قربان صحرائي چالهسرائي
همه چيز از يك رؤيا آغاز شد، رؤيايي الهي، خوابي صادق. نه يك خواب معمولي و خوابگر ساده و نامشهور، بلكه خوابي شگرف كه خليل ديده بود. خليل، صفتي بود براي شخصي كه در دوستي با خدا، در خدا عجين شده بود. آنقدرتمام تار و پود وجودش در خدا تنيده بود كه هر چيز را از خدا ميدانست و همه چيز را براي خدا ميخواست. در تمام زندگياش فقط خدا بود و خدا. از نگاه اين خليل، هيچ چيز وجود خارجي نداشت؛ هر چه بود، نشان و ردي از خدا بود. خدا همسنگ تمام گذاشته بود تا او را راستيآزمايي كند. به همين دليل، او را به دشوارترين و حيرتانگيزترين امتحانها آزمود. صد البته خليل عليه السلام از همه سربلند بيرون آمد و نمرهاش بيستِ بيستِ بيست شده بود.
گرچه عالم محضر خداست و «و لايُمْكِنُ الْفِرارُ مِنْ حُكُومَتِك»، اما گاهي آدمي هوس ميكند خود را در محضر خدا و در همنشيني با او تصور كند تا بتواند با وي سخن بگويد. كما اينكه شُبان عهد موساي كليم عليه السلام براي خداي خويش چارق ميدوخت و موهايش را شانه ميكرد و خانهاش را آب و جارو ميزد و به وقتش رخت خوابش را برايش پهن و جمع ميكرد. گاهي براي خدا ناز مينمود و دست و پايش را ميبوسيد و بزهايش را فداي وي ميكرد. بگذار در قالب چوپان موساي كليم عليه السلام با خداي خود سخن بگويم و از وي داستان حضرت ابراهيم خليل الرحمان عليه السلام را بپرسم. چون ميدانم خدا هم لطفش را چون هميشه بر اين بنده كمترين خويش كه به گَردِ چوپان حضرت موسي عليه السلام هم نميرسد، دريغ ندارد و با مهرباني تمام آن قصه اسرار آميز را در گوش دلش نجوا ميكند؛ زيرا خداوند رئوف و مهربان درون را بنگرد و حال را، ني زبان و قال را. اين كمترين بندگان خدا اميدوار است شايد به خود آيد و نفْسِ هوس به راهش قرباني كند و خون خود را در صراطش پالايش دهد و تصفيه نمايد.
گويي اگر آن چوپان از خدا ميپرسيد كه اين خليل، براي تو چگونه دوستي بود؟ به گمان عقل ناقص و قاصر و بشري اين قلم شايد خداي سبحان چنين پاسخ ميداد:
ابراهيم، دوست ما بود، دوستي صادق و خليلي راستگو. او چه در گفتار و چه در رفتار و چه در كردار، در عصر خويش نظير نداشت و در برخي از موارد در تمام اعصار بينظير و منحصر به فرد است. زبان از عبادت و تسبيح ما بازنميداشت و گفتارش چنان بود كه نام ما هيچگاه از آن قطع نميشد. عالم در محضرش آيينهاي بود كه فقط ما را در آن ميديد. اين صفاتش سبب شد گاهي وي را در رفتار بيازماييم تا براي بشر آيينهاي تمامنما و الگويي بينظير در صداقت در دوستي و خليلي باشد و آيندگان هرگاه بخواهند امري را به درگاه ما استغاثه كنند و به امتحاني آزموده شوند، از آن بالاتر و برتر را در ابراهيم خليل ديده باشند.
