// نشریه / سياحت غرب 105

چگونه انقلاب جنسي، جامعه امريكا را براي هميشه دگرگون كرد؟1 در یادداشت های شما ذخیره شد. توجه داشته باشید که یادداشت ها موقت بوده وبعداز خروج شما حذف خواهد شد.

چگونه انقلاب جنسي، جامعه امريكا را براي هميشه دگرگون كرد؟1

نانسي ال. كوهن2
برگردان: ابوالفضل ايماني راغب3

چكيده
موضوع اين مقاله كه يكي از اثرگذارترين جنبههاي زندگي مدرن را مورد بررسي قرار ميدهد، اگر چه با نگاه مثبت نويسنده همراه است، اما حقايق بسياري را پيش روي خواننده ميگذارد. پديدهاي كه نويسنده از آن با عنوان انقلاب جنسي در جامعه امريكا ياد ميكند و مدعي است، بدون ساخته شدن قرصهاي ضد بارداري، وقوع آن امكانپذير نميشد، موجب تغييرات ژرفي در مناسبات و روحيات زنان اين كشور در چندين دهه پيشتر گرديده است كه مشابه آنها را در سالهاي اخيرتر در ساير كشورها از جمله ايران نيز شاهد بوده‌ايم. آشنايي با اين جنبه مهم و اثرگذار از زندگي مدرن امريكايي، علاوه بر آشنايي بيشتر با يكي از دستاوردهاي مهم فن‌آوري و علم، ميتواند در فهم بهتر اثرپذيريهاي فرهنگي ساير كشورها از فرهنگ غربي و شايد كندوكاو در راهكارهايي كه ساير جوامع را از رفتن به مسيري مشابه با مسير پيموده شده توسط زنان كشورهاي غربي باز ميدارد، ياريرسان باشد.
اِنُويد4 به عنوان اولين قرص خوراكي ضد بارداري، در دهه 1960 وارد بازار شد. بر خلاف تمام روشهاي قبلي موجود براي جلوگيري از بارداري، اين قرص هم قابل اعتماد بود و هم خود زنان، بدون نياز به رضايت يا آگاهي همسر (يا شريك جنسي) خود، بر مصرف آن كنترل داشتند. پس از اعلام حكم مجدد واتيكان مبني بر ممنوعيت استفاده از قرص ضد بارداري، يك مادر كاتوليك اظهار داشت: «من به مصرف اين قرص اعتراف نخواهم كرد؛ زيرا به اعتقاد من، مصرف آن گناه نيست.» در عرض 5 سال، 6 ميليون زن امريكايي از اين قرص استفاده كردند. يك خانم با مراجعه فوري به پزشك بلافاصله حاملگي خود را به طور كامل و مطلق در اختيار ميگرفت؛ اختياري كه تمايلات جنسياش از زمان ... راستش را بخواهيد، از زمان آغاز خلقت از آن محروم بود.
اين قرص، انقلاب جنسي دهه 1960 را ممكن ساخت. مبارزان واقعي اين انقلاب، زنان مجرد و جواني بودند كه با كمك اين روش جديد جلوگيري از بارداري، پي‌آمدهاي تمايلات و رفتارهاي جنسي خود را به كنترل خود درآوردند. اگر پي‌آمد اين انقلاب جنسي را آزادي جنسي مستقل زنان به حساب نياوريم، احتمالاً رويداد معمولي ديگري در تاريخ جنسي طولاني و متغير بشريت محسوب ميشد. البته اين انقلاب جنسي با برانگيختن فمينيسم جديد و جنبش آزادي هم‌جنسبازي، به يكي از عوامل تسريع روانپريشي سياسي فزاينده امريكا تبديل شد.
يقيناً مردان از اين آزادي جنسي جديد منتفع شدند، اما اين آزادي ابداً براي آنها تازگي نداشت. گرچه تعاليم ديني و آداب و رسوم اجتماعي به آنان گوشزد ميكرد كه عفت، پاك‌دامني و وفاداري به همسر هم در مورد زنان و هم در مورد مردان مصداق دارد، اما در اصول اخلاقي عملي موجود يك راه گريز مهم از اين تعهدات اخلاقي به چشم ميخورد كه همان اصل اخلاقي استثناپذير و معيار دوگانه بود. مردان مجرد همواره توانسته بودند از روابط جنسي خارج از روابط زناشويي، حتي در اوج جنبش پاك‌دامني جنسي در اواخر قرن نوزدهم بهره ببرند. اين انقلاب جنسي، مسائل را از نظر بي ‌هزينه كردن نسبي روابط جنسي براي مردان، دگرگون ساخت. اكنون زنان آزاد شده بودند و اين قرص ضد بارداري، خطر پدر شدن و ازدواج ناخواسته را بسيار كاهش داد.
براي زنان نيز اين انقلاب جنسي به جاي پرداختن به خود رابطه جنسي، به شيوههاي برقراري رابطه جنسي ميپرداخت. دههها قبل از اعلام آزادي جنسي، باكره بودنِ قبل از ازدواج، ديگر منسوخ شده بود. اين امر در دهه 1920 آغاز شد، چنان‌كه در اين دوره، طبقات متوسط جامعه امريكا مباني و معيارهاي اخلاقي دوره ويكتوريا5 را كنار گذاشتند و مباني و معيارهاي اخلاقي مبتني بر ديدگاههاي روان‌شناختي فرويد را پذيرفتند و به تدريج، متقاعد شدند كه با وجود معيارهاي اخلاقي موجود در جامعه، يك زن مشتاق به برقراري رابطه جنسي احتمالاً چندان هم از نظر اخلاقي، فاسد نيست. از آن پس، پزشكان و روان‌شناسان به زنان توصيه كردند كه رضايت جنسي متقابل ضامن تداوم يك ازدواج موفق و سعادتمندانه است. كارشناسان زنان را به كشف تمايلات طبيعي خود تشويق كردند، اما آغاز اين امر را روابط جنسي در محدوده ازدواج معرفي كردند. زنان اين توصيهها و دستورالعملها را پذيرفتند و جزئيات آن را ناديده گرفتند. در اوج سنتگرايي دهه 1950، چهل درصد زنان ـ در مقايسه با ده درصد زنان در دهه 1920 كه در ميان مردم به دهه اوج نابساماني جنسي معروف است ـ قبل از ازدواج، رابطه جنسي داشتند.
