفي مي‌كنند. سپس منادي ندا مي‌كند حواريون حسين(ع) كجايند؟ تمام آن كساني كه در روز عاشورا در ركاب امام حسين(ع) شهيد شدند برمي‌خيزند و خود را معرفي مي‌نمايند... (1) اين روايت نيز به نوبه خود دليل محكمي است كه انسان به شخصيت مقداد و رفقايش راهنمايي مي‌كند. از اين رو كه در ميان همه مسلمانان و اصحاب مهاجر و انصار، فقط اين سه نفر به عهد و پيمان خود با رسول خدا(ص) وفاداري كردند و حواري رسول خدا(ص) لقب گرفتند. (2)

    1. تنقيح المقال، ج1، ص197.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص87.


     

    مقام مقداد

    از جمله‌هاي معروفي كه در خلال روايات و تواريخ بسيار به چشم مي‌خورد جمله (شرطة الخميس) است، و اينكه سلمان، مقداد، ابوذر، عمار و... جزو (شرطة الخميس) بوده‌ اند. درباره اين جمله، بسيار سخن گفته شده ولي كوتاه سخن آنكه كلمه شرطه به معناي آمادگي و مهيا بودن مي‌آيد اين افراد چون سربازي كاملا آماده و در برابر فرمان علي(ع) مهيا بودند و با علي(ع) عهد و پيمان بسته بودند كه آنچه آن جناب فرمان دهد بدون چون و چرا انجام دهند، علي(ع) هم بهشت را براي آنها ضمانت كرده بود. اينان نخستين گروه بودند كه در پيشاپيش جنگ ها، از حريم علي(ع) دفاع مي‌نمودند. اما كلمه (خميس) از خمس به معناي پنج است، تعبير به اين كلمه در اين مورد يا به اين عنوان است كه سپاه را به پنج گروه تقسيم مي‌ كردند: 1. گروه پيش جنگ؛ 2. گروه ذخيره؛ 3. گروه مأمور قلب لشكر؛ 4. گروه مأمور ميمنه و طرف راست لشكر؛ 5. گروه مأمور ميسره و طرف چپ لشكر، و يا به عنوان اين است كه وقتي بر سپاه دشمن غالب مي‌شدند و غنائيم به دست مي‌آورند خمس و پنج يك آن غنائم را به صاحبانش مي‌دادند. بهترين تعبير در فارسي آن است كه جمله شرطه الخميس را به فداييان كامل معنا كنيم. بهر حال بعضي ايشان را شش هزار نفر و بعضي پنج هزار نفر نوشته‌اند، كه در پيشاپيش ايشان، نام چند نفر درخشش خاصي دارد: سلمان، مقداد، اباذر، عمار، اباسنان صناري، عمرضاري، سهل، عثمان بن حنيف و جابر بن عبدالله انصاري. (1) از اين راه نيز به مقام (مقداد) پي مي‌بريم كه پيش‌قراول جنگ ها، فدايي آماده، و مدافع حريم اميرالمؤمنين علي(ع) لقب گرفته است. (2)

    1. تنقيح المقال، ج1، ص 196؛ الاوائل، ص427.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص88.


     

    مقداد اركان اربعه

    از اصطلاحاتي كه بين علماي حديث و مورخين اسلامي رايج است اصطلاح اركان اربعه (ركن‌هاي چهارگانه) است. مشهور و معروف بين آنها اين است كه اركان اربعه عبارتند از سلمان، مقداد، ابوذر و عمار. (1) علما و دانشمندان حديث و تاريخ از اين رو اين چهار نفر را به عنوان (اركان اربعه) ياد كرده‌اند كه ديده‌اند در روايات و اخبار اهل‌بيت مكرر از اين چهار نفر به عناوين گوناگون ستايش شده است. ديده‌اند كه طبق روايات متعدد پيامبر(ص) فرموده: بهشت مشتاق چهار نفر است و آن چهار نفر عبارتند از: سلمان، ابوذر، مقداد و عمار. (2) و يا آن همه فضائل و مناقب را راجع به فرد فرد اين چهار نفر در روايات ديده‌اند كه پس از ائمه نظير ندارند، از اين‌رو ايشان را به عنوان پايه‌هاي دين و ستون‌هاي محكم ايمان ياد كرده و با اصطلاح (اركان اربعه) معرفي نموده‌اند. (3)

    1. تنقيح المقال، ج1، ص196.

    2. حيوة القلوب، ج2، ص884.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص90.


     

    معرفي مقداد به عنوان يكي از نخستين شيعيان حضرت علي(ع)

    يكي از تهمت‌هاي ناجوان‌مردانه‌اي كه گروهي از خدا بي‌خبر به شيعيان مي‌زنند اين است كه مي‌گويند: مذهب شيعه از زمان عثمان به بعد پيدا شده و گاهي اضافه مي‌كند كه بنيان‌گذار اين مذهب (عبدالله بن سبا) بوده است، در صورتي كه در زمان خود رسول اكرم(ص) نام (شيعه) بوده است. همان وقت عده‌اي از صحابه خاص رسول خدا(ص) يعني سلمان، مقداد، ابوذر و عمار را شيعه مي‌خواندند، چنان‌كه حافظ ابوحاتم رازي يكي از علماي اهل تسنن در كتاب الزينه كه در تفسير الفاظ متداوله بين ارباب علوم نوشته مي‌نويسد: نخستين نام شيعه در اسلام در زمان رسول خدا(ص) به وجود آمد و چهار تن از صحابه داراي اين لقب بودند: 1. سلمان؛ 2. ابوذر؛ 3. مقداد؛ 4. عمارياسر. به علاوه چقدر از روايات وجود دارد كه خود علما اهل تسنن كلمه شيعه را در كتاب‌هاي خود آورده‌اند مانند ابن صباغ در فصول المهمه صفحه 122، از ابن عباس نقل مي‌كند كه رسول خدا(ص) به علي(ع) فرمود: منظور از «خَيْرُ الْبَرِيّةِ؛ بهترين اهل عالم» در آيه ششم سوره بينه، تو و شيعيان تو هستند، هنگامي كه روز قيامت مي‌شود تو و آنها از خداوند راضي و خوشنوديد، خدا نيز از آنها راضي است ولي دشمنان شما خشمناك بوده و دست‌هايشان به گردن‌شان بسته است. و اگر به راستي عنوان شيعه در آن زمان بدعت مي‌بود مي‌بايست پيامبر(ص) بداند و از آن جلوگيري كند! علما اهل تسنن حديثي از پيامبر(ص) نقل مي‌كنند كه فرمود: «اِنَّ اصحابي كالنجوم بِأيهم اِقتديُتم إهتديتم؛ اصحاب من مانند ستارگانند به هريك اقتدا كنيد، هدايت مي‌شويد.» آنگاه خود اهل سنت مانند ابوالفداء در تاريخ خود مي‌گويد: سلمان، ابوذر، مقداد و عمار از جمله اصحاب پيامبر(ص) بودند كه در روز سقيفه بني ساعده به همراه علي(ع) از بيعت ابوبكر خودداري نمودند. اينك اين سؤال مطرح مي‌شود كه طبق حديث مزبور كه علما عامه نقل كرده‌اند بايد سرپيچي آنان را از بيعت حجت بدانند. (1) در اينجا اضافه مي‌شود كه خود علماي اهل تسنن روايات بسياري در كتاب‌هاي خود در مدح اين چهار نفر ذكر كرده‌اند مانند ابن اثير كه در كتاب خود اسدالغابه (2) مي‌نويسد: رسول خدا(ص) فرمود: خداوند مرا به دوستي چهار نفر مأمور كرده است، شخصي پرسيد آن چهار نفر را معرفي كنيد فرمود‌: آنها عبارتند از علي، سلمان، ابوذر و مقداد. و يا حافظ ابونعيم اصفهاني در كتاب خود حلية ‌الاولياء (3) مي‌گويد: رسول اكرم(ص) فرمود: خداوند مرا به دوستي علي(ع) سلمان، ابوذر و مقداد مأمور كرده است. روي اين اساس بايد اهل تسنن مرام و شيوه سلمان، ابوذر و مقداد را حجت بدانند و اين حقيقت به اين روشني را كه ايشان اولين دسته از شيعيان بودند انكار نكنند. در اينجا بسيار مناسب است فرموده حضرت رضا(ع) مطرح شود كه طبق روايت معتبر گروهي كه نام شيعه داشتند به در خانه حضرت رضا(ع) آمدند تا به سعادت زيارت آن بزرگوار نائل آيند و بدربان گفتند: ما از شيعيان اميرالمؤمنين هستيم حضرت رضا(ع) مدتي به آنان اجازه ورود نداد؛ پس از آنكه به آنان اجازه ورود داد، آنها از حضرت شكايت كردند كه چرا دربان مدتي به آنها اجازه ورود نداده است؟! حضرت فرمود: چگونه شما را كه ادعاي دروغي مي‌كنيد از در خانه‌ام منع نكنم؟! شيعه واقعيِ حضرت علي(ع) نبود مگر حسن(ع) و حسين(ع)‌، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و محمد بن ابوبكر كه آنچه علي(ع) مي‌فرمود و آنان را به آن امر مي‌ كرد آنان بدون چون و چرا انجام مي‌دادند. (شما كه مي‌گوييد شيعه علي(ع) هستيم بايد عملا ثابت كنيد كه شيعه هستيد) (4) و باز نقل شده است كه حضرت در پاسخ سؤال مأمون پيرامون ولايت فرمود: «آنان كه قدم به جاي قدم پيامبر(ص) گذاشتند و بر همان مرام بودند و منحرف نشدند و همواره با اميرمؤمنان علي(ع) بودند عبارتند از: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفة بن يمان، ابن هيثم، سهل بن حنيف، عباده، ابوايوب، خزيمه و ابي‌سعيد، خداوند از آنان و كساني كه تابع آنان هستند و در همان مسيري كه آنان گام برداشتند گام برمي‌دارند راضي و خشنود است. (5) و (6)

    1. شرح بيشتر در كتاب نفيس شب‌هاي پيشآور، صص 156 ـ 161؛ الاوائل، ص446.

    2. ج4، ص410.

    3. ج1، ص172.

    4. حيوة القلوب، ج2، ص876.

    5. تنقيح المقال، ج1، ص198.

    6. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص91.


     

    مقداد و تسليم محض در برابر امام علي(ع)

    هنگامي كه رسول اكرم(ص) به مدينه مهاجرت فرمود، مال و ثروتي نداشت، در راه گسترش اسلام گاهي پيش‌آمدهايي مي‌شد كه آن‌جناب به مال محتاج مي‌شد، گروهي از اصحاب رسول خدا(ص) با خود گفتند: خداوند ما را به دست با كفايت رسول خدا(ص) هدايت فرموده است، گاهي براي آن جناب مخارجي پيش مي‌آيد كه قادر بر تأمين آن مخارج نيست، اگر ما براي آن حضرت مالي جمع كنيم بسيار شايسته است، به دنبال همين فكر نزد رسول خدا(ص) شرفياب شدند و عرض كردند: اي رسول خدا جان و مال ما فداي توست، مي‌خواهيم قسمتي از اندوخته‌هاي مالي خود را به حضور شما تقديم كنيم و تو را بي‌نياز سازيم. در همين هنگام اين آيه نازل شد: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاّ الْمَوَدّةَ فِي الْقُرْبي؛ اي رسول خدا(ص) به مردم بگو: من از شما مزد رسالت نمي‌خواهم جز اينكه نسبت به اهل بيت و عرت من دوست باشيد.» (1) اين روايت را بسياري از علماي سني و شيعه نقل كرده‌اند كه نتيجه آن اين است كه پاداش رسالت و زحمات رسول اكرم(ص) در راه ابلاغ اسلام دوستي با خويشان آن حضرت است. (2) امام صادق(ع) مي‌فرمايد: «وقتي كه اين آيه نازل شد، رسول اكرم(ص) به مردم فرمود: خداوند براي من بر عهده شما حقي گذاشته است آيا آن را ادا مي‌كنيد؟» هيچ‌كس جواب حضرت را نداد، روز بعد رسول خدا(ص) همين سؤال را كرد كسي جواب نداد، روز سوم هم اين مطلب تكرار شد و كسي جواب نداد، آن‌گاه رسول اكرم(ص) فرمود: اين مطلب، طلا و نقره يا خوراكي‌ها و آشاميدني‌ها نيست. گفتند: پس آن چيست؟ حضرت آيه مذكور را خواند و فرمود: «اين آيه از طرف خدا نازل شده است.» گفتند: ما دستور آيه را مي‌پذيريم. امام صادق(ع) اضافه فرمود: «وَ اللهِ ما وَفيٰ بِها اِلّا سَبعةُ؛ به خدا سوگند كسي به اين آيه وفاداري نكرد مگر هفت نفر كه عبارت بودند از: سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، جابر انصاري. يكي از غلامان در خانه پيامبر و زيد بن ارقم (3) اين هفت نفر نسبت به عترت رسول خدا(ص) كاملاً وفاداري و محبت نمودند و پاداش رسالت پيامبر(ص) را به خوبي انجام دادند. در ميان اين هفت نفر، مقداد به اهل بيت وفاداري بيشتري داشت و در برابر علي(ع) تسليم محض بود، به فرموده امام صادق(ع) هنگامي كه علي(ع) را به مسجد بردند تا با ابوبكر بيعت كند سلمان گفت: اي علي آيا دست خود را روي آن دست (اشاره به دست ابوبكر) مي‌گذاري به خدا سوگند، هرگز دست من يا دست ابوبكر به هم نخواهد رسيد. ابوذر نيز چون سلمان سخن گفت ولي مقداد گفت به خدا سوگند خدا چنين اراده كرده است كه اين كار بشود. امام صادق(ع) در اين موقع فرمود: «كان المقدادُ اَعظَم الناسِ ايماناً تلك الساعَة؛ در اين هنگام ارزش مقداد از نظر ايمان از همه بيشتر بود». (4) و (5)

    1. شوري: 22.

