ردگانشناسي ارتباط بين معنويت و روانشناسي، مبحثي است كه اخيراً مطرح شده است. اين ردگانشناسي پنج منظر متفاوت را در زمينه ايجاد ارتباط بين معنويت و روانشناسي دستهبندي ميكند. (Sperry & Shafranske, 2005) اين پنج منظر را خلاصه ميكنم. سپس بر حسب ردگانشناسي ياد شده، نوع ارتباطي را كه هلمينياك مطرح ميسازد، بررسي و تحليل خواهم كرد:
1. قلمرو معنوي و روانشناختي تجربه و رشد انسان يكسان يا شبيه به هم است. البته قلمرو روانشناختي تفوق دارد. دلالت ضمني اين نظر آن است كه رشد معنوي بخشي از رشد روانشناختي است، همانطور كه رشد بين شخصي بخشي از رشد اجتماعي است. براساس اين منظر با انجام يك كار مؤثر روان درمانگرانه روي يك مراجعهكننده، آن شخص به تماميت بيشتري دست مييابد و از آن راه معنويتر هم ميشود. يكي از دلالتهاي ضمني اين نوع ارتباط آن است كه در اينجا به مداخله معنوي يا انضباط معنوي كه براي رشد مؤثر، ضروري باشد، احتياج است كمي يا هيچ احتياجي نيست؛ مگر اين كه خود مراجعهكننده آن را مفيد تشخيص دهد. اين منظر، خلاصه حرفي است كه تقليلگرايي روانشناختي ميزند و نماينده آن ديدگاه روانكاوي كلاسيك دين و معنويت (فرويد 1927/1961) و رويكرد رزوتو(1981) است.
2. قلمرو معنوي و روانشناختي تجربه و رشد انسان يكسان يا شبيه به هم است. البته قلمرو معنوي تفوق دارد. اين منظر نشاندهنده، امكاني نظري است، هرچند احتمال تحقق آن محدود است؛ چراكه به جز شمار اندكي از رويكردهاي سنتي به راهبري معنوي و مشاوره شباني، غير محتمل است اين منظر به عنوان مبنايي براي رويكردهاي معاصر به روان درماني كه به قلمرو معنوي توجه دارند، به خدمت گرفته شود. البته يك مورد استثنا، روانشناسي تحليلي يونگ(1963) است. در كل، اين منظر بازتابدهنده تقليلگرايي معنوي است.
3. قلمرو معنوي و روانشناختي تجربه و رشد انسان متفاوت است. اگرچه گاهي بر همديگر منطبق ميشوند، به هر حال، تفوق با قلمرو روانشناختي است. در اين منظر، رشد معنوي از رشد روانشناختي متمايز است، هرچند توازي آنها محتمل است. در حالي كه قلمرو معنوي و روانشناختي ميتوانند با هم باشند و با يكديگر همكاري كنند (يعني رشد در يك حيطه در حيطه ديگر انعكاس يابد)، با اين حال، اين امر حتميالوقوع نيست. ازاينرو، رشد روانشناختي لزوماً درگير امري نيست كه منجر به رشد معنوي شود. علاوه بر اين، معنويت از روان درماني نيز متمايز است. نماينده اين منظر خاص چند سويه، رويكرد انسانگرايي وجودي به معنويت است كه به جانب رواندرماني نيز گرايش دارد (Elkins, 2005) جايي كه در آن، روانشناسي بر قلمروهاي معنوي احاطه مييابد و رواندرماني در واژگاني چنان وسيع تصور ميشود كه شامل امر روح، امر مقدس و قلمروهاي معنوي نيز بشود و در هر صورت، روانشناسي همچنان برتري خود را حفظ ميكند.
4. قلمرو معنوي و روانشناختي تجربه و رشد انسان متفاوت است. اگرچه گاهي برهمديگر منطبق ميشوند، به هر حال تفوق با قلمرو معنوي است. از اين منظر، به معنويت به ديده امري نگريسته ميشود كه از رشد روانشناسي متمايز است، هرچند توازي اين دو با هم نيز محتمل است. با اين حال، رشد معنوي ضرورتاً رشد روانشناختي را لازم نميآورد و برعكس. در حالي كه قلمرو روانشناختي و معنوي ميتوانند با هم باشند يا با هم همكاري كنند (يعني رشد در يك حيطه در حيطه ديگر انعكاس يابد)، با اين حال، اين امر حتميالوقوع نيست. دلاليت ضمني اين نظر آن است كه هم انضباط معنوي و هم كار رواندرماني و روانشناختي در جاي خود ضروري و لازم هستند. نماينده اين رويكرد، رواندرماني فراشخصي است كه در آن، دستيابي به تماميت روانشناختي، نه براي ادراك معنوي، ضروري است و نه ادراك معنوي تماميت روانشناختي لازم ميآورد. با اين حال، «فقط وارد شدن در آن وجود معنوي مطلق است كه حل كامل تعارضها و دردهاي روانشناختي نفس را به ارمغان ميآورد.(Cortright, 1997 :237-238)
5. قلمرو معنوي و روانشناختي تجربه و رشد انسان متفاوت است و هيچيك بر ديگري رجحان ندارد و تقليلپذير به يكديگر نيستند. معنويت و روانشناسي / رواندرماني به عنوان فرآيندهايي مجاور هم و رو به اهدافي خاص فهميده ميشوند كه براي دستيابي به دو غايت متفاوت در تلاشند. وقتي دغدغه مراجعهكننده به يافتن رهايي از مرض يا حل مشكل به طور عاجل معطوف است، به دنبال يافتن مركزي است كه براي انجام اقدامات و ارائه روشها و فنون رواندرمانگرانه در جهت حل آن مشكل، مناسب است. وقتي ذهن مراجعهكننده درگير حقيقت غايي است، معنويت رحجان مييابد و روشها و فنون معطوف به معنويت به كار گرفته ميشوند. اين رويكرد كه منسجر (Mansager, 2000; Mansager & Savage, 2003) سعي كرده است آن را توصيف كند، مبتني بر روانشناسي فردي (Ansbacher & Ansbacher, 1956) و الهيئت جهاني انتقادي (Küng, 1987/1988) است و ادعايش آن است كه آگاهي همان نقطه اتصال معنويت و رواندرماني است. اين رويكرد تأكيد ميكند، كه هم معنويت و هم روان شناسي، به ويژه روان درماني، هم فنوني را براي كاوش، تعميق و گسترش آگاهي ارائه ميدهند (Sperry & Mansager, 2004) و هم از ملاحظات طبيعي و ماوراءالطبيعي و همچنين انواع درك غير موحدانه از معنويت مانند درك موجود در بوديسم و ديگر دركهاي سكولار از واقعيت مطلق حمايت ميكند. علاوه بر اين، اين رويكرد مشوّق مداخله رواني نيز هست و قطع نظر از گرايش درمانگر اين امر به نظام اعتقادي مراجعهكننده سنجاق ميشود.
چنانكه پيشتر اشاره شد، نظر هلمينياك درباره ارتباط روانشناسي و معنويت اين است كه اين دو شبيه هماند و البته روانشناسي تفوق دارد. اين امر نشانه تقليلگرايي روانشناختي است و اين ديدگاه با شق ارتباطي اولي سازگار است كه بيان شد. پيشنهاد هلمينياك بعيد است براي كساني كه تقليلگرايي روانشناختي را مشكلآفرين ميدانند، قانعكننده باشد.