// مقاله / تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم در یادداشت های شما ذخیره شد. توجه داشته باشید که یادداشت ها موقت بوده وبعداز خروج شما حذف خواهد شد.

تو را من چشم در راهم

عابر جمعه‏ها
معصومه داوودآبادي
من پشت پنجره انتظارت ايستاده‏ام و جمعه‏هاي نيامدنت را شماره مي‏كنم.
آدينه‏هاي خالي از تو چون زندانيان يوغ برگردن، در ناله زنجيرهاشان تحليل مي‏روند.
اي عابر جمعه‏هاي دور! با ما بگو اين حنجره‏هاي زخمي، بدون تو با موسيقي كدام چشم، ترانه‏هاي زمين را به سمفوني برخيزند؟
تو نيستي و جهان در بارش مداوم برف، پير مي‏شود. تو نيستي و دريا در هجوم يخبنداني شگرف به خواب مي‏رود.
كسي نيست تا كوه، سر بر شانه‏هايش بگذارد و دردهاي كبودش را مويه كند.
رهگذران با پيكرهايي نحيف و چشماني گود، به سمت تاريكي مي‏شتابند.
تو گويي ساليان سال است كه خورشيد در دست‏هاي سرد خاك جان داده و آسمان، هرشب در محاصره ستاره‏هاي سنگي‏اش به قعر كابوس‏ها فرو مي‏غلتد.
من در ميان اين چهار ديواري، با نشانه‏هايي از تو تنها مانده‏ام.
گفته‏اند مي‏آيي و قانون گام‏هايت، جاده‏ها را به سوي عدالتگاه روشن عشق، رهنمون مي‏شود. مي‏آيي و نگاه اهريمن‏سوزت، قصرهاي ستم را به آتش مي‏كشد.
مردمان منتظر، با دل‏هايي سپيد به استقبالت مي‏شتابند و از روزهاي سياهشان با تو سخن مي‏گويند؛ از لحظه‏هايي كه در هرم نفس‏هاي ديوهاي زمين به خاكستر بدل شده است.
نگاهت مي‏كنند و اشك شوق مي‏ريزند.
تو لبخند مي‏زني و با نوازش‏هايت، بي‏قراري را از جان و تنشان مي‏تكاني.
اي موعود آينه‏ها! من دلتنگ روز آمدنت شعر مي‏سرايم و مي‏گريم.
خسته‏تر از آنم كه در غبار اين همه تيرگي، صبوري پيش گيرم. فرياد مي‏زنم كسي را كه با كوله باري از نور، در عمق سرزمين‏هايي ناپيدا در رفت و آمد است. تو را فرياد مي‏زنم، آقاي جمعه‏هاي زمين، مسافر قرن‏هاي تودرتو! مي‏خوانمت با لهجه چراغ و باران و پنجره‏هايي بسيار، به سوي آسمان گشوده مي‏شوند.
گفته‏اند مي‏آيي و كلبه‏هاي تاريك و سرد را تنها با اشاره‏اي روشن مي‏كني.
مي‏آيي و رودخانه‏هايي مكرر به سمت خشك‏ترين خاك‏ها به جست‏وجو مي‏شتابند.
مي‏آيي و از دل خاكستري‏ترين خاطره‏ها، جنگل‏هاي انبوه اميد، سر بر مي‏كند.
آن روز مردمان منتظر، آينه به دستان صبوري خويش‏اند و چون پروانه‏هايي تازه از پيله درآمده، آسمان درخشان عدالت را به پروازي ابدي مي‏آيند.
«سرشار از حضور...»
روزبه فروتن پي
از حضورت سرشارم؛ آن‏قدر كه اقيانوس‏هاي جهان در دلم نمي‏گنجند.