    2. تفسير جامع، ج6، ص206.

    3. قاموس‌ الرجال، ج9، ص112؛ تنقيح المقال، ج3، ص245.

    4. بحارالانوار، ج8، ص52.

    5. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص95.


     

    نقش مقداد در بحران خلافت

    پس از رحلت رسول گرامي اسلام(ص) حوادثي بروز كرد كه افراد، ايمان خود را نشان دادند و وسيله‌اي بود براي امتحان اشخاص. افراد برازنده و حق‌جو شناخته شدند، در آن بحراني كه دنياپرستان اطراف غاصبين را گرفتند و غوغاي تعيين خليفه رسول خدا(ص) گوش فلك را كر كرده بود طرف‌داران حق از اين سر و صداها نهراسيدند و از اطراف علي(ع) دور نشدند، براي شناسايي سيماي فروزنده حق، مقداد فرازي از ماجرا را بيان مي‌كنيم. ابن عياش مي‌گويد: حضور ابن عباس رفتم، گروهي از شيعيان دور او را گرفته بودند، او از هر سوي با ما سخن مي‌گفت تا اينكه سخن به جريان بحران خلافت پس از رحلت رسول خدا(ص) منتهي شد و از ابن عباس درخواست شد كه در اين باره توضيحي بدهد ابن عباس تقاضاي ما را پذيرفت و شروع به سخن كردو گفت: برادرانم! وقتي كه پيامبر(ص) از دنيا رفت و هنوز او را به خاك نسپرده بودند، همه مردم در مسير ديگري به راه افتادند. امام علي(ع) مشغول غسل دادن، كفن كردن و دفن نمودن بدن رسول اكرم(ص) بود و پس از اينكه از اين امور فارغ شد، از تمام جريان‌ها مطلع گرديد. علي(ع) از مردم دوري كرد و به عنوان جمع‌آوري قرآن به خانه خود رفت و كنج عزلت را اختيار كرده، همه مردم جز بني هاشم (اهل‌ بيت علي(ع) )، سلمان، مقداد، ابوذر؛ دور علي(ع) قلم كشيده بودند و به سراغ ابوبكر و عمر رفته بودند. گروهي اطراف ابوبكر و عمر نشسته بودند و از هر دري سخن مي‌گفتند تا آنكه عمر به ابوبكر رو كرد و گفت: همه مردم دست تو را به عنوان بيعت فشردند، ولي علي(ع) و اهل بيتش و اين چند نفر (سلمان، مقداد، ابوذر، زبير) با روش عموم مخالفت كرده و بيعت نكرده‌اند، كسي را به دنبال علي(ع) بفرست تا تكليفش روشن شود. ابوبكر، پسرعموي عمر (قنفذ) را خواست و گفت به نزد علي(ع) برو و بگو، دعوت جانشين رسول خدا(ص) را اجابت كن! قنفذ به خانه علي(ع) آمد وقتي به حضور علي(ع) رسيد پيام خود را به آن حضرت رساندي. علي(ع) با شنيدن اين پيام دگرگون شد و فرمود: چقدر زود، رسول خدا(ص) را تكذيب كرديد و وصيت آن حضرت را ناديده گرفتيد!! به خدا سوگند رسول خدا(ص) غير مرا خليفه قرار نداد، اي قنفذ تو پيام‌رسان هستي، برو همين‌طور كه گفتم به ابوبكر بگو كه خودت اين مطلب را كاملاً مي‌داني. قنفذ با شتاب نزد ابوبكر آمد و گفتار علي(ع) را خاطرنشان ساخت. ابوبكر گفت آري علي(ع) راست مي‌گويد، رسول خدا(ص) مرا خليفه قرار نداده است، عمر با شنيدن اين سخن از ابوبكر بسيار خشمگين شد. فوراً از جاي خود برخاست كه كاري انجام دهد ابوبكر با ديدن حال عمر؛ عوض شد و براي بار دوم به قنفذ دستور داد: برو به علي بگو: دعوت اميرمؤمنان را اجابت كن! قنفذ با عجله به خانه علي(ع) آمد وقتي نزد علي(ع) رسيد، پيام خود را ابلاغ كرد، علي(ع) فرمود: به خدا سوگند ابوبكر دروغ مي‌گويد و اميرمؤمنان نيست، برو به ابوبكر بگو اين اسمي را كه بر خود گذاشتي از براي تو نيست، خودت مي‌داني كه اميرمؤمنان غير تو است. قنفذ از خانه علي(ع) بيرون شد و يك راست نزد ابوبكر آمد و گفتار علي(ع) را بازگو كرد... بالاخره عمر براي جلب علي(ع) جهت بيعت با ابوبكر به خانه آن حضرت وارد شد. در همين موقع دلدادگان علي(ع) مقداد، سلمان، ابوذر، عمار و بريده اسلمي به عنوان كمك به علي(ع) وارد خانه شدند. نزديك بود در خانه فتنه و آشوب شود. علي(ع) (طبق مصالحي كه در نظر داشت) از خانه بيرون آمد و مردم به دنبال حضرت بودند، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و بريده نيز كاملاً آماده دفاع از علي(ع) بودند و همين ياران باوفاي علي(ع) مي‌گفتند: چقدر زود مطالب رسول خدا(ص) را فراموش كرديد، و كينه‌هاي شما از سينه‌هايتان بر ضد محمد و آل او برخاست. بريده به عمر رو كرد و گفت: اي عمر! بر برادر و وصي رسول خدا(ص) و يگانه دختر آن حضرت چنين اهانت كردي؟! خالد بن وليد خواست با شمشيرش كه در غلاف بود به بريد حمله كند و او را بكشد، عمر او را منع كرد. علي(ع) را با وضعي رقت‌بار به مسجد نزد ابوبكر بردند ابوبكر تا علي(ع) را ديد، گفت: علي(ع) را آزاد بگذاريد! علي(ع) فرمود: اي ابوبكر: چقدر زود بر اهل بيت و دودمان پيامبر تاختند به چه حقي، به چه عنواني، و به چه ميراثي اجباراً مردم را به بيعت مي‌طلبي، آيا ديروز تو با من به فرمان رسول خدا(ص) بيعت نكردي؟ عمر پرخاش كرد و گفت: اي علي از اين حرف‌ها بگذر، اگر بيعت نكني تو را مي‌كشيم، حضرت در پاسخ فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا(ص) را كشته‌ايد عمر گفت: از اينكه بنده خدا هستي قبول، ولي برادر رسول خدا(ص) نيستي. علي(ع) فرمود: به خدا سوگند اگر امر خدا و پيمان خليل من رسول خدا(ص) نمي‌بود مي‌فهميدي كه كدام يك از ما ضعيف و ناتوانيم و كدام قوي مي‌باشيم. در اين ميان ابوبكر حرف نمي‌زد، بريده بلند شد و گفت: اي عمر آيا شما نبوديد كه رسول خدا(ص) به شما امر كرد كه پيش علي برويد و به عنوان «السلام عليك يا امرة المسلمين؛ سلام بر تو اي امير مسلمانان» سلام كنيد؟ ابوبكر در جواب گفت: اي بريده همين‌طور بود كه مي‌گويي ولي آن زمان گذشت ورق برگشت و ديگري روي كار آمد. بريده گفت: به خدا سوگند ديگر در جايي سكونت نمي‌كنم كه حكمران آنجا شما باشيد عمر از سخنان آتشين بريده بي‌طاقت شد، دستور داد او را با كتك از مسجد بيرون كردند. سلمان گفت: اي ابوبكر! از خدا بترس از اين مكاني كه نشسته‌اي بلند شو! اين مقام را به اهلش واگذار كن شمشير مسلمانان را بر روي يكديگر بيرون نياور! ابوبكر جوابي به سلمان نداد. سلمان سخن خود را تكرار كرد، عمر خشمگين شد و گفت: اي سلمان تو را به اين كارها چه كار؟ سلمان فرمود: آهسته باش! سپس رو به ابوبكر كرد و فرمود: به خدا سوگند با كار خود خون مي‌دوشيد، به شما مژده دهم كه در انتظار بلا بسر بريد، والله اگر بدانم از من كاري به عنوان دفاع از حق و كوبيدن باطل ساخته است شمشيرم را از گردنم پايين نمي‌آورم. در اين هنگام، ابوذر، مقداد و عمار ايستادند و گفتند اي علي! ما در كمين امر تو هستيم، هر امري بفرمايي اجرا مي‌كنيم، با شمشير از حريم تو دفاع مي‌كنيم تا كشته شويم. در اينجا بود كه مقداد گفت: اي علي به چه مرا امر مي‌كني؟ به خدا سوگند اگر فرمان دهي با شمشيرم بزنم مي‌زنم و اگر فرمان دهي خودداري كنم، خودداري مي‌كنم. علي(ع) فرمود: خداوند شما را مشمول رحمت خود قرار دهد خود را نگه‌ داريد وصيت و پيمان رسول خدا(ص) را به ياد بياوريد و از جنگ خودداري كنيد. در اين هنگام كه ابوبكر روي منبر بود مورد خطاب عمر قرار گرفت عمر با لحن خشن و تند گفت: براي چه روي منبر نشسته‌اي؟ اين علي است كه به عنوان معترض نشسته و براي بيعت بلند نمي‌شود، امر كن گردنش را بزنم. امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) تا اين جمله را شنيدند به گريه افتادند و صدا زدند يا جداه يا رسول‌الله، علي(ع) متوجه آنها شد، آنان را به سينه چسبانيد و فرمود: گريه نكنيد به خدا سوگند، اينها بر قتل من قدرت ندارد اينها كوچكتر و ذليل‌تر از آنند. ام ايمن (كه رسول خدا محبت‌ها به او كرده بود) با ام سلمه به ابوبكر گفتند: چقدر زود حسد و كينه شما نسبت به محمد و آل او به جوشش افتاد. عمر با شنيدن اين سخن دستور داد ام ايمن و ام سلمه را از مسجد بيرون كردند و گفت ما را با رأي زنان چكار؟ سپس به علي(ع) گفت: اي علي بيعت كن! حضرت در پاسخ فرمود: اگر نكنم چه مي‌كني؟ عمر گفت: به خدا سوگند گردنت را مي‌زنم فرمود اي فرزند صهاك دروغ مي‌گويي تو چنين قدرتي نداري. در اين لحظه خالد بن وليد بلند شد و به روي علي شمشير كشيد و گفت: والله اگر بيعت نكني تو را مي‌كشم. علي(ع) بلند شد. لباس خالد را گرفت و او را به پشت سرش انداخت به طوري كه شمشير از دستش افتاد عمر بار ديگر گفت: اي علي بيعت كن! علي(ع) فرمود: اگر نكنم چه مي‌كني؟ عمر گفت: تو را مي‌كشيم.. حضرت علي(ع) تا سه بار اتمام حجت كرد (و همواره وصيت پيامبر و صلاح امت را به ياد مي‌آورد و از در سازش وارد مي‌شد) سرانجام دست مبارك را بي‌آنكه باز كند به سوي ابوبكر دراز كرد ابوبكر دست خود را به روي دست علي(ع) زد و به همين مقدار راضي شد در نتيجه دست از علي(ع) برداشتند و علي به خانه خود مراجعت كرد. (1) در اين داستان مشخص گرديد كه چگونه مقداد با چند نفر از همراهانش چون سلمان و ابوذر در سخت‌ترين شرايط به ياري علي(ع) پرداختند و به عنوان نصرت و حمايت از حق چگونه سخن مي‌گفتند؟! (2)

    1. ترجمه و اقتباس از بحار، ط كمپاني، ج8، ص؟؟.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص99.