با وجود اين، رابطه جنسي قبل از ازدواج، همانند تمام نافرمانيهاي مدني ديگر، با خطر همراه بود. هر بار كه يك زن مجرد با مردي رابطه جنسي برقرار ميكرد، خطر حاملگي او و به همراه آن، راه حلهاي محدود ناگوار و اثرگذار بر زندگي وي وجود داشت. راه حلهايي مانند سقط جنين غير قانوني با ضريب سلامتي‌ اندك، ازدواج اجباري، فرزندخواندگي تحميلي يا تولد فرزندي كه فقط مادر داشت و به جاي نام پدر، در شناسنامه وي، مهر «فرزند نامشروع» زده ميشد. تمام فرهنگهاي بشري شناخته شده به جز موارد معدود استثنايي، رفتار جنسي دختران و زنان را كنترل كردهاند و امريكا در حدود سال 1959 از اين قاعده مستثنا نبود. زنان قبل از كسب كنترل بر حاملگي خود، براي پيروي از هرگونه معيار دوگانه قراردادي تحميلي از سوي جامعه، دلايل قانعكنندهاي داشتند. اين قرص ضد بارداري، محاسبه‌هاي ديرينه زنان را براي هميشه دگرگون كرد. اين معيار دوگانه با كمك مهارت ‌اندك در زمينه دارو، تسلط شديد خود بر طبيعت انساني جنس مؤنث را كاهش داد.
با وجود اين، جلوگيري از بارداري در چند ايالت همچنان غير قانوني بود و قبل از اينكه زنان بتوانند از اين فرصت جديد براي آزادي جنسي، كمال استفاده را ببرند، ضمانت اجرايي اين قانون نيز اجباراً از ميان رفت. در اواخر قرن نوزدهم، مبارزان عفت و پاك‌دامني موفق شدند قوانين زيادي را در سطح ملي و ايالتي مبني بر غير قانوني بودن فروش، توزيع يا حتي بحث درباره قرص جلوگيري از بارداري تصويب كنند. در سال 1965، ديوان عالي امريكا، حكم دادگاه ايالت كانكتيكات6 مصوب سال 1879 را مبني بر غير قانوني بودن جلوگيري از حاملگي ـ اين حكم را ابتدا پي. تي. بارنم،7 مدير سيرك و سياستمدار آن دوره نگاشت، ـ مغاير با قانون اساسي اعلام كرد. در جريان صدور اين حكم، دادگاه ايالت كانكتيكات، استل گريسوُلد8 و دكتر سي. لي باكستون9 از «انجمن پدر و مادري از پيش برنامهريزي شده»10 مستقر در اين ايالت را به دليل ارائه قرص ضد بارداري به يك زوج متأهل، مجرم شناخته و محكوم كرده بود (اين دو نفر 100 دلار جريمه شدند). در پرونده گريسوُلد عليه ايالت كانكتيكات، ديوان عالي در حكمي اعلام كرد اين قانون و هرگونه اعمال محدوديت ديگر بر دسترسي زوجهاي متأهل به قرصهاي ضد بارداري، ناقض حق برخورداري از زندگي زناشويي خصوصي بوده و بر اين اساس، مغاير با قانون اساسي است. هفت سال بعد، يعني در جريان پرونده11 آيزنشتات12 عليه بئرد،13 ديوان عالي عملاً حق دريافت قرص ضد بارداري را به مردان و زنان مجرد نيز تعميم داد. در اين پرونده، دادگاه ايالت ماساچوست، ويليام بئرد را به جرم ارائه اسنفج مهبلي (براي جلوگيري از بارداري) به يك دانشجوي مجرد حاضر در يكي از سخنرانيهاي وي درباره جلوگيري از بارداري و انفجار جمعيت، محكوم كرده بود. قاضي ويليام جِي. برنانِ14 پسر، در رأي خود براي دادگاه آورده بود: «اگر براي حق برخورداري از زندگي خصوصي، معنا و ارزشي قائل باشيم، يكي از اين معاني و ارزشها همان حق افراد ـ چه مجرد و چه متأهل ـ براي آزاد بودن از دخالت بي‌دليل دولت در مسائلي است كه بر تصميم آنان براي پدر يا مادر شدن به شدت اثر مي‌گذارند».
در آن زمان، افراد اميدوار به حفظ معيارهاي فرهنگي موجود در دوره قبل از توليد قرص ضد بارداري، تنها ميتوانستند ديگران را به حفظ اين معيارها تشويق كنند، اما نتوانستند در اين امر موفقيت چنداني كسب كنند. رفتار جنسي زنان با سرعتي سرسامآور تغيير كرد و اين امر نشان ميدهد نظم اجتماعي قبلي به جاي بنا شدن بر رضايت مشتاقانه افراد جامعه، با استفاده از فشار فرهنگي شديد حفظ شده بود. در دهه 1950، 60 درصد زنان هنگام ازدواج، باكره بودند و 87 درصد زنان امريكا اعتقاد داشتند رابطه جنسي زن قبل از ازدواج، حتي با «مردي كه قرار بود با وي ازدواج كند»، كاري نادرست و غيراخلاقي است. زماني كه دختران تولديافته در جريان انقلاب جنسي به سن بلوغ رسيدند، اين معيار دوگانه ـ عملاً و شايد كاملاً در ذهن پسران نوجوان ـ از بين رفته بود. تنها 20 درصد اين دختران در زمان ازدواج، باكره بودند. به ويژه اينكه نوجوانان شيوههاي قديمي را كنار گذاشته بودند. در سال 1960، نيمي از زنان مجرد 19 ساله هنوز رابطه جنسي را تجربه نكرده بودند، اما در اواخر دهه 1980، نيمي از دختران امريكايي در 17 سالگي و دوسوم آنان در 18 سالگي رابطه جنسي را تجربه كرده بودند و تفاوت بين تجربه رابطه جنسي دختران و پسران نوجوان از 50 درصد به چند درصد‌ اندك كاهش يافته بود.