حضورت، خورشيدي است كه در نيم‏كره قلبم طلوع مي‏كند. حضورت را حس مي‏كنم؛ از درخت و خاك، از آسمان و آفتاب، از جنگل و دريا، از شاليزار و كوهستان، از چشمه و آبشار، از نسيم و بهار... . حضورت آن‏قدر ملموس است كه كوه‏ها از فرط شادي، با سه تار آبشار، آهنگ ولاي تو را مي‏نوازند. حضورت آن‏قدر آبي‏ست كه درياها يك قطره‏اش را عاشقند. حضورت آن‏قدر شكوفاست كه بهاري نمي‏شكوفد، مگر تو دست نوازش بر سرش كشيده باشي.
مولا! حضور مقدست در ثانيه‏هايي به بلنداي تاريخ عشق، جاري‏ست.
من حضورت را با تمام سلول‏هاي وجودم حس مي‏كنم.
من حضورت را در ملكوت سجودم مي‏بينم. من شب و روز از آسمان مي‏پرسم: پس چه وقت، ماهتاب حضور، به آفتاب ظهور پيوند مي‏خورد؟!
چه وقت، ستاره‏ها در مزرعه شب، خوشه مي‏زنند؟! چه وقت، چشم‏هايم ـ اين سرگردان‏ترين سياره‏ها ـ بر مدار ديدار تو قرار مي‏گيرند؟!
چه وقت جهان، به زيارت جمال بي‏مثالت نائل مي‏شود؟! مولا! بيا كه كوير چشم‏هامان، تشنه باران ديدار است.
پشت پنجره‏ها
حميده رضايي
فرسنگ‏ها و باديه‏ها، روزها و شب‏ها، پشت هر پنجره باز و پشت هر دريچه بسته، تمام ثانيه‏ها و دقيقه‏ها، مي‏گردم، پاره‏هاي جانم را به دوش مي‏كشم و چشم‏هايم را به جاده‏ها سنجاق مي‏كنم.
هزار زخم انتظار بر پيكرم دهان گشوده است و مرا در خويش مي‏كشد.
مي‏دوم تا تمام جاده‏هاي از اين پس. غبار خواب از آئينگي‏ام زدوده‏ام، به انتظار نفس كشيدن در هوايي كه روشن است؛ هوايي كه عطر گام‏هايت، بهار را به شكفتن وا مي‏دارد. باران بر چهره برافروخته خويش احساس مي‏كنم؛ چتري از محبت تو و انتظار، انتظار... انتظار... .
مي‏آيي و كائنات بر مدار آمدنت شتاب مي‏گيرند.
مي‏آيي و جهان مي‏ايستد، بلند مي‏شود و مي‏گريزد از ناكجاي غربت خاكي‏اش.
مي‏آيي و خورشيد، در مقابل شكوه چشمگيرت به زانو درمي‏آيد. مي‏آيي؛ اما چقدر انتظار؟ مرا ياراي اين همه نيست.
بي‏پرندگي‏ام را پشت ميله‏هاي درهم تنيده اين روزها و شب‏ها بال گشوده‏ام؛ اما به هيچ كجا نمي‏رسم، به هيچ آسماني، به هيچ افقي، به هيچ كرانه‏اي. سال‏هاست عطر تو را نزديك حس مي‏كنم.
سال‏هاست صداي گامت جمعه‏هاي بي‏قراري‏ام را به هياهو مي‏نشاند.
سال‏هاست جذبه نورت بي‏خويشم مي‏كند.
سال‏هاست چراغ‏هاي راه را روشن كرده‏ام تا خيره در چشم‏هايت بنگرم.
سال‏هاست كه از شتاب ترسناك دقيقه‏ها به اميد آمدنت پناه برده‏ام؛ اما چقدر صبر؟ چقدر انتظار؟ آمدنت حتمي‏ست؛ اما بودن من نه! آمدنت نزديك است؛ اما رسيدن من نه! هراسناكم از اينكه بيايي و نباشم. جان سوخته‏ام را لهيب عشق تو گدازان‏تر كرده است. مي‏آيي؛ اما كدام روز؟
مباد آنكه بوي حسرت، مشامم را بيازارد! مباد اينكه نباشم و سر بر آستانت نگذارم!
