شخصيتها:
معلم زن: 30 ساله
علي: 9 ساله
محمدجواد: 9 ساله
مرتضي: 9 سال
سبحان: 9 ساله
مادر: 35 ساله
پيرزن: 70 ساله
مردِ كارگر(2 صحنه): 40 ساله
پدر: 35 ساله
پيشتيتراژ-كلاس درس
- سروصداي بچهها شنيده ميشود و معلم آنها را ساكت ميكند.... -
معلم: اِ.... چه خبره؟ .... كلاسو گذاشتين رو سرتون .... شيطوني كنين اين هفته از اردو خبري نيست ... محمدي بشين ....
- كلاس آرام ميشود ... -
معلم: علي احمدنيا
علي: حاضر
معلم: محمدجواد باقري
محمدجواد: خانم ... اجازه حاضر
معلم: مرتضي جوادي
مرتضي: حاضر....
معلم: سبحان رستمي
- صدايي نميآيد -
معلم: سبحان رستمي .... نيست؟
محمدجواد: خانم اجازه نيومد.
- صداي در زدن به كلاس ميآيد -
معلم: بيا تو
سبحان: سلام .... خانم اجازه!
معلم: به .. به ... ساعت رسيدن آقا سبحان ... بازم كه دير كردي؟
سبحان: ببخشيد ....
- صداي چند قدم سبحان كه ميخواهد بنشيند ... -
معلم: كجا؟ ... مگه بهت گفتم بشين؟!!!
سبحان: ---
معلم: چرا هر روز دير ميكني؟!! ... ها!!!!
سبحان: خانم ..... اجازه ..... ببخشيد!
معلم: ببخشم؟همين؟!!! ... هر روز دير كني و من ببخشم؟آره؟! اين شد حرف سبحان؟!!!
سبحان: خانم اجازه خواب موندم ...
معلم: امروز خواب موندي ... ديروز چي؟ ... پريروز چي؟!!!
سبحان: خانم .... قول ميدم ديگه دير نيام ... ببخشين!
- سروصداي بچهها كه پچپچ ميكنند -
معلم: (با تحكم) ساكت. ساكت بچهها ... فردا با وليت مياي مدرسه!!! ....
سبحان: خانم مادرم نميتونه بياد .... آجي كوچولو دارم!!
معلم: به پدرت بگو بياد .....
سبحان: خانم .. پدرم .. پدرم ...
معلم: اِ.... هرچي بهش ميگم بهانه مياره .... دفتر مشقت رو بيار ....
- صداي چند قدم سبحان ...كيفش را باز ميكند و دفتر را به معلم ميدهد... -
- معلم در دفتر سبحان چيزي مينويسد ... -
سبحان: بفرمائيد ....
معلم: (در حال نوشتن) ولي محترم سبحان رستمي لطفاً جهت پارهاي از توضيحات به مدرسه مراجعه فرمائيد. (رو به سبحان) اينو بده وليت امضا كنه ... فردا هم بياد مدرسه ...... حالا بشين ....
- پيشتيتراژ -
- تيتراژ ميآيد -
1- اتاق
- مادر در حال آمادهكردن صبحانه ميباشد ... صداي قاشق و بشقاب از كمي دورتر -
- سبحان با خواهر كوچك خود در حال بازيكردن است ... -
سبحان: (خواهر را ناز ميدهد) اوهوم .... بسه ديگه آجيجون .. حالا بذار برم ... ديرم ميشهها ... باز كه از مدرسه اومدم دوباره اسبت ميشم ... تو رو سواري ميدم. خب .. آفرين ..
- صداي بچه كوچك ... -
سبحان: ماماني رو اذيت نكن ... باشه؟ ... ماماني گناه داره .. آفرين آجيجون!!!!!
- صداي بچه كوچك -
سبحان: فقط ميگم بهنظرت من چيكار كنم؟ ... معلم گفت بابا مامانت رو بيار مدرسه!!!! ولي من هنوز نگفتم به ماماني .....
مادر: سبحان ... سبحانجان!!!
سبحان: ----
مادر: سبحان!!!
سبحان: بله؟!!! (به دور) ... بيا بريم پيش ماماني ... (خواهر را در بغل ميگيرد) بيا ...
- صداي چند قدم سبحان كه به مادر نزديك ميشود -
سبحان: بله مامان؟!!!
مادر: بيا صبحانه حاضره.