     

    مقداد در ياري علي(ع)

    پس از رحلت رسول اكرم(ص) و به وجود آمدن بحران خلافت، چهل نفر از مردان، پيش علي(ع) آمدند و گفتند به خدا سوگند هرگز غير تو را اطاعت نخواهيم كرد و كسي را بر طاعت از تو مقدم نمي‌داريم. حضرت به آنان فرمود: چرا و به چه علت؟ در پاسخ گفتند: چون در روز غدير از رسول خدا(ص) موضوع جانشيني و مقام تو را شنيده‌ايم و تو را شناخته‌ايم. علي(ع) فرمود: شما حتماً سر قول خود هستيد؟ حتما طبق گفتار خود عمل مي‌كنيد؟ آن چهل نفر گفتند: آري، حتماً.آن بزرگوار براي آنكه آنان را آزمايش كند و به آنان بفهماند تا چه حد راست مي‌گويند، فرمود: فردا موي سر خود را بتراشيد و با سر تراشيده نزد من بياييد. آنان از حضور علي(ع) مرخص شدند، فردا كه شد فقط سلمان، ابوذر و مقداد كه سر خود را تراشيده بودند آمدند. عمارياسر بعد از ظهر به حضور علي(ع) آمد، آن جناب با دست خود به سينه عمار زد و فرمود: چگونه از خواب غفلت بيدار شديد، برگرديد من به شما حاجتي ندارم. شما از من در مورد تراشيدن موي سر اطاعت نمي‌كنيد پس چگونه مرا در مورد نبرد با كوه‌هاي آهن اطاعت مي‌كنيد؟ برگرديد من به شما نيازي ندارم (1) شما كه از موي سر نمي‌گذريد چگونه از سر مي‌گذريد؟

    1. بحارالانوار، ج1، ص51.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص108.


     

    مقداد در گروه حامي اميرالمؤمنين(ع)

    پس از آنكه ابوبكر بر مسند خلافت تكيه زد و جانشيني رسول خدا(ص) را لقب گرفت آيا كسي غير از علي(ع) و اهل بيت پيامبر(ص) اين مقام را از ابوبكر انكار كرد؟ آيا اعتراضي به ابوبكر شد كه چرا به خلافت رسيده است؟ اين سؤالي است كه از قديم وجود داشته است. عين اين سؤال را يكي از اصحاب امام صادق(ع) به نام ابان بن تغلب از آن بزرگوار نموده امام صادق(ع) در پاسخ فرمود: دوازده نفر به ابوبكر اعتراض كردند و مقام (خلافت) او را منكر شدند. از مهاجران شش نفر به نام‌هاي: مقداد، سلمان، ابوذر، بريده اسلمي، خالد بن سعيد و عمارياسر بودند و از انصار نيز شش نفر به نام‌هاي: ابوالهيثم تيهان، عثمان بن حنيف، سهل بن حنيف، خزيمة بن ثابت، ابي بن كعب و ابوايوب انصاري. اينان با خود گفتند وقتي ابوبكر روي منبر رسول خدا(ص) رفت، او را از منبر به پايين مي‌آوريم. بعضي از اينها گفتند: در اين باره با علي(ع) مشورت مي‌كنيم، اگر آن جناب اجازه داد حتماً اين كار را خواهيم كرد. همگي به اين پيشنهاد هم‌رأي شدند و به حضور علي(ع) آمدند و چنين گفتند: (اي اميرمؤمنان از حق دست كشيده و آن را بگذاشتي. رسول خدا(ص) فرمود: «علي مع الحق و الحق مع علي. يميل كيف مامال؛ علي با حق است و حق با علي است هرجا علي بگردد حق نيز دنبال او مي‌گردد.» ما تصميم گرفته‌ايم برويم و ابوبكر را از منبر پايين آوريم، آمده‌ايم در اين مورد از شما اجازه بگيريم علي(ع) به آنان فرمود: به خدا سوگند اگر چنين كنيد همه طرفداران ابوبكر با شمشيرهاي كشيده نزد من آيند و گويند بيعت كن وگرنه تو را مي‌كشيم، در اين صورت بر من لازم است كه از خود دفاع كنم رسول خدا(ص) به من خبر داده كه اين امت با تو حيله كنند و عهد و پيمان مرا بشكند و تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسي هستي همان گونه كه بني اسرائيل موسي و هارون را گذاشتند و گفته سامري را اختيار كردند، اين امت نيز تو را بگذارند و ديگري را اختيار كنند بر رسول خدا(ص) . گفتم: با ايشان چه كنم؟ فرمود: اگر يار و ياور داشتي با آنان جنگ كن وگرنه خون خود را حفظ كرده تا آنگاه كه نزد من آيي. دوازده نفر نامبرده وقتي اين سخنان را از علي(ع) شنيدند از تصميم خود منصرف شدند. (1) چنانچه آمده است، مقداد هم به همراه رفقاي خود اين تصميم را داشت و اين نيز حادثه ديگري است كه مي‌توان درآن مقداد را شناخت. از علي(ع) نقل شده است كه فرمود: چون رسول خدا(ص) از دنيا رفت، جنازه آن بزرگوار را غسل داده و دفن كردم سپس مشغول جمع كردن قرآن شدم، چون از جمع‌آوري قرآن فارغ گرديدم، دست فاطمه(س) و حسن و حسين(عليهم السلام) را گرفتم و به خانه‌هاي جميع كساني كه در جنگ بدر شركت كرده بودند رفتم و آنها را كه سبقت در دين گرفته بودند ملاقات نمودم، همه را سوگند دادم كه مرا ياري كنند تا به حق خود برسم، هيچ‌كس مرا ياري نكرد جز چهار نفر كه عبارتند از: سلمان، ابوذر، مقداد و عمار. (2) و (3)

    1. مجالس المؤمنين، ج1، ص203. تنقيح المقال، ج1، ص199.

    2. حيوة القلوب، ج2، ص875.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص110.


     

    اعتراض مقداد به خليفه اول

    دوازده نفر به خلافت ابوبكر اعتراض كردند كه يكي از آنها مقداد بود و خواستند وي را از منبر رسول خدا(ص) پايين آورند وقتي اين مطلب را با علي(ع) در ميان گذاشتند اما علي(ع) صلاح نديد. اين دوازده نفر كه مقداد هم جزو آنها بود روز جمعه كه پنجمين روز رحلت پيامبر(ص) بود به مسجد آمدند و در كناري نشستند. ابوبكر وارد مسجد شد، روي منبر رفت و شروع به سخن كرد در اين هنگام اين دوازده نفر كاملا آماده شدند كه از حريم علي(ع) دفاع كنند شش نفر ايشان كه از مهاجران بودند با شش نفر ديگر كه از انصار بودند در اين مورد كه كدام يك در سخن گفتن با ابوبكر پيشي بگيرند به همديگر تعارف كردند، سرانجام انصار به آيه‌اي استدلال كردند كه مهاجران مقدمند و آن آيه اين بود: «لَقَدْ تابَ اللّهُ عَلَي النّبِيّ‏ِ وَ الْمُهاجِرينَ وَ اْلأَنْصارِ؛ خداوند توبه و انابه پيامبر و مهاجران و انصار را پذيرفت.» (1)

    ازاين‌رو، مهاجران ناگزير پيشي گرفتند و هريك با سخناني آتشين و استدلالي با ابوبكر سخن گفتند پس از آنان انصار يكي پس از ديگري ايراد سخن نمودند كه در اينجا فقط به اعتراض مقداد اشاره مي‌شود وي پس از سلمان و ابوذر، برخاست و رو به ابوبكر كرد و چنين گفت: «اي ابوبكر از ظلم دوري كن، از روش خود به سوي خدا توبه كن، در خانه خود بنشين از خطاها دور باش، امر خلافت را به كسي واگذار كه از تو بهتر و مقدم‌تر است، تو به خوبي مي‌داني كه بيعت با علي(ع) را رسول خدا(ص) با تو بست و تو را ملازم سپاه (اسامه) قرار داد و به شما اعلام كرد كه خلافت از براي تو و عمر كه پشتيبان تو است روا نيست، شما را (در غزوه ذات سلاسل) محكوم به نفاق نمود هم‌رديف (عمروعاص) قرار داد كه درباره دودمان (عمروعاص) اين آيه را بر پيامبر نازل فرمود: «إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ؛ دشمن تو مقطوع‌النسل و بي‌دودمان خواهد بود.» (2) ترديد و خلافي نيست كه اين آيه درباره عمروعاص نازل شد و اين (عمرو) در غزوه و جنگ ذات سلاسل (كه در سال هشتم هجرت واقع شد) بر شما و منافقان امير شد و شما را به پاسباني لشكر مي‌خواند، اكنون از پاسباني به خلافت پيامبر(ص) دست آويخته‌ايد، اي ابوبكر! از خدا بترس و اين بار سنگين را از دوش خود فروگذار تا سلامتي دنيا و آخرت را دريابي، شيفته دنيا مشو! فريفته قريش و غير قريش مباش به زودي دنياي تو دگرگون شود و به كيفر كردار گرفتار شوي! به خوبي مي‌داني كه خلافت، مخصوص علي(ع) است، اين منصب را به صاحبش واگذار كن، اگر چنين كني، بار تو سبك شود گناه تو اندك گردد! به خدا سوگند اگر بپذيري، تو را نصيحت و پند دادم، بالاخره تمام امور به خدا برمي‌گردند. (3) هنگامي كه علي(ع) را با اجبار به مسجد آوردند تا آن جناب را وادار به بيعت با ابوبكر كنند علي(ع) فرمود: به خدا سوگند اگر شمشيرم در دستم مي‌بود و اجازه مبارزه داشتم، بر شما معلوم مي‌شد كه قدرت اين تجاوزها را نداشتيد، اگر چهل نفر با من متفق مي‌بودند، جنگ با شما را واجب مي‌شمردم، ولي خداوند آنهايي را كه با من بيعت كردند سپس مرا تنها گذاشتند از رحمت خود دور كند. ابوذر گفت: كاش آن شمشيرها دوباره به دست ما مي‌افتاد. مقداد گفت: اگر علي(ع) بخواهد، خداوند را بر دفع دشمنان بخواند. سلمان گفت: مولاي من (علي(ع) ) بر مصالح و امور داناتر است. (4) گفت‌وگو در مسجد بسيار شد، هر كسي چيزي مي‌گفت تا آنكه بار ديگر مقداد، سكوت خود را شكست و گفت: سوگند به آن خدايي كه جانم در دست اوست، اگر بدانم كه توانايي بر دفع ظلم دارم، و مي‌توانم دين خدا را ياري كنم، شمشير خود راحمايل مي‌ كردم و قدم به قدم مي‌جنگيدم آيا بر برادر و وصي و جانشين رسول خدا(ص) (در ميان امت) و پدر و فرزندان او اين چنين حمله كرده و وحشيانه رفتار مي‌كنيد؟ در انتظار بلا به سر بريد و از آسايش و رحمت خدا نااميد باشيد. (5) اينها نمونه‌هايي از بيان‌هاي شيواي مقداد است كه در آن بحران و آشوب به عنوان دفاع از حريم حق گفته است. (6)

    1. توبه: 18.

    2. كوثر: 3.

    3. اقتباس از ناسخ‌ التواريخ خلفا، ج1، ص 690.

    4. اقتباس از ناسخ التواريخ خلفا، ج1، ص85.

    5. اقتباس از ناسخ التواريخ خلفا، ص94.

    6. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص113.