بيشهزار و صحرايي وسيع را در اختيارش قرار داده بوديم تا در آن، معاش زندگي خويش به سامان رساند. وي را گوسفنداني بسيار در اختيار بود. هر روز رمه را به آن پهنْدشت ميبرد تا علف تازه بخورند و از آب خنك چشمهساران بنوشند. شباهنگام آن گله را به سراي خويش ميآورد. هاجر و گاهي ساره از شير تازه گوسفند، سفرهاي ميگستراند تا خليل ما غذايي تناول كند. آن مرد در صحرايي وسيع كه در اختيارش قرار داده بوديم، هميشه به تسبيح ما مشغول ميشد. تمام ورد زبانش ذكر تسبيح مَلِك اين مُلْك بود و سخني ديگر جز به قدر ضرورت بر زبان جاري نميكرد. به قدري در ثناي خالق و معبود ساعي بود و پافشاري ميكرد كه گاهي از شدت ذكر و ثنا و مدح ما بيتاب ميگشت و گويي در آتش اشتياق ما ميسوزد. چنان خود را غرق در عبادت درگاه ما ميكرد كه فرشتگان عرش بر حال وي غبطه ميخوردند.
بهار بود و سرتاسر دشت را مخملي از سبز و شقايقهاي سرخ پوشانده بود. از هر كران عطر خوش گل و سبزه و ريحان و بهار نارنج به مشام ميرسيد. ريسه پيچكان و نيلوفران صحرايي از بناگوش و پيشاني آبشارها افشان شده بود و قطرهاي خوشگوار آب از آن همچون دانههاي تسبيح فروميغلتيد و با كرشمه و ناز بر ديدگان هر ناظري چشمك ميانداخت. نسيم خنك بهاري سيماي هر جنبندهاي را نوازش ميداد و گيسوان طبيعت را شانه ميكرد. نواي دلانگيز بلبلان و نغمه گوشنواز قمريها با صداي شرُشُر آبشارها در هم آميخته و موسيقي طبيعت از سرپنجه تار باريتعالي بر فضاي بيكران جاري بود. خليل مست و مسحور اين همه نعمت و رحمتي بود كه وي را در آن متنعم كرده بوديم.
روزي چوبدستياش را تكيهگاه قرار داده بود و در حالي كه نسيم دلآويز طبيعت، محاسن مجعدش را شانه ميكشيد و زلف بلندش را نوازش ميكرد و با ديدگان خدابينش به آن دوردستها خيره شده بود، به تفكري ژرف كه سرتاسر وجودش را سِحر كرده بود، فرو رفته بود. گويي رمه بيشمارش نيز همنوا با اين خليل غرق در شادي و نشاطاند كه اينگونه رقصان و با ناز، طوافش ميكنند.
در چنين هنگامهاي كه خليل غرق در معبود بود، ناگاه آوايي شنيد. آوايي متفاوت، نوايي دلانگيز و گوشنواز، آوايي دلْبَر و مسحور كننده. اين آواي دلربا، دلش را برد، هوش از سرش ربود و از خود بيخودش كرد. ناگهان از جايش جست و به جستوجوي اين آواي خوش گام نهاد. ديد و شنيد كه كسي با نوايي بسيار دلاويز ميگويد: «سُبّوحٌ قُدّوسٌ، سُبّوحٌ قُدّوسٌ».
آنقدر آواي خوش اين تسبيح بر دلش نشست كه عقل از هوشش ربود. گفت: اي صاحب آوا! اگر مرتبهاي ديگر نام معشوقم را به اين زيبايي ببري و مَدحَش نمايي، نيمي از اين گله بيشمار را به تو خواهم بخشيد. آواي شيوا و دلربا مجدداً تكرار شد: سُبّوحٌ قدّوسٌ... . هوش از سرش رفت و در تسبيح معبودش مدهوش شد. تقاضا كرد كه: اي خوشصدا و خوشآوا! آن نيم ديگر هم از آنِ تو باشد؛ به شرطي كه مرتبهاي ديگر نام زيباي معبود و معشوقم را براي اين عاشق دلباخته، مديحهسرايي كني؛ زيرا از حظّ وافر اين تسبيح دلگشا كم مانده است روح از پيكرم پرواز كند و جان تقديم دوست نمايم. طنين خوش «سُبوحٌ قدوسٌ» سرتاسر دشت را درنورديد و تمام هستي با وي اين تسبيح را تكرار كرد. ديگر چيزي نداشت كه مرتبهاي دوباره آن ثنا را بخرد. ناگزير با آن دارايي موجود به عهدش وفا نمود و تمام گلهاش را وانهاد و كولِه و چوبدستي چوپانياش را هم تقديم كرد و اينگونه معامله را به انجام رساند و راهي ديار خويش شد. معاملهاي گران بر سر مدح معشوق و معبود.
