// نشریه / سياحت غرب 44

در حاشیه آزادی در یادداشت های شما ذخیره شد. توجه داشته باشید که یادداشت ها موقت بوده وبعداز خروج شما حذف خواهد شد.

در حاشیه آزادی

□ استفن ال.تالبوت1
چکیده:
میل به آزادی فردی و پذیرش اجباری سیستم در جوامع مدرن، باعث شد که روابط متقابل و چهره به چهره افراد بشر با هم، رخت بربندد. این امر، پیامدهای روان شناختی زیادی داشت؛ از جمله اینکه، نا امیدی نسبت به دریافت کمک از دیگران را نهادینه ساخت.
اکنون دیگر همه به جای هم نوع خود، چشم به سیستم دوخته اند؛ سیستمی که همه گیر شده و مسئولیت ناپذیر هم هست. اگر این شرایط را با وضعیت پوچی که رسانه ها بدان دامن می زنند، ممزوج کنیم، اوضاعی به وجود می آید که برای درک خوشبختی اصلاً مناسب نیست. نتیجه ای که از این تحولات می توان گرفت این است که در مفهوم «آزادی فردی» تناقض وجود دارد و بشر باید این تناقض را رفع کند.

عجیب است، در جامعه ای که بر محور ابتکارهای خلّاق و آزادی فردی بنا نهاده شده است، ما امروز باید افراد را در مقابل بسیاری از مشکلات اجتماعی، کاملاً ناامید بیابیم.
به عنوان مثال، زمانی که شما به خاطر مشکلات مرتبط با موادمخدر در جامعه، با دردسر مواجه می شوید، برای رفع این مشکل، عملاً چه اقدامی می توانید انجام دهید؟ سیستم آموزشی، ساختار خانوادگی، رسانه های گروهی، جرم های سازمان یافته، تجارت بین المللی، سیستم های رفاهی، همة آنها هم بر فرهنگ موادمخدر و خشونت اثر می گذارد و هم در مقابل، از آنها تأثیر می پذیرند. مشاهده اینکه من و شما از کجا باید شروع کنیم و وارد عرصه شویم و تفاوت ها را از هم تمیز دهیم، چندان آسان نیست. البته، خیلی آسان است اگر بخواهیم زندگی مان را فنا کنیم.
همچنین، اگر شما درباره قحطی هایی بیندیشید که به طور منظم میلیون ها انسان را درو می کنند و یا توده های مردم را در سرزمین مادری شان مورد یورش قرار می دهند؛ و یا ضربتی که توسعه تکنولوژیک اکنون متوجه تکامل اشکال اجتماعی کرده است، همان سرگشتگی به شما دست می دهد. مشکلات آن چنان به صورت سیستماتیک پیش رفته اند و قضایا به قدری رنج آور و روابط متقابل چنان بغرنج گشته اند که ما نمی توانیم تصور کنیم، یک مشکل را بدون اصلاح سایر مسایل، می توان اصلاح کرد. البته، این موضوع بدین خاطر غیرممکن به نظر می رسد که اصلاح موردی، باعث فلج شدن دیگر کارها می گردد. در برابر این سؤال که «من برای تغییر اوضاع چه می توانم بکنم؟» به جای اینکه تصمیم امیدبخشی بگیریم، بیشتر خود را کنار می کشیم. شاید (هرچند من اعتقاد ندارم) این وضعیت، نتیجة حتمی افزایش پیچیدگی جامعه باشد. در هر حال، بیشترین احتمال این است که من و شما همچنان جایگاه خودمان را درون یک طرح دارای عناصری می یابیم که طرح های گسترده بر آن محاط است و خود را درون فرآیندهای تغییری می یابیم که گریزناپذیر و قاطع به نظر می رسند. در زمانی که یک «نظم جدید جهانی» اعلام می شود، واقعیت های جدید، دیگر چیزهایی نیستند که ما آنها را قبلاً مشاهده می کردیم و برای آنها نقشه می کشیدیم - به علاوه، چیزهایی نیستند که ما برای آنها به دقت جایگاهی می یافتیم - و این چیزی است که برای ما اتفاق افتاد. ما نمی توانیم در مقابل سلسله واقعیت های پیش روی خود فقط واکنش نشان دهیم و یا منتظر آنها بمانیم. احساس ناامیدی ما به طرز عجیبی به همراه قدرت های تکنیکی ای رخ می نمایند که از لحاظ تاریخی ارجحیتی ندارند.
ناتوانی آشکار ما در اصلاح امور، یک بعد منحرف هم دارد: مسایلی را که ما نمی توانیم به بهبود آنها کمکی بکنیم، اگر به حال خود رها شوند، قطعاً اوضاع را بدتر می کنند. هر اقدامی باعث جنبش های بی پایان و امواج متلاطم می شود که برخی از آنها به طور غیرقابل انکاری مخرب هستند. اگر من، در جامعه ای که زندگی می کنم، بتوانم فرزندانم را از آموزش عمومی طبقه نخست جامعه برخوردار سازم، باید در پی فهم این موضوع هم باشم که انتخاب من چه تأثیری بر روی کودکان دیگر نواحی می گذارد. آن کسی که از لحاظ سیاسی خام است، برای کودکان گرسنه سومالی غذا پیشنهاد می کند؛ این پیشنهاد ناپخته به خاطر این است که وی احتمال مرگ و میر و ویرانی را برای کل روستاها دست کم می گیرد و فقط به غذا دادن فکر می کند. من هم حتی با پرداخت مالیات و یا سهیم شدن در یک سازمان خیریه، بخشی از مسئولیت خود را در برابر برخی ناملایمات ادا می کنم، چرا که پیش خودم، عدم هرگونه اقدام را نابخشودنی می یابم. در این شرایط، اگر ما به طور مطلق از وجدان خود پیروی کنیم، برای ما چه پیش خواهد آمد؟
«سیستم» که تا حدودی بار منفی دارد و از لحاظ تاریخی هم متعلق به همین اواخر است، در بر دارنده عنصر غیرشخصی و ابهام اخلاقی است؛ این غیرشخصی بودن، همان موضوعی است که اکنون دارم درباره آن سخن می گویم.
در این جا، مقصود این نیست که سیستم را کنار بگذاریم. حتی هنری دیویدتورو در «والدن پوند» نتوانست وانمود کند که باید از سیطره آن، دست به فرار معصومانه زد و مسئولیت چنین اقدامی را هم در جامعه بزرگ تر پذیرفت. بالاخره، اینکه ما «مشارکت در جرم» پیدا می کنیم (یعنی سیستم را می پذیریم)، دو آسیب ممکن است تقویت گردد: یکی خود محکوم سازی عصبی، و دیگری خفتگی وجدان. هر دوی آنها به قدر کافی آشکار هستند. اما، شاید ما به طور بسیار گسترده و مبهم، شاهد تداوم حس گناه جمعی باشیم و بدون چنین حسی، پوچی بیشتر رخ می نماید، هرچند سیاست، همیشه خود را از تعابیری که گناهش را آشکار کنند، دور نگه می دارد.