     

    مقداد و خلفا

    هنگامي كه ابوبكر بر مسند خلافت تكيه زد، مقداد به پيروي از فرمان علي(ع) دندان روي جگر گذاشت و شمشير خود را غلاف كرد ولي دلش مالامال از التهاب و انقلاب بود، آتش غم از زواياي قلب نورانيش شعله مي‌ كشيد و چون حيران و دل‌سوخته مي‌گفت: واعجبا! دنيا چه مي‌كند جاه‌طلبي چقدر نتايج خطرناكي دارد؟! حق مسلم خاندان نبوت را از آنها ربودند. يكي از علماي اهل تسنن (احمد بن ابي‌يعقوب) در تاريخ خود (تاريخ يعقوبي) مي‌نويسد: «شخصي مي‌گويد در مدينه وارد مسجد‌النبي شدم مردي را ديدم با حالي منقلب و بسيار ناراحت روي زانوي خود نشسته و گويا همه دنيا مال او بوده و از او گرفته شده است. با اين حال همواره مي‌گفت: «شگفتا!‌از كار قريش كه منصب خلافت مرا از دودمان نبي اكرم خارج ساختند، در صورتي كه نخستين كسي كه ايمان آورد، يعني پسر عموي پيامبر در ميان آنها است، آن كسي كه از تمام مردم به امور دين داناتر و از مردم به اسلام نزديك‌تر مي‌باشد آن كسي كه از همه به راه‌ها بيناتر و از همه به صراط مستقيم رهنمون‌تر شده است. به خدا سوگند از رهبر پاك و بزرگ و پرهيزكار دوري كردند، اين كار به خاطر اصلاح امت و سازمان بخشيدن به مذهب نبود بلكه دنيا‌طلبي و فراموشي از آخرت موجب اين واقعه شد. «فَبُغذاً وَ سُحقاً لِلقومِ الظّالمين؛ از رحمت خداوند دور باد و عذاب خداوند به گروه سمتگر و ظالم نزديك باد.» آن شخصي كه وارد مسجد شده بود مي‌گويد: نزديك اين مرد دل‌سوخته آمده و گفتم: تو كيستي؟ و اين مردي را كه آن همه ستودي و گفتي حق او را غصب كردند كيست؟ گفت: من مقدادم و اين مرد، علي(ع) است. گفتم: آيا قيام نمي‌كني تا تو را كمك كنم؟! گفت: اي پسر برادرم با يك مرد و دو مرد كاري ساخته نيست. پس از اين گفت‌وگو از مسجد بيرون آمدم، با ابوذر ملاقات نمودم و آنچه ديده و شنيده بودم براي ابوذر گفتم. ابوذر گفت: «برادرم مقداد راست مي‌گويد». (1) پس از آنكه مدت خلافت ابوبكر كه در حدود دو سال و چهار ماه بود با مرگ او سپري شد، عمر كه از طرف ابوبكر بدون مشورت با كسي به عنوان خلافت نصب شده بود، به جاي ابوبكر نشست، او در حدود ده سال و شش ماه خلافت كرد در اين زمان نيز مقداد با همراهان خود سلمان، ابوذر و عمار، از علي(ع) جدا نشدند و همواره در مسيري كه حضرت علي(ع) گام برمي‌داشت گام برمي‌داشتند. (2)

    1. قاموس الرجال، به نقل از: تاريخ يعقوبي، ج9، ص13؛ عبقات، ص69؛ الغدير، ج9، ص114.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص117.


     

    دفاع مقداد از علي(ع) در هر لحظه

    با رحلت پيامبر(ص) و شكل‌گيري اوضاع جديد در عرصه سياسي و اجتماعي مدينه، حضرت علي(ع) كه مدتي قبل از آن توسط پيامبر(ص) به امامت و خلافت جامعه اسلامي منصوب شده و از حق خود محروم گرديده بود، لاجرم گوشه‌نشيني اختيار كرد. گرچه در ابتدا براي اثبات حقانيت خود به مسجد رفت. پس از آنكه علي(ع) در مسجد در حضور بسياري از مهاجر وانصار، با بيان گويا و مستدل، حقانيت خود را برملا ساخت، به منزل مراجعت كرد، ابوبكر نيز كه از قيافه‌اش، اندوه مي‌باريد به خانه خود رفت، ولي نگراني سراسر وجودش را گرفته بود، در اين هنگام عمر را به حضور پذيرفت و با وي در اين باره سخن گفت: عمر در پاسخ گفت: راهي جز كشتن علي(ع) نيست. ابوبكر گفت: اين كار از ما ساخته نيست چگونه مي‌توان علي(ع) را به قتل رساند. عمر گفت: خالد بن وليد در انجام اين امر پسنديده است، ابوبكر سخن عمر را تصديق كرد و در همان دم پي خالد فرستادند وي حاضر شد، و پيشنهاد آنان را با كمال ميل پذيرفت. ابوبكر گفت: اي خالد هنگامي كه مردم به مسجد آمدند و صف جماعت تشكيل شد تو نزد علي(ع) بايست، وقتي كه من سلام نماز را دادم، به علي(ع) حمله كن و سر از بدنش جدا نما! خالد خود را آماده اجراي اين امر بزرگ كرد. اسماء كه پس از شهادت شوهر اولش جعفر بن ابي‌طالب همسر ابوبكر شده بود، اين مذاكرات را در منزل ابوبكر شنيد، فوراً كنيزك خود را به سوي علي(ع) فرستاد و گفت: برو نزد علي(ع) و اين آيه را بخوان. «إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ؛ جماعت درباره تو مشورت مي‌كنند كه تو را به قتل برسانند، (از مدينه) بيرون برو من خير تو را مي‌خواهم.» (1) كنيز آمد نزد علي و همين آيه را خواند، آن بزرگوار به كنيز فرمود: به اسماء بگو: «ان الله يحول بينهم و بين ما يريدون؛ خداوند بين آنها و اراده‌هاي آنها حايل و مانع مي شود.» به نقل ديگر فرمود: «فَمَن يَقتُل الناكثين وَ القاسطينَ و المارقين» اگر آنها به هدف خود برسند و مرا به قتل برسانند، پس چه كسي با مرتدان و شكنندگان بيعت و با معاويه و اصحاب او و خوارج قتال مي‌كند؟ در صورتي‌كه رسول اكرم(ص) به من خبر داده كه من با آنان قتال مي‌كنم. ابوبكر كه از تصميم خود برنگشته بود و خالد كه در هول و هراس بود و آن شب را در اين باره فكر مي‌ كرد و اصلاً ‌خوابش نبرد، صبح براي نماز به مسجد آمدند، خالد كه شمشيرش را حمايل كرده بود نزديك علي(ع) در كمين او قرار گرفت، علي(ع) نيز كاملاً آماده بود و درباره خالد مي‌انديشيد ابوبكر مشغول نماز شد، در وسط نماز در ميان دريايي از افكار غوطه‌ور شد، به راستي موقعيت حساسي است كه هر لحظه ممكن است خوني بريزد و بلوايي به پا شود. ناگزير ابوبكر نماز را به پايان نرساند و طفره رفت، مردم خيال كردند كه سهو و نسيان بر ابوبكر عارض شده است، سرانجام كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، ابوبكر در آخر نماز گفت: «يا خالد لا تفعل فَاِن فعلت قتلتكَ السلام عليكم و رحمة الله و بركاته؛ اي خالد آنچه به تو دستور دادم انجام نده وگرنه تو را به قتل مي‌رسانم.» (سپس سلام آخر نماز را داد) علي(ع) به خالد رو كرد و گفت: ابوبكر تو را به چه چيز امر كرد؟ گفت: مرا به قتل تو دستور داد. حضرت فرمود: تو تصميم داشتي امر ابوبكر را انجام دهي؟ گفت: آري اگر نهي نمي‌ كرد انجام مي‌دادم در اين هنگام علي(ع) گريبان خالد را گرفت و او را سخت فشار داد او را بلند كرد و به پشت افكند، به طوري كه شمشير از دست او افتاد، آنگاه روي سينه او نشست و خواست خالد را به ديار نيستي بفرستد، در اين وقت كه خالد كاملا خود را باخته بود چنان عوض شد كه حتي قوه ماسكه خود را از دست داد و در مسجد پليدي كرد مردم دور علي(ع) را گرفتند تا نگذارند خالد به دست آن جناب كشته شود هيچ‌كس نتوانست كاري انجام دهد سرانجام عمر گفت علي(ع) را به قبر رسول خدا(ص) سوگند دهيد تا خالد را رها سازد. علي(ع) را به قبر رسول خدا(ص) سوگند دادند، تا اينكه علي(ع) از خالد دست برداشت، در اين موقع، علي(ع) متوجه عمر شد، گريبان او را گرفت و فرمود: اي فرزند صحاك به خدا سوگند اگر وصيت رسول خدا(ص) نبود و تقدير خداوند از پيش نبود، بر تو آشكار مي‌شد كه ضعيف و ناتوان از نظر يار و كمي عدد نيست؟ علي(ع) پس از اين جريان به خانه خود مراجعت كرد، در همين موقع بود كه (مقداد) به همراهي عباس بن عبدالمطلب و زبير و ابوذر و بني‌هاشم، آماده دفاع شدند شمشيرها را از غلاف‌ها خارج ساختند و با شدت تمام و كامل از دستگاه خلافت و نقشه‌هاي ابوبكر و عمر و طرفداران آنان اظهار تنفر و انزجار نمودند، سپس اعلام داشتند كه «سوگند به خدا! از فكر قتل عمر باز نايستند تا به هستي وي خاتمه دهند.» آنگاه گفتند: اي دشمنان علي(ع) ! شما دشمنان خدا هستيد چقدر زود عداوت خود را نسبت به محمد و آل او ظاهر ساختيد، ديروز آن همه ظلم و ستم به دختر رسول اكرم(ص) نموديد، امروز قصد قتل برادر و وصي و پدر فرزندان او را داريد، شما بسيار وقت، قصد كرديد پيامبر(ص) را به قتل برسانيد ولي دست نيافتيد، به خدا سوگند كه به قتل و كشتن علي(ع) نيز دست نخواهيد يافت. (2) آري هر لحظه، مقداد به طرفداري از علي(ع) چون افسري آماده و جانباز از حريم علي(ع) دفاع مي‌ كرد و با سخنان مستدل و آتشين، بيني دشمنان را به خاك مي‌ساييد در تاريخ نمونه‌هاي جان‌نثاري مقداد چون آيينه در راه علي(ع) مجسم مي‌نمايد چنان‌كه گفته‌اند (گواه شاهد عادل در آستين باشد). (3)

    1. قصص: 19.

    2. اقتباس از ناسخ التواريخ خلفا، ج1، ص170 ـ 172.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص127.


     

    سخن پيامبر(ص) راجع به مقداد

    جوانمردي، فداكاري، حقيقت، پرهيزكاري و استقامت مقداد در راه دين در تمام فراز و نشيب‌هاي زندگي‌اش توأم با فراز و نشيب‌هاي حساس تاريخ اسلام بود كه نمونه‌هايي از آن در دفاع از علي بن ابي طالب(ع) نمود پيدا كرده است. اين صفات ممتاز در زمان رسول خدا(ص) نيز از چهره تابناك مقداد پيدا بود، رسول گرامي اسلام با ديده واقع‌بين خود به خوبي مقداد را شناخته بود و مي‌دانست كه مقداد تا آخرين لحظات عمرش وفادار به اسلام و طرفدار واقعي اسلام است، ازاين‌رو در حق او جمله‌اي فرمود كه اگر هيچ دليل و فضيلتي را در تاريخ براي مقداد نيابيم، همين جمله كه دريايي از مطالب در آن نهفته است كافي است و آن اينكه: روزي جابر بن عبدالله انصاري راجع به سلمان، ابوذر، عمار و مقداد از رسول خدا(ص) سؤال كرد، حضرت درباره هريك از آنان مطالبي فرمود، تا آنكه درباره مقداد چنين فرمود: «مقداد از ما است، خداوند دشمن است با كسي كه دشمن او است، دوست است با كسي كه دوست اوست.» (1) جابر مي‌گويد: از رسول اكرم(ص) درباره حضرت علي(ع) پرسيدم، فرمود: «علي جان من است» درباره امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) پرسيدم فرمود: «حسن و حسين روح من هستند» و حضرت فاطمه(س) مادر حسنين، دخترم هست، هر كسي كه او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده است، هركسي كه باعث ناراحتي او شود، مرا ناراحت كرده است، در پايان فرمود: من با كساني كه با اين افراد (سلمان، ابوذر، عمار، مقداد، علي(ع)‌، حسنين(عليهم السلام) و فاطمه(س) مبارزه مي‌كنند مبارزه مي‌كنم، و با كساني كه به اين افراد علاقه دارند، علاقمندم، اي جابر! هرگاه خواستي، دعا كني و دعايت مستجاب شود، خدا را به نام ايشان بخوان چه آنكه اين نام‌ها عزيزترين نام‌ها در پيشگاه خداوند هستند. (2) و (3)

    1. قلت فما تقول في المقداد قال(ص) : و ذاك منا البعض الله من الغضه و احب من احبه... .

    2. بحارالانوار، ج6، ط كمپاني، ص755، به نقل از: اختصاص شيخ مفيد.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص132.


