عنوان | درس اتحاد و همبستگي خردمندي به فرزندانش |
متن | گويند مردي خردمند هنگام مرگ تصميم گرفت درسي به فرزندانش بدهد تا پس از مرگ او هيچگاه يكديگر را تنها نگذارند و همواره ياور و كمككار هم باشند. ازاينرو، به هر يك از پسرانش كه بر بالين او حاضر بودند، چوبي داد كه بشكنند. همه فرزندان اطاعت كردند و به آساني چوبها را شكستند. سپس مرد خردمند دستهاي چوب به فرزندانش داد و گفت: اكنون اگر ميتوانيد اين چوبها را بشكنيد! هيچكدام از پسرها نتوانستند چوبها را بشكنند! |
منبع | زنجيره زرين |
صفحه | 43 |
عنوان | سبب فريب نفس |
متن | گويند روزي «اشعب طمّاع»(1) از كوچهاي ميگذشت. جمعي كودك را ديد كه بازي ميكنند. به آنها گفت: چرا اينجا ايستادهايد؟ مگر نميدانيد در فلان كوچه شهر يك خروار سيب سرخ و سفيد آوردهاند و در ميان مردم قسمت ميكنند! كودكان از شنيدن اين سخن بازي خود را رها كردند و شروع به دويدن كردند. خود اشعب هم به طمع افتاد و به دنبال آنها حركت كرد. شخصي كه ميدانست او دروغ گفته است، پرسيد: تو كه دروغ گفتهاي، پس چرا ميدوي؟! گفت: دويدن كودكان مرا به طمع انداخت كه مبادا اين خبر درست باشد و من محروم بمانم! |
پاورقي | 1. يكي از شخصيتهاي معروف عرب كه در بخل و طمع به او مثل ميزنند. |
منبع | گنجينه لطايف |
صفحه | 131 |
عنوان | پرهيز از غرور و شكمبارگي |
متن | گويند پادشاه هند براي بزرگي تحفههايي همراه با طبيبي فيلسوف فرستاد كه به مهارت در پزشكي، حكمت و فلسفه مشهور بود. طبيب پيش آن بزرگ به پا خاست و گفت: هدايايي آوردهام كه بهتر از اينها نيست. بزرگ گفت: آن هدايا چيست؟ طبيب گفت: اول خضابي است كه موي سفيد را سياه ميكند به صورتي كه رنگ سياه دگرگون نميشود و ديگر سفيد نخواهد شد. دوم معجوني است كه وقتي آن را بخورند، پس از آن هرچه غذا خورند، معده سنگين نميشود و مزاج از اعتدال بيرون نميرود. آن بزرگ لحظهاي انديشيد و گفت: من تو را داناتر و زيركتر از اين ميپنداشتم. آن خضاب و رنگ مو كه گفتي، سرمايه غرور و آرايه دروغ و ظاهرسازي است. سياهي مو ظلمت است و سفيدي آن نور است. زهي ناداني كه بكوشد نور را به ظلمت بپوشاند و اما آن معجوني كه ذكر كردي، من از آن كسان نيستم كه طعام بسيار خورم و به آن لذت بَرَم. چه چيزي از آن ناخوشتر است كه آدمي هر لحظه به جايي رود كه در آنجا ناديدني بايد ديد و ناشنيدني بايد شنيد و نابوييدني بايد بوييد؟! |
منبع | بازنويسي بهارستان |
صفحه | 52 و 53 |
عنوان | سفارش بر عدم غرور به مال |
متن | شخصي از يكي از حكيمان موعظهاي خواست، وي گفت: چهل كتاب در حكمت نوشتم و از آنها بهرهور نشدم، چهل كلام از آنها انتخاب كردم، از آن نيز بهرهاي به دست نياوردم. آنگاه چند كلمه از آن برگزيدم و آنچه ميجستم، در آنها يافتم؛ يكي آنكه به مال مغرور مشو اگرچه بسيار بود؛ زيرا عاقبت پايمال حوادث روزگار شود. ديگر آنكه اسرار نهان خود را با هيچ دوست در ميان نگذار؛ زيرا بسيار اتفاق ميافتد كه در دوستي خلل افتد و به دشمني تبديل شود و ديگر آنكه از فضولي گريزان باش و به آنچه براي تو ضروري است، دست آويز! |
منبع | بازنويسي بهارستان |
صفحه | 48 و 49 |
عنوان | حكايت مرد صحرا نشين و نان خوردن او |
متن | گويند مردي صحرانشين به شهر بغداد آمد و به دكان نانوايي رسيد. بوي نان رمق تازهاي به او داد. نزد نانوا آمد و گفت: اي خواجه! چند ميگيري كه مرا از نان سير كني؟! نانوا به فكر فرو رفت كه اين مرد با يك و نهايتاً دو يا سه نان سير خواهد شد. بنابراين، گفت: نيم دينار بده و هر چقدر ميتواني بخور! مرد نيم دينار داد و بر لب جوي آب نشست. نانوا نان ميآورد و مرد آبي به آنها ميزد و ميخورد تا اينكه بيشتر از نيم دينار نان خورد و پيدا بود كه هنوز قصد خوردن دارد. سرانجام تحمل نانوا تمام شد و گفت: اي برادر! تو را به خدايي كه به تو قدرت نان خوردن داده است، تا كي ميخواهي نان بخوري؟! مرد گفت: اي خواجه! بيصبري نكن! تا اين آب در اين جوي ميرود، من به خوردن ادامه ميدهم! |
منبع | گنجينه لطايف |