سبحان: نه مامان ... نميخورم .... ديرم ميشه!!!
مادر: بچه رو بده به من .... الان كه زوده ... صبحانهات رو بخور بعد ... برات شيرم گرم كردم ...
سبحان: يه لقمه نونوپنير به من بده تو راه مدرسه ميخورم ...
مادر: گفتم بيا بشين سر سفره
سبحان: نه ... دير ميشه ماماني ...
مادر: ديرت ميشه؟!!! مگه چقدر راه داري تا مدرسه؟!!! دير نميشه!
سبحان: دير ميشه ديگه!
مادر: باشه ... پس اين لقمه رو بگير ...
سبحان: دستت درد نكنه.
- مادر لقمهاي براي او درست ميكند -
سبحان: دستت درد نكنه ... آجيجون خداحافظ!
مادر: مواظب باش ... تو راه بازيگوشي نكن!
- صداي قدمهاي دورشونده پسر -
- تلفن خانه زنگ ميخورد -
- صداي چند قدم مادر كه به سمت تلفن ميرود -
مادر: الو ... بفرمائيد ....
معلم: سلام منزل آقاي رستمي؟!!!
مادر: سلام ... بله بفرماييد ...
معلم: خانم رستمي؟
مادر: خودمم ... شما؟
معلم: ببخشين اول صبح مزاحمتون شدم من ستارفر هستم معلم سبحان.
مادر: سلام خانم ستارفر ... ببخشين نشناختم ... در خدمتم ... چيزي شده؟
معلم: غرض از مزاحمت، چيزيكه بابت آقا سبحان مزاحمتون شدم!!!
مادر: سبحان؟!! چي شده؟!! اتفاقي افتاده؟!!!
معلم: نه نگران نباشين ... ميخواستم يه مطلبي رو بهتون بگم.
مادر: بفرمايين.
معلم: متأسفانه سبحان يه چند وقتيه خيلي سربههوا شده ... پريروز هم بهش گفتم با وليش بياد مدرسه .... بهتون گفت؟
مادر: نه ....
معلم: ميدونستم چون تو دفترش نوشتم ولي كسي امضا نكرد ... اصلاً حواسش به درس نيست .... اينجوري نبود!!! خدايي نكرده تو خونهتون مشكلي دارين؟
مادر: مشكل؟!!!
معلم: منظورم با آقاتون ..؟!!!
- صداي بچه كوچك -
مادر: نه ... من با آقا ... نه ... مشكلي نيست!!!!
معلم: به هر حال من وظيفه داشتم بهتون اطلاع بدم ... آخه چند وقتيه دير هم مياد مدرسه ...
مادر: دير مياد مدرسه؟!!! ولي اون كه هميشه زود حركت ميكنه، همين حالام حركت كرده!!!
معلم: پس چرا دير ميرسه مدرسه؟
مادر: من ... من اگه اجازه بدين پيگير بشم ... لطف كردين تماس گرفتين ...
معلم: باشه ... بازم ببخشين مزاحمتون شدم ...
مادر: خيلي ممنون خانم معلم ... خدا از بزرگي كمتون نكنه!
معلم: خواهش ميكنم ... اگه كمكي هم خواستين با من تماس بگيرين ...
مادر: حتماً!
معلم: خداحافظ.
مادر: خداحافظ.
- تلفن را ميگذارد... صداي گريه بچه -
مادر: يعني چه؟ ... سبحان كه هميشه زود ميره مدرسه!!! .. پس كجا ميره؟!!!
- صداي جمعكردن ظرفوظروف -
مادر: (در حال آرامكردن بچه) هيس .... نه .. نه ... گريه نكن مامان ... ميخوام دنبال داداش سبحان بريم ببينيم كجا ميره ...
- مادر سريع خود را آماده ميكند .... -
موسيقي
2- خارجي – خيابان – روز
- صداي جمعيت از اطراف شنيده ميشود. صداي قدمهاي مادر كه بچه در آغوش به دنبال سبحان ميگردد -
- از كمي دورتر صداي بوق ماشينها هم شنيده ميشود -
مادر: نگاه كن (با خود) آخه تو اينجا چيكار ميكني پسر؟ ... مگه مدرسهات اينطرفه؟
- صداي چند قدم مادر -
مادر: .... يعني چه؟ ... پس معلم بيچاره حق داشت كه زنگ زد به من ... بايد ببينم كجا ميره!!!