«گر نقاب از جمال باز كني
كار بر عاشقان دراز كني وعده دادي به وصل جان ما را
عمر بگذشت چند ناز كني؟» گاه آمدن است
باران رضايي
دنيا آبستن واقعه‏اي شگفت است
و دقايق، ثانيه‏شماري مي‏كنند لحظه موعود را
كي مي‏رسي؟
نگاه كن!
همه نرگسي‏هاي دنيا را براي تو نگاه داشته‏ام
همه جاده‏ها را آذين بسته‏ام به پايت
جنگل‏ها، كوه‏ها
اين همه ترنم سبز، پيشكش حضور توست
مولا!
پنجره‏ها بايد كه رو به حضور تو باز شوند
خورشيد مهر تو بايد بتابد از آن سوي دشت‏ها
هزار هزار سال است وعده داده‏ام آمدنت را
هزار هزار سال است هرچه گل شكفت، به ياد تو بود و نيامدي؛
هرچه درخت جوانه زد،
هرچه چشمه جوشيد.
كي قدم مي‏گذاري به خراب‏آباد دل؟
كي دوباره جوانه خواهند زد اطلسي‏ها به بركت قدومت؟
كي مي‏جوشند آن همه چشمه كه نيامدي و به خشكي نشست؟
كجا رخ مي‏دهد آن اتفاق سبز كه گره مي‏خورد دستان خسته ما به گوشه دامانت؟
مولاي پرده‏نشين!
تمام كن تلخي را اين‏همه سال بدون حضورت را
دستي برآر به آسمان و بخواه آمدنت را كه ثانيه‏ها، تشنه حضور تواند.
گاه آمدن نيامده است، مولا؟
غروب جمعه
نسرين رامادان
مولا! نگاه آينه‏ها چشم انتظار آمدنت به در دوخته شده، ثانيه‏ها براي رسيدنت بي‏تابند، لحظه‏ها در عطش زلال چشم‏هايت مي‏سوزند.
اي غريب‏ترين نام‏آشناي دوران! تو را با كدامين رمق باقي مانده صدا بزنيم؟
اندوه فراقت را با كدامين واژه تسلي‏بخش، تسكين بخشيم؟
تا كي جرعه جرعه جام غم بنوشيم و هر صبح جمعه، با كوله‏باري از اشك، ندبه بخوانيم؟
تا كي غروب اميدها و آرزوهامان را هر غروب جمعه، به نظاره بنشينيم؟
بگو كي مي‏آيي تا دريچه‏هاي روشن معرفت را به روي ما بگشايي؟ كي مي‏آيي تا لبخند زيباي بهاري‏ات را نثار دل‏هاي خزان‏زده ما كني؟ كي مي‏آيي، اي ذخيره روزگار؟
كي مي‏آيي و مي‏شكفي در گلدان نگاهمان، اي گل هميشه بهار؟ از پس كدام آينه پس از اين، از پس كدام صبح روشن مي‏آيي؟
كسي مي‏آيد...
حمزه كريم خاني
گفته‏اند: كسي مي‏آيد تا نگاه‏ها را بشويد، چشم‏ها را به ملكوت ببرد، قلب‏ها را به تپش حيات معنا وا دارد. كسي مي‏آيد تا به كوچه‏هاي تاريك دنيا، خورشيد هديه كند و براي همه بي‏خانمان‏هاي ستم‏ديده جهان، خانه قسط و عدالت برپا سازد.
كسي مي‏آيد تا آواز مهتاب را به گوش همه فرشتگان برساند و همه زميني‏ها را به ميهماني آسمان دعوت كند.
كسي مي‏آيد تا مرواريد گران‏بهاي آزادي و آزادگي را از گل و لاي و گرد و غبار اغراض و امراض، پاك سازد.