صاحب آوا با همان شيواييِ «سُبّوحٌ قُدّوسٌ» ندا سر داد كه اي ابراهيم! برگرد، برگرد كه مرا نيازي به اين گله و متعلقاتش نيست. من مأموري از سوي همان معبودي هستم كه تو را اينگونه مدهوش خود كرده است. مأموريتم امتحان تو بود كه چقدر در راه معبود و معشوق خويش صادقي. بيا كه به زيبايي از اين امتحان نمره گرفتي، نمرهاي بس ارزنده، و اينچنين خليل ما يكي ديگر از آزمايشهاي ما را با سربلندي و سرفرازي پشت سر نهاد.
اي چوپان! ميداني، ما دوستان خويش را به شكلهاي گوناگون ميآزماييم و در ابتلاءها و امتحانهاي مختلفي گرفتار ميسازيم. امتحانهاي ما هم از نعمتهاست و هم از محنتها. ابراهيم از برترين دوستان من است كه او را به سختترين و مشكلترين امتحانها متناسب با روزگارش آزموديم و وي با صلابت و استواريِ تمام، همه را با موفقيت پيمود و به مقام خليلي ما رسيد.
روزي او را با تبرش به عبادتگاه قوم فرستاديم و وي در عصري كه كسي جرئت نميكرد به نازلترين بت با چشم حقارت نگاه كند، همه بتها را با شجاعت درهم شكست و تبر بر دوش بت بزرگ گذاشت و اينگونه به خدايان جهل و خرافات تاخت.
روز ديگر در آتش نمرود افكنده شد، ولي چون دست صداقت دوستي به سوي ما دراز كرد و از درگاه ما خارج نشد و حلقه اعتماد و اطمينان و اتصالش را بر آن درگاه محكم نمود، آتش را بر وي گلستان كرديم؛ به شكلي كه نمرود مُلحِد زبان به تحسين گشود و ناخودآگاه و بياختيار گفت: مردم اگر ميخواهيد در بين معبودها، معبودي را براي عبادت برگزينيد، برويد سراغ خدايي كه در بزنگاهها آتش را گلستان ميكند.
يك روز ابراهيم را از سرزمين خوشمنظر و با اقليم پرآب و با طراوت بابِل، به سوي بياباني خشك و بيآب و علف كوچ داديم. اين در حالي بود كه وي در اين مهاجرت، همسر محبوب خود را با پسرك خردسالش به همراه داشت و ما مأمورش كرديم آنان را در صحراي سوزان حجاز تنها بگذارد و خود به ديار بابل برگردد. ابراهيم به دستور ما، بيچون و چرا لبيك گفت و زن و فرزند را در سرزمين خَشِن و بيآب حجاز تنها گذاشت و فقط به ما دل سپرد و اعتمادش را بر ما افزون ساخت و پنجه اميدش را به دامن ما حلقه زد؛ ولاغير.
اي شبان! هر كاري كه به ابراهيم سپرديم، به خاطر ما به بهترين شكل ممكن انجام داد و خم به ابرو نياورد. او براي هيچ آزمايشي بر ما منت ننهاد، بلكه نگران بود نكند آنگونه كه مرضيّ ماست، حاصل نشود. خليل ما از هيچ يك از ابتلاءها و آزمايشهاي ما نهراسيد و هرگز چون و چرا و اما و اگر بر زبان نياورد. بلكه با آغوش باز و با آرامش خاطر و اعتماد و اطمينان بيحدّ به استقبال امتحانات ما شتافت و با صلابت و شجاعت كامل همه را پذيرفت و گفت «إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَي رَبِّي سَيَهْدِينِي». (صافات: 99)
اي چوپان! آن همه محبت و علاقهاي كه از ما در دل ابراهيم بود و خليل ميكوشيد هر آن، زنجيرهاش را استوارتر كند و صد البته در اين راه بسيار موفق بود، سبب شد تصميم بگيريم وي را به مهمترين و پر رمز و رازترين امتحان بيازماييم. اما اين امتحان، امتحاني بس دشوار و بسيار عجيب بود. آزموني كه قرار بود پيش روي ابراهيم قرار دهيم جانكاه و طاقتفرسا مينمود و با عقل و منطق بشري مطابقت نداشت و در ذهن هيچ انديشهاي از فرزندان آدم ابوالبشر نميگنجيد.