با ورود اين معيار جديدِ ميل جنسي علني به جنس مخالف، به جامعه امريكا، دگرگونيهاي اجتماعي به مراتب گستردهتري اتفاق افتاد. اين قرص، زنان امريكا را قادر ساخت تا ازدواج و مادر شدن را به تأخير بياندازند و در عين حال، از نظر تمايلات جنسي همچنان فعال باشند. زنان از اين سال‌هاي تساهل مضاعف براي بهبود وضعيت خود در بازار كار بهره بردند. به نظر دو اقتصاددان امريكايي، كلوديا گولدين15 و لورنس كاتز،16 افزايش ناگهاني آموزش حرفهاي زنان دقيقاً زماني روي داد كه اين قرص ضد بارداري قانوناً در دسترس زنانِ در سن دانشگاه قرار گرفت. به اعتقاد آنان، «ظاهراً اين روش ضد بارداري از هر نظر قابل اعتماد، با كاربرد آسان، تحت كنترل زنان، داراي خطر سلامتي ناچيز و درد و ناراحتي‌ اندك، در ايجاد تغيير واقعي در موقعيت اقتصادي زنان نقش مهمي داشته است.» آنها به اين نتيجه رسيدند كه «اين قرص قاعدتاً به دليل تأثير مستقيم بر هزينه و پي‌آمدهاي رابطه جنسي و تأثير غير مستقيم بر افزايش سن در اولين ازدواج، هزينه يافتن يك شغل را كاهش داد.» حكم ديوان عالي امريكا در سال 1973 در جريان پرونده17 رو18 عليه وِيد،19 حاملگي را بيش از پيش تحت كنترل خود زنان قرار داد. زنان در دورهاي كه سقط جنين همچنان غير قانوني بود، از اين حق محروم بودند. (در سال‌هاي پس از ورود اين قرص به بازار و قبل از قانوني شدن سقط جنين، سالانه حدود يك ميليون سقط جنين غير قانوني در امريكا انجام مي‌شد). در سال 1978، اولين نوزاد آزمايشگاهي به دنيا آمد و اين امر آغاز دوره توليد مثل بدون برقراري رابطه جنسي و با كمك دستگاههاي آزمايشگاهي بود.
قبل از انقلاب جنسي، هوسبازي مردان، آبرو و شايد سرنوشت زنان را تعيين ميكرد؛ تمايلات جنسي زنان به روابط جنسي مبتني بر ازدواج محدود بود؛ مردان همچنان از امتيازهاي جنسي خود برخوردار بودند و مخفيانه از آزادي‌هاي جنسي خويش لذت ميبردند. پس از وقوع انقلاب جنسي، زنان قادر بودند به اختيار خود و بدون چشمپوشي از لذت جنسي، فرزند يا رابطه عاشقانه هميشگي، از مردان و حتي ازدواج، بينياز باشند. البته بيشتر زنان همچنان عاشق مردان بودند، با آنان ازدواج ميكردند و از طريق رابطه جنسي با مردان، بچهدار ميشدند. با اين حال، نكته مهم اين است كه براي اولين بار در طول تاريخ بشريت، زنان حق انتخاب داشتند.
منتقدان اين نظام جنسي جديد در تلاشي نوميدانه براي توقف كامل دگرگوني فرهنگي، متوليان انقلاب جنسي را به نابودي ساختار خانواده سنتي امريكا متهم كردند. آنان رابطه علت و معلولي را معكوس كردند. هم‌زمان با تسريع دگرگوني در آداب و رسوم جنسي، خانواده هستهاي قبلاً از نيروي واكنشي نيازهاي عاطفي تابع فطرت و تمهيدات اقتصادي منسوخ، بسيار فاصله گرفته بود. سنتگرايان جنسي كه از قدرت قهريه قانون و حمايت افكار عمومي محروم شده بودند، به افسانه متوسل شدند.
خانواده به اصطلاح سنتي امريكاي اواسط قرن نوزدهم، خود، يك سنت ابداعي بود كه پيشينه تاريخي بسيار‌ اندكي داشت. بر اساس اين آرمان، تمام خانوادههاي سالم متشكل از يك پدر شاغل، يك مادر خانهدار و مراقب فرزند و دو يا چهار فرزند بودند كه ترجيحاً در يك خانه متعلق به تنها يك خانواده در حومه شهر زندگي ميكردند. وجود حيوانات خانگي در اين خانوادهها، معمول بود، اما حضور پدربزرگها و مادربزرگها و وجود خانواده گسترده چندان معمول نبود. در دورههاي قبلي، تنها طبقه بالاي شهري، تحصيل‌كرده و پروتستان ميتوانستند چنين زندگي آرماني داشته باشند.
رونق و شكوفايي پس از جنگ، گسترش خانواده هستهاي را براي همه ـ يا تقريباً براي همه ـ تضمين كرد. دوره بيست ساله پس از پايان جنگ جهاني دوم در امريكا، در تاريخ جهان كاملاً منحصر به فرد بود. تا قبل از اين دوره، تودههاي مردم عادي هرگز چنين رفاه مادي عظيمي نداشتند. تا قبل از اين دوره، خانوادهها در بحبوحه سال‌هاي تربيت فرزندان خود هرگز درآمد خالص كافي نداشتند و تا قبل از اين دوره، آنها ابداً به زندگي طولاني همراه با رفاه مادي و امنيت اميدوار نبودند. يك مرد سفيدپوست شاغل معمولاً از درآمد كافي براي خريد خانه، تأمين همسر خود براي ماندن در خانه و مراقبت از فرزندان و استفاده از اسباب و وسايل خانه، فرستادن پسران و حتي دختران به دانشگاه و تأمين هزينه تعطيلات رفتن برخوردار بود و با اين درآمد ميتوانست بازنشسته شود و در عين حال، همچنان هوش و حواس و توانايي خويش را حفظ كند و مراقب خود باشد. (خانوادههاي سياه‌پوست امريكا به دليل تبعيض حقوقي در جنوب و تبعيض عملي موجود در شمال در چارچوب معيارهاي خانواده هستهاي پس از جنگ قرار نداشتند. حقوق مردان سياه‌پوست همچنان پايين بود و همسران و مادران سياه‌پوست نيز نوعاً براي كسب درآمد كار ميكردند. امريكاييهاي فقير نيز كه تعدادشان به ميليونها نفر ميرسيد، در اين چارچوب قرار نداشتند.) در سال 1960، 62 درصد مردم امريكا صاحب خانه بودند. دو سوم مجموع زنان سفيدپوست ـ كه شامل زنان داراي فرزند در خانه هم ميشد ـ بيرون از خانه كار نميكردند. خانوادهها گسترده بودند و اين گستردگي، بيشتر از قرن نوزدهم بود. پدربزرگها و مادربزرگها به جاي سكونت در خانه فرزندان ميان‌سال خود، با مستمري تأمين اجتماعي خود امرار معاش مي‌كردند. سريال كمدي راديويي و تلويزيوني «پدر بهتر از همه مي‌داند»،20 يك برنامه تلويزيوني واقعي نبود، اما از نظر طبقات متوسط جامعه امريكا چندان هم دور از واقعيت نبود.