     

    پايان عمر پرافتخار مقداد

    مقداد زندگي توأم با سعادت و عمر افتخارآميز خود را سپري كرد؛ او كه در اواخر عمر در جرف(1) سكونت داشت به سال 33 هجري در سن هفتاد سالگي از دنيا رفت او كه در ميان مسلمانان شخصيتي بارز داشت مورد احترام بي‌نظير واقع شد. رجال و مردان مسلمان، جنازه‌اش را روي دوشت خود گذارده و به مدينه آوردند (به نقلي بر جنازه او عثمان نماز خواند) و در قبرستان بقيع دفن شد. اما اينكه وي به چه علت از دنيا رفت، خوب روشن نيست، بعضي به نقل از مورخ مشهور (واقدي) نقل كرده‌اند كه موسي بن يعقوب از عمه خود نقل كرده كه مادر عمه‌اش (كريمه دختر مقداد) گفت پدرم بر اثر فتق شكم (پاره شدن صفاق و ريختن پيه شكم) درگذشت. (2) و به گفته بعضي از تاريخ‌نويسان، وي بر اثر خوردن روغن كرچك از دنيا رفت. (3) اينكه بعضي قبري را كه در بيابان (شهروان) (حدود بغداد) است به مقداد نسبت مي‌دهند صحيح نيست، بلكه اين قبر كه به زبان مردم آن ناحيه به (مقبره بغداد) معروف است قبر فاضل مقداد سيوري (مقداد بن عبيدالله حلي مؤلف شرح حادي‌عشر) يا قبر يكي از بزرگان و مشايخ عرب است. (4) و (5)

    1. جرف:‌نقطه وسيعي است كه در يك فرسخي مدينه به سمت شام قرار گرفته كه آنجا براي سپاه اسلام شبيه اردوگاه بوده است.

    2. اسدالغابه، ج4، ص411؛ مجمع الرجال، ج6، ص137؛ منتخب التواريخ، ص33.

    3. قاموس الرجال، ج9، ص114.

    4. تتمة المنتهي، ص8؛ الكني و الالقاب، ج3، ص10.

    5. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص136.


     

    مقداد و خلفاي راشدين

    هنگامي كه عمر، توسط فيروزه (معروف به ابولؤلؤ)، غلام مغيرة بن شعبه سخت مضروب شد و در بستر مرگ افتاد و يقين كرد كه به زودي از دنيا مي‌رود، در فكر موضوع خلافت افتاد، گروهي از اصحاب پيامبر(ص) را در كنار بستر خود به گرد هم آورد و درباره هريك از صحابي گفت‌وگويي پيرامون لياقت و نالايق بودن آنان كرد، از جمله به علي(ع) گفت اگر تو رياست ملت را به دست گيري، مردم را به سوي حق و صراط مستقيم رهبري مي‌نمايي جز آنكه تو زياد مزاح و شوخي مي‌كني. (1) كوتاه سخن آنكه: شش نفر را كه عبارت بودند از: 1. علي(ع)‌، 2. زبير؛ 3. عثمان؛ 4. طلحه؛ 5. سعد وقاص؛ 6. عبدالرحمن بن عوف. تعيين كرد، كه پس از فوت خود در خانه‌اي به گرد هم آيند و درباره خلافت مشورت كرده و يكي را تعيين كنند و به ابوطلحه انصاري دستور داد: بعد از فوت من اين شش نفر را در خانه‌اي به گرد هم آور. با پنجاه نفر در اطراف خانه تا سه روز مراقب باش، كه در اين سه روز خليفه را بين خود انتخاب نمايند، هرگاه پنج نفر رأي به يك طرف دادند و يك نفر مخالفت كرد او را به قتل مي‌رساني، چنان‌چه چهار نفر رأي به يك طرف داد و دو نفر مخالفت كردند آن دو نفر را مي‌كشي و اگر سه نفر به يك طرف رأي دادند و سه نفر به طرف ديگر، خليفه در ميان آن سه نفري است كه عبدالرحمن (شوهرخواهر و برادرخوانده عثمان!) در ميان آنها است، اگر هيچ‌يك به طرفي رأي ندادند هر شش نفر را بكشيد تا مسلمانان خودشان خليفه را انتخاب كنند. وقتي كه شش نفري كه از طرف عمر تعيين شده بودند، پس از فوت عمر، در خانه شوري به گرد هم نشستند، مقداد به آن خانه نزديك شد و اجازه خواست تا در جلسه شوري شركت كند و گفت: من به عنوان خيرخواهي آمده‌ام و مي‌خواهم طبق وظيفه‌اي كه از طرف خدا دارم شما را نصحيت كنم، هر چه اصرار كرد كه به او اجازه بدهند، اجازه ندادند، ولي او عقب‌نشيني نكرد و در عين حال وظيفه خود را انجام داد و اعلام كرد: با مردي كه در جنگ بدر شركت نكرده و بيعت (رضوان) را با رسول خدا ننموده و در جنگ احد فرار كرده، بيعت نكنيد. (1) عثمان كه از اين سخنان آتشين مقداد شعله‌ ور شده بود، گفت به خدا سوگند اگر بر مسند خلافت تكيه زدم تو را به رب نخستينت (مولي و اربابت) رد مي‌كنم (تا بسان سابق كه بنده بودي زير شكنجه او معذب شوي.) هنگامي كه مقداد در بستر رحلت قرار گرفت گفت: به عثمان خبر دهيد كه من به رب اول و آخر خود (خدا) رد شدم وقتي كه اين خبر و خبر فوت مقداد به عثمان رسيد كنار قبر مقداد آمد و خيلي متأثر شده براي او طلب رحمت و مغفرت كرد. زبير در آنجا حضور داشت اين شعر را خواند (تو را چنين شناختم كه پس از مرگ براي من گريان و متأثر مي‌شوي، ولي هنگامي كه زنده بودم حقم را از من گرفتي). عثمان از سخن زبير بسيار ناراحت شد و گفت: چنين نيست كه دوست بدارم چنين شخصي (مقداد) از اصحاب پيامبر فوت كند و از من ناراضي باشد. (2)

    1. منظور مقداد، عثمان بود. در جنگ احد اول كسي كه فرار كرد عثمان بود، الاوائل، ص501، به نقل از: كتاب اهل تسنن.

    2. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص119 ـ 123.


     

    مقداد در اعترض به عبدالرحمن

    پس از مرگ عمر شش نفر (1. علي‌(ع) ؛ 2. زبير؛ 3. عثمان؛ 4. طلحه؛ 5. سعد وقاص؛ 6. عبدالرحمن بن عوف، را كه براي خلافت عمر تعيين كرده بود به گفته او در خانه‌اي جمع شدند گفت‌وگو شروع شد طلحه، عثمان را انتخاب كرد، زبير، علي(ع) را، سعد وقاص عبدالرحمن عوف را، سپس عبدالرحمن رو كرد به علي(ع) و گفت با تو به عنوان خلافت بيعت مي‌كنم به شرط آنكه از كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره و روش ابوبكر و عمر، پيروي كني. علي(ع) فرمود: من به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص) و علم و اجتهاد خودم عمل مي‌كنم. عبدالرحمن رو به عثمان كرد و عين گفتاري را كه به علي(ع) گفته بود به عثمان گفت: عثمان قبول كرد و سه بار اين جريان تكرار شد، علي(ع) همان سخن اول را فرمود، ولي عثمان گفتار عبدالرحمن را در هر سه بار پذيرفت، در نتيجه عبدالرحمن عثمان را به عنوان خلافت برگزيد و با اين ترتيب عثمان خليفه شد.» به نقل طبري، مقداد به عنوان اعتراض به عبدالرحمن رو كرد و گفت: «به تو اعلام كنم، به خدا سوگند علي(ع) يعني آن كسي را كه به حق و عدالت قضاوت مي‌ كرد ترك كرديد» عبدالرحمن در پاسخ گفت: «اي مقداد به نفع مسلمانان سعي و كوشش كردم. مقداد گفت: هيچ‌كس و خانداني را نديده‌ام كه بعد از پيامبر خود اين طور مظلوم و ستمديده شوند كه اهل بيت رسول گرامي اسلام(ص) مظلوم واقع شدند، من درشگفت هستم كه چگونه قريش مردي را ترك كردند با اينكه احدي به پايه علم و به مقام قضاوت و عدالت او نمي‌رسيد، به خدا سوگند اگر ياراني مي‌داشتم به كمك او برمي‌خواستم و از حريمش دفاع مي‌ كردم. (2) و (3)

    1. تعليمات جعفري، ص83 ـ 86.

    2. قاموس الرجال، ج9، ص113، به نقل از: تاريخ طبري.

    3. محمدي اشتهاردي، محمد، سيماي مقداد، ص121.

    عنوان كلي: امام زاده علي بن محمد(مدفون در مشهد اردهال)

    شستن قالي در مراسم قالي‌شويان مشهد اردهال:

    مراسم قالي شويان در مشهد اردهال داراي مراحلي است و از جمله اهالي آن محل پيش از شستن قالي، قالي را در سرچشمه نهر شازده حسين و در كنار مسير آن روي زمين مي‌گسترانند. سپس براي شستن قالي يا غسل دادن قالي شهيد چوب به دست هاي فيني سرچوبهاي خود را د رآب چشمه فرو مي‌كنند و بيرون مي‌آورند و قطرات آب چوبها را روي قالي و مردمي كه دور ايشان ايستاده‌اند، مي‌باشند و به اين شيوه، قالي را كه نمادي از شهيد دشت اردهال است به صورت تمثيلي مي‌شويند و غسل مي دهند.[61] اين مراسم دهها سال است در اين منطقه با شكوه فراوان برگزار مي شود.

    مراسم قالي شويان:

    قالي نمادي از شهيد دشت اردهال امام زاده حضرت سلطيان علي مي باشد پس از شستن قالي را دوباره بر دوش مي گذارند و از گذرگاهي در پاي كوه اردهال كه به در شرقي آستانه امام زاده منتهي مي شود به صحن سردار يا صحن فيني ها مي برند. در بازگرداندن قالي به آستانه، خاوه اي ها و شماري از فيني ها در دسته اي پيشاپيش حاملان قالي و فيني هاي چوب به دست، آرام و سنگين نوحه مي خوانند سينه مي زنند. چوب به دستان در تمام طول مسير با تكان دادن چوب هايشان و نهيب و تهديد مردم را از نزديك شدن به قالي و دست زدن به آن باز مي دارند. اگر زائري يا تماشاگري به قصد تيمّن و تبرّك جويي جسارت ورزد و حرمت منع تماس با قالي را بشكند و پا د رحريم ممنوعه بگذارد و خلاف عرف و سنت فيني ها دستي به قالي برساند، ده ها چوب و چماق بر سر و رويش فرود خواهد آمد. در صحن سردار فيني‌ها قالي را چند دور در حياط صحن و در پيرامون حوض مي گردانند. بعد به بالاي صفّه در ايوان بقعه مي برند. در ايوان چند تن از بزرگان مردم فين و خاوه كه انتظار قالي را مي كشند به سوي حاملان قالي پيش مي روند كه قالي را بگيرند، ليكن جوانان از تحويل دادن قالي سر باز مي زنند و با تكان دادن چوب هايشان بزرگان فيني و خاوه اي را از نزديك شدن به قالي دور مي كنند. سرانجام پس از كشمكش هاي بسيار و در لحظه هايي حساس و پرهياهو و در زير بانگ و فرياد «حسين، حسين» و « الله اكبر، الله اكبر»، بزرگان فيني قالي را از جوانان مي گيرند و به نمايندگان خاوه اي تحويل مي دهند. خاوه اي ها قالي را با احترام و تشريفاتي خاص به داخل حرم مي برند و به خدّام آستانه تسليم مي كنند.[62]

    مراسم قالي شويان در حدود ساعت يك بعد از ظهر در فضايي آكنده از غم و افسوس و در برابر هزاران چشم اشك آلود پايان مي يابد.

    در اين هنگام افراد دسته براي زيارت مرقد امام زاده سلطان علي به حرم مي دوند. زائران و تماشاچيان پراكنده مي شوند و براي خوردن ناهار و استراحت به حجره ها و چادرها و قرارگاههاي خود باز مي گردند.[63]


     

    لعن خواني در مراسم قالي شويان:

    در قديم به هنگام مراسم قالي شويان، در مشهد اردهال مردي از دهكده جوشقان اِستَرك(سرك جوشقان) كه سنّت لعن خواني در خانواده او مرسوم بوده، بر سر چشمه و بر روي بلندي، سكّو يا بندي مي رفت و زبان به دعا و لعن مي گشود. ابتدا لعن خوان با صدايي رسا و آهنگين حضرت سلطان علي و اجداد و نياكان مردم فين و خاوه را تجليل و دعا مي نمود و براي شادماني روح آنان طلب رحمت و آمرزش مي نمود؛ بعد به لعن و نفرين و سبّ قاتلان امام حسين(ع) و شهيدان كربلا و حضرت سلطان علي مي پرداخت. او همه سران و سركردگان قوم ظلم و جور و كساني كه د رآن زمان دشمن را در به شهادت رساندن امام زاده ياري كرده بودند، و يا در حمايت از سلطان علي در مقابله با دشمنان كوتاهي و از كمك به او دريغ كرده بودند و خلاصه همه سران طايفه هاي نراقي، كره جاري و نشلگي را لعن و نفرين مي نمود. چوب به دستان فيني و جمعيت حاضر بر سر چشمه در پي هر دعا يا لعن، يك صدا و با آوايي بلند، آمين يا بيش باد مي گفتند و جوانان چوبهايشان را در هوا به نشانه تهديد اشقيا و منافقان تكان مي دادند.