اما اي چوپان! ما دوستان خويش را كه حلقه دوستيشان بر دامن ما آويختهتر و محكمتر باشد و بر صداقت آن استواري و استقامت بيشتري خرج كنند، بيشتر و سختتر ميآزماييم تا اين ابتلاء و امتحان «إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ». (صافات: 106) باشد براي اهل ايمان.
ساعاتي از نيمه شب گذشته بود و ابراهيم پس از راز و نياز مفصل شبانهاش به درگاه ما، سرانجام براي ساعتي استراحت به بستر آسايش آرميد و در حالي كه ذكر «سبوحٌ قدوسٌ» و وِرد «يا ذِي الْجَلالِ وَ الْإكْرام» و «وَ لا حَوْلَ وَلا قُوَةً الّا بِاللهِ العَلِيِ الْعِظِيمِ» بر لبانش جاري بود، آرام آرام پلك ديدگان الهيبينش سنگين شد و دريچه چشم دنيايياش را بست و به خوابي خوش و شيرين فرورفت تا فردايي را اگر از عمرش باقي باشد، باز با ياد و نام ما آغاز كند و دوباره در تسبيح و حمد و ثناي ما غرق شود.
هنوز دقايقي از خوابش نگذشته بود كه مأمور رؤيا را به سراغش فرستاديم: اي ابراهيم! خدا از تو قرباني ميخواهد؛ قربانياي متفاوت. خدا ذبيحي از تو ميخواهد كه با آن، ميزان دوستي و درجه صداقتت در دوستي را در ترازوي خدا بسنجي و بدينصورت كمال صداقتت در خليلالرحمان بودن را به درگاهش به اثبات برساني.اي ابراهيم! اين آزمون بس سنگين و شگفت است، اما به هر حال تو مأمور و مختاري به انجام آن. اي ابراهيم! تو مأموريت داري پسرت، اسماعيل را به قربانگاه «مِنا» ببري و در راه خدا قرباني كني تا هر چه منيّت و خودبزرگبيني در توست، فروريزد.
اي ابراهيم!
اسماعيلجان! «إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» (صافات: 102) پسر نازنينم! در خواب به من امر شده تو را در راه خدا قرباني كنم «فَانظُرْ مَاذَا تَرَي» (صافات: 102) نظر تو چيست؟! چقدر زيبا جواب داد اين شيرين پسر: «يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنْ الصَّابِرِينَ» (صافات: 102) اي پدر! هرآنچه بدان مأموري انجام بده، انشاءالله مرا از بندگان صبور و شكيبا خواهي يافت. خيال ابراهيم بيشتر آرام گرفت و وي بر داشتن چنين پسري خداي را سپاس و بر خود مباهات كرد. آنگاه پسر را با ملاطفت و مهرباني بسيار در آغوش فشرد و بوسهاي بر فرقش زد و دست محبت و نوازش بر سر و گيسوانش كشيد.
اي چوپان! بايد به اين پدر و پسر مرحبا و براي هميشه آفرين گفت. به همين خاطر «سَلَامٌ عَلَي إِبْرَاهِيمَ» (صافات: 109) و «وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ» (صافات: 108) و ثناي او را بر آيندگان واگذاشتيم.