بيشتر مردان و زنان پس از پشت سر گذاشتن 15 سال ركود اقتصادي و جنگ، از قبول سنتگرايي جديد، سبك زندگي روستايي و خانهداري زنان، بيش از اندازه خوشحال بودند. همچنين سياست‌مداران، معلمان، متخصصان پزشكي، مقام‌هاي تجاري، اصحاب مطبوعات و روشن‌فكران مجدّانه تلاش كردند تا از قبول اين سبك زندگي به وسيله بيشتر زنان به جز عده معدودي، مطمئن شوند. در سال 1957، نود درصد مردم امريكا اعتقاد داشتند فردي كه از ازدواج سر باز ميزند، يا «مريض و روانرنجور» يا «بي‌بند و بار» است. پرفروشترين كتاب در سطح ملي مدعي بود مجاز بودن آموزش كودكان به وسيله زنان مجرد خطرناك است و خواستار ممنوعيت استخدام آنان در سطح ملي شد. بيش از نيمي از زنان امريكا در اواسط 20 سالگي، متأهل بودند؛ زناني كه تا 25 سالگي ازدواج نكرده بودند، اجناس معيوبي تلقي ميشدند كه مردم بايد از آنها دوري ميكردند يا به حالشان تأسف ميخوردند. كارفرمايان به زنان كمتر از مردان حقوق ميدادند و از استخدام آنها در مشاغلي كه مردانه محسوب ميشد، خودداري ميكردند. اين شيوه كاملاً قانوني بود؛ زيرا كاملاً طبيعي تلقي ميشد. حتي در مواردي كه زنان اجازه داشتند مشاغل داراي حقوق خوب را انتخاب كنند، حقوق زنان امريكايي در بيشتر اين مشاغل بسيار‌ اندك بود. در سال 1961، تنها 8 درصد زنان، فارغالتحصيلان دانشگاهي بودند. تنها 2 درصدِ مدارك دانشگاهي در رشته حقوق، 4 درصدِ مدارك كارشناسي ارشد در رشته مديريت بازرگاني، و 6 درصدِ مدارك رشته پزشكي به زنان اعطا شد. در سالي كه رئيس جمهوري، جان اف. كندي21 اعلام كرد امريكا، انسان را به كره ماه خواهد فرستاد، بيشتر زنان جوان امريكا آرزو داشتند در 21 سالگي ازدواج كنند، از كار انصراف دهند و 4 فرزند داشته باشند.
بقاي طولانيمدت خانواده هستهاي به تمايل زنان و مردان به انجام كامل نقش تعيين شده خود بستگي داشت. از مردان انتظار ميرفت در قبال كارفرمايان شركتي خود، وظيفهشناس و مطيع باشند و خانواده خود را از نظر مالي تأمين كنند، اما وظايف روزانه تربيت فرزندان ـ و لذتهاي آن را ـ به همسران خود واگذار كنند. از زنان انتظار ميرفت در پي انجام دادن نقشهاي خود به عنوان همسر، مادر و زن خانهدار باشند. در اواخر دهه 1950، برخي كاساندراها22 (غيب‌گويان راست‌گويي كه مردم، حرفهايشان را باور نداشتند) هشدار دادند سبك زندگي امريكا به جولان‌گاه هجوم سارقان روح و جسم مردان تبديل شده است. جامعهشناسان، بيماري مرد سختكوش، وفادار به شركت و مطيع كارفرما را تشخيص دادند و در اين زمان، هيو هفنر23 با چاپ مجله پلي بوي،24 يعني اولين مجله امريكايي دربردارنده تصاوير سكسي و مستهجن كه در سطح ملي منتشر ميشد، مردان را تسكين داد. حتي قبل از انتشار كتاب بتي فريدن25 با عنوان راز و رمز جنس مؤنث26 در سال 1963 كه پرفروشترين و اثرگذارترين كتاب بود، مادران متين و خون‌سرد دهه 50 در پاسخ به مأموران نظرسنجي اظهار ميكردند كه دوست دارند دخترانشان از دانشگاه فارغالتحصيل شوند، شاغل باشند و براي ازدواج عجله نكنند ـ به عبارت ديگر، از شيوه زندگي آنها پيروي نكنند.
همچنين نظام خانواده هستهاي به توانايي شوهران و همسران در تأمين مداوم نيازهاي اقتصادي زندگي بستگي داشت. صرف نظر از ميزان شانس بقاي اين الگوي زندگي در مقابل طغيان انقلاب جنسي، اميد به مقاومت آن در مقابل يورش دوجانبه وضعيت اقتصادي امريكا و بازگشت خشونتبار و ناگهاني بي‌امنيتي حاصل از مشكلات اقتصادي پس از سال 1973، بسيار ناچيز بود.
در اواخر دهه 1940، تنها يك سوم مجموع زنان مجرد و متأهل امريكا بيرون از خانه كار ميكردند و تنها 29 درصد نيروي كار اين كشور را تشكيل مي‌دادند. در اوايل دهه 1960، تعداد زنان شاغل بسيار افزايش يافت. دختران داراي تحصيلات دانشگاهي تصميم گرفتند ازدواج را به تأخير اندازند و به دنبال كار باشند. در عين حال، مادران آنها كه از فن‌آوريهاي جديد جلوگيري از بارداري استفاده كردند، پس از سر و سامان گرفتن فرزندانشان و رفتن آنها از خانه، دوباره مشغول كار شدند.
در اواخر دهه 1970، پديدهاي كه تنها در قالب گزينه پيش روي زنان براي صرف پول بيشتر يا براي كسب افقهاي بهتر و گستردهتر آغاز شده بود، به يك الزام براي بيشتر آنان تبديل شد. با ركود افزايش درآمد پس از شوك نفتي سال 1973، زنان در تلاش براي حفظ درآمد خانواده به سرعت به مشاغل داراي حقوق روي آوردند. تا آنجا كه به خانواده هستهاي مربوط مي‌شد، تغييري كه تأثير تبعات آن بسيار احساس شد، اشتغال زنان متأهلي بود كه هنوز فرزندانشان در خانه بودند. در اواسط دهه 1970، كمتر از نيمي از زنان داراي فرزند كوچك و نوجوان در خانه، شاغل بودند. در سال 2000، 79 درصد از مادران امريكايي داراي كودكانِ در سن مدرسه، بيرون از خانه مشغول كار بودند. در دهه اول قرن بيست و يكم، يك مادر معمولي در خانواده متوسط، حدود 13 هفته بيشتر از همتاي خود در سال 1979 به طور تمام‌وقت در بيرون از خانه مشغول كار بود. در ميان خانوادههايي كه هر دو والدين حضور داشتند، از هر چهار خانواده، تنها مادرِ يك خانواده، خانهدار بود.