كسي مي‏آيد تا غبارهاي كاهلي و كدورت و كاستي را از چهره‏هاي ما بزدايد و شراب ناب و طهور معنويت و ايمان را در كام همگان بريزد.
كسي مي‏آيد تا نغمه‏هاي شادماني و سرور را در چهار سوي جهان، بر زبان بلبلان مشتاق ديدار جاري و كران تا كران زندگي را از رايحه ماندگار ايمان و عدالت سرشار كند.
كسي مي‏آيد چلچراغ روشن ديده را بر دروازه‏هاي زندگي برافروزد، تا سعادت و نيك‏بختي، به حيات بشريت باز گردد.
كسي مي‏آيد تا كاسه‏هاي نياز ما را از الطاف و مهرباني‏هاي خويش سرشار كند.
كسي مي‏آيد تا گل زخم‏هاي آلاله‏ها را شفا بخشد و پيكره مجروح انسان معاصر را مداوا كند و جراحت قلب و روانش را التيام بخشد.
شعري به رنگ غزل
حميد باقريان
آقا! كي مي‏شود در باغ ستاره‏هاي شب، گل ماهت شكفته شود؟
مي‏دانم كه شبنم حضورت، بر گلبرگ زمين خواهد نشست.
مي‏دانم كه عطر آشنايت در فضاي مه‏آلود غربتم خواهد پيچيد.
مي‏دانم كه در همين نزديكي‏ها، در خلوت احساسم حضور داري؛ اما چه كنم درياي وجودم متلاطم است و فقط با آواز حضور تو آرام خواهد شد. آقاي من، مولاي من، صاحب الزمان! كاش مي‏شد، شعر حضور تو را مي‏سرودم؛ با واژه‏هاي به رنگ عشق، با شعري به رنگ غزل، با حسي سبز، با دلي زلال! كاش مي‏شد غزل حضور تو را مي‏سرودم. مولاي عشق، مولاي خوبي‏ها، صاحب الزمان!
از شما چه پنهان
اكرم سادات هاشمي پور
از شما چه پنهان، كودكانمان هم بهانه مي‏گيرند و غروب‏ها توسل مي‏كنند به دامن آبي آسمان.
بي‏آنكه بخواهند، در فراسوي نياز به تو دل بسته‏اند و نام تو بر لب‏هاي پاكشان موج مي‏زند. از خدا پنهان نيست، از شما چه پنهان، در زيارت‏نامه‏هايمان، تنها انتظار مقدس ظهور شماست كه مدام تكرار مي‏شود؛ تنها اميد به لبخند شما.
تنها شميم دل‏نوازي از عطر حضور شما، گل‏هاي محمدي باغچه‏هامان را سرخ و سبز مي‏كند. شايد در غروب نگاه‏هاي ابري و غريب، ردپايي از نور حضور شما سبز شود!
در كنار كدام پنجره مي‏رويي، اي سپيد مطلق سپيده‏دمان! در كنار كدام قرآن، از خانه كدام همسايه و از كوچه كدام ستاره، در سايه‏سار كدام رهگذر و پياده جست‏وجويت كنم، اي نشانه هماره نوراني ايمان!
از شما چه پنهان، غم غربت را در نگاه كودكان افغان، دختران فلسطين و... تجربه كرديم، كي، از كدام پنجره سراسر اميد مي‏آيي؟
روزي خواهي آمد
فاطمه حيدري
مولايم، اي موعود عاشقان چشم به راه! روزي خواهي آمد و دلرباترين قنوت عارفانه را با عاشقانه‏ترين ذكرها زمزمه خواهي كرد. مي‏آيي و شميم آمدنت، جان عاشقان را بي‏قرار خواهد كرد. مي‏آيي از آبي‏ترين افق‏هاي روشنايي، در ميان هلهله ملائكه و فصل دلتنگي‏هامان را به بهار وصال گره خواهي زد. مي‏آيي؛ اي مسافر جاده‏هاي خسته از انتظار.