ابراهيم به همراه اسماعيل، سعي را تمام كرد و سپس طواف نمود و در مقام خودش (مقام ابراهيم) دوگانهاي به جاي آورد. آنگاه بَند و بُرنده تيز و پارچه پاكيزه برداشت و با اسماعيل به قربانگاه شتافت. او در اين راه گامها را بلند و با شتاب برميداشت؛ زيرا معتقد بود در كار خدا بايد تعجيل كرد. در بين راه، ابليس چند مرتبه به سراغش آمد تا وسوسهاش كند، بلكه بتواند پس از اين همه امتحانها و ابتلاءها و سرسپردگي و بندگي ابراهيم، وي را از صراط حق بازدارد و به باطل كشاند. اما، مگر ميتوان ابراهيم را از راه حق منحرف نمود. ابراهيم با صلابت فوق بشري و با ابهتي راستين، بر نفس سركش لگام عدم زد و شيطان را با سنگ راند و رمي جمره كرد؛ گويي گرگي درّنده را با كلوخي چند از خود دور ميكند.
به منا رسيدند. بيدرنگ دستان اسماعيلش را از پشت بست و بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ را بر زبان جاري كرد و در حالي كه براي آخرين بار با محبّت پدرانه سيماي نازنين اسماعيل را به تماشا نشسته بود، لبانش را با آب خنك زمزم تر نمود و آنگاه چشمانش را با پارچهاي لطيف و ظريف پوشانيد و اسماعيل را به سمت حضرت دوست بر زمين خوابانيد. اما پيش از آن، زمين محل خوابيدن اسماعيل را با كف دستان پدرانهاش جارو نمود و خار و خاشاك و سنگريزهها را رُفت تا نكند خراشي بر پيكر نازنين اسماعيل وارد شود. لحظه اجراي دستور فرارسيده بود. چاقوي تيز كه در زير نور خورشيد، برقي چون آفتاب از آن ميجهيد، آماده بود تا گلوي اسماعيل را بشكافد و خون سرخش را در آن صحرا جاري سازد. ابراهيم براي آخرين بار پيش از ذبح اسماعيل سر به آسمان بلند كرد و ديدگان به عرش دوخت و گويي زير لب زمزمه ميكرد: «اللّهم تَقَبّل مِنّا هذا القُربان». چشم بر سپيدي گلوي اسماعيل دوخت و خنجر بُرّان را بر حنجرش آشنا ساخت. اما هر چه كشيد، كارد تيز نبريد. ابراهيم بر قدرت دست افزود و با تواني دوچندان بر دسته چاقوي تيز فشار وارد كرد و آن را با شدت كشيد؛ اما گويي از اين چاقو، در عالم چاقويي كُندتر وجود ندارد!
ناگاه ابراهيم از شدت عصبانيّت كارد را بر سنگي در آن نزديكي فرود آورد و آن سنگ به دو نيم شد. ابراهيم با تعجب و عصبانيت به كارد خطاب كرد كه: اي چاقو! گلوي اسماعيلم را براي خدا نميبُري، اما سنگ را خُرد ميكني؟! گويا چاقو به آواز درآمد كه: اي ابراهيم! تو ميگويي و ميخواهي ببُرمش، اما خدا ميگويد نَبُر. مگر نه آنكه تو به فرمان خدا پيكر نازنين اسماعيل را در اين قربانگاه خوابانيدهاي تا خون پاكش را براي جلب رضايتش بر اين صحراي سوزان جاري سازي؟ همان خدايي كه تو را به اين كار دستور فرموده، به من نيز امر ميكند كه نَبُر، گلوي اسماعيل ذبيح را نبر. از تو ميپرسماي ابراهيم! به فرمان تو گردن نهم يا به دستور خداي تو كه همه عالم، از جمله اسماعيل را براي او ميخواهي؟
اي چوپان! پس آنگاه كه «فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ» (صافات: 103) هر دو تسليم گشتند و ابراهيم براي ذبح اسماعيل، وي را بر زمين خوابانيد، پس «وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ» (صافات: 104) ندايش كرديم كه اي ابراهيم!تو مأموريتي را كه در عالم رؤيا به تو سپرديم، را به نيكي انجام دادي. پس كارد از گلوي اسماعيل بردار و «وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ» (صافات: 107) آن گوسفندي را كه فرستاديم را قرباني كن.