    اين رسم چندين سال است كه برافتاده و ديگر كسي د رمراسم قالي شويان لعن خواني نمي كند. امروزه وقتي كه فيني ها قالي امام زاده را به سرچشمه مي رسانند بي درنگ آداب قالي شويي يا غسل قالي شهيد را با هيجان و هياهو و ولوله انجام مي دهند.[64]


     

    هفته قالي (جمعه نشلگي ها)، روز سوگواري:

    جمعه پس از جمعه قالي شويان به جمعه «نشلگي ها» و «جمعه هفته قالي» مشهور است. در اين روز مردم دهكده نشلگ يا نشلج به مشهد اردهال مي آيند و مراسم هفته شهادت حضرت امام زاده سلطان علي را مستقلا در پاي مرقد او بر پا مي دارند. آنان درباره مراسم هفته امام زاده و اختصاص اين مراسم به خودشان توجيه و توضيح خاصي دارند. آنان درباره مراسم هفته امام زاده و اختصاص اين مراسم به خودشان توجيه و توضيح خاصي دارند. آنان مي گويند: از آن جا كه اجدادمان نتوانسته بودند به موقع به حضرت سلطان علي در جنگ با كفّار و اشقيا بروند و در مراسم خاك سپاري پيكر آن شهيد نيز غفلت كرده بودند، بنابراين در جمعه هفته بعد از شهادت و خاك سپاري آن حضرت، به كنار مرقد مطهرش رفتند و به سوگ و غم او نشسته و عزاداري كردند. از آن زمان هر ساله ما نشلگي ها به ياد آن روز افتاد نياكان را تكرار مي كنيم و يك هفته پس از جمعه قالي شويان، و معمولاً در سومين هفته پاييز به مشهد اردهال مي آييم و مراسم هفته امام زاده را برگزار مي كنيم.[65]

    مراسم هفته قالي:

    نشلگي ها كه برگزار كننده مراسم هفته قالي هستند معمولاً با پيراهن سياه يا تيره در اين مراسم شركت مي كنند. آن ها صبح روز جمعه در صحن صفا تجمع مي كنند و دسته اي تشكيل مي دهند. افراد دسته در برابر زائران امام زاده به نوحه خواني و سينه زني و نخل گرداني مي پردازند. سينه زنان و نوحه خوانان را يك ميان دار راهنمايي مي كند. نخل را كه نخلي كوچك است و سياه پوشش كرده اند جوانان بر دوش مي گذارند و در حياط صحن گرداگرد حوض مي گردانند.

    سينه زنان هم در پي نخ گردانان حركت مي كنند و با خواندن اشعار مذهبي و سينه زدن فضاي اندوهناك مراسم را بسيار تألم زا مي كنندـ شركت كنندگان در مراسم هفته، بجز زائران و دكان داران بازار كه از روز جمعه قالي در مشهد اردهال باقي مانده‌اند، مردم نشلگ و شماري از مردم دهات اردهال هستند. اين مردم صبح زود براي زيارت امام زاده و حضور در مناسك مذهبي روز هفت به مشهد مي آيند و غروب، پس از پايان مراسم و زيارت امام زاده به محل ها و خانه هاي خود باز مي گردند. بساط چينان و فروشندگان بازار و زائراني كه از چند روز پيش از مراسم قالي شويان به مشهد اردهال آمده اند پس از پايان مراسم هفته، بقعه حضرت سلطان علي را به خادمان و فراشان و مردم مجاور مي سپارند و مشهد را ترك مي كنند.[66]


     

    پيش زمينه پردازش حماسه شهيد اردهال:

    هزار سال پس از واقعه كربلا مردم حاشيه كوير ايران نيز با بهره گيري از عناصر سازنده حماسه شهادت امام حسين(ع) در كربلا، به روايتي حماسه گونه از هجرت و شهادت امام زاده سلطان علي مي پردازند و آن را در مجموعه اي از رفتارهاي سنتي‌ـ ايراني در مراسم تشييع و خاك سپاري او در سالگرد شهادتش بازگو مي كنند. داستان آمدن حضرت سلطان علي به ايران و جنگ او در دشت اردهال و شهادتش به دست سپاه اشقيا براساس هجرت تاريخي امام حسين(ع) از مدينه به كوفه، رويداد واقعه كربلا و حماسه شهادت او در آن دشت ساخته و پرداخته شده است. داستان شهادت امام زاده سلطان علي در اردهال، بن مايه و مضاميني كمابيش مشابه و يكسان با حماسه شهادت امام حسين(ع) در كربلا دارد. اين هر دو پيام شكوه مند كفر ستيزي و ستم زداي و شهادت پذيري در راه حق و آزادي و سربلندي را مي رسانند. اگر از برخي اختلاف هاي اقليمي و فرهنگي در دو سرزمين عراق و ايران، و جايگاه هاي رويداد حماسه شهادت امام حسين(ع) و امام زاده سلطان علي و تفاوت ميان شيوه توليد و طرز زندگي مردم در كوفه واردهال و كاشان بگذريم، اثرات اختلاف هاي اقليمي فرهنگي و اقتصادي را در ساختار صوري و معنايي داستان واقعي و تاريخي حماسه كربلا و داستان تمثيلي و نخيّلي حماسه يا شبه حماسه اردهال در نظر نگيريم، در خواهيم يافت كه واقعه شهادت حضرت امام زاده سلطان علي در واقع يك انگاره فرهنگي و زمينه تمثيلي از روايت واقعه شهادت حضرت امام حسين(ع) در كربلاست.


     

    جنبه هاي تأثيرگذار در آئين قالي شويان:

    داستان هجرت و شهادت حضرت امام زاده سلطان علي و نمايش واقعه شهادت و شست و شو و خاك سپاري تمثيلي او در نمايش آئين قالي شويان در اوائل پاييز هر سال نمايش هويت فرهنگي مردم منطقه در تجديد پيوندهاي طائفه اي ـ محلّي و تقويت و تحكيم روحيه از يك سو، و برقرار كردن رابطه روحاني ـ با شخصيت هاي مقدس مذهبيِ خود در وراي جهان مادي از سوي ديگر است. مردم طايفه هاي فين و كاشان و اردهال در نمايش تمثيلي قالي شويان نه تنها رفتارها و باورهاي مذهبي خود را تكرار و بازگو مي كنند، بلكه پاره اي از رفتارها و باورهاي كهن ايراني مربوط به آئين هاي پاييزي و باران خواهي و نوشدگي فصل و آغاز كشت و زرع را هم با صبغه مذهبي به نمايش در مي آورند.[67]


     

    خاستگاه اسلامي ـ شيعي مراسم قالي شويان:

    مردم منطقه به خصوص مردم فين و كاشان و اردهال قالي شويان را آئيني مذهبي در بزرگداشت سالگرد شهادت و خاك سپاري امام زاده سلطان علي، و آداب و مناسك قالي شويي را تمثيل و تقليدي از آداب و مناسك غسل و كفن و دفن و پيكر اين شهيد در دشت اردهال توسط نياكان خود مي پندارند.

    فيني ها مي گويند، بنابر وصيت حضرت سلطان علي و تعهد و پيماني كه نياكانشان، پيش از مرگ با او بسته بودند، سيزده قرن است كه هرسال در چنين روزي بر سر مزار امام زاده گرد مي آيند و سالگرد شهادتش را با شستن قالي در آب سرچشمه شازده حسين، به سنت گذشتگان نمايش مي دهند.[68]


     

    خاستگاه اسلامي ـ شيعي قالي شويان

    شماري از مورخان و نويسندگان قرن سيزدهم هجري قمري، نظر و باور مردم در مذهبي بودن آئين قالي شويان را در نوشته هاي خود، با تفصيل يا به اختصار آورده اند. براي نمونه عبدالرحيم كلانتري ضرابي مي نويسد:«چون در زمان شهادت آن حضرت، مردم قريتين فين سفلي و فين علياي كاشان به اعانت و ياري آن حضرت شتافته، وقتي رسيدند كه آن حضرت را شهيد كرده و مالش را يغما نموده بودند، و نعش مطهرش را در قاليچه پيچيده، بر لب نهر آب آورده و غسل داده بودند، لهذا در هر سال بر سكنه قرينتين مزبور اين فرض است، كه همه ساله روز موعود، زن و مرد در مشهد مزبور حاضر شده و در روز جمعه پانزدهم الي بيست و دوم پاييز [69]در چاشتگاهي همان قاليچه را از سردابه مخصوص كه جاي آن است برآورده... حضرات فيني اطراف آن قالي را گرفته مي آورند لب نهر... آن وقت به ياد آن كه در چنين روزي جسد مطهر حضرت را در اين موضع غسل داده اند، گوشه قالي را در آب انداخته، چوب دست هاي خود را بر آب زنند و گريه و زاري نمايند. آن وقت به همان هيأت قالي را لوله كرده‌، بر سر دوش كشند، بيايند تا ايوان و رواق و در دور مرقد آن حضرت طواف كرده و بروند... و نظر به آن كه روز شهادت آن حضرت اشخاصي كه از نواحي كاشان به ياري آن حضرت آمدند، همه با سلاح جنگ بودند، مقرر است كه از پير هشتاد ساله الي بچه هشت ساله، هركس در آن وقت به زيارت مشهد مي رود، هر چه بتواند سلاح رزم با خود طراز كند. (1) و (2)

    1. قالي شويان، علي بلوك باشي، ص 79.

    2. تاريخ كاشان، صص 433ـ 434.


     

    خاستگاه اسلامي ـ شيعي مراسم قالي شويان(3):

    محمدتقي بيك ارباب از نويسندگاني است كه واقعه شهادت حضرت سلطان علي در اردهال و آداب تغسيل و تدفين او توسط مردم كاشان و اردهال را سبب برگزاري مراسم سالانه قالي شويان دانسته است. او مي نويسد: «در آن جا آن حضرت را شهيد كردند. قالي [اي] كه جسد مطهر بر روي آن بوده موجود است كه هر سال در سيزدهم پاييز از اهالي اردهال و كاشان كه اجداد ايشان مرتكب غسل و دفن آن حضرت شده اند در آن جا جمع مي شوند... در روز موعد قالي شويان، هر طايفه به وراثتي كه دارند قالي را گرفته، در آب مي‌كشند».[70] و [71]


     

    خاستگاه اسلامي ـ شيعي مراسم قالي شويان(4)

    چندتن از پژوهشگران متأخر، از جمله حسن نراقي، بر جنبه اسلامي ـ شيعي بودن رسم قالي شويان تأكيد دارند و هم عقيده با مردمع و ظاهراً از زبان مردم منشأ اين رسم را با شهادت سلطان علي پيوند مي دهند.

    نراقي «قالي شوران» را «يكي از سنن ديرين مردم فين» دانسته و مدعي است كه اين رسم از قرون اوليه اسلامي تاكنون در نزديك ترين جمعه به روز 17 مهرماه در مشهد اردهال به ياد شهادت سلطان علي ين امام محمد باقر(ع) با شور و غوغاي تمام انجام مي شود». او مي نويسد: «اين تظاهرات يادبودي از روز شهادت و مراسم دفن و كفن سلطان علي است، زيرا مردم فين كه در روز واقعه به حمايت و طرفداري او شتافته بودند، هنگامي به مشهد مي رسند كه آن حضرت به دست دشمنان شهيد شده بود و فيني ها جنازه او را دفن نمودهع به عزاداري و سوگواري مي پردازند». (1) و (2)

    1. قالي شويان ـ علي بلوك باشي، ص 80.

    2. آثار تاريخي كاشان و نطنز، ص 430.


     

    كرامات امام زاده سلطان علي (مدفون در مشهد اردهال)(1):

    براي امام زاده سلطان علي كه در مشهد اردهال مدفون است، كرامات فراواني نقل شده است.

    يكي از كرامات اين امام زاده كه از او نقل مي كنند، كشتن اژدهايي در زمان اقامتش در دهكده خاوه و سنگ كردن آن است:«در موقعي كه حضرت سلطان علي به خاوه آمد، مردمان خاوه ضعيف و بي قوه بودند و رنگشان زرد بود. حضرت فرمود: چرا شما اين قدر ضعيف و مفلوكيد؟ عرض كردند خدمت حضرت: بله، ما يك اژدها در اين ييلاقمان داريم. ان جايي كه آب ازش جاري مي شود، اژدهايي است كه دو روز به يك روز [72] مي آيد و آبي مي خورد و ان وقت غيثون [73] مي كند به اين آب. ما اين آب را مي خوريم و از آن زردرنگ و ضعيف المزاج شده ايم. حضرت فرمود: برويم آن اژدها را به من نشان بدهيد. رفتند در همان محلي كه آن اژدها مي آمد. وقتي كه اژدها آمد و سر به آب گذارد، حضرت شمشير كشيد و قد آن اژدها را دوتا كرد. حاليه همان اژدها سنگ شد، مردمان خاوه هم قوي هيكل شدند و سرخ و سفيد.» شرح اين اژدها كشي را شاعري به اختصار در سه بيت يك قصيده آورده است.

