عنوان | گرفتار شدن هاني بن عروه به دست ابن زياد و بي وفايي مردم كوفه در حق مسلم بن عقيل |
خلاصه | هاني بن عروه كه مسلم بن عقيل را پناه داده بود، توسط ابن زياد دستگير شد و با حيله بان زياد مردم كوفه كه با مسلم بيعت كرده بودند او را تنها گذاشتند. |
حكايت | وقتي خبر ورود ابن زياد و تهديداتش براي تسليم كردن وي به مسلم رسيد خوف نموده و داخل خانه هاني شد، و پيغام فرستاد براي او كه بيرون بيا، كه مرا با تو كاري است. چون هاني بيرون آمد، مسلم فرمود كه من به نزد تو آمده ام كه مرا پناه دهي و ميهمان خود گرداني. هاني پاسخش داد كه مرا به امر سختي تكليف كردي و اگر نبود ملاحظه آنكه داخل خانه من شدي و اعتماد بر من نمودي دوست مي داشتم كه از من منصرف شوي، لكن الحال غيرت من نگذارد كه تو را رها كنم و از خانه خويش بيرون كنم، داخل شو، پس مسلم داخل خانه هاني شد. و در اين مدت شيعيان پنهاني به خدمت آن جناب رفته و با او بيعت مي كردند و مسلم از هركه بيعت مي گرفت او را سوگند مي داد كه افشاي راز ننمايد، و پيوستهه كار بدين منوال بود تا آنكه بيست و پنج هزار تن با او بيعت كردند و ابن زياد نمي دانست كه مسلم كجاست و بدين جهت جاسوس قرار داده بود كه بر احوال مسلم اطلاع يابند تا آنكه به تدبير و حيل به واسطه غلام خود معقل مطلع شد كه آن جناب در خانه هاني است. معقل هر روز به خدمت مسلم مي رفت و بر خفاياي احوال شيعيان آگهي مي يافت و به ابن زياد خبر مي داد و چون هاني از عبيدالله بن زياد متوهم بود، تمارض مي نمود و به بهانه بيماري به مجلس ابن زياد حاضر نمي شد. روزي ابن زياد، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن الحجاج، پدرزن هاني را طلبيد و گفت: چه باعث شده كه هاني نزد من نمي آيد؟ گفتند: سبب ندانيم جز آنكه مي گويند او بيمار است. گفت: شنيده ام كه او خوب شده و از خانه بيرون مي آيد و در خانه خود مي نشيند و اگر بدانم كه او مريض است به عيادت او خواهم رفت، اينك شما بشتابيد به نزد هاني و او را تكليف كنيد كه به مجلس من بيايد و حقوق واجبه مرا تضييع ننمايد، همانا من دوست ندارم كه ميان من و هاني كه از اشراف عرب است، غبار كدورتي مرتفع گردد. پس ايشان به نزد هاني رفتند و او را به هر نحوي كه بود به سمت منزل ابن زياد حركت دادند. هاني در بين راه به اسماء گفت: اي پسر برادر! من از ابن زياد خائف و بيمناكم. اسماء گفت: مترس زيرا كه او بدي با تو در خاطر ندارد او را تسلّي مي داد تا آنكه هاني را به مجلس آن ملعون درآوردند به مكر و خدعه و تزوير و حيله بياوردند آن شيخ قبيله را، چون نظر عبيدالله به هاني افتاد، گفت: به پاي خود به سوي مرگ آمدي. پس با او شروع كرد به عتاب و خطاب كه، اي هاني! اين چه فتنه اي است كه در خانه خود برپا كرده اي و با يزيد در مقام خيانت برآمده اي و مسلم بن عقيل را در خانه خود جا داده اي و لشكر و سلاح براي او جمع مي كني و گمان مي كني كه اين مطالب بر ما پنهان و مخفي خواهد ماند. هاني انكار كرد، پس ابن زياد، معقل غلام خود را كه بر خفاياي حال هاني و مسلم بن عقيل مطلع بود طلبيد، چون نظر هاني بر معقل افتاد، دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده و آن لعين را بر اسرار ايشان آگاه كرده و ديگر نتوانست انكار كند. لاجرم گفت: به خدا سوگند! كه من مسلم را نطلبيده ام و به خانه نياورده ام، بلكه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبيد و من حيا كردم كه او را از خانه خود بيرون كنم، ابن زياد گفت: به خدا قسم! كه دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گرداني. هاني گفت: به خدا سوگند! هرگز نخواهد شد، من دخيل و ميهمان خود را به دست تو دهم كه به قتل آوري؟ و ابن زياد مبالغه مي كرد در آوردن، و او مضايقه مي كرد. ابن زياد هاني را تهديد كرد و گفت: به خدا سوگند! كه اگر در اين وقت مسلم را حاضر نكني، فرمان دهم كه سر از تنت بردارند. هاني گفت: تو را چنين قوّت و قدرت نيست كه مرا گردن زني، چه، اگر پيرامون اين انديشه گردي در زمان، سراي تو را با شمشيرهاي برهنه حصار دهند و تو را به دست طايفه مَدحِج كيفر فرمايند، و چنان گمان مي كرد كه قوم و قبيله او با او همراهي دارند و در حمايت او سستي نمي نمايند. ابن زياد گفت: مرا به شمشيرهاي كشيده مي ترساني؟ پس امر كرد كه هاني را نزديك او آوردند، پس با آن چون كه در دست داشت و بر رو و بيني او بسيار زد تا بيني هاني شكست و خون بر جامه هاي او جاري شد و گوشت صورت او فرو رخيت تا چندان كه آن چوب شكست و هاني دليري كرده، دست زد به قائمه شمشير يكي از اعواني كه در خدمت ابن زياد بود و خواست آن شمشير را به ابن زياد بكشد، آن مرد، طرف ديگر آن تيغ را گرفت و مانع شد كه هاني تيغ براند. ابن زياد كه چنين ديد بانگ بر غلامان زد كه هاني را بگيريد و بر زمين بكشيد و ببريد. غلامان او را بگرفتند و كشيدند و در اطاقي از بيوت خانه اش افكندند در بر او بستند. پس خبر به عمرو بن حجّاج رسيد كه هاني كشته گشته، عمرو قبيله مذحج را جمع كرد و قصر الأماره آن لعين را احاطه كرد و فرياد زد كه منم عمرو بن حجاج، اينك شجاعان قبيله مذحج جمع شدند و طلب خون هاني مي نمايند، ابن زياد متوهم شد، شريح قاضي را فرمان كرد به نزد هاني رو و او را ديدار كن. آن گاه مردم را خبر ده كه او زنده است و كشته نگشته است. شريح چون به نزد هاني رفت ديد كه خون از روي او جاري است و مي گويد: كجايند قبيله و خويشان من؟ اگر ده نفر از ايشان به قصر درآيند، مرا از چنگ ابن زياد برهانند. پس شريح از نزد هاني بيرون شد و مردم را آگهي داد كه هاني زنده است و خبر قتل او دروغ بوده، چون قبيله او بدانستند او زنده است خدا را حمد نموده و پراكنده شدند. و چون خبر هاني به جناب مسلم رسيد، امر كرد كه در ميان اصحاب خود ندا كنند كه بيرون آييد از براي قتال بي وفايان كوفه، چون صداي منادي را شنيدند بر دَرِ خانه هاني جمع شدند، مسلم بيرون آمد و براي هر قبيله عَلَمي ترتيب داد. در اندك وقتي مسجد و بازار پر شد از اصحاب او، و كار بر ابن زياد تنگ شد و زياده از پنجاه نفر در دارالأماره با او نبودند و بعضي از يانوران او كه بيرون بودند، راهي نمي يافتند كه به نزد او روند. پس اصحاب مُسلم قصرالأماره را در ميان گرفتند و سنگ مي افكندند و بر ابن زياد و مادرش دشنام مي دادند. ابن زياد چون شورش كوفيان را ديد، كثير بن شهاب را به نزد خود طلبيد و گفت: تو را در قبيله مذحج دوستان بسيار است از دارالأماره بيرون شو با هركه تو را اطاعت نمايد از مذحج، مردم را از عقوبت يزيد و سُوء عاقبت جنگ شديد بترسانيد و در معاونت مُسلم ايشان را سُست گردانيد. و محمد بن اشعث را فرستاد كه دوستان خود را از قبيله كِنده در نزد خود جمع كند و رايَت امان بگشايد و ندا كند كه هركه در تحت اين رايَت درآيد به جان و مال و آبرو در امان باشد. و همچنين قَعْقاع ذُهَلي و شبث بن ربعي و حجّار بن البجر و شمر ذي الجوشن را براي فريب دادن آن بي وفايان غدّار بيرون فرستاد. پس محمد بن اشعث عَلَمي بلند كرد و جمعي بر گرد آن جمع شدند و آن گروه ديگر به وساوس شيطاني مردم را از موافقت مسلم پشيمان مي كردند و جمعيت ايشان را به تفرق مبدّل مي گردانيدند تا آنكه گروه بسيار از آن غدّاران را گرد آوردند و از راه عقب قصر به دارالأماره درآمدند. و چون ابن زياد كثرتي در پيروان خود مشاهده كرد، عَلَمي براي شبث بن ربعي ترتيب داد و او را با گروهي از منافقان بيرون فرستاد و اشراف كوفه و بزرگان قبايل را امر كرد كه بر بام قصر برآمده و اتباع مسلم را ندا كردند كه اي گروه! بر خود رحم كنيد و پراكنده شويد كه اينك لشكرهاي شام مي رسند و شما را تاب ايشان نيست و اگر اطاعت كنيد، امير متعهد شده است كه عذرشما را تاب ايشان نيست و اگر اطاعت كنيد، امير متعهد شده است كه عذر شما را از يزيد بخواهد و عطاهاي شما را مضاعف گرداند، و سوگند ياد كرده است كه اگر متفرق نشويد چون لشكرهاي شام برسند مردان شما را به قتل برسانند و بي گناه را به جاي گناهكار بكشند و زنان و فرزندان شما، بر اهل شام قسمت شود. و كثير بن شهاب و اشرافي كه با ابن زياد بودند نيز با اين نحور كلمات مردم را مي ترساندند تا آنكه غروب آفتاب شد، مردم كوفه را اين سخنان وحشت آميز، دهشت انگيز شد، بناي نفاق و تفرق نهادند. |
منبع | منتهي الآمال |
نويسنده | شيخ عباس قمي |
ناشر | نشر جمال |
محل چاپ | قم |
سال چاپ | 1382 |
نوبت چاپ | اول |
صفحه | 455 ـ 459 |