«كـاش روزي سينه‏ها دريـاي تـوفـان‏خيز گـردد
كوچه از عطر عبوري ناگهان لبريز گـردد جان بگيرد لحظه‏هامان از حضور آشنايت
از نوايت وسعت هر سينه عطرآميز گردد» مولايم! مي‏آيي و من در شادماني آمدنت ياس‏ها را به يمن قدومت آذين مي‏بندم. مي‏آيي و صداي نفس‏هايت، رستاخيز عظيم عدالت را در گوش جهانيان نجوا مي‏كند. مي‏آيي و من چون شمعي سراپا سوخته، به محفل نوراني منتظرانت قدم مي‏گذارم.
«انتظار ديرپا پايان بگيرد كاش روزي
بزم دل‏هامان سراسر شاد و شورانگيز گردد با بهار سبز رخسارت گل باغ محمد
باغ‏هاي غصه و اندوهمان پاييز گردد» غربت هميشه
عباس محمدي
مي‏آورد نسيم تو را صبح زودها
جاري‏است در صداي تو آواز رودها
سر مي‏كشي به هر چه نبوده‏ست و هست و نيست
آغاز مي‏شود ز تو بود و نبودها
اي از هر آنچه ابر، به باران شبيه‏تر
جاري‏تر از چكامه آرام رودها
ابري‏ترين بهانه شب‏هاي شانه‏ام
اي غربت هميشه پهلو كبودها
كي مي‏رسي زجاده جامانده از سفر
آتش گرفته‏اند ز داغ تو عودها
اي آبروي آبي دريا
روزبه فروتن پي
دنيا برايم تنگ، چون تنگ بلور است
آن ماهي سرخم كه از دريا به دور است
تنها از عشقي زنده‏ام عشقي كه از دوست
از جنس باران خدا، از جنس نور است
جان مي‏دهم اما نمي‏آيد به دستم
يك لحظه آبي كه سرشار حضور است
اي آبروي آبي دريا كجايي؟
بي‏تو تمام لحظه‏هايم سوت و كور است
از من چه مانده؟ يك دل جامانده در راه
عمري كه مانند قطاري در عبور است
قلبي كه چون ساعت زمان را مي‏شمارد
در انتظار او كه مولاي ظهور است
اي دست‏هايت موج دريا! ياري‏ام كن
«دنيا برايم تنگ، چون تنگ بلور است»
و جهاني در انتظار
روزبه فروتن پي
اي همه جست‏وجوي مردم عشق
ديده بگشا به روي مردم عشق
عشق، در حسرت بهار تو است
و جهاني در انتظار تو است
غم عشقت، بهانه مي‏گيرد
و دلم را نشانه مي‏گيرد.
زير آوار برف و توفانم
بي‏تو قرني‏ست من زمستانم
چون سه تار شكسته، بم شده‏ام!
طعمه گرد باد غم شده‏ام
بي‏تو سنگ عذاب خود هستم
من شب آفتاب خود هستم
تا به كي آيت عذاب شدن؟!
سنگ زيرين آسياب شدن
قاصدك‏وار، در به در بودن
از دل خويش، بي‏خبر بودن
فصل رويش، به جاي روييدن
توي مشت تگرگ، پوسيدن
تو بيايي اگر، بهارانم!
تا ابد من بهار مي‏مانم
اي بهاران؛ گل محمدي‏ات
آفتاب جمال احمدي‏ات
غايبي، كاشكي ظهور كني
دل ما را شهيد نور كني
عشق، يعني: مبارك و مسعود!
عشق، يعني كه مهدي موعود عج الله تعالی فرجه الشریف
عشق، يعني: ظهور نوراني
حجتي در عبور نوراني
آه، مهدي عج الله تعالی فرجه الشریف بيا خدا با توست
هم دل و هم سلاح ما با توست
ذوالفقاري كه در نيام تو است
تشنه لحظه قيام تو است.

// مناسبت‌های مرتبط با مقاله



/// مقالات