    اين قصيده بر كتيبه گچ بري دو سوي در ورودي حرم سلطان علي نقش بسته است:

     

    باشد كمينه معجزه‌اش قتل اژدها اژدها

     

     

    كز تيغ كوه گشته روان سوي آبگير

    اكنون پي شكستن دندان منكران

     

     

    گرديده سنگ تا نشود خصم نكته گير

    بهر قبول آن نديده است اژدها

     

     

    با دام سنگ دليلي است دل پذير...[74]

         

     

    كرامات امام زاده سلطان علي (مدفون در مشهد اردهال)(2):

    يكي از كرامات امام زاده سلطان علي

    آشكار كردن آب از است مي گويند؛ هنگامي كه حضرت سلطان علي از شمشير زدن در كارزار خسته ومانده شد، و تاب مقاومتش پايان يافت، در در بند از ناوه از اسب فرود آمد كه نماز بگزارد. جاي فرود آمدن كوهستاني و بي آبي و علف بود. حضرت شمشيرش را از غلاف كشيد و نوك آن را در زمين فرو كرد. ناگهان آبي از زمين بيرون جوشيد. حضرت و ياران سر و صورت را با آب آن چشمه شستند و وضو ساختند و به نماز ايستادند. به روايتي ديگر: به هنگام نماز ظهر سپاهيان دست از رزم كشيدند. چون خواستند وضو سازند آبي نيافتند. حضرت به كنار سنگ بزرگي در دربند از ناوه رفت و آن را از زمين بركند و به سويي افكند. همان دم چشمه آبي از زير سنگ روان شد. حضرت و سپاهيان با آن وضو ساختند و به نماز ايستادند. جنازه كاشاني اين واقعه را چنين به نظم كشيده است:

    مؤذن صلا زد در آن گير و دار

     

    كه خورشيد آمد به نصف النهار

    نه تنهاست واجب جهاد و زكوة

     

    ايا مؤمنين عجّلوا بالصّلوة

    همه دست از رزم برداشتند

     

    زشه آب بهر وضو ساختند

    به در بند چون آب ناياب بود

     

    به اردوي قحطي آب بود

    شه آمد به بالاي سنگي عظيم

     

    زلطف خداوند حيّ قديم

    ز دست مبارك به نام خداي

     

    همي كند آن سنگ خاه زجاي

    يكي چشمه جاري شد از زير سنگ

     

    و زآن شد گشايش به دلهاي تنگ

    سوي چشمه لب تشنگان تاختند

     

    زبهر عبادت وضو ساختند[75]

    آب اين چشمه هنوز در دربند از ناوه روان است. زائراني كه به قصد زيارت قتلگاه امام زاده به در بند مي روند سري به اين چشمه مي زنند و مشتي آب از آن چشمه به قصد تيمّن و تبرّك و شفاي درد و بيماري و دوام تندرستي مي نوشند و آبي هم بر سر و روي مي زنند.[76]


     

    كرامات امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال(3)

    از جمله كرامات امام زاده سلطان علي، سنگ شدن ميوه درختان مي باشد.

    محمدتقي بيك ارباب در تاريخ دارالايمان قم مي نويسد: چون نياكان كله جاري ها حضرت سلطان علي را به مخالفان نشان دادند، به نفرين حضرت از آن پس همه «ميوه[درختان] آن ها سنگ شده» است.

    او سنگ شدن ميوه درختان را از غرايب روزگار و در نتيجه مشاركت اهالي كله جار در قتل امام زاده ذكر مي كند و مي نويسد: «از غرايب آن جا اين كه اهل آنجا كه باعث قتل امام زاده شده اند، ميوه اشجار آنها سنگ شده است. الان در آن صحرا قيصي و زردآلو و بادام و فندق سنگ شده يافت مي شود و هيچ تفاوت با اصل آنها ندارد. حتي بند ميوه كه از درخت افتاده است معلوم است».[77]


     

    كرامات امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال(4)

    بر آمدن كوهي از آهي يكي ديگر از كرامات امام زاده سلطان علي است.

    در اردهال رشته كوه كوچكي است كه آن را كارد كله جار مي نامند. اين كوه حجاب و حايلي در نظرگاهِ ميان بارگاه امام زاده سلطان علي و دهكده كله جار. مردم مي گويند: چون حضرت از رفتار زشت و كفرآلود سران كله جار خشمگين شد، آهي كشيد و آن ها را نفرين كرد. از آه حضرت اين كوه از زمين فراز آمد و هم چون ديواري در ميانه بارگاه امام زاده و دهكده قرارگرفت و چشم انداز قبّه و بارگاه حضرت را از ديدگان ناپاك طائفه كله جاري پوشيده داشت.[78]


     

    كرامات امامزاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال(5)

    برخاستن آتش و دود از كوه را از ديد كرامات امام زاده سلطان علي در منطقه اردهال دانسته‌اند اين چنين روايت كرده اند كه در قديم، هفته اي يك بار در تنگ غروب آتشي همراه با دود از شكاف ميان دو كوه ماران و شيران در دهكده كرمه بر مي خاست و تا سحر گه زبانه مي كشيده است. نام اين دو كوه در تاريخ كاشان مار آئين و شير آئين آمده و از قله كوه‌هاي دهكده نشلگ به شمار رفته است.

    به پنداشت عامه اين آتش و دود از سوختن آلودگي هاي تن زرين كفش، قاتل امام زاده، از سينه كوه كريه بيرون مي آمده است. اين بيت از اشعار كتيبه در ورودي حرم اشاره به اين آتش دارد:

    از خاك خصم روسيهش تا سحر هنوز

     

    آتش كشد زبانه به اين فتنه اثير[79]

     


     

    كرامات امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال(6):

    سپر بلاشدن تخته سنگ از ديگر كرامات سلطان علي در مشهد اردهال است. نزديك قتلگاه در دربند از ناوه بسيار بزرگي است رويه آن سوراخ سوراخ و پر از شكاف و ترك است. مردم مي گويند: وقتي كه حضرت سلطان به نماز ايستاد، اين تخته سنگ در تمام طول نماز خواندن حضرت به دور او مي چرخيد و سپر بلاي او شده بود و تير و نيزه هاي دشمنان بر آن فرود مي آمد. سوراخ ها و شكاف هاي سنگ را نيز جاي تيرها و نيزه ها مي پندارند.

    مير سيد عزيزالله از گريه و نوحه سرايي سنگ هاي قتلگاه شرحي چنين مي نويسد: «از آن روزي كه آن حضرت را شهيد كردند، در آن در بند تا مدت 50 سال مقرر بود كه چون بيست و هفتم جمادي الاخر مي رسيد آواز نوحه و گريه از بن هر سنگي در آن در بند برآمدي و به گوش مردم رسيدي و پس از آن مدت ديگر كسي آن صدا نشنيد.(1) و (2)

    1. تذكره سلطان علي ابن امام محمد باقر (ع)، عزيزالله امامت كاشاني، ص 30.

    2. قالي شويان، علي بلوك باشي، ص 93.


     

    كرامات امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال((7)

    تأثيرات فرهنگي

    از دير باز زيارت مرقد امام حسين(ع) در كربلاا و بجا آوردن اعمال و مناسك حج در مكه آرزوي همه شيعيان از جمله شيعيان حاشيه نشين كوير ايران بوده است. در گذشته سفر به كربلا و مكه و بر آورده شدن آرزوي طواف خانه خدا و زيارت مرقد سالار شهيدان براي مردم اين منطقه، به سبب وضع معيشت كويري و فقر و تنگ دستي به سادگي ميسّر نبود. از اين رو رفتن به مشهد اردهال و زيارت مرقد حضرت سلطان علي در ذهن و قلب اين مردم ارزش و اجري برابر با زيارت مرقد سرور شهيدان، امام حسين(ع) و شركت در مراسم قالي شويان اعتباري برابر با حضور در مناسك حج و بجا آوردن اعمال حج را داشت.

    تجمع سالانه مردم در مشهد اردهال و حضور در مراسم جمعه قالي رفته رفته پاره اي از عادات زندگي اجتماعي معنوي مردم اين منطقه، به خصوص مردم فين و خاوه و كاشان شده است. در اين تجمع مردم همراه با زيارت امام زاده و بجا آوردن برخي عادات و اعمال مذهبي، فرصت مي يابند تا از نزديك با يكديگر ملاقات كنند و به گفت و گو بنشينند و در كنار مجموعه رفتارهاي مذهبي در بازار مكاره آن به داد و ستد و مبادله كالا بپردازند. شماري از مردم منطقه هم كه شهر و آبادي هاي خود را رها كرده و به شهرها و آبادي هاي ديگر ايران رفته و اقامت گزيده اند، بنابر سنت آبا و اجدادي خود هر سال براي شركت در مراسم قالي شويي به مشهد اردهال مي آيند و به اعضاي جامعه و طايفه و قوم خود مي پيوندند و با آنها تجديد ديدار مي كنند.[80]


     

    كرامات امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال(8)

    درمان دهي و مشكل گشايي درباره امام زاده سلطان علي

    در مشهد اردهال هر كسي گرفتاري و آرزويي دارد به حضرت سلطان علي توسل مي جويد و به او دخيل مي بندد و نذر و نياز و دعا مي كند. توسل جويان محلي معتقدند كه حضرت سلطان علي به فيض الهي و كرامت شخصي آن ها را در رسيدن به وصال آرزوها و خواسته هايشان ياري مي دهد، و جريان كارها را در زندگي آنان به صورت مطلوب و دلخواه مي گرداند. با اين اعتقاد وايمان زناني كه آبستن نمي شوند يا فرزندانشان پا نمي گيرند و زنده نمي مانند، زناني كه سياه بختند و هوو دارند و يا شوهرانشان بدخوي و كژ رفتار و هوسبازند، مرداني كه در كارهايشان «گراته» (گره و مانع) افتاده است و نمي توانند مشكل را بگشايند مادران و پدراني كه كودكان بيمار و فلج دارند، بيماراني كه درد و بيماري بي درمان رنج و آزارشان مي دهد، آرزومندان زيارت خانه خدا و مرقد امام حسين(ع) خانواده هايي كه عزيزي در بند و زندان، يا گم شده و سفر كرده اي دارند، تنگدستان وام دار و ستم ديدگان دادخواه، همه و همه به اين امام زاده توسل مي جويند، و از او بر آورده شدن مراد و حاجتشان را مي طلبند. مردم حتي اشيا و چيزهايي را هم كه مي پندارند، زماني در مجاورت حضرت سلطان علي بوده اند و حضرت به نحوي با آنها تماس و ارتباط داشته است، مقدّس و متبرّك مي دانند و به آنها تبرّك مي جويند. به پندار مردم اين دسته چيزها، مانند قالي و جانماز و علم و حتي آب چشمه و چوب و چماق هاي قالي شويان و كالاهاي بازار امام زاده، همه بي واسطه يا به واسطه فيض و كرامت حضرت، خاصيت درمان دهي، مشكل گشايي، حاجت دهي و بخت گشايي يافته اند و خواست و مراد حاجتمندان را روا مي كنند. از كرامات حضرت امام زاده سلطان علي شفاي بيماران و دردمندان بازگرداندن سلامت افراد كور و گنگ و كر و لنگ و افليج و ادا كردن وام وام داران است.