تحولات اقتصادي امريكا پس از سال 1973، همراه با ديگر تغييرات اجتماعي عظيم ـ توليد قرص ضد بارداري، انقلاب جنسي، فمينيسم، سطوح بالاي تحصيلات دانشگاهي در ميان زنان و مردان ـ ساختار خانواده امريكايي را متحول كردند. زنان و مردان امريكايي به تدريج، ازدواج را به تأخير‌انداختند، فرزندان كمتري به دنيا آوردند و آمار طلاق بيشتر شد. در همان سالي كه قرص ضد بارداري وارد بازار شد، بيشتر مردم امريكا در خانوادههاي هستهاي زندگي ميكردند، زوجهاي متأهل به طور متوسط، چهار فرزند داشتند و مادران در خانه ميماندند. در سال 2000، خانوادهها به طور متوسط، دو فرزند داشتند، از هر دو ازدواج، يكي به طلاق ميانجاميد و تقريباً يك سوم كودكان امريكا در خانواده تكوالديني يا با زوجهاي مجرد بزرگ و تربيت ميشدند.
آرمان نوسنتگرايانه دهه 1950 درباره مسائل خانواده به پديدهاي سست و شكننده تبديل شده بود و اين امر، پي‌آمد سريع فرهنگ جنگ سرد بود كه اميدهاي طولاني تحقق نايافته براي برقراري ثبات، شيوههاي استخدام كه عليه زنان تبعيض قائل ميشدند و دانش كاذب روان‌شناسي عوامپسند، موجب تسريع رشد آن شده بود. شانس موفقيت چنين وضعيتي در ايجاد عمري طولاني همواره‌ اندك بود. چنانچه اين موضوع را بيطرفانه بررسي كنيم، متوجه ميشويم كه آرمان خانواده هستهاي دهه 1950 تقريباً با تمام گرايش‌هاي جمعيت شناختي دنياي مدرن مغايرت داشت. در واقع، ميتوان گفت مردم امريكا نيز مدرن بودند. از سال 1900 تا جنگ جهاني دوم، اشتغال زنان افزايش يافت، سن ازدواج آنان بيشتر شد، تعداد بيشتري از آنان وارد دانشگاه شدند، رابطه جنسي قبل از ازدواج آنان عموميت بيشتري يافت، فرزندان كمتري به دنيا آوردند و ميزان طلاقشان بيشتر شد. اين گرايشها براي مدت كوتاهي يعني از پايان جنگ جهاني دوم تا سال 1961 بر عكس شدند، اما پس از اواسط دهه 1970 اين گرايشها دوباره با شدت و حدّت به مراتب بيشتري بروز يافتند.
خانواده هستهاي پس از پشت سر گذاشتن تقريباً يك دهه سلامت نسبي مناسب، بنا به دلايل طبيعي از بين رفت. زماني كه اين آرمان خانوادگي ابداعي با مخالفتها و فشارهاي انقلاب جنسي و بحران اقتصادي روبهرو شد، نوعي فراموشي تاريخي فراگير و عمومي درباره پيشينه واقعي خانواده امريكايي روي داد. در پي افول اين فراموشي، احتمال احياي مجدد خانواده هستهاي در قالب يك سنت ديرينه امريكايي، در قالب پايان بازگشت مشتاقانه به شيوهاي كه هرگز در پي آن نبوديم و عامل نابودكننده منشأ جنگ سياسي بر سر جنسيت و زنان كه با ظاهري جذاب، اما فريبنده در مورد ارزشهاي خانواده بيان ميشد، وجود داشت.
دگرگوني روابط بين زنان و مردان در نتيجه انقلاب جنسي، هجوم گسترده زنان از خانه به اشتغال و پيشرفت سريع آنان در تحصيلات دانشگاهي، حتمي بود. با اين حال، امكان ممانعت از بروز اين روابط جديد به آن شكل وجود داشت. چنانچه ديدي خوش‌بينانه داشته باشيم، بايد بگوييم كه نتيجه نهايي اين امر، جنبش زنان در دهه‌هاي 1960 و 1970 بود.
در دهه 1960، گروه كوچكي از زنان و مردان مبارزه ناتمام جنبش حقوق زنان در دورههاي قبل را ادامه دادند كه براي كسب برابري زنان و مردان در حوزه سياست، قانون و اقتصاد آغاز شده بود. يكي از اولين موفقيتهاي حيرت‌انگيز اين گروه، همكاري و حمايت از موج فزاينده جنبش حقوق مدني بود. زماني كه هووارد اسميت،27 نماينده كنگره از جنوب، تبصرهاي براي قانون حقوق مدني28 مصوب سال 1964 مبني بر ممنوعيت تبعيض جنسي در استخدام پيشنهاد كرد، فرصت مغتنمي براي اين گروه به وجود آمد. گرچه خود اسميت، حامي متمم حقوق برابر29 بود، اما هدف وي از ارائه اين تبصره، بر هم زدن وضعيت موجود بود. اين تبصره، مانع تصويب لايحه مي‌شد. با توجه به اين موضوع كه تقريباً همه مردم آن دوره، تظاهر به وجود تواناييها، ظرفيتها و آرمانهاي برابر در مردان و زنان را بيمعني و ناپسند تلقي مي‌كردند، اسميت ميدانست كه ممنوعيت تبعيض جنسي، از نمايندگان شمالي كنگره در مخالفت با حقوق مدني سياه‌پوستان حمايت خواهد كرد و در عين حال، آنها را از اتهام نژادپرستي مبرّا خواهد ساخت. رايزنيها و اعمال نفوذ زيركانه طرفداران حقوق زنان، توطئه اسميت را نقش بر آب كرد و اين ماده واحده در نسخه نهايي آن لايحه در نظر گرفته شد. قانون حقوق مدني تصويب شد، اما دلايل اين تصويب هيچ ربطي به حقوق زنان نداشت.
چند قانون ديگر نيز تصويب شدهاند كه بيشتر از ماده واحده ياد شده در قانون حقوق مدني سال 1964 بر زندگي روزانه مردم تأثير گذاشتهاند. فصل هفت اين قانون، تبعيض بين افراد به دليل «نژاد، رنگ، دين، جنسيت، يا مليت» از سوي كارفرمايان را غيرقانوني اعلام كرد.