- دختر در آغوش گريه ميكند ... -
مادر: نه ... گريه نكن مامان ... نگاه كن ... اون داداشه كه داره ميره!!!!
- در يك آن شلوغي بازار و سروصدا/ پيرزني نزديك ميشود و آدرس ميپرسد -
پيرزن: دخترجان ببخشيد خيابون 16 متري ميخوام برم.
مادر: ا... خيابون 16 متري؟ ...
پيرزن: دخترم خونش رو عوض كرده دارم ميرم اونجا ...
مادر: مادرجان... ... ببين مستقيم ميري بعد ميرسي به يك چهارراه ... (با خود) سبحان!!!! س ... سبحان!!
پيرزن: بعد چهار راه بايد كجا برم؟!!! ... دخترم!!!!
مادر: (گويي حواسش نيست) ا... سمت چپ ميشه خيابون 16 متري مادر ... ببخشين ...
- مادر با عجله قدم برميدارد... -
مادر: سبحان!.. (با خود) اِ... پس كجا رفت؟
- صداي چند قدم با عجله ديگر -
مادر: ا ... همينجا بود ...
- صداي چند قدم ديگر/// صداي گريه بچه در آغوش ... -
مادر: نه ... نه مادر ... گريه نكن ... بگرد داداشي رو پيدا كن به من بگو!!!!!! بگرد ...
- از دورتر سروصداي سبحان شنيده ميشود ... -
سبحان: بيا پايين آقا .... بيا پايين!
مادر: سبحان!!!
كارگر: (از بالاي ساختمان) چي ميگي پسر؟
سبحان: گفتم بيا پايين ... چرا داري عكس پدرم رو خراب ميكني؟
كارگر: (از بالاي ساختمان) پسر برو كنار ... من كارگرم دارم ديوار رو خراب ميكنم...
- صداي چند قدم دويدن مادر -
مادر: سبحان ... سبحان!!!! سبحان!
سبحان: س .... سل ... سلام
مادر: سبحان ... تو اينجا چيكار ميكني؟ ... مگه نبايد الان مدرسه باشي؟
سبحان: مامان نگاه كن ... عكس بابايي كه روي ديوار اين ساختمون كشيدن رو دارن خراب ميكنن ...
مادر: تو مدرسهات واسه همين دير ميشه؟
سبحان: من نميذارم عكس بابام رو خراب كنن ... (بلند) آقا بيا پايين ... ديوار رو خراب نكن ...
كارگر: (از كمي دورتر) اِ ... چه گرفتاري شديم؟ ... خانم شما يه چيزي بگو ..... ولمون نميكنه!!!
سبحان: من نميذارم آقا ... من نميذارم عكس پدرم رو پاك كنين ..... آقا بيا پايين.
كارگر: من چيكار كنم؟ ... برو به صاحبخونه بگو ... برو بچهجون!!! برو ... من اينجا كارگرم!!!
سبحان: (گريه ميكند) مامان ... نذار عكس بابا رو خراب كنن .... نذار ماماني ... نذار ... خواهش ميكنم ... تو رو خدا ... تو رو خدا مامان!
- سبحان گريه ميكند. -
موسيقي
3- اتاق – شب
- مادر در حال صحبت با تلفن است ... -
مادر: ببخشين حاجي ... مزاحمتون شدم ... آره دارم ميرم پيشش ... يه دقيقه ديگه زنگ بزنين ممنون ميشم ... شما رو خيلي دوست داره ... شايد شما بتونين آرومش كنين ... فعلاً خداحافظ ...
- صداي درزدن شنيده ميشود -
مادر: سبحان!!! ... مامان!!! خوابيدي؟!!!
- صداي درزدن به اتاق و بازكردن در اتاق -
مادر: مامان به فداي پسر نازش بره ... من كه ميدونم بيداري!!! پاشو ... پاشو ... برات شام آوردم.
- كنارزدن پتو -
مادر: (با تبسم) نگاه كن پتو رو گذاشته سرش مثلاً خوابيده!!!!! ببينمت؟!!!!!
سبحان: ولم كن مامان ...
مادر: چرا نيومدي با آجي بازي كني خيلي بهونهات رو گرفت .... به زور خوابش كردم ...
- صداي سيني شام -
مادر: بيا شام بخور.
سبحان: نميخورم.
مادر: چرا مامان؟!!