    مردم داستان هاي شگفت انگيزي از اعجازهاي امام زاده در درمان دهي وسلامت بخشي نقل مي كنند.[81]


     

    نقش و تأثير اجتماعي امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال

    شخصيت نمادين و مقدس امام زاده سلطان علي براي برخي از طايفه هاي منطقه مظهر يكپارچگي و وحدت قومي و طايفگي است. تجمع مردم در مشهد اردهال و شركت در آئين قالي شويي يا شهيد شويي تمثيلي، نقش و ماندگاري حضرت سلطانعلي را در تجديد و تحكيم پيوندهاي قومي ميان اعضاي طايفه هاي فيني كاشان و خاوه اي اردهال، و حفظ و تداوم اين پيوند و وحدت و پاسداري از ارزشهاي قومي ـ طايفگي آشكار مي نمايد. مردم چهل حصاران كاشان نيز با مشاركت در آئين قالي شويان و همراهي با دو طايفه فيني و خاوه اي در تشييع و تغسيل قالي، از سويي با اين دو طايفه تجديد پيوند مي كنند، و از سوي ديگر از ارزش و اعتبار معنوي اين مشاركت برخوردار مي گردند. سنت قالي شويان جزيي از مجموعه آئين ها و مراسم در فرهنگ مردم منطقه اردهال و كاشان شده و بخشي از زندگي اجتماعي ـ ديني اين مردم را شكل مي دهد.[82]


     

    نقش و تأثير اجتماعي امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال

    وراثت معنوي و امتيازهاي اجتماعي در مراسم قالي شويان مسند مهمي است كه مورد توجه مي باشد سه طايفه فين وخاوه و چهل حصاران در برپايي مناسك قالي شويان، هريك براي خود حق و امتيازي موروثي مي شناسند و براساس اين حق و امتياز طايفه هاي ديگر منطقه و مردم بيگانه را از مشاركت در قالي شويان باز مي دارند. نويسنده «تاريخ دارالايمان قم» به وراثت اين طايفه ها در شستن قالي و فضيلت ايشان بر ديگران اشاره مي كند و مي نويسد: «در روز موعد قالي شوران هر طايفه به وراثتي كه دارند قالي را گرفته و در آب مي كشند و هرگاه كسي وراثت نداشته باشد، دست به قالي بگذارد فتنه مي شود، و اكثر اوقات به قتل مي كشد.» اين موضوع نشان از اهميت فراوان اين ميراث نزد طايفه هاي فيني، خاوه اي و چهل حصاراني دارد و تلاش در جهت حفظ انحصار آن به يك رفتار اجتماعي بسيار قوي منتهي شده كه خود مي تواند از عظمت امتياز اجتماعي چنين وراثتي حاكي باشد.[83]


     

    نقش و تأثير اجتماعي امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال(3)

    وراثت معنوي و امتيازهاي اجتماعي در مراسم قالي شويان نتايجي در بردارد كه انسجام ميان مردم از آن جمله است در مقابل امتيازات اجتماعي كه طايفه هاي فيني، خاوه اي و چهل حصاراني در اثر وراثت در انجام مناسك قالي شويان از آن برخورداراند،

    طايفه هاي ديگري قرار دارند كه فرزندان و وارثان نياكاني با رفتار خيانت آميز و يا دشمنانه نسبت به امام زاده سلطان علي محسوب مي شوند. اينان وارث كساني هستند كه سپاه ظلم و كفر را در به شهادت رساندن اين امام زاده واجب التعظيم و يارانش، كمك كرده بودند. با توجه به اين واقعيت تاريخي مردم طايفه هاي فين و خاوه هرساله به هنگام شستشوي تمثيلي قالي، زبان به لعن و سبّ نياكان و بزرگان مردم طايفه هاي كله جاري،‌نشلگي و نراقي مي گشايند و ضمن ملامت اين گروه از مرم منطقه، آنان را به خاطر داشتن چنين نياكارن و بزرگاني خوار و حقير مي شمارند و با تحقير كردن منزلت اجتماعي ـ معنوي نياكان آنان، نياكان و بزرگان خود را فرا مي كشند. در نتيجه شركت در مراسم قالي شويي، از سويي رشته هاي پيوند قومي ـ طايفگي را ميان مردم هم كيش فيني و خاوه اي و چهل حصاراني انسجام مي بخشد، و از سوي ديگر روحيه برتري جويي و جدايي خواهي را با مردم بيرون از كيش و طايفه بر مي انگيزد.[84]


     

    نقش و تأثير اجتماعي امام زاده سلطان علي مدفون در مشهد اردهال:

    مسئله وراثت معنوي و امتيازهاي اجتماعي بر آمده از ماجراي مراسم قالي شويان براي اهالي منطقه اهميت فراواني دارد

    فيني ها حمل قالي شهيد سلطان علي و شستشوي آن را در آب چشمه از امتيازهاي موروثي طايفه خود و از وظايف منحصر به فيني ها مي دانند و به ديگران اجازه دخالت در حمل قالي و قالي شويي را نمي دهند. فيض در «انجم فروزان» به انحصاري بودن «رسم حمل و نقل قالي» تو «مراسم شستن قالي» در طايفه فيني و «مداخله و معاونت» ندادن ديگران در انجام دادن قالي شويي اشاره مي كند و مي نويسد: «در سنوات گذشته شخصي را بهجرم مداخله در اين كار كشته بودند.» كلانتر ضرّابي در «تاريخ كاشان» مي نويسد: «مقرّر است كه احدي سواي مردم فينين[فين بزرگ و فين كوچك] دست به گوشه آن قالي نگذارد. اگر شخص ساده لوحي به جهت تيمّن و تبرّك پنجاه هزار تومان بدهد كه در آن روز دست به گوشه آن قالي بگذارد، قبول نكند.

    و اگر بيچاره اي از بابت عدم اطلاع بر قاعده آنها غفلتاً برسد و دست بر گوشه قالي بگذرد هزار چماق و قمه و انواع حربه بر او فرود آورند.» فيني ها فيض و شرف اين وراثت معنوي را از ويژگي ها و رفتارهاي نياكاني مي دانند

    كه: 1. پيش از نياكان طايفه هاي ديگر منطقه به مذهب تشيع گرويده اند.

    2. دعوت كنندگان و ميزبانان حضرت سلطان علي بوده اند.

    3. پيكر پاك حضرت سلطان علي را غسل داد و به ياري خاوه اي ها به خاك سپردند.

    4. و سرانجام به خون خواهي سلطان علي برخاستند و قاتلان و دشمنان او را كشتند و تار و مار كردند.[85]

     



    [1]. ذاكري، علي اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج 2، ص 193.

    .[2] نهج البلاغه، ترجمه شهيدي، ص 420. اين فرمودۀ امام در شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 2، ص 52 و تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 314، ذكر شده است.

    [3]. تذكرة خواص الامة ص 114؛ عسكري، احاديث ام المؤمنين عايشه، ج 1، ص 374.

    [4]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 6، ص 61. 58؛ ابن كثير، پيشين، ج 7، ص 312.

    [5]. ابن ابي الحديد، پيشين، ج 2، ص 51.

    [6]. باقري بيدهندي، ناصر، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت، راويان نور، ص84 .

    [7]. در مورد وي نگاه كنيد باز تنقيح المقال مامقاني، ج 3، ص 50؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 2، ص 103.

    [8]. باقري بيد هندي، ناصر، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت راويان نور، ص 76.

    [9]. زندگي نامه او در: تاريخ الخميس، ج 2، ص 237؛ اصابه، ج 2، ص 400؛ شذرات الذهب حوادث سال 535؛ استيعاب، ج 2، ص 393؛ اسدالغابه، ج 2، ص 306؛ مستدرك حاكم ص 476.

    [10]. مادر معاويه بن حديج، زني يهودي بود.

    [11]. اين حادثه جانگداز در چهاردهم صفر سال 38 هجري رخ داد.

    [12]. ابن ابي الحديد، پيشين، ج 2، ص 29.

    [13]. ر.ك: النجوم الزاهره، ج 11، ص 110.

    [14]. باقري بيد هندي ناصر، محمد بن ابي بكر، شهيد ولايت راويان نور، ص 81.

    [15]. محمد حرز الدين: مراقد المعارف، ج 2، ص 224؛ الاستيعاب، ج 3، ص 328؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 21.

    [16]. معجم البلدان مادۀ مصر.

    [17]. ابن ابي الحديد؛ ج 2، ص 51.

    [18]. ابن ابي الحديد، ص 35.

    [19]. ثقفي، المغارات، ص 216؛ در اين مأخذ متن روايتي كه سالم يا سليم از محمد شنيده بود، ذكر نشده ليكن با توجه به پاسخي كه امام فرموده است مفهوم روايت دانسته مي شود.

    [20]. وَ لا تَحْسَبَنّ الّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.

    [21]. نهج البلاغه، نامه 35، با استفاده از ترجمه شهيدي، ص 310.

    [22]. باقري بيد هندي ناصر، راويان نور، محمد بن ابي بكر شهيد ولايت، ص 83.

    [23]. الامامة و السياسة، ج1، ص70.

    [24]. عمرو بن جرموز تميمي بعدها جزء رؤساي خوارج گرديد. (اثبات الوصية، ص159).

    [25]. مناقب شهر آشوب، ج3،

    [26]. اعيان الشيعه، ج8، ص142و... .

    [27]. ذاكري، علي‌اكبر، سيماي كارگزاران علي بن ابي‌طالب اميرالمؤمنين(ع)، ج2، ص333 و 343.

    [28]. رجال طوسي، ص41، ش1، ص67 و 73، ش4، ص89؛ الإختصاص، ص3.

    [29]. يعني علم و دانشي كه به حوادث آينده و چگونگي مرگ انسان‌ها، آگاهي مي‌يابد.

    [30]. رجال كشي، ص76، ح131، الاختصاص، ص77.

    [31]. بحار‌الانوار، ج48، ص54.

    [32]. ناظم‌زاده، قمي، استاد سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص448.

    [33]. رجال كشي، ج131، ص76؛ الإختصاص، ص77.

    [34]. رجال كشي، ص75، ح131.

    [35]. ناظم زاده قمي، استا سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص450.

    [36]. ناظم زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص451.

    [37]. رجال كشي، ص78، ح133؛ بحارالانوار، ج45، ص92.

    [38]. ناظم‌زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص453.

    [39]. ارشاد مفيد، ج1، ص 325؛ شرح ابن ابي الحديد، ج2، ص294.

    [40]. ناظم‌زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص454.

    [41]. ركني، سيد عبدالهادي، ياران اميرالمؤمنين(ع)، ص427.

    [42]. رجال كشي، ص71 ـ 73.

    [43]. سيد عبدالهادي ركني، ياران اميرالمؤمنين(ع)، ص 428.

    [44]. سيد عبدالهادي ركني، ياران اميرالمؤمنين(ع)، ص430.

    [45]. سيد عبدالهادي ركني، ياران اميرالمؤمنين(ع)، ص432.

    [46]. سيد اصغر ناظم‌زاده قمي، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص451.

    [47]. در رجال كشي عبارت امام(ع) اين گونه آمده: «يا صعصعه لا تتخذ عيادتي لك اجهه علي قومك؛ و جواب صعصعه چنين آمده (بلي والله عدّها منه من الله علي و فضلاً».

    [48]. سفينه البحار، ج2، عنوان صعب، ص 30 و... .

    [49]. ناظم زاده قمي, سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1, ص639.

    [50]. اعيان الشيعه، ج7، ص 388.

    [51]. ر.ك: تنقيح المقال، ج2، ص63.

    [52]. ناظم زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص 644.

    [53]. بحارالانوار، ج97، ص351.

    [54]. شرح ابن ابي الحديد، ج15، ص 257.

    [55]. ر.ك: رجال كشي، ص 69، ش123.

    [56]. ناظم زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج 1، ص642.

    [57]. همان، ج42، ص242.

    [58]. ناظم زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1، ص641.

    [59]. شرح ابن ابي الحديد، ج6، ص119؛ مقاتل الطالبين، ص23.

    [60]. ناظم زاده قمي، سيد اصغر، اصحاب امام علي(ع)، ج1, ص640.

    [61]. قالي شويان ـ علي بلوكباشي، ص 58.

    [62]. قالي شويان ـ علي بلوكباشي، ص 58.

    [63]. همان.

    [64]. قالي شويان ـ علي بلوكباشي، ص 61.

    [65]. قالي شويان ـ علي بلوكباشي، ص 63.

    [66]. همان، ص 64.

    [67]. قالي شويان ـ علي بلوكباشي ص 76.

    [68]  قالي شويان ـ علي بلوكباشي ص 76.

    [69]. جمعه دوم هفته مهر به روز قالي شويان و جمعه سوم به روز نشلگي ها و مراسم هفته قالي اشاره دارد.

    [70]. قالي شويان ـ علي بلوك باشي، ص 80.

    [71]. تاريخ دارالايمان

    [72]. دو روز در ميان.

    [73]. غيثون، قي واستفراغ.

    [74]. قالي شويان ـ علي بلوك باشي، ص 89.

    [75]. خزان گل، ص 13 و 14.

    [76]. قالي شويان، علي بلوكباشي، ص 90.

    [77]. قالي شويان، علي بلوكباشي ص 91.

    [78]. قالي شويان، علي بلوك باشي، ص 92.

    [79]. قالي شويان، علي بلوك باشي،

    [80]. قالي شويان، علي بلوك باشي، ص 93.

    [81]. قالي شويان، علي بلوك باشي، صص 94 و 95.

    [82]. قالي شويان، علي بلوك باشي، ص 96.

    [83]. قالي شويان، علي بلوك باشي، صص 96 و 97.

    [84]. قالي شويان، علي بلوك باشي، صص 96 و 97.

    [85]. . قالي شويان، علي بلوك باشي، صص 97 و 98.

    -----------------------------------------------------------------------

    نويسنده: سيد رضي سيد نژاد