با وجود اين، بيشتر مردان اهميت تاريخي و سرنوشتساز اين قانون را كاملاً درك نكردند. رئيس كميسيون فرصت شغلي برابر ـ اين كميسيون براي عملياتي كردن فصل هفت قانون مدني سال 1964 تأسيس شد ـ ممنوعيت تبعيض جنسي را «خوششانسي... زناني كه خارج از چارچوب ازدواج، حامله شده بودند» ناميد. اين اظهار نظر يك بازي هوشيارانه با كلمات بود. وي در دو سال بعد از تصويب اين قانون، بي ‌هيچ نگراني و دغدغهاي، هزاران شكايت ارسالي به دفترش را درباره تبعيض عليه زنان ناديده ميگرفت. هفتهنامه ليبرال نيو ريپابليك30 كه مرعوب مقاومت جنوب در مقابل برابري سياه‌پوستان شده بود، از لغو اين قانون به دست كمسيون ياد شده تمجيد كرد. در اين مجله آمده بود: «چرا يك اداره اجرايي مسئول بايد با اين جديت به يك لطيفه مخرّب و شيطنتآميز كه در صحن مجلس نمايندگان مطرح شده است، بپردازد؟» ديگر نهادهاي مطبوعات برگزيده نيز از مشكلي كه اين قانون براي مشتريان خرگوشهاي (پيش‌خدمت‌هاي) باشگاههاي پلي بوي31 به وجود آورده بود، ابراز نارضايتي كردند. روزنامه وال استريت ژورنال،32 نگران رفاه و آسايش صاحبان شركتهاي تجاري بود كه امكان داشت در باشگاه مخصوص افراد متشخّص در محل زندگي خود با «يك پيشخدمت مذكر بدقواره، بيريخت و با زانوهاي برآمده» روبه‌رو شوند. اين روزنامه به تدريج، عبارت مختصر «قانون خرگوش» را براي اشاره به قانون تبعيض جنسي بكار برد. يكي از سردبيران چرب‌زبان روزنامه نيويورك تايمز33 لطيفهاي را با اين مضمون در اين روزنامه منتشر كرد: «شايد رقاصههاي راكِتِس34 دوجنسي و همچنين مايه تأسف باشند... در واقع، اين امر مشكل خرگوشي است! اين امر يك انقلاب و آشوب است. ديگر حتي نمي‌توان بدون احساس خطر و با اطمينان، براي يك همسر تبليغات كرد».
جنجال و هياهو بر سر تبعيض جنسي، بينشي افشاگرانه در مورد نيات و احساسات مردان قدرتمند در اختيار ما قرار ميدهد؛ مرداني كه مجبور بودند جهاني را تصور كنند كه در آن، زنان و مردان برابر خواهند بود. توان بالقوه شديد اين احساسات نهاني زماني روشنتر ميشود كه تضاد موجود بين امريكاي قبل از جنبش حقوق زنان در اين سال‌ها و امريكاي بعد از اين جنبش را به ياد آوريم.
تا قبل از اين جنبش، تبعيض شغلي عليه زنان كاملاً قانوني بود؛ زنان متأهل در بيشتر ايالات حق كسب اعتبار بانكي به نام خود را نداشتند؛ ايالات طبق معمول در مسائل خانوادگي بين زنان و مردان تبعيض قائل ميشدند؛ مقامات دولتي ايالات، معيارهاي متفاوتي براي وظايف شهروندان تعيين ميكردند و خشونت جنسي نسبت به زنان طبق معمول ناديده گرفته ميشد. ايالت فلوريدا، زنان را از عضويت در هيئت منصفه معاف داشت و مقرر كرد متهمان زن به وسيله يك هيئت منصفه متشكل از اعضاي مذكر محاكمه شوند. ايالت اوكلاهما سن قانوني مصرف مشروبات الكلي را براي زنان، 18 و براي مردان، 21 تعيين كرد تا بدين طريق، همسران جوان هنگام گردش خارج از خانه با شوهران خود اذيت نشوند. ايالت مشيگيان، شغل مشروبفروشي را براي زنان نامناسب و غير قانوني اعلام كرد، مگر اينكه وي همسر يا دختر مالك مشروبفروشي باشد. ايالت اوهايو، معلمان حامله را مجبور كرد مرخصي بدون حقوق بگيرند. كاروليناي شمالي تنها به دختران باكره اجازه داد تا شكايت‌نامه تجاوز به عنف را تكميل كنند و در قوانين ايالت مريلند هيچ بند قانوني وجود نداشت كه به همسران اجازه دهد شوهران خود را به دليل ضرب و جرح شديد تحت پي‌گرد قانوني قرار دهند.
هم‌زمان با بازيچه شدن مسئله برابري زنان در دستان مردان صاحب قدرت، كهنه سربازان مبارزات برابري در اشتغال به اين نتيجه رسيدند كه زنان به يك سازمان حقوق مدني مخصوص به خود نياز دارند. آنان در سال 1966، سازمان ملي زنان35 را تأسيس كردند. در بيانيه اهداف اين سازمان آمده بود: «اكنون زمان جنبشي جديد با هدف برابري واقعي براي همه زنان امريكا و با هدف مشاركت كاملاً برابر زنان و مردان فرا رسيده است.» بين سال‌هاي 1966 تا 1976، اين سازمان و سازمانهاي متحد با آن، در مبارزات خود براي اجرايي شدن قوانين مصوب عليه تبعيض جنسي و حقوقي، غير قانوني كردن تبعيض عليه زنان باردار، پايان دادن به تبعيض آموزشي عليه زنان، تأمين هزينههاي برابر براي زنان در تعليم و تربيت عمومي، اصلاح قانون طلاق، ممنوعيت آزار جنسي در محل كار و تصويب ـ البته نه به صورت كامل ـ متمم حقوق برابر، پيروز شدند.
امروزه، حقوق برابر، با حمايت قوانيني كه تبعيض به خاطر جنسيت را ممنوع كردهاند، آنچنان در جامعه امريكا ريشه دوانده است كه بيشتر امريكايي‌هاي زير 50 سال به ندرت به ياد دارند كه در گذشته، وضعيت به گونه ديگري بوده است. بنابراين، اگر فمينسيتها به اذعان خود، اين اهداف را براي زنان امريكا محقق ساختند، پس چرا و چگونه جنبش فمينيسم آنچنان منفور بود؟ دليل اين نفرت، ورود نوع جديدي از فعالان به صحنه آن هم دقيقاً در زماني بود كه سازمان ملي زنان و سازمانهاي متحد با آن، تبعيض سازماني قانوني را مهار كرده بودند. اين فعالان جديد نظريه تحريكآميزتري در باب ميزان تحقير و سركوب زنان ارائه كردند. آزادي زنان، روش جديدي پيش پاي مردم امريكا قرار داد تا از طريق آن، موقعيت خود را در جهان بررسي كنند. اين روش جديد به دقت و ماهرانه در قالب يك شعار پنج كلمهاي بيان شد: مسائل فردي، مسائل سياسي هستند.