سبحان: نميخوام شام بخورم ...
مادر: داري لج ميكني؟!!!
سبحان: چرا هيچكار نكردي عكس بابا رو از رو ديوار پاك نكنن!!!
مادر: چيكار كنم مامان؟ ... ما كه طلبكار نيستيم ... صاحب اون ساختمون عوض شده ميخواد خرابش كنه آپارتمان بزنه!!! حالا من بگم خراب نكن؟ (با كمي ناراحتي) چرا نگفتي هر روز صبح ميري پيش عكس بابا؟
سبحان: -----
مادر: با توام سبحان؟!!!
سبحان: دلم واسه بابام تنگ شد .... چيكار كنم؟!!! (با بغض)
مادر: ميدونم مامان ... دل من هم تنگ شده .. ولي چاره چيه؟!!!
سبحان: من نميذارم عكس بابايي روي اون ديوار پاك بشه ...
مادر: باز داره حرف خودش رو ميزنه!
سبحان: پس من چي؟
مادر: عكس بابا كه تو خونه هست .... خواستي يه عكس از بابا رو ميدم هميشه همرات باشه!!!!
سبحان: تو عكس كوچيك چشماي بابا قشنگ معلوم نيست ... لبش معلوم نيست ... تو عكس كوچيك كه بابا نميخنده!!! ... تو عكس ديواره كه بابا به من ميخنده ...
مادر: (بغض ميكند و فرو ميخورد) آره چه خندههايي داشت!!!
سبحان: خنده عكس روي ديوار مثل خنده آخرين باري كه داشت ميرفت!!
مادر: (با بغض) آره ... چقدر خوب يادته ...
سبحان: ميدوني چيه مامان .... عكسش با من حرف ميزنه ... منم باهاش صحبت ميكنم ...
مادر: بهش چي ميگي؟!!!!!
سبحان: خيلي چيزها ... خيلي دلم براي بابا تنگه مامان ... خيلي!
مامان: ميدونم ... ميدونم سبحانجان.
سبحان: به اون عكس ... هر چي نگاه ميكنم سير نميشم ... كاش بابا بود يه بار ديگه بغلش ميگرفتم (با بغض) كاش بود و به شوخي قلقلكم ميداد و من غشغش ميخنديدم ... كاش لااقل يه مزار داشت كه من ميرفتم سر مزارش ... (با بغض) مامان... بابا چرا رفت؟ مگه نميدونست من دلم براش تنگ ميشه؟!!!
مامان: ميدونست سبحانجان!!!
سبحان: مگه بابا نميدونست اگه بره تو يه وقتايي يواشكي و بيصدا گريه ميكني؟
مامان: (با بغض) ميدونست ...
سبحان: مگه نميدونست آجيجون كه لب باز كنه به صحبت ميگه با ... با؟!!! ما به جاش چي نشونش بديم؟
مامان: ميدونست ...
سبحان: (با تحكم) پس چرا رفت؟!!! مگه نميدونست منم دوست دارم بابام بياد مدرسه و درسم رو بپرسه ... منم تو حياط ببينمش و به بچهها بگم اين آقاي قدبلند كه داره مياد باباي منه؟! مگه نميدونست؟
مامان: ميدونست!!
سبحان: پس چرا رفت ماماني؟ .. چرا رفت كه من خجالت بكشم و جرئت نكنم به همكلاسيام بگم ديگه بابا ندارم؟!!!
- كمي سكوت -
مامان: ميخواي بدوني چرا؟
سبحان: آره ...
مامان: ماماني يه روز كه از بيرون برگشتم ... ديدم بابات مثل وقتايي كه آجي لجش ميگيره داره زار زار گريه ميكنه!!!
سبحان: واسه چي؟
مامان: منم همينو ازش پرسيدم ... اونم فيلم دو تا بچه اهل سوريه رو به من نشون داد كه داعشيا با دستاي بسته، با چشماي بسته اونارو كشتن ... بعدشم پدرشون اونارو بغل گرفت و زار زار گريه ميكرد ... به بابا گفتم چته، حالا تو چرا اينقدر گريه ميكني؟ بهم گفت نميبيني، تو هم مثل بقيه نميخواي ببيني؟ ... اين بچهها مثل بچههاي خودمونن ... مظلومن ... بايد كمكشون كرد ... بعدم رفت!!!!!!
- صداي گريه دخترك از بيرون اتاق -
- مادر كمي مكث ميكند ... -
سبحان: آجي بيدار شد ...
مادر: ----
سبحان: مامان آجي داره گريه ميكنه ...
مادر: دل نداري صداي گريهش رو بشنوي نه؟!!!!!
سبحان: ----
مادر: سبحانجان ... اون دوتا خواهري كه بابات به خاطر مظلوميتشون رفت درست اندازه آجيت بودن.
- مادر بلند ميشود .../// موبايل مادر زنگ ميزند و مادر دستپاچه ميشود... -
مادر: موبايلم رو بگير ...
سبحان: من؟
مادر: جواب بده.
سبحان: كيه مامان؟ ...
مادر: جواب بده ميفهمي!!!
- صداي چند قدم مادر كه از اتاق بيرون ميرود ... -
- سبحان با تلفن صحبت ميكند -
سبحان: الو
سردار: سلام پسرم ...
سبحان: سلام
سردار: منو شناختي بابا؟!!!
سبحان: من ... نه!!!!
سردار: من سليمانيام ... همرزم بابات ....
سبحان: سردار سليماني؟... فرمانده بابام؟
سردار: من سربازتم ... خوبي سبحانجان؟...
سبحان: ممنون ...
سردار: شنيدم ناراحتي؟
سبحان: آخه عكس بابايي من كه روي ديوار هست رو دارن ساختمونش رو خراب ميكنن ... عكس شما هم هست ... داره خراب ميشه!
سردار: عيب نداره بابا... عكس من خراب شد عيب نداره ... باباي تو هم كه تو دل همه جا داره ... عكس رو ميخواي چيكار؟!!! تازه بعد بابات تو مرد خونهاي سبحانجان نبينم يهوقت يهكاري كني مامانت ناراحت بشه؟ ... نذار غصه بخوره ... پشتوپناه خواهر و مامان تويي ... بابايي به تو افتخار ميكنه ... منم به تو افتخار ميكنم .... ببينم تو هم مثل بابات شجاع هستي؟
سبحان: ها ... آره (كمي شاد ميشود)
سردار: من خيلي دلم ميخواد تو رو ببينم آقا سبحان!!!!!
سبحان: من شما رو از تو تلويزيون ديدم سردار ...
سردار: تلويزيون رو ولش كن ... ميخوام بگيرم محكم بغلت كنم ... اصلاً ميخوام باهات مچ بندازم ... حريفم ميشي؟
سبحان: نه ... شما سرداري ...
سردار: من سربازتم ... ميخوام بهت قول بدم زود بيام به ديدنت ...
سبحان: باشه.
سردار: تو هم يه قول به من ميدي؟
سبحان: آره.
سردار: مردونه؟
سبحان: اوهوم
سردار: حالا شد ... سبحانجان قول بده ديگه بيقراري نكني ... باشه؟
سبحان: باشه ....
سردار: خيالم جمع؟
سبحان: جمع ....
سردار: شمارهم رو كه داري هر وقت دلت تنگ شد به من زنگ بزن .. باشه؟
سبحان: باشه!
سردار: آفرين بابا .... قبلش از پشت تلفن يه بوس به من بده ...
- سبحان: (آرام) -
سردار: اينجوري نه .. آبدار!!!
- سبحان: (محكم ميبوسد) -
سردار: آها .. حالا شد ... آ ... قربون پسرم برم!
- با هم ميخندند ... -
موسيقي
4- خارجي – خيابان – ادامه
- صداي رفتوآمد آدمها در دور و نزديك و صداي آواركردن ساختماني شنيده ميشود. بيل ميكانيكي هم درحال كاركردن است .... -
سبحان: س ... سلام ... سلام بابايي ... خوبي؟ ... صبحت بخير!
- سروصداي كارگران از كمي دورتر -
سبحان: بابايي ... دارم ميرم مدرسه ... ديگه ناراحت نيستم ... ميدوني چيه من ديگه مرد شدم ... حواسم به آجيجون و مامان هست ... آره ... اگه دلمم تنگ شد ديگه بهونه تو رو از مامان نميگيرم. نميخوام ناراحت بشه ... فقط ... فقط ... دلم ميخواد يه روز برگردي و بغلت كنم ...
- كارگر از دورتر فرياد ميزند-
كارگر: (با فرياد) پسر برو كنارتر ... آشغال ميريزه رو سرت ... برو كنار!
سبحان: بابايي ... من هر روز مياومدم اينجا باهات حرف ميزدم ... نگات ميكردم .. آخه توي اين عكس گنده خيلي قشنگ ميخندي. مثل خنده آخرين روزي كه داشتي ميرفتي ... ولي خب .. دارن اين ساختمون رو خراب ميكنن. ديشب سردار سليماني فرماندهات به من زنگ زد ... قول دادم بهونه نگيرم ... ناراحتي نكنم ... به قول مامان طلبكار كه نيستيم، عيبي نداره ... به جاش يه عكس كوچيكتو برداشتم هميشه همرام هست، سردار هم قول داد بياد منو ببينه ... ميدونم ... تو هميشه از اون بالا منو نگاه ميكني ... مراقب مني ... من ميدونم ...
- صداي ريختن آوار -
سبحان: بابايي ... كاش ميشد يه بار ديگه بغلت كرد ... من ديگه بايد برم ... آخه از طرف مدرسه ميخواهيم بريم اردو ... نبايد دير كنم ... بابايي منم ميخوام مثل تو مدافع حرم بشم ... سرباز سردار سليماني بشم ... اگه ميتوني برگرد ... دوست دارم برگردي ... لااقل ميام سر مزارت و اونجا باهات حرف ميزنم ... (با بغض) بابايي خيلي دوست دارم ... خيلي ...
- صداي ريختهشدن آوار ... -
- صداي بغض و گريه سبحان ... -
سبحان: بابا .... بابا
- صداي دويدنهاي او ... -
موسيقي
5- كلاس درس – ادامه
- موسيقي تيتراژ فيد ميشود و صداي نفسنفس زدن سبحان را ميشنويم ... كه به در كلاس ميكوبد ... -
معلم: (از پشت در) بيا تو!!!!!!!
سبحان: خانم اجازه
معلم: تويي سبحان؟ ... (ملايم) امروز از همه زودتر اومدي!
سبحان: خانم من د ... من ديگه دير نميام ...
معلم: آفرين پسرم ... چشمات چرا قرمزه؟
سبحان: هيچي ... همينجوري ... خانم اجازه بچهها نيومدن بريم اردو؟
معلم: امروز نميتونيم بريم اردو ...
سبحان: چرا خانم معلم ... اتوبوس خراب شد؟
معلم: ........
سبحان: نكنه آقا مدير نميذاره؟
معلم: سبحان؟ ... تو سردار سليماني رو ميشناسي؟
سبحان: من؟ ... من ... اره خانم معلم ... همون كه داعشيها رو نابود كرد ... خانم اجازه سردار خيلي شجاعه!!! ولي ميگه من سربازم.
معلم: آره ... آره (با بغض)
- سبحان نزديك ميشود ... -
سبحان: چي شد خانم معلم؟
معلم: سردار سليماني شهيد شد ... رفت پيش خدا!
سبحان: ها!!! ... نه .... نه ..... اون به من قول داد.
- صداي نفسهاي سبحان را ميشنويم و او صحبتهاي سردار را به ياد ميآورد ... -
سردار: عيب نداره بابا ... عكس من خراب شد عيب نداره ... باباي تو هم كه تو دل همه جا داره ... عكس رو ميخواي چيكار؟!!! تازه بعد بابات تو مرد خونهاي سبحانجان نبينم يهوقت يهكاري كني مامانت ناراحت بشه؟ ... نذار غصه بخوره ... پشت و پناه خواهر و مامان تويي ... بابايي به تو افتخار ميكنه .... منم به تو افتخار ميكنم ... ببينم تو هم مثل بابات شجاع هستي؟
سبحان: ها ... آره (كمي شاد ميشود)
سردار: من خيلي دلم ميخواد تو رو ببينم آقا سبحان!!!!!
سبحان: من شما رو از تو تلويزيون ديدم سردار ...
سردار: تلويزيون رو ولش كن ... ميخوام بگيرم محكم بغلت كنم ... اصلاً ميخوام باهات مچ بندازم ... حريفم ميشي؟
سبحان: نه ... شما سرداري ...
سردار: من سربازتم ... ميخوام بهت قول بدم زود بيام به ديدنت ...
- سبحان گريه ميكند .../// اعوجاج صداي سردار در ذهن و گريهها -
سردار: من سربازتم ... ميخوام بهت قول بدم زود بيام به ديدنت ...
پايان