صفحه | 127 |
عنوان | حكايت يك بخيل بينظير |
متن | يكي از بزرگان فرزندي داشت بسيار بخيل كه پس از مرگ پدر همواره از او شكايت ميكرد كه چرا هرچه داشته، بخشيده و براي او چيزي باقي نگذاشته است. اين پسر چنان بخيل بود كه اگر عزرائيل هم براي گرفتن جانش ميآمد، حاضر بود، بميرد، ولي تكهاي نان به كسي ندهد. وي غلامي لاغر و نحيف از پدرش به ارث برده بود كه لباس كهنهاي بر تن داشت. روزي شخصي غلام را سرزنش كرد و گفت: ميدانم خواجهات بسيار بخيل است و حتي مگسي هم نميتواند از سفره او نصيبي ببرد، ولي چرا لباسهايت اينگونه پاره و كهنه است؟! آيا يك سوزن هم نداري كه آن را بدوزي؟ غلام گفت: خواجه من چنان بخيل است كه اگر از بصره تا بغداد خانهاي پر از سوزن داشته باشد و با اين حال جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان شفاعت كنند كعبه را گرو بگذارند و چند روز بيايند و بروند تا يك سوزن از او قرض بگيرند و پيراهن حضرت يوسف(ع) را بدوزند او نميدهد و با ناراحتي ميگويد ممكن است سوزنم را ببريد و آن را ساييده كنيد! |
منبع | زنجيره زرين |
صفحه | 82 |
عنوان | پاسخ آية الله كني به پسر ناصرالدين شاه درباره ظلم به مردم |
متن | گويند روزي نايب السلطنه (پسر ناصرالدين شاه) به خانه آيتالله «كني» وارد شد. آيتالله كني به درد پا مبتلا بود و مجبور بود، پاي خود را دراز كند. ازاينرو، از نايب السلطنه عذرخواهي و پاي خود را دراز كرد. نايب السلطنه از اين كار ناراحت شد و گفت: آقا! من هم پايم درد ميكند، اجازه دهيد، پايم را دراز كنم. آيت الله كني فرمود: «من كه پايم را دراز كردم، دستم را كوتاه نمودم. تو هم دستت را (از بيتالمال) كوتاه نما و پايت را دراز كن!» |
منبع | حكايت و حكمت |
صفحه | 95 |
عنوان | پاسخ مدرس به سفير انگلستان در مورد چكي كه فرستاده بود |
متن | نقل است سفير انگلستان براي مدرس چكي فرستاد، به اين اميد كه شايد او خود و انديشههاي والايش را به پول بفروشد. مدرس پرسيد: اين چيست؟ آورنده چك گفت: اين چك است، آن را به بانك ميدهند و پول ميگيرند. مدرس خنديد و گفت: «به سفيرتان بگوييد من فقط سكه طلا قبول ميكنم، آن هم به شرطي كه سكهها را بر روي شتر بار كنند و در روز روشن برايم بياورند.» وقتي سفير انگلستان از جواب مدرس باخبر شد، گفت: من ميدانم او پول و سكه نميخواهد، بلكه ميخواهد آبروي ما را در دنيا ببرد. |
منبع | حكايت و حكمت |
صفحه | 94 |
عنوان | تأثير سوره غاشيه در دزد غاشيه |
متن | آوردهاند يكي از اعراب باديهنشين غاشيهاي (پارچهاي كه روي زين اسب را ميپوشاند) دزديد. سپس به مسجد آمد و مشغول نماز شد. در اين هنگام امام جماعت حاضر شد و اعرابي نمازش را به جماعت ادا كرد. از قضا امام جماعت در نماز سوره غاشيه را خواند: «هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ الْغَاشِيَةِ؛ آيا داستان غاشيه (روز قيامت كه حوادث وحشتناكي همه را ميپوشاند) به تو رسيده است؟» (غاشيه: 1) اعرابي وحشت كرد و گفت: تو چه كار داري؟ فضولي نكن! امام جماعت به تلاوت سوره ادامه داد و اين آيه را خواند: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خَاشِعَةٌ؛ چهرههايي كه در آن روز خاشع و ذلتبارند.» (غاشيه: 2) اعرابي اين مرتبه بيشتر ترسيد و غاشيه را به كناري انداخت و گفت: اين را تو بگير كه صورت من خوار و ذليل نشود. |
منبع | ظريفان و قرآن |
صفحه | 67 |
عنوان | بيدار شدن ابوالعينا از خواب غفلت بواسطه سخنان دخترش |
متن | روزي «ابوالعينا» به قصد رفتن نزد خليفه از خانهاش خارج شد. دختر خردسالش از او پرسيد: پدر جان! كجا ميروي؟ گفت: نزد خليفه. دختر گفت: از اين رفيق چه فايدهاي به تو ميرسد؟ پاسخ داد: هيچ. ديگر بار دختر پرسيد: اگر نروي چه زياني خواهي ديد؟ پدر گفت: هيچ. آنگاه دختر گفت: «اي پدر! چرا چيزي را ميپرستي كه نه ميشنود و نه ميبيند و نه مشكلي از تو را حل ميكند؟!» (مريم: 42) پدر از سخنان دختر متنبه شد و از رفتن به دربار خليفه خودداري كرد. |
منبع | ظريفان و قرآن |
صفحه | 47 |