چگونه مسائل فردي و موضوعات خصوصي با سياست مرتبط بودند؟ سياست در كانون خود به قدرت، حاكم و زيردستان حاكم ميپردازد. ملتي كه در جريان انقلاب متولد شده بود، معنا و ساختار اعتراض و مقاومت را به خوبي درك كرد. بر اساس منطق سياست امريكا كه تمام فعالان با هر روحيه و عقيدهاي آن را قبول دارند، سرانجام ستمديدگان به پا مي‌خيزند و حقوق، منافع و مطالبات خود را خواستار خواهند شد. در واقع، دو زني كه براي اولين بار، جنبش زنان را به سمت آزادي زنان هدايت كردند، اصلاح‌طلبان مسيحي امريكايي بودند، نه تندروهاي عصباني ضد ـ مردي كه در برداشت ضد فمينيستي نمود يافتند. خانم مري كينگ،36 دختر يك كشيش متديست37 از جنوب بود كه از طريق انجمن مسيحي زنان جوان38 وارد صحنه سياست شد؛ خانم ساندرا «كِيسي» كَسون هِيدن از اهالي تگزاس و دختر يك مادر مجرد بود كه وي نيز از طريق همين انجمن به جمع فعالان پيوسته بود. اين دو خانم پس از سال‌ها فعاليت در جنبش حقوق مدني در جنوب همراه با فعالان دانشجو، فقط اين سؤال را مطرح كردند كه چه كساني بر زنان اعمال قدرت مي‌كنند؟ پاسخ آنان كه در يك يادداشت كثيرالانتشار مكتوب در پاييز 1965 به تفصيل تشريح شده بود، موجب واكنشهايي در جامعه امريكا در دهه بعد شد. به يقين، سياستمداران و رؤساي مغرور در محيط خارج از خانه، زنان را تحقير و سركوب ميكردند، اما اين امر، كوچكترين مشكل زنان بود. به اعتقاد خانم هيدن و كينگ، زنان در داخل خانه با سركوبگران خود ـ پدران، شوهران، عشاق، برادران و دوستان مذّكر ـ به طور مستقيم روبهرو بودند. صميميت (رابطه جنسي نامشروع) و سركوب، هر دو در يك قالب نمود يافته بودند. يادداشت آنان همچون ويروسي مضر در ميان زنان كمتر از 30 سال منتشر شد.
اين عقيده كه هر امر شخصي يك امر سياسي است، بلافاصله بيش از پيش، شخصيتر شد. فمينيستهاي نوپا در جنبشهاي دانشجويي و افراطي دهه 1960، پيش‌قراولان انقلاب جنسي نيز بودند. آنها به سرعت دريافتند كه ميتوانند خودآگاهي جديدشان را نه تنها در مورد سياست، محل كار و روابط خانوادگي، بلكه در مورد خود ميل جنسي نيز به كار گيرند. گرچه همواره نوعي بنيادگرايي جنسي در امريكا وجود داشته است ـ از جنبش رابطه جنسي آزاد39 در دهه 1860 تا جنبش كوليهاي بي‌بند و بار و هم‌جنسباز گرينويچ ويلج40 (نام محلهاي در نيويورك) در دهه 1910 ـ اما ميزان ناكامي در جلوگيري از بارداري، همواره اين بنيادگرايي را مهار كرده است (ميل جنسي به دليل ميل جنسي قطعاً با حاملگي و مراقبت از نوزادان مناسبت چنداني ندارد.) فمينيستها در اين امر ترديد داشتند كه اگر زنان در امر بچهدار شدن، آزاد نباشند، آيا اصلاً ميتوانند به برابري كامل يا به توانايي عملي براي تحقق ظرفيتهاي فردي خود، دست يابند.
قرص ضد بارداري از روشهاي ديگر جلوگيري از بارداري، مؤثرتر بود، اما تا زماني كه سقط جنين، غير قانوني بود، زنان همچنان مرهون علم زيست‌شناسي بودند. اين فعالان زن جوان به جنبش اصلاح قانون سقط جنين پيوستند و اين موضوع را در قالبي جديد بيان كردند. آنها سقط جنين را موضوعي مرتبط با حق زن در كنترل بدن به دست خودش اعلام كردند كه هيچ مرد، كليسا، يا دولتي حق ندارد در مورد اين مسائل خصوصي مرتبط با خودآگاهي، براي او تعيين تكليف كند. فمينيستها سخنرانيهاي عمومي اعتراضآميزي برگزار كردند و در آنها، مشكلات خود را كه از سقط جنين غير قانوني در شرايط غير بهداشتي و ناسالم ناشي مي‌شد، بازگو كردند. شايد مردان ميتوانستند اميدوار باشند كه حداقل اين زنان ـ كه به تازگي به آزادي جنسي دست يافته بودند ـ به آنها نياز داشته باشند، مگر اينكه آنها رابطه جنسي يا حداقل رابطه جنسي مناسب را نيز بازتعريف كرده باشند. يكي از بنيان‌گذاران انجمن فمينيستهاي راديكال نيويورك41 در مقالهاي اثرگذار در سال 1970 با عنوان «افسانه اوج لذت جنسي مهبلي»42 اظهار داشت كه مردان فهرستي از اجناس مربوط به تمايلات و زيستشناسي خود را به زنان فروختهاند. وي حق زنان در لذت جنسي را اعلام و به مردان گوشزد كرد كه درباره رابطه جنسي و لذت حاصل از آن، همواره روش غلطي در پيش گرفته‌اند. وي رسماً اعلام كرد كه زنان براي رابطه جنسي عملاً هيچ نيازي به مردان ندارند.
شكلگيري جنبش نوپاي آزادي هم‌جنسبازي، چالشي به مراتب بنياديتر براي هنجاري جنسي بود. در شب جمعه، 27 ژوئن سال 1969، پليس شهر نيوريورك به مهمان‌سراي استون وال43 كه پاتوق هم‌جنسبازان در منهتن44 بود، حمله كرد. حمله پليس به پاتوق هم‌جنس‌بازان امري عادي بود، اما در آن شب، يكي از هم‌جنسبازان از همكاري مسالمتآميز با نيروهاي پليس خودداري كرد و با جمع شدن مردم در خيابانهاي گرينويچ ويلج،45 مشتريان اين مهمان‌سرا با نيروهاي پليس درگير شدند. هم‌جنسبازان نيويورك در آن شب و تا پايان همان هفته در خيابانهاي وست ويلج46 با نيروهاي اداره پليس شهر نيويورك درگير بودند. شورش استون وال47 كه در اوج جنبش ضد جنگ، جنبش قدرت سياه‌پوستان و در بحبوحه يك نقطه عطف اساسي در جنبش زنان روي داد، بلافاصله به جنبش اجتماعي جديد هم‌جنسبازان منجر شد. در عرض چند هفته، جبهه آزادي هم‌جنسبازان تشكيل شد و به سرعت در ميان گروههاي هم‌جنس‌باز مناطق روستايي كشور گسترش يافت. جبهه آزادي هم‌جنسبازان سريعاً جنبش حقوق هم‌جنسبازان را كه قبلاً بر سازمان‌دهي مخالفتهاي حقوقي با قوانين تبعيضآميز متمركز بود، متحول كرد. اين تحول تقريباً به اقدام فمينيستهاي جوان در منحرف كردن مسير جنبش زنان از اصلاحات حقوقي به دگرگوني فرهنگي شبيه بود. جبهه آزادي هم‌جنسبازان در بيانيه خود اعلام كرد: «ما گروهي از زنان و مردان هم‌جنسباز انقلابي هستيم و بر اساس اين درك و عقيده گرد هم آمدهايم كه بدون نابودي نهادهاي اجتماعي موجود، آزادي جنسي كامل براي همه مردم تحقق نخواهد يافت.» جبهه آزادي هم‌جنسبازان با اثرپذيري از تمام جنبشهاي افراطي آن دوره ـ اين جنبشها به دنبال كسب هويت خود بودند ـ براي در پيش گرفتن يك موضع «انقلابي»، شبيهترين جنبش به فمينيسم افراطي بود. اين دو گروه متفقاً اعتقاد داشتند كه نقشهاي جنسيتي ممنوعه در جامعه امريكا، افراد را سركوب مي‌كنند و ذاتاً به خانواده هستهاي نيز بدگمان بودند. يكي از اعضاي جبهه آزادي هم‌جنسبازان آورده است: «خانواده، ابزار اصلي ايجاد و اعمال اين ميل جنسي محدود است. در يك جامعه آزاد، همه مردم، هم‌جنسباز خواهند بود».
تمايل هم‌جنسبازان به جنس مخالف، نه تنها اختياري نبود، بلكه ظالمانه تلقي ميشد و زناني كه علناً در مورد لذتهاي جنسي و جزئيات صريح سقط جنين غير قانوني صحبت مي‌كردند، موجب ناراحتي و انزجار بسياري از مردم امريكا ميشدند. تأكيد زنان بر حق خود در برخورداري از تمام امتيازات ـ پيش از اين، فقط مردان از اين امتيازات برخوردار بودند ـ هشداري براي مردان بود تا دريابند در امتيازات آنان در دورههاي بعدي قطعاً تجديد نظر خواهد شد. بسياري از مردم امريكا از جسارت شديد اين فمينيست‌ها و هم‌جنسبازان، انكار آداب و رسوم اجتماعي به دست آنان، نفرت و انزجار آنان از مردانگي و زنانگي، بنيادگرايي سياسي و آزمايش جنسي آنان عصباني بودند.
اين مرحله از «آزادي» تنها چند سال ادامه يافت. اين مرحله، حداكثر شامل دهها هزار زن و مرد در يك كشور 205 ميليون نفري بود. بنابراين، درك دليل ناراحتي بيشتر مردم از «آزادي زنان» و برملا شدن راز هم‌جنسبازان آسان است، اما تصور چگونگي ايجاد روانپريشي به وسيله اين پديده اجتماعي ـ كه به مدت چهار دهه، سياست امريكا را ضايع كرده است ـ مشكل است.
اين روانپريشي، پي‌آمد اقدامات جنبش فمينيسم و تا حد كمتري، جنبش آزادي هم‌جنسبازان است. دليل اين روانپريشي، امتناع چند زن از اصلاح صورت، آرايش كردن و هم‌بستر شدن با مردان نبود. حتي دليل آن، پناه بردن تعدادي از زنان و مردان به خرده‌فرهنگ هم‌جنسبازي نبود كه از جريان اصلي جامعه بيرون رانده شده بود. اين دو جنبش اجتماعي، مقاومت مردم را برانگيخت؛ زيرا حاميان آنها مدعي بودند چهره واقعي خانواده را به عنوان يك حكومت استبدادي كوچك، محل سركوب جنسي، نابرابري جنسي، سركوب فرهنگي و محلي كه در آن، آرزوها و تمايلات ما محكوم به نابودي هستند، بر ملا كردهاند.
چنين تصوري از آينده دروغين زندگي خانوادگي، خود را در مقابل فرضيه‌هاي بنيادي در مورد فرهنگ امريكا قرار داد. بر اساس اين فرضيه‌ها، اين كشور با خانه‌داري فداكارانه همسران و مادران به حيات خود ادامه داد، عفت و پاك‌دامني اين كشور، ضامن سعادت و بهروزي آن بود و مردان موظف بودند نقش طبيعي خود را در رأس خانواده بر عهده بگيرند و نماينده خانواده در جامعه باشند. اين آرمان كه در واقع، از زمان امريكاي قبل از جنگ داخلي وجود داشت، رابطه بسيار ناچيزي با واقعيت عصر حاضر داشت. زنانگي امريكايي شبيه حشرهاي بود كه در جواهر كهربايي به دام افتاده بود؛ اگر در پوشش قديمي خود باقي ميماند، باارزش بود و در شكل آزاد شدهاش، زشت و به طور نگرانكنندهاي، رعبآور ميشد. درك شيوه شكلگيري يك امريكاي از نظر سياسي، قطبي شده و شيوه شكلگيري كشوري كه بين حزب جمهوريخواه خشمگين و حزب دموكرات در محاصره، تقسيم شده است، هرگز ممكن نخواهد بود، مگر اينكه در ابتدا اذعان كنيم بيشتر مردم، خودمختاري جنسي، خودكفايي اقتصادي و قدرت سياسي مطرح شده براي زنان موجود را، حملهاي مهلك به سبك امريكايي تفسير ميكردند.