اي چوپان! در حقيقت ابراهيم در راه ما خنجر بر حنجر نفْس خويش نهاد و بر نفس سركش لگام آرامش زد و آن را در راه ما ذبح كرد و بدينگونه بود كه با قرباني كردن اسماعيل، تحسين ابدي روزگار برانگيخته شد.
اي شبان! ابراهيم را فراوان آزموديم و در نهايت در اين آزمون بسيار دشوار قرارش داديم و بدين صورت، قرباني را در پايان اعمال حج، تكميلكننده آن اعمال عبادي، اجتماعي و سياسي مقرر كرديم و اين يادگار را از ابراهيم خليل الله براي بشر به عنوان يك نماد و نشانه قرار داديم. اينگونه بود كه ابراهيم را «خليل» خويش معرفي كرديم و از نسلش پاكاني به عالم هديه نموديم كه روزگار در هر عصري به وجود آنها مباهات ميكند و براي دستيابي به رضايت من، دست توسل به دامن آنان در ميافكند.
اي چوپان! پايان اعمال حج و روزي را كه اسماعيل ذبيح به قربانگاه رفت و ابراهيم خليل براي قرباني در راه معبود اقدام نمود تا اعمالش مورد قبول ما قرار گيرد «عيد قربان» مقرر كرديم؛ زيرا در حقيقت، عيد هنگامي است كه انسان با انجام مسئوليت مهمي كه بر عهده دارد، به خويشتن خويش بازميگردد و بازگشت به خويش، يعني همان بازگشت به مبدأ، نزد ما عيد است.
اي دوست من! در حقيقت يكي از اسرار نكوداشت و برگزاري عيد قربان، زنده نگهداشتن ياد و خاطره فداكاري بزرگمردي است به نام ابراهيم؛ زيرا وي قهرمان توحيد و يكتاپرستي بود، در روزگاري كه كفر و الحاد و جهالت همهجا را همچون چتري سياه پوشانده بود. ذبح گوسفند يا شتري در روز عيد قربان، يادآور خاطره اخلاص و قدرت ايمان ابرمردي است كه بايد بشر در مقابل كردار و رفتار و فداكاري و ايثار او سر تعظيم فرود آورد و از آن درس زندگي فراگيرد؛ زيرا براي بنيآدم، اين شخصيت، الگويي به تمام معناست.
اي چوپان! مرد خدا كسي است كه در راه دوست از همه چيزش بگذرد؛ چنانكه ابراهيم خليلالرحمان اينگونه بود. در عيد قربان راز و رمزي بسيار نهفته است و اينها گوشهاي از اسرار آن فريضه ديني دين مبين اسلام است كه در روز عيد قربان مسلمانان عالم در سرتاسر گيتي و از جمله در پايان حج در منا انجام ميدهند.
اي چوپان! با ابتلا و امتحاني كه به عنوان قرباني در كارنامه ابراهيم خليل ثبت كرديم، در حقيقت خط سير زندگياش را از روز تولد تا پايان عمرش، چراغي قرار داديم براي تمام بشر در همه دورهها؛ زيرا انسان مسافري است كه روزي به سوي من بازميگردد و مرا ملاقات و ديدار خواهد كرد: «يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ» (انشقاق: 6) اما اين دنيا را كه عالم فاني است، برايش محلي قرار داديم تا استعدادهاي خود را در سايه نشانهها و الگوهايي كه برايش مشخص كردهايم، شكوفا كند و بدان وسيله براي عالم باقي توشه و بار سفر ذخيره كند.
اي چوپان! ابراهيم خليل را با آن آزمايشهاي سنگين و عظيم، آيينهاي براي بشر مقرر كرديم تا انسانها بدانند آدمي تا چه اندازه ميتواند بزرگ باشد و ميتواند ترقي كند و به اوج برسد و هستي را درنوردد و به معراج صعود نمايد تا جايي كه: